عطا الله ونرگس ؛ نوشتهء :استاد جاوید فرهاد

این قصه به‌سال‌های دور بر می‌گردد؛ سال‌هایی که عطاالله عاشق دختر همسایه‌ی شان “نرگس” بود؛ نرگسی که چون شاخِ شمشاد قامت کشیده بود و گیسوانِ افشانده‌ و چشم‌های قشنگ، لب‌های گلابی‌ و بینی نسبتن بالا کشیده‌اش، عطاالله را به‌یاد “ممتاز” می‌انداخت و از همان‌رو هر فیلم ممتاز را را بار بار در سینماهای تیمورشاهی و فرخی  می‌دید و پُست‌کارت‌ (عکس‌) های قشنگِ آن دختر فیلم هندی را لای کتاب و کتاب‌چه‌های مکتبش نگه‌میداشت و به‌‌هم‌صنفانش می‌گفت که نرگس یک سرِ مو از “ممتاز” فرق ندارد.

بچه‌ها وقتی به‌عکس پُست‌کارتی ممتاز نگاه می‌کردند، ذوق‌زده به عطاالله می‌گفتند: اِی ولله، چقه مغبول اس!

عطالله از شور و شوق بال می‌کشید. هنگام رخصتی مکتب یک‌راست می‌آمد و دَمِ دکانِ “کاکا جانان بارانه‌ای” می‌ایستاد و به‌امید دیدن نرگس، نگاه‌هایش امتداد کوچه را گز و پَل می‌کرد.

گاهی هم خُلق کاکا جانان تنگ می‌شد و کنایه‌گویان می‌گفت: پیشِ دکان‌دار سنگ باشه و آدمی نی…؛ اما گویا گوش عطاالله به این کنایه‌ها بدهکار نبود و نگاه‌های سرگردانش در میانِ دخترانی که به بلوغ رسیده بودند، تنها پشتِ نرگس می‌گشت.

تازه فیلم “آپ کی قسم” در سینمای “باختر” به‌نمایش گذاشته شده بود و عطاالله به‌خاطر ممتاز که شباهتِ تام با نرگس داشت، چندین بار این فیلم را دیده بود و حتا یکی دو تا آهنگ آن را نیز از بر کرده بود و در هنگام تفریح با ضربی که روی میز چوبی با انگشتانش می‌زد، یکی از آهنگ‌هایش را با صدای بلند؛ اما ناخوشایند به‌بچه‌ها می‌خواند و هم‌صنفانش نیز خَپ خَپ می‌خندیدند.

عطاالله نرگس را بیش‌تر از جانش دوست داشت. شب‌ها خوابش نمی‌بُرد و به‌یاد نرگس تا نیمه‌های شب تصویرهای ممتاز را از لای کتاب‌ها و کتاب‌چه‌هایش بیرون می‌کشید و به‌لب‌خندِ وی دقیق می‌شد و ذوق‌زده به‌یاد نرگس، صورت عکس‌های ممتاز را می‌بوسید و آه می‌کشید.

اما نرگس برعکس، حسِ عاشقانه‌ای در برابر او نداشت و عطالله ره‌گذرِ تنها در جاده‌ی یک‌طرفه‌ی عشق بود.

تمام تلاشش این بود که به‌نرگس بفهماند که عاشق پاک‌باخته‌ی وی است و اگر خدا بخواهد، تا آخر عُمر نوکرش باشد.

یک‌روز دل به‌دریا زد و هنگامی‌که نرگس به‌سوی مکتب می‌رفت، سر راهش در سنگ‌تراشی سبز شد و با اضطراب به‌دختر گفت که او را “دوست دارد” و اگر قبولش کند، تا آخر عُمر نوکرش خواهد ماند.

نرگس که از تعجب دهانش باز مانده بود و کمی می‌لرزید، به‌چهار طرفش نظر انداخت و از فرط شرمنده‌گی جانش داغ آمد و دانه‌های ریز عرق روی پیشانی‌اش نقش بست. راهش را گرفت و خاموشانه رّد شد.

عطاالله که از خوش‌حالی آمیخته با نگرانی زبان در کامش چسپیده بود، با گام‌های چابک از جایی که ایستاده بود، دور شد و کمی احساس راحتی کرد.

نرگس هنگامی‌که به‌خانه رفت، ماجرا را برای دو برادرش که مثلِ دو چوب چهارتراش قد و هیکل درشت داشتند، حکایت کرد و از آنان برای حلِ این مشکل خواستار کمک شد.

