حقایق زندگی ماریا دارو
مقدمه بر حقایق زندگی من
ادبیات هر کشور بازتاب دهنده تاریخ، فرهنگ و تجارب خاص مردم آن است و داستان زن افغان نیز از این قاعده مستثنا نیست. اما آنچه داستان ها و رمانهای سرنوشت زنان افغان را به ادبیات جهانی پیوند داده، تنها روایت زندگی در کشوری جنگزده شان نیست؛ بلکه توانایی این آثار در ایجاد داستانهای انسانی و فراگیر است که به مخاطبان از هر گوشه دنیا اجازه میدهد با شخصیتها وپرابلم های این کشور را همگون پنداشته و آشنا شوند.
موفقیت نوشتن این حقایق نه تنها به دلیل حقیقت تلخ زندگی یک زن مبارز ؛ یک نویسنده در فراز و نشیب زندگی پرتلاطم جذاب و انسانی می باشد بلکه به دلیل روایت عمیق انسانی ؛ و وفاداری و عشق به همسرش نیز می باشد که در میان موضوعات سیاسی و اجتماعی نهفته است.
داستان ها و ادبیات نوشتاری مردم افغانستان با تاکید بر موضوعات مانند جنگ ؛ مهاجرت؛ تلفات جنگی نه تنها در ساحه نظامی بلکه در ساحات اجتماعی مختلف بر مردم نا امیدی؛ و امید بر کمک های انسانی و بررسی بحران های جهانی از دید گاهی جهان منحصر به فرد پنداشته میشود.
تولید این نوع آثار به عنوان ادبیات ویژه کشور جنگ زده و به منظوری رساندن صدای مردم افغانستان در سطح جامعه جهانی یاری رسانده است و مخاطبان را به دانستن تجارب تلخ مردم این مرز و بوم دعوت میکند که فرار تر از مرزها به وجه مشترک انسان ها می پردازد.
از نگاه فلسفی و نظر شاعرانه که تجارب درونی انسانها را در حالت خشونت بحران های اجتماعی به تصویر میکشد به جزئیات ماجرا پرداخته نمی شود اما نوشتن همچون حقایق از قلم شخص اول با آنکه اندکی ملاحظات شخصی را در بر دارد و از همین مبدا ی نسبت وفاداری و عشق به همسرش در مسایل سیاسی و اجتماعی پا باز میکند. قابل ملاحظه و خواندن عمیق به این داستان میباشد.
این نمونه ای از ادبیات نوشتاری و بیان حقایق ؛ سیاسی ؛ اجتماعی و فرهنگی جایگاه خوبی در جامعه بین المللی از یک نویسنده زن افغان پا باز خواهد کرد.
مردم سرزمین افغانستان با طرح داستانهای جذاب و شخصیت های پیچیده، آن نقش مهمی در گسترش ادبیات جهانی ایفا میکند و نوشتن این نوع داستان ها در دلسختیها و بحرانها، میتواند پلی برای ارتباطات انسانی باشد.
باتوجه به شرایط اجتماعی، فرهنگی و تاریخی افغانستان، شاید این نوع داستان ها ویژگی های منحصربه فردی داشته باشد که آنها را از دیگر آثار ادبی متمایز میکند. این ویژگیها باعث شده می تواند تا داستان ها نهتنها در سطح ملی بلکه در ادبیات جهانی نیز جایگاهی ویژه به دست آورند. ازشما خوانندگان محترم این کتاب تقاضای یکبار مطالعه آن را دارم.
کتاب حقایق زندگی بانو دارو روایتی از دردها و تلاشهای زنان افغانستان در برابر محدودیتهای اجتماعی و سیاسی این کشور است. این داستان واقعی از تولد تا این حال آغاز بیان یک حقیقت و با خروج او از کشور و مهاجرت های طولانی از آسیا تا اروپا و آمریکای شمالی کانادا و امریکا » به پایان میرسد
آنچه این کتاب را برجسته میکند، دقت و جزئیات مستند گونهای است که خانم دارو در بیان زندگی خود به کار برده است. این توصیفات به قدری زنده و واقعی هستند که برخی خوانندگان ممکن است این کتاب را بیشتر به یک سفرنامه یا گزارشی دقیق از وضعیت زنان افغانستان بدانند. بااین حال، در قلب این داستان، رنجها و امیدهای زنانی به تصویر کشیده میشود که در شرایطی سخت و نا برابر برای حق تحصیل، کار و زندگی بهتر مبارزه میکنند.
خواستم بگویم حقایق زندگی ماریا دارو بیان حقیقت زندگی یک زن که همیشه قلمش در اعاده حقوق زنان چرخیده است خواننده را به دنیای پر پیچ و خم سایر زنان افغانستان میبرد و زوایای کمتر دیده شده ای از جامعه افغانستان بازتاب میدهد. این اثر نه تنها به تجارب شخصی یک زن در مشکلات اشاره دارد، بلکه بازتاب دهنده رنجهای جمعی و آرزوهای سرکوب شده بسیاری از زنان افغانستان و نمونه ای از رنج و زندگی مردم افغانستان است .برخلاف بسیاری از آثار دیگر که بر نمایش آشکار خشونت و مصیبت های زندگی در افغانستان تمرکز دارد . این کتاب تلاش میکند تا به لایههای عمیق تری از درد ها بپردازد؛ دردهایی که کمتر به آنها توجه شده است.
خانم دارو با استفاده از نثر خاص و رویکردی عمیق تر به مسائل اجتماعی و فرهنگی افغانستان، خواننده را وادار میکند تا یک بار این کتاب را بخوانند زیرا این اثر نه تنها دربارهٔ بقا در شرایط سخت، بلکه دربارهٔ انسانیت، مسئولیت و معنای زندگی است. این حقایق با فاصله گرفتن از کلیشههای رایج، مخاطب را به درک متفاوتی از واقعیتهایکه کمتر چشمگیر بوده ؛ میرساند.
آغاز زندگی چنین بود:
تولدم در یک خانواده کارگر در شهر زیبای پلخمری مربوط ولایت بغلان صورت گرفت. پدرم از قلعه وزیر بنی حصار کابل و مادرم از شیوکی کابل بودند. پدرم الحاج محمد ابراهیم «بها» پیشه نجاری داشت و در شهر پلخمری در فابریکه نساجی مشغول وظیفه بود. روی این دلیل در شهر پلخمری مربوط ولایت بغلان پا به عرصه وجود گذاشتم.
تعلیم ابتدای را در لیسه بی بی حــوا ی پلخمری آغاز و زمانی که به کابل کوچیدندیم در لیسه آمنه فدوی صنف ششم را به پایان رسانیدم و در همین سال مکتب آمنه فدوی اولین دور فارغان صنف ششم خویش را به جامعه تقدیم کرد. و ازجمله فارغان بکلوریای لیسه عایشه درانی میباشم.
پیوند من با هنرو هنر نمایشی از صنف دوم مکتب سرچشمه گرفت چونکه سردار محمد داوود خان صدراعظم وقت جهت بررسی مکاتب به ولایات کشور سفر کرده بودند و از لیسه دختران پلخمری دیدن کرد. من با یک تن از هم صنفانم یکپارچه کوتاه تمثیلی نوشته شادروان محمد ناصر غرغشت را که خانم انیسه جان غرغشت دخترش معلم ما بود؛ برای ما آماده کرد و تمثیل نمودیم که مورد تشویق صدراعظم و هم سفرانش قرار گرفت
زمانیکه اندک نوشتن را آموختم هر روز که برادرانم در مکتب میبودند؛ من از کتاب های درسی شان چند جمله می نوشتم. به نوشتن و خواندن عادت کردم. و دلیل این عادت آن بود وقتی که صدراعظم از هر شهر و ولایات دیدن میکردند ؛ گزارش سفرشان در رادیو افغانستان پخش میشد و همچنان در اخبارهفته آن ولایت نیز با عکس هایشان چاپ می گردید.
