روایتی از به زنجیر کشاندن آفتابه
ناوقت های شب بود و سکوت نسبی خیمه و خرگاه ی خاکستری خویش را بر بال های زخمی و پیکره های رنجور زندانیان گسترده بود و فضای اتاق ها و دهلیز ها را چنان درهم پیچیده بود که همه چیز چون کابوسی بر روان خسته و پریشان زندانیان سنگینی می کرد. شبی که هرچند ستاره ها از پشت پنجره های زندان چشمک زنان خواب را در چشمان زندانی ها شکسته بود؛ اما سنگینی خواب در موجی از حیرت زده گی های بی پایان چنان پلک های زندانیان را درهم تنیده بود و چنان درگیر سناریو های ذهنی شان بودند که حتا مجال یک لحظه چشم بالا کردن را هم از آنان گرفته بود. هرچند گاهی صدا های ” خور و فش” زندانیان گاهی پنجره های سکوت را دق الباب میکرد؛ اما نه به آن صورت که پنجره های سکوت را درهم شکند.
هرچند حاکم صاحب مرحوم و روانشاد شاد وقت تر می خوابید؛ اما در همان شب دغدغه های زنده گی در زندان خواب را در چشمان او شکسته بود و ناوقت تر خوابید. هنوز چند لحظه سپری نشده بود که او یک بار سر خود را به سوی مستری میر اکبر دور داد و برایش گفت: مستری فردا اگر یک گیلاس چای پیدا نکنی، سرم می ترکد. او این سخن را گفت و خاموش شد. گرچه حاکم صاحب از سر دردی شکایت میکرد و اما از سخنش پیدا بود که در آن روز بیشتر احساس درد می کرد. ما همه بدون آنکه کمکی برای او نماییم، متاثر و نگران و حیرت زده سر های خود را بر روی بالشت نهادیم و هنوز با خواب و بیداری مشت و یخن بودیم که مستری، در حال نیم خواب و نیم بیدار با چشمانی خواب آلود برای حاکم صاحب گفت: حاکم صاحب امشب بخواب و فردا یک چاره می کنم. هرچند مستری صاحب از جزئیات طرح خود چیزی نگفت؛ اما از اینکه او مردی با هوش و مبتکر بود؛ حدث زدیم که کاری از دست اش خواهد آمد. پس از این بگو و مگو ها همه خاموش شدیم و اینکه چه زمانی به خواب به سراغ کی آمد، نفهمیدیم اما در ظاهر همه خوابیدیم.
ساعت های سه بجه صبح بود و زندانیان توانسته بودند تا با عبور از ” هفت خوان” وسوسه های کشنده و کوه و کتل های دغدغه های سنگین به دولت مستعجل نیمه خواب نایل آیند و خواب در چشمان شان خیمه و خرگاه ی آرامش نسبی را به آرایش گرفته بود. هنوز نسیم گوارای صبحگاهی خواب را در چشمان زندانیان نشکسته بود. سکوت وهم آلود و خاموشی حیرت شکن دهلیز ها و اتاق های کوته قفلی را فراگرفته بود. ناگهان صدای ” وای سوختم” خواب را در چشمان ما یک باره شکست و همه هراسان و وحشت زده از خواب بیدار شدیم. هنوز صدای ناله ی شخص نخست آرام نشده بود که صدای شخص پهلویش بلند شد و به دنبال او صدای نفر سوم بلند شد. متوجه شدیم که آب جوش دست ها وپا های سه هم سلولی ما را کم و بیش سوختانده است.
پیش از آنکه به یاری مجروحان بشتابیم یک باره چشمان ما را آفتابه ی در کنار سقف سلول زندان، شکار کرد که بوسیله ی تاری آویزان است و آب جوش از نوله و دهن آن جست و خیز می زند و مانند مرمی به پایین فیر می شوند. هرچند هیچ یک از هم سلولی های ما از آسیب درامان نماندند؛ اما متوجه شدیم که سه نفر از هم سلولی های ما را چره های آب جوش زیر گرفته و دست ها و پا های آنها را بیشتر سوزانده بود. ما همه در حالی خود را به کنار پنجره کشیدیم و به کمک هم سلولی های مجروح خود شتافتیم که هنوز آب در آفتابه می جوشید و از دست ما کاری ساخته نبود و نمی دانستیم که چه کسی آفتابه را این چنین به دار آویخته است. در فضای از هم پاشیده ی سلول متوجه شدیم که یکی از هم سلولی های ما به نام مستری میراکبر در میان ما نیست. در همین حال حاکم صاحب مرحوم یکی از هم سلولی های ما فریاد زد که این کار مستری است و او را پیدا کنید. چند لحظه ای سپری نشده بود که ناگهان مستری صاحب در پشت پنجره ی سلول آشکار شد.