گویی آسمان بر سر برادرانِ نرگس چپه شد؛ پرّه‌های بینی شان از خشم شکفت و یکی با بوکس پنجه و دیگری با آش‌گز چوبی از خانه بیرون شدند و دروازه‌ی خانه‌ی عطاالله را با خشم کوبیدند.

 لحظه‌ای بعد زنی که مادر عطاالله بود، از پشت در صدا زد که کیست و کی را کار دارند، جوان‌های خشم‌آلود جویای عطالله شدند؛ اما مادر عطاالله گفت که او خانه نیست.

هر دو جوان به‌سوی دکان کاکا جانان بارانه‌ای رفتند؛ چون بارها عطاالله را آن‌جا دیده بودند.

از قضا وقتی آن‌جا رسیدند، عطالله دَمِ دکه‌ی دکان کاکا جانان ایستاده بود. بی‌‌‌پرس و پال هر دو به عطاالله حمله‌ور شدند. تا عطالله خواست از جا بجنبد، دو چوب چهارتراش با هیکل درشت بر او جهیدند و درگیری شدید آغاز شد.

 خون از دماغ عطاالله جاری بود و روی یخن و دامن پیراهن و تنبانِ کریمی‌رنگش را سرخ کرده بود. 

عطاالله چند مشت و لگد حواله کرد؛ اما زیر پاهای دو برادر نرگس افتاده بود و هر دو باران از مشت و لگد را با دشنام حواله‌ی او  می‌کردند.

چند نفر خلاص‌گیر سر رسیده بودند؛ اما عطاالله نقش زمین شده بود و برادران خشم‌گین نرگس اجازه نمی‌دادند که او از زمین برخیزد. 

ناگهان برادر کوچک‌تر نرگس با آش‌گز چوبی که از احتمالن از چوب چهار مغز ساخته شده بود، یکی؛ اما با تمام قوت بر فرق عطالله نواخت و او از هوش رفت.

مردم دو برادر را با تیله و تنبه از محل دور کردند و عطاالله را که خون‌چکان و بی‌هوش، به‌شفاخانه‌ی “میوند” بردند.

چند روزی از این ماجرا گذشت و زخم‌هایش کمی بهبود یافت؛ اما، از اثر اصابت ضربه‌ای که بر سرش خورده بود، به‌عارضه‌ی شدید دماغی مبتلا شد و قوه‌ی درک و شناختش را از دست داد و دیوانه‌ی تمام عیار گشت.

روزها از مسیر کوچه‌ها با پاهای لچ، پیراهن و تنبان چرک و پاره می‌گذشت، کاغذها، توته‌های شیشه و خریطه‌های پلاستیکی را میانِ دامنش می‌گذاشت و بلند بلند آهنگ می‌خواند:

“زنده‌گی کی سفر می گذر جا تهی وُه مقام.‌‌..” 

بعد باقی آهنگ یادش می‌رفت و چهار زانو روی خاک می‌نشست…

بچه‌های قد و نیم‌قد کوچه آزارش می‌دادند؛ یکی می‌گفت: او راجیش کِینه، ممتازت چی شد؟

دیگری چند خریطه‌ی پلاستیکی را به‌هم گره کرده و شبیه دُمی از عقب به‌پیراهنش بخیه می‌زد و هنگامی که راه می‌رفت، بچه‌های قد و نیم قاه قاه می‌خندیدند.

سال ۱۳۶۷ زمستان سختی دامن‌گیر اقلیم کابل شد؛ از آن زمستان‌هایی که قندیل‌های یخ از کنج و کناره‌های بام‌ها و ناوه‌ها آویزان بود.

نیمه‌های یک‌شب زمستانی، پیکر عطاالله را که روی تخته‌ی یک دکان در بیرون خوابیده بود، یخ زد و صبح مُرده‌اش را کوچه‌گی‌ها یافتند و پس از شست‌وشو، دفنش کردند.

نرگس هم پسان‌ها به‌بیماری سل مصاب شد و چند سال پس از مرگ عطالله مُجرّد در خانه‌ی پدر درگذشت.

عطاالله جز یک مادر، هیچ‌کسی نداشت. مادرش هم عطاالله گفته جان داد؛ اما برادران چهارتراش‌گونه‌ی نرگس هم‌چنان به‌زنده‌گی ادامه دادند و هیچ‌کس هم آنان را به‌جرم جنایتی که در حقِ عطاالله انجام داده‌ بودند، به‌دادگاه و زندان نکشانید.

“بلبل ما ز شاخ پرید

قصه‌ی ما به‌سر رسید”

جاوید فرهاد