هفته بعدی معلم ما « انیسه جان غرشت» با چند اخبار هفته داخل صنف آمد. او اخبار را برای صنف ما نشان داد؛ دیدم که عکس های من و همصنفی ام که متاسفانه اسمش را فراموش کرده ام؛ با صدراعظم در اخبار هفته نامه بغلان چاپ شده است؛ معلم ما گزارش آن بازدید را برای ما خواند و یکی از آن اخبار را برایم داد که بخانه برای پدر و مادرم نشان بدهم.
برادرانم گذارش را خواندند؛ من در آن زمان اخبار خوانده نمی توانستم . اخبار را نگه داشتم شاید یک روز خودم خوانده بتوانم.
از همین جا سیر زندگی من از حالت عادی یک طفل صنف دوم مکتب تغییر نمود و گرایش به خواندن ؛ نوشتن و شنیدند رادیو پیدا کردم.
زمانی که پدرم تصمیم گرفت که دوباره به کابل برویم؛ من صنف سوم را در تابستان همان سال در شهر پلخمری تمام کرده بودم.
در کابل شهر رویاها در ساحه شاشهید زندگی را آغاز کردیم.
در شاه شهید یک مکتب بنام آمنه فدوی تازه آغاز بکار کرده بود الی صنف چهارم داشت؛ من نیز شامل صنف چهارم آن مکتب شدم. یک سال بعد یعنی در صنف پنجم مکتب بودم روز بزرگداشت معلم تجلیل می گردید. برای آن تجلیل ؛ معلم از شاگردان صنف خواست باید درباره معلم مقاله بنویسند. و شرط آن بود که باید خود شاگردان نوشته کنند؛ نه پدر و مادر شان.
مقالات صنف پنجم الف و صنف پنجم ب در حضور داشت سرمعلم مکتب بررسی کردند و مقالات دو نفر از صنف پنجم الف و دو نفر هم از پنجم بی را انتخاب کردند.
دو روز قبل از تجلیل روز معلم از طرف اداره ابلاغ شد؛ تا مقالات انتخابی را شاگردان در اداره مکتب در حضور سرمعلم و سایر معلمین بخوانند.
شاگردان مقالات شان را خواندند؛ نوبت من رسید چونکه من تازه از یک ولایت دیگر در مکتب آمنه فدوی آمده بودم از معلمان شناخت زیاد نداشتم . وقتیکه مقاله خود را خواندم؛ سر معلم گفت: دخترک چه فکر کردی آیا ما قبول میکنیم که یک دختر صنف پنج چنین مقاله بنویسد؟
هر چقدر اصرار کردم « خودم نوشته ام »؛ سرمعلم قبول نکرد و گفت این مقاله را پدرت نوشته کرده . در مقابل چند معلم و چند شاگرد هم سویه خودم مرا توهین و تحقیر کرد. من به گریه شدم که نوشته خودم است. معلم ما از نوشتن من کم و بیش آگاه بود مرا دلداری داد. من به آواز بلند و گلوی گرفته صدا کردم « پدم » سواد ندارد.
همه متاثر شدند و بالاخره سرمعلم به اشتباهء خود فهمید و گفت : { پروا ندارد اگر پدر سواد ندارد ترا تربیت کرده است تو چراغ روشن خانه اش هستی و گفت در مقابل تمام شاگردان مکتب جرائت داری ؟ آیا این مقاله را خوانده میتوانی ؟ و پرسید از کدام ولایت آمدی؟ }
شاگردان در مقاله های شان نوشته بودند به اجازه «سر معلمه صاحبه و معلمین صاحبان …» و من چنین نوشته بودم.
{ با حرمت به مربیان صدیق وطن}
مادر مسئول خلقت بشر در زمین است — خورشید حیات بخش آدامین است
معلم چو ستاره در زمین است – چراغ و راهنمای عالمین است
« این شعر را در مکتب پلخمری از معلم خودم آموخته بودم.»
آغاز مقاله
{ معلم و مادر اولین مربیان فرزندان کشور می باشد و بعد سجایایی معلم را تشریح و قدردانی نموده بودم }.
همه کف زدند و در ختم سر معلم به عنوان تشکر از تجلیل روز معلم کمی صحبت کرد. وقتی که در دهلیز مرا دید صدا کرد: او دختر بیا … و مرا در آغوش گرفت و گفت ؛ تو آخر یک نویسنده خواهی شد..
سال آینده صنف ششم را تمام کردیم و اولین فارغان مکتب آمنه فدوی به جامعه تقدیم شد و من نیز در جمله فارغان آن مکتب بودم.
به مکتب عایشه درانی درخواست شمولیت دادم. لیسه عایشه درانی در مرکز شهر قرار داشت و مراجعین فوق العاده زیاد بود وزارت معارف بخاطر جلوگیری از تجموع شاگردان در آن لیسه ؛ تصمیم گرفت که با در نظر داشت نتایج فراغت صنف ششم و سپری کردن امتحان کانکور به تعداد معین شاگرد در لیسه عایشه درانی پذیرفته شود. خوشبختانه من شامل امتحان کانکور شدم.
در آن روزگار پدرم گاهی کار می داشت و گاهی بیکار میبود. مکتب رفتن برایم از شاشهید تا لیسه عایشه درانی در نبود پول کرایه سرویس پرابلم تازه ای بود که آزارم میداد. یک دربند حویلی از پدربزرگم برای پدرم میراث رسیده بود؛ آن هم در غیابت پدرم در اثر برف و باران تخریب شده بود کرایه خانه در شاه شهید هر روز بلند و بلندتر می شد و پدرم توان پرداخت آن را نداشت.
پدرم پول تقاعد ایام کار گرده گی فابریکه نساجی پلخمری با خودش داشت ؛ با آن پول ناچیز خانه را گرویی در شاشهید گرفته بود ولی شوهر خواهرم که تازه عروسی کرده بود و مسلک دریوری داشت و بیکار بود و همراه ما در خانه گروی یک جا زندگی میکرد. پدرم بخاطر دلسوزی دختر و دامادش از پول خانه گرویی یک موتر تکسی خرید واز خانه گروی به خانه کرایی منتقل شدیم و قرار شان این بود که شوهر خواهرم از بیکاری نجات پیدا کند. از عاید تاکسی بعد از پرداخت کرایه خانه و اخذ معاشش تباقی پول پس انداز برای بعضی عوارض موتر تکسی نزد خودش نگهداری نماید. یک تصمیم عادلانه و اعتماد خیلی بجا ولی با یک انسان نمک نشناس« ملاجان ؛ شوهر خواهرم» بود.
در اثر عدم رعایت قرارداد مناسبات پدرم با ملاجان خراب شد!
شوهر خواهرم یک مرد روستایی و عقده یی بود که پدرش را در کودکی از دست داده بود و نزد برادرش بزرگ شده بود؛ در آن زمان که او کودک بود ؛ شرایط رژیم شاهی ظاهر خان در قدیم این بود اطفال یتیم که پرداخت پول کاغذ و قلم ندارند شامل مکتب شده نمی توانند . روی این دلیل نزد برادرش کارمیکرد. برادرش در یک ترانسپورت شخصی به نام ممتاز ترانسپورت مربوط سردار شاه ولی خان کاکای ظاهر شاه خان بود ؛ بنام یک سرمایه دار تحت نام شریک ایجاد و فعالیت میکرد. سرمایه دار نام نشانش افشا نبود شاید یکی از نزدیکان سلطنتی بوده باشد. زیرا رابطه نزدیک و دوست قریب خاندان سلطنتی بود؛ روی این دلیل حبیب ایور خواهرم با سوءاستفاده از نام کمپنی ممتاز ترانسپورت که برای همه آشنا و مربوط شرکای شاه ولی خان بود؛ قاچاق تفنگچه را آزادانه از پشاور با مهارت خوب انجام میداد.
زمانی که ملا جان «برادر حبیب» که بعدا با خواهرم ازدواج کرد؛ دست راست و چپ را شناخت و از برادرش طلب حقوق کرد مگر برادرش نیز به این عمل زشت و خلاف قانون دست داشت و نپرداختن حقوق دیگران را خوب آموخته بود.