او زمانیکه حالت نابسامان و درهم ریخته ی ما را دید؛ شگفت زده و وارخطا شد. در همین حال چشم اش به آفتابه افتاد که هنوز هم آب از نوله و دهن آن در فوران است و پارچه های آب از آن به شدت در صحن سلول در حال سرازیر شدن است. حاکم صاحب بالای مستری فریاد زد، مستری چه کردی ما را در دادی؟ مستری صاحب که با دیدن اين صحنه وارخطا شده بود؛ پیش از آنکه به حاکم صاحب پاسخ بگوید، یک باره وارد اتاق شد و آب جوشی را از آفتابه بیرون کرد و جوشیدن آب آرام شد. او به سرعت آفتابه را که بوسیله ی بند تنبان به سیم برق بسته بود، باز نمود و به زمین نهاد. حاکم صاحب که از دیدن این حالت بیشتر شوکه و حیرت زده شده بود؛ دوباره مستری صاحب را مخاطب قرار داد که چگونه و چرا این کار را کردید. مستری صاحب برایش گفت، دیشب برایم گفتی که سرم از درد می ترکد، یک چاره برای چای کن و من هم ناچار چنین کردم. حاکم صاحب برایش گفت که چرا از اتاق بیرون رفتی که این حالت روی نمی داد. او پاسخ داد که آب جوشی را در آفتابه گذاشتم و بیرون گزمه می کردم و فکر نمیکردم که به زودی جوش می آيد. اما من بیشتر نگران این بودم که مبادا سرباز یا افسری نیاید و از این موضوع خبر شود. حاکم صاحب در حالیکه از حالت پیش آمده خیلی ناراض و عصبی بود؛ برای مستری گفت که من چای می خواستم؛ اما نه با این رسوایی که نزدیک بود، در اینجا ماجرا و حادثه برپا شود. با این کارت نزدیک بود آبروی ما را ببری و ما را بی آب کنی. از اینکه مستری مرد کله شق و تند مزاج بود و ما نگران بودیم که مبادا در برابر حاکم صاحب بی حوصلگی کند. ما به چشمانش نگاه کردیم و با اشاره ی چشم او را به آرامش و حوصله دعوت کردیم. مستری که مرد حق شناس و با پاس بود. بنا بر احترامی که به حاکم صاحب داشت؛ باوجود آنکه از سخنان او اندکی ناراحت شده بود، بازهم به گفته ی معروف تیر خود را اورد. بعدتر متوجه شدیم که سخنان حاکم صاحب به اقای مستری از روی تدبیر و پیش گیری از واقعه بود. یک تن از هم سلولی های ما اندکی عصبی مزاج بود. پای او از اثر فوران آب جوش سوخته بود و بالای مستری قهر بود که چگونه بی خبر از همه چنین کار را کرده است. حاکم صاحب نگران بود که مبادا میان آن دو حادثه ای رخ دهد. او برای پیش گیری از وقوع حادثه میان آن دو، مستری صاحب را کمی منت کرد تا عصبانیت آن هم سلولی ما اندکی فروکش نماید.
