یک لحظه حس کردم که همه چیز دور سرم میچرخد. سایهیی نبود، مانند آن بود که من خود به سایهیی بدل شده بودم. صدای فرو افتادن چنار کهنسالی تمام هستیام را لرزاند. حس کردم که خون فرسودهیی در رگهایم به آهستهگی راه میزند. حس کردم که خون فرسودهیی در رگهایم یخ میبندد.
آیینهیی گرفتم تا خودم را در آن تماشا کنم. آیینه تاریک بود و شکسته؛ اما در آن تاریکی خودم را شناختم. چون من خود تاریکی آیینه بودم.
حس کردم که نفسم بند بند میشود. پنجرۀ خانه را گشودم. در بیرون باران تندی میبارید. باران سیاه. شاخههای درختان جوان در زیر باران میلرزیدند. گویی باران، درختان جوان را شلاق میزد. باران سیاه در ناودانهای خانه جاری بود. صدای باران در ناودانها به شیون زنان فرزند مرده میماند. صدای زنان فرزند مرده تمام آسمان خانه را پرکرده بود. یک لحظه حس کردم که شیون تمام زنان فرزند مردۀ جهان از حنجرۀ من بیرون میآیند. یک لحظه حس کردم که با تمام زنان فرزندمردۀ جهان پیوند دیرینهیی دارم.
دلتنگ کنار پنجره نشستم، مانند یک سنگ. دستانم را روی چشمهایم گذاشتم. دستانم داغ شدند. دستانم را از روی چشمانم برداشتم، دیدم باران سرخی از چشمهای ورم کردهام میریزد. دستانم چنان جامی از باران سرخ چشمهایم لبالب شده بودند. جام لبالب اشکهایم را سرکشیدم و تا آخرین قطره نوشیدم. اشکهایم مزۀ اندوه هزار ساله داشتند.
پرتونادری