( گرچه این موضوع خانواده ما کاملاٌ شخصی میباشد اما بخاطر شرایط شاهی و شرکای قاچاقبران شان و پیوند زمان داران افغانستان با پاکستان است ؛ چه تاثیری بالای فرزندان وطن ما دارد ؛ این موضوع را نوشتم تا دوستان مطلع شوند که در وطن چه می گذشت. این درست است که در زمان خانواده محمد زایی جنگ نبود؛ مگر طناب خفه کن را در گلوی ملت افغانستان انداخته بودند ؛ )
قول و قراری را که شوهر خواهرم با پدرم گذاشته بود؛ عمل نکرد. او نیز زیر دست حبیب برادرش ؛ گرگ باران دیده شده بود. هر روز یک بهانه برای نپرداختن کرایه خانه پیدا می کرد؛ درحالی که خودش نیز با ما در همان خانه کرایی واقع شاه شهید زندگی میکرد. موقع ایکه « حبیب » خبر شد که ملاجان موتر تکسی خسرو اش را در اختیار دارد ؛ خواهر کهنسال و خانه مانده اش را نیز برای ما فرستاد.
قصه این خواهر بدبخت و بیچاره از این قرار بود. کسی که قبلا با حبیب قاچاقبری اسلحه را انجام می داد ؛ بحیث کلینر کار می کرد و حبیب میخواست تمام کار های غیر قانونی و قاچاق اسلحه و ارتباط با اسلحه فروشان در پشاور را برایش انجام دهد؛ روی این دلیل و منافع شخصی خود خواهرش را با او نامزد کرد؛ نامزد خواهرش از خواسته های غیر قانونی حبیب سرکشی نمود. حبیب نامزدی شان را فسخ نمود. با وجودیکه حبیب کدام فرزندی از نفس خودش نداشت اما خواهرش را در خدمت خانم و خانواده خانمش مانند خدمه قرار داد و سرش مانند دندانش سفید شده بود. این خواهر بیچاره و بدبخت تقریباٌ در سن کهولت رسیده بود .
واز طرف دیگر اولین طفل خواهرم به دنیا آمد؛ تولد این کودک عقده حبیب کاکایش را ترکاند و برای خواهرش گفت برو خانه برادرت خدمت برادرزاده ات را بکن. چون حبیب خودش فرزند و میراث خور نداشت ؛ باتول نوزاد برادرش خیلی ناراحت بود. زندگی و نامزدی بی بی گل این زن بیچاره دستخوش قاچاقبری برادر نا اهلش گردیده بود .
در افغانستان زن ها باید قربانی خواسته های نامشروع مرد ها حتی پدر و برادران شان میشدند . این زن بیچاره نیز زندگی اش را در خانه کرایی با ما آغاز کرد.
مادرم از وی پرسید اگر کدام نفر مناسب حالت پیدا شود؛ ازدواج می کنید…سرانجام وی با یک مرد خوب که پیشه صحافی در مطبعه دولتی کابل داشت؛ ازدواج کرد و روانه خانه بخت گردید.
حالا پرابلم جدید بروز کرد ؛ در اثر عدم رعایت قراردادی که پدرم با شوهر خواهرم بسته بود و عدم پرداخت کرایه خانه؛ صاحب خانه ما را از خانه بیرون کرد. و در شاه شهید کوچه به کوچه دنبال خانه کرایی می گشتیم سرانجام پدرم تصمیم گرفت تا با گرفتن قرض از دوستان؛ خانه پدری خود را در قلعه وزیر بینی حصار آباد نماید. حالا مشکل دیگری دامن گیر من شد…. کرایه سرویس از قلعه وزیر تا پایان چوک شهر کابل دو افغانی بود؛ که رفت و آمد جمعا چهار افغانی میشد . در حالی که از شاه شهید تا پل باغ عمومی یک افغانی بود. اکثراٌ روزهای که مادرم پول کرایه سرویس برایم نمی داشت من از شاه شهید تا مکتب عایشه درانی پای پیاده میرفتم. اما فاصله قلعه وزیر بنی حصار خیلی زیاد بود؛ مجبور بودم با سرویس آن فاصله را طی کنم.
برادرم بزرگم تازه اکادمی پولیس را ختم کرده بود. آن زمانی بود که جریان های سیاسی نظر به قانون نیم بند دموکراسی ظاهر شاه آهسته آهسته رشد می کردند و دست به تظاهرات می زدند. جریان های سیاسی مانند شعله جاوید؛ خلق؛ ستم ملی ؛ اخوان المسلمین؛ پرچم و افغان ملت بوجود آمدند و دارای اندیشه چپی و راست ومذهبی بودند حکومت برای سرکوب مظاهره چیان هدایت داد تا پولیس شهری مانع ورود مظاهره چیان با استفاده از گاز اشک آور و استفاده از دنده های برقی مانع تظاهرات محصلین دانشگاه کابل به داخل شهر شوند.
برادرم که یک پولیس جوان با احساس و اندیشه کاملا آزاد داشت. در جمع رفقایش گفته بود من از دنده برقی و گاز اشک آور کار نمی گیرم ؛ محصلین فرزندان وطن اند و خواسته های دارند. باید حکومت صدای شان را بشنوند و شاید خواهر و برادر و یا اقارب ما و شما نیز در جمع مظاهره چیان حضور داشته باشند. برادرم با اخذ صرفاٌ چند ماه معاش که تازه برای خانواده روح در قالب جسم بی جان بخشیده بود؛ جواسیس حکومتی وی را به مقامات معرفی کردند. حکومت او را مانند یک مجرم تحت الحفظ به ولایت هرات فرستاد. سیستم بانکی در کشور چندان معمول نبود فامیل هم در تعمیر کردن خانه غریبانه قلعه وزیر قرض دار شده بود و در اثر تبدیلی برادرم یک پرابلم بزرگ اقتصادی پدیدار شد.
من صنف هفتم را ختم و شامل صنف هشتم بودم یک روز پدرم گفت : « دخترم حالا ؛ خواندن و نوشتن را بلد شدی ؛ نسبت وضع بد اقتصادی از ادامه تحصیل صرف نظر کن.»
همان روز آسمان آبی و زیبا ؛ مانند یک چتر سیاه بالایم سایه افگند؛ در سیاهی شب خود را گم کردم. با گریه شب را سحر کردم . فردا آن روز نزد پسر عمه پدرم « دگروال حفیظ الله خان» یک تن از تحصیل کرده های رشته اردو در کشور ترکیه از زمان امان الله خان بود؛ رفتم و از پدرم شکایت کردم؛ تا پدرم را از تصمیمش باز دارد.دگروال حفیظ الله خان یک شخصیت بزرگوار بود. همه اقارب و دوستان ما به وی احترام خاص داشتند. او برایم گفت : من برایت کار می دهم ؛ بروید به مکتب ادامه بدهید.
دوستان !!! از فقر و غربت نه هراسید ؛ همت ولا در غریبی انسان را فولاد آبدیده می سازد.
دیگروال حفیظ الله خان یک کمپنی تجارت پوست و پوستنچه مشترک با خسر دخترش داشت؛ مرا بحیث کاتب مقرر کرد.
در همین سالها من پارچه های ادبی خورد و کوچک می نوشتم به رادیو افغانستان ارسال میکردم . بعضا در بعضی پروگرام ها نشر می شد و بعضاٌ قابل نشر نمی بود. سر انجام همین علاقمندی مرا به رادیو افغانستان که یگانه دستگاه رسانوی در کشور بود ُ چنین وصل کرد. در ختم صنف هشتم مکتب؛ شور بختانه از اثر بعضی مشکلات شرکا جناب دگروال پسر عمه پدرم سهم خود را بالای خسر دختر فروخت و من بیکار شدم. مگر دگروال صاحب وعده کرد که مرا بیکار نمی گذارد. مرا به اداره مجله ژوندون نزد خواهر زاده اش «شادروان توران شاه شهیم » برد.
توران شاه شهیم گفت : « در مجله کار لازم برای این دختر نو جوان و تازه کار وجود ندارد؛ برای مجله نویسندگان بزرگ و نام آشنا مانند روستا باختری ؛ انصاری ؛ جلال نورانی؛ حسن امیری …. و غیره می نویسند و حق الزحمه بدست می آورند.