ماجرای آفتابه و چای به پایان رسید و پرونده ی آن بسته شد. آنچه بیشتر مایه ی نگرانی ما بود، آگاه شدن سربازان و یا باشی و یا جاسوسان در میان زندانیان بود و همه بر مصداق شعر صوفی صاحب عشقری” بلایی بود و ولیکن بخیر گذشت” نماز صبح فرا رسید و پس از گرفتن وضو نماز صبح را ادا کردیم. طبق معمول چای صبح را سرشته کردیم. عادت بر آن شده بود که بعد از نماز صبح صبحانه را صرف می نمودیم. آن چای صبح برای ما به دلایل مختلفی خاطره انگیز و فراموش ناپذیر است. زیرا نخستین بار بود که پس از چند ماه صرف نان صبح بدون چای، صبحانه را با داشتن جای به استقبال گرفته بودیم. در آن زمان زندانی ها تازه از زندان جهنمی صدارت به کوته قفلی های زندان پلچرخی منتقل شده بودند و در شرایط بدی نگهداری می شدند. هرچند از طرف چاشت و شب برای زندانیان قروانه یا خوراک جیره می دادند؛ اما از چای صبح خبری نبود. زیرا در آن زمان زندانیان در حالی به زندان پلچرخی منتقل شده بودند که هنوز کار های ساختمانی و برق آن درست تکمیل نشده بود و امکاناتی برای چای صبح در زندان موجود نبود. هرچند نبود چای صبح در کنار هزاران دشواری دست و پا گیر دیگر به نگرانی های زندانیان هر روز بیشتر می افزود؛ اما نبود چای برای آنانی دشوارتر بود که به گونه ای به چای نوشیدن معتاد بودند و در صورت ننوشیدن چای سر درد و پریشان حال می شدند. در همین حال زندان بانان برای زندانیان هشدار داده بودند که اجازه ندارند تا خود سرانه از برق استفاده نمایند. بنا براین نه تنها به دار آویختن آفتابه بوسیله ایزار بند و چای نوشیدن بدون اجازه ی زندان بانان امری خلاف قانون به شمار می رفت؛ بلکه چای خواستن از زندان بانان نیز جرم پنداشته می شد. زندانیان تنها از نبود چای و نداشتن غذای خوب رنج نمی بردند؛ بلکه شرایط محیطی و وضعیت خواب و بیداری زندانیان بدتر از آن بود.
خواب خوش در زندان رویایی دست نیافتنی است که به ساده گی برای یک زندانی دست نمی دهد؛ تنها وسوسه های جانکاه و نگرانی های کشنده ی زندان نبود که چون کوله باری از رنج های بیکران بر سر و دوش زندانیان سنگینی میکرد؛ بلکه سنگین تر از آن وسوسه های تحقیقات و گوش به آواز سرباز بودن برای خواستن به تحقیق رنج بزرگی بود که هر لحظه خواب در چشمان زندانی بار بار می شکست و رویای باربار شنیدن لالایی مادر را در خاطره ی زندانی تداعی می کرد. تنها زندانی است که می داند در کنج تنهایی چه رنج بزرگی را تحمل میکند. رنج یک زندانی را تنها وقتی می توان درک کرد که با آغاز این جمله” این هم می گذرد” خاطره های درد آلود او را خط به خط در دیوار زندان خواند. در این صورت است که می توان به ژرفنای سفر ذهنی زندانی پی برد که چگونه به اعماق تاریکی های ذهن در مرزی از توهم و واقعیت در مرزی از فاجعه و فلاح سیر و سفر می کند و حقیقت را چون سایه ای گریز پا در حال فرار به تماشا می نشیند.
زندانیان با شرایط دشوار و وضعیت نهایت ناگواری در زندان دست و پنجه نرم می کردند. در هر سلول کوچک تا هفت نفر در عقب پنجره شب ها و روز های تلخ و دردناک را همراه با نگرانی های دردناک و وسوسه های کشنده پشت سر می نهادند. هفت نفر در یک سلولی شب و روز را ناگزیرانه سپری می کردند که گنجایش و ظرفیت چهار دوشک در کنار هم را دارا بود؛ یعنی بر روی هر دوشک دو زندانی باید می خوابید. این سلول ها به کلی بسته بودند و تنها یک سوراخ کوچک در هر سلول موجود بود که آن را هواکش می گفتند و در مقابل هر سلول پنجره ی سنگین آهنی با دروازه ه کوچک قرار داشت. از وضعیت آشفته ی دیوار ها و سقف سلول پیدا بود که رنگ آمیزی نشده بودند. از هر هواکش یک سیم برق به هدف نصب ساکت و سویچ و گروپ بیرون شده بود؛ اما سیستم های یاد شده در داخل سلول نه تنها در آن زمان و شاید هم تا کنون فعال نگردیده باشند. مستری میراکبر آفتابه ی پر از آب را به همان سیم برق به دار آویخته بود که از هواکش سلول بیرون شده بود.
