دردهای گنگ
دردهای دیرماند در لفاف مبهم سکوت
در سرت قصیدههای سوگبار خواندهاند
با نمایش کریه چهرههای خویش
رنگ هستی ترا پراندهاند
آه،
تو چقدر با تمام سادهگیهایت غریب ماندهای
در رگان پیکر تو پی نمیبرد
هیج کس عنایتی به دقت بزرگ
در نگاه مبهمت نمیکند
هیچکس به هیچکس
ترانۀ شب لب ترا دو باره بازگو نمیکند
و خاک حتا
پیوند دیرسال ترا با خود انکار کرده است
چنان که حرفهای کودکانهات نگفته ماند
چنان که دفتر سرودههای سرخوشانۀ دل ترا کسی نخواند
هوز خفته در غبار ماندهای
کسی سیاهپرده را
از استوای خانهات نمیدرد
به آسمان سفر مکن
و در غم قشنگ هجر یک ستاره از مدار خویش
بیخودانه چشم تر مکن
که نیز ناز دخترانۀ ترا
کسی به یک نگاه جستوجوگر و عمیق آشنا نمیخرد
تو از مدار روزگار ماندهای
گل دودی، ص70-73
این نوشته را با این شعر خودش آغاز کردم. نمیدانم چرا حس میکنم که این شعر، زندهگینامۀ تلخی است که نادیا برای خودش نوشته است.
از دردهایش آغاز میکند. دردهایهای گنگ و پیچیده در لایههای تاریک ابهام. این دردها چنان زنبورانی در کاسۀ سرش خانه کرده و پیوسته وز وز میکنند.
در ادامه از خویشتن سخن میگوید. از غربت خودش. از غربتی که در میان نزدیکان خود دارد. زبانش را نمیفهمند. کودکانه سخن میگوید؛ و آنانی که زندهگیشان را تعارفهای روزمره پر کرده است زبان او را نمیفهمند.
این کودکانه سخن گفتن، اشاره به سرودههایش دارد. غریب ناشناختهیی است در هالهیی از غبار فرو رفته که کسی زبان مبهم نگاههای او را نمیفهمد، تنها این رشتهها رنج تنهایی است که با ذره ذره پیکر او آشناست.
از خاک نیز گلهمند است. گویی خاک از او روی برگشتانده و او را نمیپذیرد. این خود صدا زدن به مرگ است. «و خاک حتا، پیوند دیرسال ترا با خود انکار کرده است.»
نگران گفتههای کودکانه خود است، نگران سرودهایی که از دل او میآیند؛ اما کسی این سرودها را نمیشنود و نمیخواند.
پردۀ سیاهی در استوای خانه او آویخته شده است و او از پشت این پردۀ سیاه سخن میگوید. این پردۀ سیاه برای زنان در همه جا آویخته شده است. چه در خانه و چه در جامعه. این پردۀ سیاه همان سنتهای سنگ شده در جامعه است.
با ستارهگانی که در پشت ابرهای سیاه ماندهاند، احساس همدردی میکند؛ اما میخواهد که بیشتر برای خودش گریه کند. چون در مییابد که او خود ستارهیی است رهاشده از مدار زندهگی و وامانده در پشت پردۀ به سیاهی بدبختی همه زنان افغانستان. ستارهیی که از مدار خویش رها میشود جز سقوط سرنوشت دیگری ندارد.
نادیا انجمن، در شعر دیگری از دربانی سخن میگوید که همه افسانههای او را در دست دارد. این افسانهها، سرگذشت او و زندهگی اوست. درست مانند یک زندانی که میبیند همیشه دربانی در پشت در با چهره و نگاه خشونتباری ایستاده و از رازهای زندهگی او آگاه است.
این دربان کیست، که راه زندهگی و زادی را برای او بسته است؟
هیچکس به زیرکیِ رشتههای رنج
برو دربان، برو دست تو خالی نیست
برو افسانۀ سنگین دنیایم به دستانت
برو این قصه را در شهر سر تا پا حکایت کن
بگو در پشت این دیوار سنگی
دختری با سنگ عقدی جاودانی بست
و در اعماق سختیها
به نسل آهنین پیوست
همان، ص46
دیوار، سنگیاست و دختری در پشت این دیوار با سنگ پیمان زندهگی بسته و گرفتار نسل آهنین شده است. گویی این زندانی دیگر امیدی به فروریختن این دیوار ندارد تا به آزادی برسد.
نادیا در بسیاری شعرهای این دفتر با خودش سخن میگوید. وقتی دیگران سخنانت را نمیشنوند و نمیفهمند، چاره همین است که باید با «من» درونی خود سخن گویی.