اجازه بدهید من از آقای محمد هاشم ارشادی برادر خانمم خواهش کنم تا یک کار مطابق سن ماریا جان در رادیو افغانستان پیدا کند. دگروال صاحب حفیظ الله خان در جواب گفت: « ضرورت به تلفون نیست خودم نزد ارشادی صاحب میروم.»
شادروان حفیظ الله خان مرا رادیو افغانستان نزد زنده یاد محمد هاشم ارشادی برد و به کمک مرحوم محمد هاشم ارشادی به اداره هنر و ادبیات ُ دفتر درامها و داستانها دری مقرر شدم .
الی ختم بکلوریا بحیث ممثل اجیر قراردادی در بخش مدیریت درامهای دری کار کردم و زمانی که از صنف دوازدهم فارغ گردیدم درخواست برای ماموریت رسمی به رئیس رادیو افغانستان آقای عبدالطیف جلالی تقدیم کردم. اما تقررم حاصل نشد زیرا غریب دختر بی واسطه را دکتر جلالی نسبت نداشتن گواهینامه لیسانس رد کرد اما حمیرا جان جلالی خواهر داکتر جلالی که هم صنف و هم مکتبی ام بود در اداره هنر و ادبیات در جمع پرودسران بدون گواهینامه لیسانس مقرر شد. « شرایط چنین بود»
سرنوشت انسان ها بعضاٌ با حوادث سیاسی کشور تغییر میکند.
بیست ششم سرطان سال ۱۳۵۲ ه ش – مطابق هفده جولای ۱۹۷۳ میلادی سلطنت محمد ظاهر شاه توسط پسر کاکایش محمد داوود خان نقطه پایان گذاشته شد. اقتدار ریاست داکتر عبدالطیف جلالی از رادیو افغانستان نیز ختم شد.
در اوایل روز های کودتا تمام پروگرام های ثبت شده؛ تغییر خورد . من با همکارانم مصروف ثبت کدام درام و یا داستان دنباله دار در استودیو بودم که شادروان مهدی ظفر نطاق برجسته شخصیت شریف و انسان دوست و غریب پرور داخل ستودیو آمد و برایم گفت در وقفه ثبت به دفترم بیا… به دفتر کارش رفتم یک ورق کاغذ را با قلم برایم داد و گفت زود عریضه بنویس که امر مقرریت را از آقای سید فضل اکبر که فعلاٌ سرپرست رادیو افغانستان میباشد؛ بگیرم. سید فضل اکبر همچنان در نطاقی لسان پشتو مانند مهدی ظفر خیلی لایق وسرشناس بود و بحیث سرپرست رادیو افغانستان از طرف مقامات تعین گردیده بود.
کاغذ و قلم را شادروان مهدی ظفر به دستم داد و گفت درخواست بنویس.
موقعیکه درخواستم را خواند ؛ برایم گفت …او دختر تو خوب میرزا عریضه نویس هستی … من از بس که حواسم پریشان بود ؛فکر کردم چیزی را غلط نوشته ام. اما برخلاف؛ ظفر صاحب گفت « این همه القاب که در آغاز یک درخواستی ضرور است ؛ از کجا میدانی .این القاب را جز عریضه نویسان کسی دیگری نمی دانند. سرش را شور داد و گفت بسیار خوب دخترک عریضه نویس …منتظرم باش.
چند دقیقه بعد هنوز ثبت پروگرام ما ادامه داشت که شهید ظفر امر تقررم را از زنده یاد سید فضل اکبر که موقعتاٌ سرپرست ریاست رادیو افغانستان بود؛ گرفت و گفت فردا مراحل اداری آن را فوری طی کن ؛ شاید تغییرات در تمام ادارات رادیو صورت بگیرد ؛ عجله بکار است..
به هر حال من مقرر شدم و حدود چند سال در اداره هنر و ادبیات با استاد رفیق صادق مدیر شعبه ؛ عظیم جسور معاون و عبدالواسع سریر کارمند رسمی دفتر ؛ من نیز رسما منحیث مامور رسمی بکار ادامه دادم. اما زمانی که رسمی شدم ؛ با آن اداره نسبت بعضی حق تلفی ها و سایر مشکلات ساخته نتوانستم. از شادروان مهدی ظفر و شادروان اکبر نادم شخصیت های خیلی نیک و سابقه دار هنر و ادبیات آن وقت کمک خواستم. این دو شخصیت شریف در گذشته هم مرا در قراردادهای سالانه و افزون معاشم کمک کرده بودند؛ هر دو تصمیم گرفتند که با همان بست اداره هنر و ادبیات طوری خدمتی به مدیریت مامورین تبدیل و حاضری ممثلین و ممثلات اجیر شعبه پشتو و دری نیز به مدیریت مامورین انتقال داده شود.
مدت زیاد در مدیریت مامورین بحیث مامور حاضری؛ مامور کوپون؛ مامور استخدام در بخش پروژه انکشافی تلویزیون کار کردم.
شناخت من با مامورین سابق و جدید الشمول پروژه تلویزیون از همین جا آغاز و وسیع گردید. بخصوص در زمان جمهوریت سردار محمد داوود خان .
سردار داود خان که در زمان صدارتش افکار عمران و آبادی وطن را دوست داشت ؛ اما مدت ده سال در اثر مخالفت های خانوادگی با ظاهر شاه از سمت صدارت مستفی شده بود و به کمک جریان سیاسی خلق وپرچم به قدرت رسید حالا که به قدرت ریاست جمهوری رسیده ؛ تغییر مفکوره داده و سخت متوجه فعالیتهای سیاسی جوانان گردیده است و بدین منظور به رئیس رادیو افغانستان آقای انجنیر عطایی هدایت های لازم داده بود. تا متوجه فعالیت های سیاسی کارمندان رادیو تلویزیون باشد.
جناب آقای انجنیر عبدالکریم عطایی رئیس رادیو تلویزیون از دوستان خیلی مقرب رئیس جمهور بود بود. رابطه سردار محمد داوود خان رئیس جمهور کشور با حزب دموکراتیک خلق خدشه دار شد ؛ یک عده مامورین رادیو تلویزیون که عضویت آن جریانات سیاسی را داشتند؛ تعقیب و تفتیش میشدند. بنده در آن وقت مامور استخدام پروژه تلویزیون بودم.
یک تن از مامورین ریاست تخنیک بنام محمد یوسف که اصلاٌ در مرکز رادیو نه بلکه در مراکز اخذه و فرستنده دستگاه رادیو در یکه توت و پلچرخی کار میکرد ؛ و بعداٌ به مرکز رادیو تبدیل شد. چونکه نامبرده عضویت جریان سیاسی دموکراتیک خلق بخش پرچم را داشت ؛ اکثراٍ تفتیش های حاضر بخاطر او و عبدالبشیر رویگری ؛ خیال کتوازی؛ انجنیر جمعه گل یونسی و دیگر اعضای حزب دموکراتیک خلق صورت می گرفت. در جمع همین حزبی ها محمدیوسف یک شخص با جرائت و سرکش بود؛ هر چند ماه بعد از یک دفتر بخش تخنیکی به دفتر دیگری تخنیکی تبدیل میشد درحالیکه یک کارمند خیلی لایق و با اخلاق و دارای سجایای نیک بشر دوستی بود.
یک روز پنجشنبه محمد یوسف دارو برای ثبت بیانیه سردار محمد داوود خان به مقر ریاست جمهوری رفته بود؛ بعد از ثبت بیانیه رئیس جمهور دوباره به رادیو آمد. چون روز های پنجشنبه نان چاشت برای مامورین داده نمی شد ؛ او برای صرف غذا مستقیماٌ به کانتین رادیو رفت؛ مدیر وی آقای سردار محمد طاهر خان بود … چند دقیقه قبل از رخصتی مامورین «دوازده و نیم ظهر » به دفتر ما آمد و گفت حاضری بعداز ظهر یوسف را قید کنید.
مدیر دفتر ما آقای گل محمد شلگری برایش گفت ؛ سردار صاحب شما میدانید که نیم روزه قید کردن حاضری یک مامور به سوانح وی درج میشود و از ترفیع باز می ماند.سردار محمد طاهر خان گفت من امر میکنم…
شلگری برایش گفت ؛ امر شما باید کتبی باشد. سردار صاحب چنان آمرانه ادامه داد و گفت یک استعلام برایم بدهید.