وضعیت در و دیوار ها و پنجره های دهلیز ها در بیرون از پنجره ها بدتر از سلول های این زندان بود و به همان گونه وضعیت زندانیان در بیرون از سلول بی شباهت به اوضاع در داخل سلول ها نبود. در دهلیز ها دوشک های اسفنجی در کنار هم فرش شده بودند. هر زندانی در جغرافیای یک دوشک به محاصره کشانده شده بود و در همان ساحه شب های غمبار و روز های تیره و تارخویش را در موجی از پریشان حالی ها و نابسامانی ها و اضطراب های وحشت بار سپری می کردند. دوشک ها در دهلیز های کوته قفلی ها طوری فرش گردیده بودند که به اندازه ی کمتر از ۵۰ سانتی متر راهرو و به گفته ی زندانیان راه ی بز رو برای رفت و آمد زندانیان و سربازان گزمه موجود بود. دروازه های آهنین بیش از ۳۰ سلول که در پشت یکدیگر قرار داشتند که هر یک به این بز راه راه داشتند و زندانیان از آن رفت و آمد می کردند. زندانیانیکه به شدت خسته می شدند و از نهایت ناگزیری ها از سلول ها بیرون و در همین راه رو قدم می زدند. یا به عبارت دیگر این راهرو باریک حیثیت پارک را برای زندانیان داشت و با قدم زنی در آن به فضای اسارت بار زندان آب و هوای تازه ای می بخشیدند.
اما همیشه این چنین نبود و گاهی هم بر این گلگشت زندانی ها تعزیرات وضع می گردید. درست آن زمانی می بود که مسؤولان امنیتی با اعلام حالت احضارات بر رفت و آمد زندانیان در بیرون از سلول تحریم وضع می کردند. به دنبال این حالت سربازان وارد کوته قفلی شده و به تلاشی زندانیان می پرداختند. هرچند تلاشی به شکل عام بود و نه خاص؛ بعد ها فهمیدیم که هر تلاشی هدف دار بود و یک و یا چند اتاق و یا یک و یا دو شخص در دهلیز های کوته قفلی می بود؛ اما برای پیش گیری از افشای جاسوسان و فعالیت های استخباراتی در درون اتاق های زندان همگان را مورد تلاشی قرار می دادند. البته با تفاوت اینکه دیگران را به گونه ی سطحی و اشخاص مورد نظر را جدی تر تلاشی می کردند. هدف بیشتر تلاشی ها یافتن قلم و آثار نوشتاری بود؛ ورنه در زندان امکان آوردن سلاح و هرگونه وسایل جارحه ناممکن بود. ممکن هم هدف بسیاری از تلاشی ها اذیت و آزار روانی وارد کردن بر زندانیان بود تا بی خوابی های سنگین آنان سنگین تر می شد و بی خوابی های آنان افزونتر و رنج های آنان بیشتر می شد. هرگاه انواع رنج های زندانیان فهرست شود؛ نبودن چای در آن زندان از کم ترین دشواری های زندانیان به شمار می رفت؛ اما آنچه در این روایت مهم است، به دار آویختن آفتابه است که پای جای را به بحث کشانده است. از همه مهمتر اینکه پای خاطره های نوستالوژیک و فراموش ناپذیر نیم قرن پیشتر از امروز را به بحث کشانده است که نه تنها آن قربانی ها و به زندان رفتن ها زمینه ساز و جاده صافکن نجات مردم افغانستان نشد و پیامی از ازادی، آگاهی و عدالت را برای مردم این کشور به ارمغان نیاورد؛ بلکه برعکس روز های سیاه تر از آن روز نصیب مردم افغانستان شد.
حالا که از آن حادثه بیش از چهل سال می گذرد؛ خاطره های آن روز های دشوار هنوز هم در فضای ذهن ما سنگینی می کنند و به این حقیقت تلخ مهر تایید می گذارد که چگونه آرزو های انسانی مردم افغانستان در سراغاز یک بازی پیچیده زیر نام جهاد به بازی گرفته شده بود. این در حالی بود که مردم افغانستان بصورت خود جوش بدون در نظر داشت تعلق های قومی و زبانی و حتا گروهی برای رسیدن به آزادی دست به دست هم داده بودند. هرکس بصورت داوطلبانه و خود جوش تلاش میکرد تا برای دفاع از وطن در برابر تهاجم سهمی داشته باشد. آنان هرگز به این فکر نکرده بودند که دستان آنان را نخست کسانی از بند جدا می کنند که با پذیرش هرگونه قربانی و با جهانی از آرزو ها به سوی آنان دراز کرده بودند.