چه صادقانه چه ساده
تو با یقین به شکفتن
درون حجرۀ صبرت به انتظار نشستی
اگر بهار نیامد
تو با نسیم خیالت
لبی به خنده گشودی
و دل به آتیه بستی
ولی دریغ که هرگز
بهار در تو نجوشید
و بخت با تو نخندید
و تا به عشق رسیدی
بلای ظالم توفان
گل امید ترا چید
و ناشگفته شکستی
همان، ص29
در این شعر، ضمیر «تو» خود نادیاست. همان گونه که در نخستین شعری که در سرآغاز آورده شد، نیز چنین است. او در شماری شعرهایش ضمیر « تو» را به کار میبرد؛ اما مخاطب خودش است، نه کس دیگری.
وقتی چنن شعرهایی را میخوانی دختری را میبینی، خزیده در گوشۀ اتاق دلگیری و نادیای شاعر با او سخن میگوید. چون او به سخنانش گوش مینهد و سخنانش را میفهمد.
روان دختر جوان شرقی شاید هنوز همین گونه باشد که با تمام صبر چشم به راه میماند تا شاید روزی جوانی سوار بر اسپ سپیدی از راه رسد و او را با خود به سوی شهر خوشبختیها ببرد؛ اما چه بسا که این سفر به سوی بدبختیهای بزرگ است به سوی توفانهای استبداد خانهگی.
این همان بن بستی است که یک دختر جوان با آن روبهرو میشود؛ اما دیگر آبها از آسیاها فرو ریخته است و جامعۀ سنگشده با سنتهای سنگیاش او را بر آن میدارد تا در پشت دیوارهای سنگی بسوزد و بسازد.
گاهی هم تنها این روزنۀ مرگ است که در انتهای این تاریکی نفسگیر، گشوده میشود.
مرا از زمهریر مرگ باکی نیست
به جانم ضربههای دست توفان، اتفاقی نیست
مگو از کیمیای آبها با من
مگو از آبی بیانتها با من
که من با آسمان تیرۀ مرداب، دل بستم
من اینجا ریشه دارم
در زمین آهنین کز ابرهای سربی یک آسمان پولاد
توفانیست
همان، ص45
در زمین آهنینی ریشه داری، پاهایت بسته است، نه اجازۀ راه رفتن داری نه هم توان راه رفتن. آسمان پولادین است و ابرهای سربیاش توفانی. وقتی از چنین ابرهایی و چنین آسمانی بر تو توفان میبارد دیگر با چه امیدی به زندهگی دل میبندی؟ دیگر زندهگی خود مرگ است که لحظه لحظه بر تو میگذرد.
بخش نخست
دردهای گنگ
دردهای دیرماند در لفاف مبهم سکوت
در سرت قصیدههای سوگبار خواندهاند
با نمایش کریه چهرههای خویش
رنگ هستی ترا پراندهاند
آه،
تو چقدر با تمام سادهگیهایت غریب ماندهای
هیچکس به زیرکیِ رشتههای رنج
در رگان پیکر تو پی نمیبرد
هیج کس عنایتی به دقت بزرگ
در نگاه مبهمت نمیکند
هیچکس به هیچکس
ترانۀ شب لب ترا دو باره بازگو نمیکند
و خاک حتا
پیوند دیرسال ترا با خود انکار کرده است
چنان که حرفهای کودکانهات نگفته ماند
چنان که دفتر سرودههای سرخوشانۀ دل ترا کسی نخواند
هوز خفته در غبار ماندهای
کسی سیاهپرده را
از استوای خانهات نمیدرد
به آسمان سفر مکن
و در غم قشنگ هجر یک ستاره از مدار خویش
بیخودانه چشم تر مکن
که نیز ناز دخترانۀ ترا
کسی به یک نگاه جستوجوگر و عمیق آشنا نمیخرد
تو از مدار روزگار ماندهای
گل دودی، ص70-73
این نوشته را با این شعر خودش آغاز کردم. نمیدانم چرا حس میکنم که این شعر، زندهگینامۀ تلخی است که نادیا برای خودش نوشته است.
از دردهایش آغاز میکند. دردهایهای گنگ و پیچیده در لایههای تاریک ابهام. این دردها چنان زنبورانی در کاسۀ سرش خانه کرده و پیوسته وز وز میکنند.
در ادامه از خویشتن سخن میگوید. از غربت خودش. از غربتی که در میان نزدیکان خود دارد. زبانش را نمیفهمند. کودکانه سخن میگوید؛ و آنانی که زندهگیشان را تعارفهای روزمره پر کرده است زبان او را نمیفهمند.
این کودکانه سخن گفتن، اشاره به سرودههایش دارد. غریب ناشناختهیی است در هالهیی از غبار فرو رفته که کسی زبان مبهم نگاههای او را نمیفهمد، تنها این رشتهها رنج تنهایی است که با ذره ذره پیکر او آشناست.
از خاک نیز گلهمند است. گویی خاک از او روی برگشتانده و او را نمیپذیرد. این خود صدا زدن به مرگ است. «و خاک حتا، پیوند دیرسال ترا با خود انکار کرده است.»