مولانا صاحب اسرائیل خان معاون دفتر مدیریت مامورین یک ورق استعلام را برای سردار طاهر خان داد. او چنین نوشت :( محمد یوسف کارمند اداره من ؛ بدون اطلاعیه رسمی دفتر را قبل از رخصتی مامورین ترک گفته است ؛ خانه نیم روزه حاضری امروز او قید گردد ) و امضا کرد.
و زمانی که سردارد محمد طاهر خان دفتر ما را ترک میکرد . مرحوم شلگری بالایش صدا کرد و گفت؛ سردار صاحب سردار صاحب ؛ تاریخ فراموشت شده باید زیر امضای تان تاریخ بزنید. سردار طاهر به نفرت بطرف شلگری دید و گفت این هم تاریخ و گفت ؛ شنلگری چرا بخاطر یک مامور که هیچ ارزش ندارد؛ همرای من جنجال می کنید.
شلگلری گفت: سردار صاحب قانون از من میپرسد نه از شما.
در حالی که سردار محمد طاهر خان بر علاوه معاش مدیریت؛ هر روز تا ساعت هشت شب معاش اضافه کاری هم می گرفت و هیچ وقت بعد از عصر در دفترش نمی بود و یوسف همان روز تا ساعت هشت شب بخاطر ادیت و عیار ساختن بیانیه سردار محمد داوود خان در رادیو اجرای وظیفه کرده بود زمانی که بیانییه رئیس جمهور ساعت هشت شب در اخبار دری و پشتو. پخش و نشر گردید؛ محمد یوسف نیز همراه با نطاقان به ساعت نه شب رادیو افغانستان را ترک و خانه اش رفته بود.
هفته آینده یعنی روز شنبه همه مامورین طبق معمول بوظایف شان آمدند و معمولا اول به دفتر ما جهت امضای حاضری می آمدند. مولانای صاحب معاون دفتر ما یک انسان شریف و عاجز بود وقتی که دید محمد یوسف برای امضای حاضری در جمع ماموران طرف دفتر ما می آید ؛ خموشانه دفتر را ترک کرد و من بالای حاضری وظیفه داشتم و مدیر صاحب شلگری هم مصروف کارش بود.
شلگری صاحب روز پنجشنبه بعد از جنجال با سردار محمد طاهر خان ؛ برای ما جنجال بعدی را فهمانده بود.
وقتی که محمد یوسف میخواست حاضری روز شنبه خود را امضا کند ؛ دید که روز پنجشنبه نیم روزه حاضرش قید است و غیر حاضر محسوب شده است.
اول احترامانه از من پرسید بی بی جان کی روز پنجشنبه حاضری مرا نیم روزه قید کرده است؟.
در جواب گفتم: از مدیر صاحب پرسان کنید.
شلگری صاحب گفت ؛ یوسف جان؛ سردار صاحب طاهر خان روز پنجشنبه ساعت دوازده ونیم روز به دفتر ما آمد و گفت که حاضر شما باید قید شود
اما محمد یوسف حرف شلگری را قطع کرد وفوراٌ پرسید؛ شفاهی گفته یا کتبی ؟
شلگری گفت ؛ کتبی انیه طی این استعلام .
محمد یوسف گفت بسیار خوب و دفتر ما را ترک کرد.
همه مامورین تعجب کردند و سر شور دادند و چند تن گفتند ؛ همرای ما ساعت نه شب در یک موتر با نطاقان شب؛ خانه رفت…چرا حاضریش قید شده … چند تن مامورین بخش تخنیکی نیز گفتند که بیانیه رئیس جمهور را او در مقر ریاست جمهوری ثبت کرد و در ستودیو ادیت کرد و منتظر نشست تا بیانیه رئیس جمهور درست در اخبار های دری و پشتو ساعت هشت شب پخش گردد. در این همه همه ها سر و صدای سردار محمد طاهر خان در دهلیز شنیده شد که طرف ریاست رادیو تلویزیون نزد انجنیر صاحب عبدالکریم عطایی رفت .زیرا مرحوم محمد یوسف با سردار طاهر گفت وگو کرده وبا بشقاب تخم و گیلاس چای صبح که سردار صاحب در دفترش نوش جان میکرد ؛ برویش زده بود.
شناخت من با محمد یوسف دارو از اینجا آغاز گردید.
قبلا با او شناخت نداشتم؛ صرف در امور اداری نامش در بخش تخنیکی رادیو میدانستم و تا زمان این ماجرا در حالی که هر روز برای امضای حاضری بدفتر ما می آمد؛ حاضری اش را امضا میکرد و میرفت وی را دقیق نمی شناختم. او شخص محترم و جسور و در مسلک خود خیلی فنی و لایق بود ؛ اما نمیدانستم که چرا مقامات با وی سرکش داشتند. از عضویتش در حزب دموکراتیک خلق آگاهی نداشتم.
انجنیر محمد حسیب ابراهیمی و انجنیر جمعه گل یونس مدیران شعبات مختلف ریاست تخنیکی از لیاقت و اخلاق نیک محمد یوسف به نیکویی یاد میکردند و انجنیر صاحب خالق داد کامران آمر بخش تخنیکی نیز از کار و صداقت وی تمجید مینمود.
ماجرای نیم روزه غیر حاضری وی مدتی طول کشید وپرابلم برای دفتر ما نسبت امور اداری خلق شد.
بالاخره انجنیر عطایی صاحب یک مکتوب به امضای خود ش بدفتر ما ارسال کرد و در مکتوب چنین نوشته شده « توسط این مکتوب به مدیریت مامورین هدایت داده میشود ؛ حاضری یوم پنجشنبه محمد یوسف نام را که از طرف مقام ریاست عمومی به ریاست جمهوری جهت ثبت بیانیه محترم رئیس صاحب جمهور فرستاده شده بود. خدمتی معامله نمایند » جنجال بزرگ برای دفتر ما خلق شده بود رفع گردید.
واقعه دوم :
در یکی از روزها هنرمند معروف کشور ایران خانم گوگوش برای هنرنمایی بمناسبت جشن استقلال افغانستان کابل آمده بود و یک روز هم در تالار رادیو تلویزیون نیز ملی کنسرت اجرا میکرد.
از ریاست رادیو تلویزیون جهت اشتراک مامورین با خانواده هایشان در کنسرت خانم گوگوش به تالار بزرگ رادیو تلویزیون ؛ کارت دعوت به بخش های مختلف رادیو تلویزیون توزیع گردید.
برای ریاست تخنیکی کارت خیلی محدود توزیع شده بود؛ صرفا مدیران شعبات بدست آورده بودند و بس. همه مامورین تخنیکی شاکی بودند.
محمد یوسف در آن وقت در مدیریت ورکشاپ ها کار میکرد. همکارانش او را سپر تیر بلا ساختند. او نزد انجنیر صاحب خالقداد کامران آمر بخش تخنیکی رفت و پرسید چرا مامورین نشرات کار دعوت بیشتر گرفته اند. آمریت شما مسئولیت ثبت و نشر تمام کنسرت را به عهده دارد؛ خانواده های شان دعوت نشدند.
انجنیر کامران در جواب گفت این لزوم دید ریاست عمومیست؛ یوسف جان من چیزی گفته نمی توانم ؛ کارت که داده شده تنها برای مدیران شعبات کفایت میکرد و من توزیع کردم.
محمد یوسف اجرات یک شهر و دو نرخ ؛ عصبی شد و نزد رئیس عمومی جناب عطایی صاحب رفت مگر رئیس او را نپذیرفت.