بدون تردید مردم افغانستان در انتخاب خود اشتباه نکرده بودند؛ اما دریغ درد که با انتخاب و امید آنان بیرحمانه بازی صورت گرفت. از آنجا که مبارزه برای آزادی کشور برای آنان ارجحیت داشت و چنگ زدن به اسلام سیاسی را وسیله ی نجات افغانستان می دانستند؛ اما به این نکته توجه نکرده بودند که اسلام سیاسی بجای حاکمیت عادلانه برعکس طالب و داعش و القاعده به بار می آورد. بعید نیست که نظریه پردازان اسلام سیاسی اگر در قید حیات می بودند، مانند داکتر غنوشی ها فتوای جدایی دین از سیاست را صادر می کردند. هرچند آن آرزو هاییکه نخست آماج حمله های پارچه های آب جوش آن آفتابه قرار گرفت و بالاخره همه برباد رفتند؛ اما یاد آوری آن همه قربانی ها به معنای این است که مردم افغانستان در برابر مادر وطن ادای دین نمودند و برای رسیدن به آرزو های انسانی و تحقق آزادی و عدالت سرزمینی بدون هر گونه تبعیض و اختلاف دشواری های زیاد را تحمل کردند؛ اما هزاران دریغ و درد که همه چیز به تاراج رفت.
شاید شماری خواننده گان بگویند که این همه سخن راندن در مورد آفتابه و چای زاید است؛ اما جان موضوع در این است که آن پاره های آب که از دهن و نوله ی آفتابه به زیر شلیک می شدند؛ نه تنها پا های ما را سوختاند؛ بلکه به گونه ی نمادین آرزو های ما و به تعبیری دیگر آرمان های مردم افغانستان را نیز به آتش کشید. آن پارچه های آب جوش که مانند مرمی به سوی ما فیر می شد؛ در واقع نیشخند های آفتابه بر خوش باوری های ما بود تا تنبه شده و از خواب غفلت بیدار می شدیم. آن آفتابه با صدای بی زبانی از پشت امواج فورانی این پیام را خواست برای ما برساند که ما چوب سوخت بیش در آن معرکه نبوده و در حقیقت ابزاری در دست حادثه سازان تاریخ قرار گرفته بودیم. هرچند آرزو های ما بزرگ و انسانی بود؛ اما ترفند های استعماری و استخباراتی منطقه و جهان بزرگ تر از آن بود که ما تصور میکردیم و رخداد افغانستان پیچیده تر و پرحجم تر از آن بود که بازیگران جهادی از عهده ی مدیریت آن موفق بدر آیند. آنان نه تنها که مدیریت نکردند، بلکه در همدستی با شبکه های استخباراتی بویژه پاکستان و ایران به بخشی از بحران علاج ناپذیر بدل شدند؛ آنهم بحرانیکه با گذشت هر روز فربه تر می شود و در هر مرحله قربانی های بیشتری از مردم افغانستان می گیرد. این بحران با حاکمیت طالبان زیر کود ملاهبت الله به افعی خطرناکی تبدیل شده که هر روز با دندان های زهر آلود خویش مردم افغانستان و بویژه زنان مظلوم این کشور را بیشتر نیش می زند.
یادداشت: حاکم صاحب عبدالکبیر خیری یک تن از تحصیل یافتگان و متنفذین خوشنام و با عزت شهرستان بازارک ولایت پنجشیر بود که از فاکولتۀ حقوق فارغ و عمر گرانبهای شان را در راۀ خدمت به مردم افغانستان وقف کردند. حاکم صاحب در سال 1359 زندانی شد و پس از شکنجه ها و دشواری های زیاد و سپری کردن چند سال از زندان رها گردید و بعدتر وفات نمود و به ابدیت پیوست.
روح شان شاد و یاد شان گرامی باد
پایان