نگران گفتههای کودکانه خود است، نگران سرودهایی که از دل او میآیند؛ اما کسی این سرودها را نمیشنود و نمیخواند.
پردۀ سیاهی در استوای خانه او آویخته شده است و او از پشت این پردۀ سیاه سخن میگوید. این پردۀ سیاه برای زنان در همه جا آویخته شده است. چه در خانه و چه در جامعه. این پردۀ سیاه همان سنتهای سنگ شده در جامعه است.
با ستارهگانی که در پشت ابرهای سیاه ماندهاند، احساس همدردی میکند؛ اما میخواهد که بیشتر برای خودش گریه کند. چون در مییابد که او خود ستارهیی است رهاشده از مدار زندهگی و وامانده در پشت پردۀ به سیاهی بدبختی همه زنان افغانستان. ستارهیی که از مدار خویش رها میشود جز سقوط سرنوشت دیگری ندارد.
نادیا انجمن، در شعر دیگری از دربانی سخن میگوید که همه افسانههای او را در دست دارد. این افسانهها، سرگذشت او و زندهگی اوست. درست مانند یک زندانی که میبیند همیشه دربانی در پشت در با چهره و نگاه خشونتباری ایستاده و از رازهای زندهگی او آگاه است.
این دربان کیست، که راه زندهگی و زادی را برای او بسته است؟
برو دربان، برو دست تو خالی نیست
برو افسانۀ سنگین دنیایم به دستانت
برو این قصه را در شهر سر تا پا حکایت کن
بگو در پشت این دیوار سنگی
دختری با سنگ عقدی جاودانی بست
و در اعماق سختیها
به نسل آهنین پیوست
همان، ص46
دیوار، سنگیاست و دختری در پشت این دیوار با سنگ پیمان زندهگی بسته و گرفتار نسل آهنین شده است. گویی این زندانی دیگر امیدی به فروریختن این دیوار ندارد تا به آزادی برسد.
نادیا در بسیاری شعرهای این دفتر با خودش سخن میگوید. وقتی دیگران سخنانت را نمیشنوند و نمیفهمند، چاره همین است که باید با «من» درونی خود سخن گویی.
چه صادقانه چه ساده
تو با یقین به شکفتن
درون حجرۀ صبرت به انتظار نشستی
اگر بهار نیامد
تو با نسیم خیالت
لبی به خنده گشودی
و دل به آتیه بستی
ولی دریغ که هرگز
بهار در تو نجوشید
و بخت با تو نخندید
و تا به عشق رسیدی
بلای ظالم توفان
گل امید ترا چید
و ناشگفته شکستی
همان، ص29
در این شعر، ضمیر «تو» خود نادیاست. همان گونه که در نخستین شعری که در سرآغاز آورده شد، نیز چنین است. او در شماری شعرهایش ضمیر « تو» را به کار میبرد؛ اما مخاطب خودش است، نه کس دیگری.
وقتی چنن شعرهایی را میخوانی دختری را میبینی، خزیده در گوشۀ اتاق دلگیری و نادیای شاعر با او سخن میگوید. چون او به سخنانش گوش مینهد و سخنانش را میفهمد.
روان دختر جوان شرقی شاید هنوز همین گونه باشد که با تمام صبر چشم به راه میماند تا شاید روزی جوانی سوار بر اسپ سپیدی از راه رسد و او را با خود به سوی شهر خوشبختیها ببرد؛ اما چه بسا که این سفر به سوی بدبختیهای بزرگ است به سوی توفانهای استبداد خانهگی.
این همان بن بستی است که یک دختر جوان با آن روبهرو میشود؛ اما دیگر آبها از آسیاها فرو ریخته است و جامعۀ سنگشده با سنتهای سنگیاش او را بر آن میدارد تا در پشت دیوارهای سنگی بسوزد و بسازد.
گاهی هم تنها این روزنۀ مرگ است که در انتهای این تاریکی نفسگیر، گشوده میشود.
مرا از زمهریر مرگ باکی نیست
به جانم ضربههای دست توفان، اتفاقی نیست
مگو از کیمیای آبها با من
مگو از آبی بیانتها با من
که من با آسمان تیرۀ مرداب، دل بستم
من اینجا ریشه دارم
در زمین آهنین کز ابرهای سربی یک آسمان پولاد
توفانیست
همان، ص45
در زمین آهنینی ریشه داری، پاهایت بسته است، نه اجازۀ راه رفتن داری نه هم توان راه رفتن. آسمان پولادین است و ابرهای سربیاش توفانی. وقتی از چنین ابرهایی و چنین آسمانی بر تو توفان میبارد دیگر با چه امیدی به زندهگی دل میبندی؟ دیگر زندهگی خود مرگ است که لحظه لحظه بر تو میگذرد.
بخش نخست