وی در دفتر تحریرات ریاست عمومی چنین گفت : « اگر برای تمام مامورین بخش تخنیکی مطابق کار و مسئولیت شان کارت دعوت توزیع نشود؛ صدای گوگوش در داخل تالار پخش و در افغانستان پخش نخواهد شد…»
مرحوم عطایی رئیس عمومی رادیو تلویزیون ؛ از زمان که کورس های آلمانی را در رادیو تدریس می کرد؛ محمد یوسف دقیق را می شناخت… و باور داشت که اگر یوسف حرفی را به زبان بگوید در عمل تطبیق می کند و از طرف دیگر آبروی افغانستان در برابر کشور ایران در میان بود و باعث پرابلم سیاسی میشد . فوراٌ هدایت داد ؛ برای تمام کارمندان و کارگران بخش تخنیکی کارت دعوت توزیع گردد. بعد از کنسرت گوگوش ماجرای بزرگ دیگری آغاز شد و سرنوشت محمد یوسف را تغییر داد.
اوضاع سیاسی در سطح مقامات کشور با حزب دموکراتیک خلق خدشه دار شده بود. سردار محمد داود خان که با کمک اعضای حزب دموکراتیک خلق به قدرت سیاسی رسید ولی در حال حاضر برای تعقیب و دستگیری و تنگ ساختن ساحه فعالیت سیاسی آنها اقدام جدی میکرد. کنسرت گوگوش در رادیو تلویزیون برای گرفتاری محمد یوسف دارو یک بهانه ی خیلی خوب بود.
دو روز بعد از اجرای کنسرت خانم گوگوش دفتر ریاست عمومی طی یک استعلام به دفتر ما خبر داد بدین وسیله هدایت داده شد ؛ مکتوب گرفتاری محمد یوسف به وزارت داخله ارسال شود و محمد یوسف دارو را بحیث یک شخص ماجر جو دستگیر و زندانی نمایند.
استعلام نه مهرُ ریاست را داشت و نه امضای رئیس وجود داشت. صرفاٌ هدایت شفاهی رئیس عمومی را سکرتر دفتر اش طی یک استعلام تایپ نموده و برای دفتر ما خبر داد.
شادروان شلگری یک شخص با تجربه و قانون دان بود. مرا سپر تیر بلا ساخت.
استعلام را در یک دوسیه انداخت و گفت : « این استعلام را برای سکرتر ریاست بدهید و بگوید که دستگیری یک مامور رسمی دولت از صلاحیت ما و شما بالاست ؛ شما موضوع را طی مکتوب به امضای شخص رئیس عمومی به وزارت اطلاعات و کلتور خبر بدهید.
از نظر قانونی رادیو تلویزیون در آن زمان تحت اثر وزارت اطلاعات وکلتور بود و رئیس عمومی باید به وزارت اطلاعات وکلتور خبر می داد و وزیر اطلاعات می تواند که به وزارت داخله مکتوبی اطلاع بدهند و وزارت داخله اقدام کرده بتواند. زیرا صلاحیت زندانی ساختن یک مامور دولت ؛ نه مدیریت مامورین و نه به امر شفایی رئیس رادیو تلویزیون قابل اجرا میباشد.»
من استعلام را بردم و سکرتر ریاست یک انسان خشک برخورد بود با کراهت طرفم دید و گفت چند دقیقه باشید و بعد از چند دقیقه رئیس عمومی مرا به دفترش خواست و گفت مدیریت مامورین چرا مشکل تراشی میکند. من هم چیزی که شلگری از نظر قانون گفته بود ؛ طوطی وار به رئیس عمومی گفتم. با آنکه آب زور سر بالا میرفت؛ اما مرحوم انجنیر عطایی گرامی هیچ عکس العمل نشان نداد و قلم را گرفت و در همان استعلام ؛ چنین نوشت :
« مدیریت مامورین ذریعه مکتوب به امضای شخص خودم ؛ یوسف خان را به وزارت داخله معرفی بدارید. و بعد برای من گفت { دوباره جهت امضای من بیاورید. » چون جناب عطایی نزد رئیس جمهور افغانستان « سردار محمد داود » خیلی عزیز بود و از امضای آن مکتوب هیچ خطر قانونی حس نمیکرد. یعنی قدرت بیشتر از وزیر اطلاعات وکلتور را داشت.
شناخت من نیز آهسته آهسته با تمام کارمندان زیادتر میشد قسمی که در بالا تذکر رفت ؛ مدیران و سایر کارمندان تخنیک از لیاقت و کاردانی محمد یوسف دارو قدردانی می کردند. برایم خیلی سوال برانگیز بود که در این موسسه چه جریان دارد.
انجنیر جمعه گل خان یونسی همکار؛ دوست صمیمی و حزبی محمد یوسف دارو بود . وی بعضی روز ها بعد از امضای حاضری در دفتر ما چند دقیقه با ما صحبت می کرد. من یونسی را از دو جهت دیگر می شناختم. یکی خانم یونسی « داکتر ماه گل یونسی » داکتر فامیلی ما بود و دیگر برادر کهتر یونسی شاگرد برادرم محمد آصف بهاء در لیسه انصاری بود. روی همین دلیل یونسی با من خیلی رابطه نزدیک و مانند یک خواهر احترام داشت.
وقتی که من از دفتر رئیس عمومی آمدم ؛ انجنیر یونسی در دفتر ما بود و برایم گفت خواهر جان اگر شما در دفتر هم نباشید ؛ مولانا صاحب زنده باشند ؛ برایم یک گیلاس چای تعارف کرد. گیلاس چای بدست بود و کنار میز من نشست .
مخفیانه پرسید در مورد محمد یوسف جان اگر چیزی شنیدی ؛ مرا در جریان بگذار.
و همچنان انجنیر محمد حسیب ابراهیمی بحیث مدیر ورکشاپ و انجنیر جمعه گل یونسی رفیق صمیمی و حزبی « دارو » بودند. مگر من از عضویت هیچ کدامشان در حزب دموکراتیک خلق اطلاعی نداشتم. از عدم تجربه کاری خودم باید بگویم که دلسوزی من خیلی غلط و احمقانه کردم و قانوناٌ باید مجازات میشدم. چون که من برای یونسی گفتم : « والله نمی دانم چرا او بی چاره باید زندانی شود. » باختم همین جمله یونسی فورا از جایش پرید دفتر ما را ترک کرد و برای محمد یوسف دارو اطلاع داد؛ باید رادیو تلویزیون را فوراٌ ترک کند.
بعد از ظهر دونفر از وزارت داخله برای گرفتاری محمد یوسف دارو آمدند اول حاضری وی را بررسی کردند که و بعد از ریاست تخنیک خواستند که یوسف خان را به مدیریت مامورین روان کنید؛ اما یوسف در ساحه رادیو وجود نداشت.
همانطور که گفته شد؛ بعضی وقت حوادث سیاسی مسیر زندگی انسانها را تغییر میدهد ؛ مسیر زندگی من را تشویق صدراعظم وقت و رئیس جمهور فعلی کشور سردار محمد داوود خان تغییر داد و به طرف هنر و فرهنگ رفتم و حالا هم حادثه دیگر در تغییر مسیر زندگی من نقش بازی میکند.
زمانی که دارو از ساحه رادیو فرار کرد و آقای انجنیر یونسی و به کدام شخصیت بالاتر حزبی بخاطر دارو تماس گرفت . آن شخص برای قدیر نورستانی وزیر داخله که عضویت حزب دموکراتیک خلق را داشت؛ تلفون کره بود. آقای قدیر نورستان از موضوع مطلع شد که محمد یوسف دارو یک تن از اعضای حزب شان میباشد؛ برای انجنیر صاحب عطایی تلفون کرد و گفت انجنیر صاحب اگر شما به یک کارمند لایق مسلکی تان ضرورت ندارید؛ من به والی و ولسوال در بسیار ولایت ضرورت دارم .
زندانی شدن محمد یوسف دارو در همین جا ختم شد و ریاست عمومی رادیو تلویزیون دوباره دفتر ما را مکتوبی از عدم برطرفی و زندانی شدن محمد یوسف دارو مطلع ساخت.
ازدواج من و یوسف دارو چطور اتفاق افتاد.
وقتی که محمد یوسف دارو دوباره بوظیفه اش برگشت و به کارش ادامه داد؛ انجیر یونسی برایش گفت: « یوسف جان باید مدیون و ممنون آن دخترک مدیریت مامورین باشید اگر او مرا نمی گفت حالا در زندان پوسیده بودی …»
زمان های قبل که من تازه به اداره درام ها و داستانها بکار آغاز کرده بودم ؛ محمد یوسف دارو نیز از خدمت سربازی برگشته بود وی مرا در رادیو دیده بود و در گوشه دل حرفهای بود چونکه مصروفیت های حزبی ؛ کار رسمی دولت و مشکلات دیگر دامن گیرش بود و هم چنان در مرکز رادیو کار نمی کرد تا با من در تماس باشد؛ یک موضوع دیگر این که یوسف جان با یک دختر رعنای از جمله نطاقان رادیو دوست شده بود و قرار بود باهم نامزد شوند . موضوع نامزادیش نظر به مفکوره های عقب مانده فامیلش و هم مشکلات سیاسی رابطه شان خراب و قطع شد و روی همین دلیل اصلاٌ به ازدواج فکر نمی کرد. با آنکه در جمع دختران رادیو تلویزیون خریدار وعلاقمندان زیاد داشت.
بعد از قطع رابطه و عدم نامزدی محمد یوسف با آن دختر رعنا که نطاق بود؛ فامیلش ازدواج وی را با یک تن از دختران اقارب شان لازم می دانستند. این بار یوسف در مقابل فامیلش به مخالفت برخاستند. روی همین مفکوره فامیلی درمورد ازدواج دارو با من فامیلش نیز مخالفتها وجود داشت. فامیل خودم نیز به خاطر که هر دوی ما کارمند رادیو تلویزیون بودم بخاطر تبصره های نامعقول مردم محیط به ازدواج ما موافقت نداشتند. اما دارو تصمیم جدی برای ازدواج را با من گرفت. و در اثر تلاش های دارو این ازدواج انجام شد . گفته اند که تقدیر تغییر نمیکند.
همینکه با هم نامزد شدیم؛ آوازه نامزدی ما در رادیو تلویزیون پخش گردید و انجیر صاحب عطایی یک روز مرا به دفترش خواست. هراس عجیب برایم دست داد ؛ شاید رئيس صاحب عمومی از کار غیر قانونی که در موضوع گرفتاری دارو که نظر به عدم تجربه کاری انجام داده بودم؛ خبر شده و مرا مجازات خواهند کرد. با صد هراس به دفترش رفتم ؛ همین که به دفترش داخل شدم ؛ بسیار احترام کرد و گفت: « ماریا جان انتخاب خیلی خوب برای تان تبریک میگویم و گفت من یوسف جان را خیلی دقیق میشناسم و دوستش دارم او یک انسان خیلی لایق و با وجدان و صادق می باشد اما یک نصیحت برایت می کنم که جلو تند روی او را باید بگیرید و هر چه زودتر عروسی کنید که یوسف جان متوجه مسئولیت خانواده گی خود شود یوسف یک پسر خیلی لایق؛ با استعداد؛ زحمت کش است؛ درکورسهای آلمانی شاگردم بود و لیاقتش برایم معلوم است.»
ما میخواستیم یک سال نامزد باشیم وبعداٌ ما با هم ازدواج کنیم؛ وقتی که هدایت عطایی را برایت قصه کردیم چندان به هدایت وی توجه نکرد و اما در خانواده وی مشکلات زیاد بود . عزیزه خواهرش با پسر عمه شان سه ماه قبل عروسی کرده بود اما خواهر بزرگتر شان بنام ثریا هنوز دانشگاه میرفت؛ شخصی بنام فاروق که اصلاٌ سطح تحصیلی عالی هم نداشت از وی خواستگاری کرد . چونکه برادر فاروق همکار کریم برادر بزرگ یوسف بود و بخود حق میداد که در سرنوشت خواهرش مداخله نماید. در اثر همین مداخله مادر فامیل را قناعت داد و فاروق و ثریا نامزد شدند. یوسف از خواهرش سوال کرد آیا با این مرد شناخت داری و به ازدواج موافقه داری ؟
ثریا هیچ نگفت …اما یوسف در مورد فاروق کافی معلومات داشت که وی صاحب تحصیلات نیست صرفاٌ یک برادرش در آلمان زندگی می کند و از پول های ارسالی برادر اقتصاد خانواده رنگ و روغن گرفته بود و یک موتر خیلی کهنه نیز داشت که طرف جلب توجه مادر یوسف قرار گرفت .
همین که ثریا نامزد شد واز یوسف جان خواست که نمی توانم ترا با این همه مشکلات فامیل و عدم موافقه آنها با دختر که دوستش داشتی تنها بگذارم زیرا فامیل میخواهند دختر یکی از اقارب و بخصوص دختر خاله ام را برایت خواستگاری کنند.
با همه آن مشکلات خانواده های ما با هم نامزد شدیم. شب عروسی ثریا که شب برات هم بود حادثه دیگر در فامیلش رخ داد که بعداٌ خواهید خواند.
زمانیکه ما صاحب فرزند شدیم و اما چرخ زمانه چنان ما را در سیاست آن زمان چرخاند و مشکلات سیاسی محمد یوسف دامنگیر من نیز گردید.
حادثه قتل میر اکبر خیبر!
اوضاع سیاسی در کشور رو به آشفتگی گذاشت ؛ روز بیست و هشتم حمل ( ۱۳۵۷) هش- میر اکبر خیبر یکتن از رهبران حزب دموکراتیک خلق شاخه پرچم تحصیل کرده رشته پولیس در انگلستان بود؛ در نزدیکی مطبعه دولتی در مکروریان دوم شهر کابل، به ضرب گلوله به قتل رسید.
در روز خاکسپاری خیبر به تاریخ سی حمل (۱۳۵۷) هش – یک تعداد مامورین و کارمندان از وزارت خانه ها در مراسم اشتراک کردند و رادیو تلویزیون حالت اضطراری داشت؛ بخصوص دفتر مامورین که من در آنجا کار میکردم.
به دفتر ما اطلاع داده شد که ساعت هشت صبح و پنج دیقه باید حاضری ها قید گردد و هیچ گونه مراعات لازم دیده نمی شود.
جریان مظاهره ازمقابل رادیو تلویزیون گذشت و مامورین استخبارات وظایف شان را در مورد مامورین تمام وزارت خانه ها که در انتقال جنازه میر اکبر خیبر سهم داشتند؛ نشانی و عکاسی کردند….. و فشار بالای همه وزارت خانه ها وارد شد.
در همین روز خیلی دشوار؛ شادروان مهدی ظفر دوست بسیار عزیز و مهربان مرا خواست و گفت: « او دختر میدانی ؛ یوسف دارو و چند تن مامورین رادیو تلویزیون نیز در انتقال جنازه خیبر اشتراک کرده اند. هوشت باشد که هیچ کدام شان قابل عفو نمی باشند و غیر حاضران این روز ضرفاٌ از طرف شخص رئیس جمهور قابل عفو میباشد و بس.» و تاکید کرد؛ متوجه شدی؟
قبل از این که به حادثه هفت ثور ( ۱۳۵۷) بپردازم ؛ لازم میدانم که در مورد عضویت مرحوم دارو به حزب اندکی روشنی بندازم
محمد یوسف دارو چطور عضویت جریان دموکراتیک را حاصل کرده بود ؟
خواننده محترم حالا شما را دوباره به دوران متعلمی و جوانی محمد یوسف خان میبرم و دلیل حزبی شدنش را شرح میکنم. مکتب مسلکی ومیخانیکی شهر کابل توسط استادان داخلی و استاد خارجی از کشور آلمان تدریس می شدند؛ اصول نامه درسی آن مکتب چنین بود که در صنف یازدهم شاگردان باید به ساختن یک؛ رادیو؛ میکروفون؛ تیپ ریکاردر و غیره آلات تخنیکی تحت نظر استادان کار عملی انجام بدهند. شاگردان صنوف یازدهم به ساختن رادیو موفق شدند و استادان بخاطر امتحان رادیو ساخته شده همراه شاگردان شان طرف سروبی کابل حرکت کردند و رادیو را فعال ساختند. دولت شاهی محمد ظاهر خان وارخطا شد و امر دستگیری تمام شاگردان و معلمان را صادر کرد.
محمد یوسف دارو نیز در جمع شاگردان دستگیر و زندانی شد. بعد از استدلال استادان داخلی و خارجی و مداخله سفارت آلمان ؛ معلمین داخلی و خارجی بعد از مدت کوتاه از زندان رها شدند. شاگردان همه عصبانی شدند که ما تحت نظر استادان؛ اختراع کردیم اگر این اختراع مجازات دارد پس چرا معلمین را رها کردید؟ … عجیب بود بجای تقدیر مجازات شدند.
بهر صورت شاگردان نیز بعد از مدتی رها شدند و متعلمین بعد از رهایی به صنوف شان نرفتند و دست به اعتصاب زدند. نطاقی آن اعتصاب طولانی را محمد یوسف جوان بدوش داشت. سرانجام دولت از آنها پرسید که خواسته هایتان از دولت چیست؟
بالاخره با تفاهم معلمین ؛ به پرداخت اندکی مکافات و نان چاشت برای شاگردان ؛ مظاهره را خاموش ساختند.»
در این اعصاب طولانی رهبران جریانهای سیاسی برای جذب جوانان و اشخاص با جرات و با استعداد را نشانی می کردند و از جمله محمد یوسف تیز شکارشاخه پرچم شد و به حزب جذب گردید.
روز هفت ثور در رادیو افغانستان چه اتفاق افتاد!
موقع تشیع جنازه میر اکبر خیبر تمام اعضای حزب و هوا دارن شان گرد آمده بودند؛ رهبران حزب بخصوص ببرک کارمل با بیانیه تند و تیز خود به دولت اخطار دادند که ما خون خیبر را فراموش نمیکنیم.
ده روز بعد از قتل میر اکبر خیبر به تاریخ ۲۵ اپریل « ششم ثور ۱۳۵۷» هش- دولت اقدام به گرفتاری اعضای رهبری حزب کرد. فردا یعنی تاریخ هفت ثور کودتای مسلحانه به دستور حفیظ الله امین صورت گرفت و رژیم جمهوری داوود خان سرنگون گردید.
روز پنجشنبه ساعت یازده روز بود که یکباره ساحه رادیو تلویزیون ملی با ورود تانک های غول پیکر پرُ سروصد شد و مامورین همه با تعجب سوی همدیگر می دیدند و مهر سکوت بر لبان همه زده شد. خیال محمد کتوازی عضو مدیریت روزانه رادیو بالا تانک دیده میشد که با صدای بلند همه مامورین را خطاب کرد « فورا از دفاتر تان بیرون شوید و به خانه هایتان بروید؛ رژیم جمهوری سردار محمد داوود خان ختم شد و همه امور کشور بدست انقلابیون است. انقلاب ما مبارک باد و اضافه کرد که مامورین بخش تخنیکی در ادارات شان باشند و بکار شان ادامه بدهند.
این حادثه سرنوشت تمام مردم افغانستان را تغییر داد. رهبران حزب دموکراتیک خلق که شب گذشته زندانی شده بودند ؛ همه از زندان رها گردیدند و مستقیماٌ به ستدیو رادیو افغانستان آمدند. اما جنگ بین سردار محمد داود خان و قوای مسلح شاخه خلقی که به دستور حفیظ الله امین جریان داشت ؛ ختم نشده بود. در اثر این مقاومت تمام خانواده سردار محمد داوود خان و خودش به شهادت رسیدند. در این جریان افرادی قوای مسلح که خلقی نبودند به شمول پرچمی ها در حالت بی اطلاعی قرار داشتند و نمی دانستند چطور باید عمل کنند.
در استودیو رادیو رهبران خلق و پرچم بالای تقسیم قدرت دعوا داشتند.
تا بالاخره با هم توافق کردند و لیست اعضای قوای مسلح ؛ هوایی و زمینی و پولیس که عضویت شاخه پرچم را داشتند جز شخص کارمل و میر اکبر خیبر کسی نمیدانست. چونکه خیبرزنده نبود « ببرک کارمل» بنابر توافق که با تره کی در استودیو های رادیو در روز کودتا کرده بود؛ لیست اعضای پرچمی را افشا نمود. دستور از طرف رهبری پرچم « ببرک کارمل» به مراجع مربوط قوای هوایی ؛ زمینی و پولیس رسید و برای دفاع از حادثه ثور « انقلاب نا میمون» دست بکار شدند؛ و جنرال قادر قوای هوایی را به حرکت آورد و ساعت هفت صبح روز هشتم ثور (۱۳۵۷) ه-ش ؛ برخوردهای مسلحانه به نقع کودتاچیان ختم شد. این وحدت کاذب حزب چندان دوام نکرد بین اعضای کمیته مرکزی حزب اختلاف نظر ها ایجاد گردید.
این مخالف و تجزبه در اثر مداخلات اجانب عقب پرده با نور محمد ترکی و حفیظ الله امین صورت میگرفت و یکایک در عمل تطبیق می گردید.
آهسته آهسته اشخاص شایسته در حاشیه قرار گرفتند ؛ البته تنها شامل حال چرچمی ها نبوده بلکه انسانهای نجیب و شایسته ای غیر حزبی را نیز در بر داشت.
کمیته مرکزی با تمثیل دموکراسی کاذب طی فرامین مختلف؛ قوانین سابق را لغو و در عوض فرامین شورای انقلابی جای آنرا گرفته که در تمام عرصه های نظامی و ملکی و زندگی شخصی مردم تاثیرات غیر قابل باور گذاشت. اما چرا این کار صورت گرفت ؟؟؟
تمام افکار نورمحمد تره کی و حفیظ الله امین روی مسایل روبنایی و یک مانور سیاسی وظیفوی میچرخید و مفکوره اقتصادی و زیربنای جامعه را عمداٌ اقدام نمی کردند. این عملیات و پاک کاری های حفیظ الله امین بخاطر گرفتن قدرت و یکه تازی خودش بود و همچنان رهبران شاخه پرچم اعضای حزب بخش پرچم را چو گوسفندان قربانی بدست قصاب «امین» رها خودش بنام سفیر از کشور خارج شد. جوانان صادق حزب ؛ خلقی و پرچمی که واقعاٌ به ایدئولوژی مارکسیسم عقیده داشتند و می خواستند وطن را از بحران بیرون بکشند در حالت سردرگمی راه خود را گم کرده بودند.
ببرک کارمل رهبر بخش پرچم در این تغییرات و بی عدالتی ها بگونه غیر محسوس دست داشت و هیچ گونه عکس العمل و حرکت نشان نداد؛ مردم و جوانان صفوف حزب در حالت انتظار قرار گرفتند. حالا برمیگردیم به عوامل سیاسی رژیم شاهی که چرا داوود خان علیه شاه کودتا کرد.
اختلافات همیشه در خاندان سلطنتی وجود داشت بخصوص سردار عبدالولی شوهر بلقیس « داماد » محمد ظاهر شاه و سردار محمد داوود شوهر خواهر و پسر کاکای محمد ظاهر شاه خیلی شدید جریان داشت واز طرف دیگر خاندان سلطنتی بصورت دسته جمعی کشور را اداره میکردند و همین مخالفت ها ی درون خانواده سلطنتی و اداره ضعیف محمد ظاهر شاه سبب گردید تا سردار محمد داوود خان از پست صدارت استعفا نماید. عدم جلوگیری از اختلافات داخلی مسوُلیت شخص شاه بود. در عین زمان سیاست جهان نیز بعد از جنگ های اول و دوم جهانی؛ تغییر کرده بود درجهان سلطه و اقتدار شاهی و سلطنتی خریدار نداشت ؛ محمد ظاهرشاه زیرک فکر کرد شاید در رژیم شاهی مطلقه افغانستان نیز تغییرات رونما گردد؛ بناٌ به اشاره با دارانش اقتدار شاهی از دائره خاندان سلطنتی برون کشید؛ شاه خواست که با یک تیر چند شکار بدست آورد.
در حقیقت خانوادۀ یحیی خان به طور دسته جمعی حکومت میکردند، هرکدام انها خود یک پادشاه بودند. با استعفای داود خان از صدارت در ۱۱ حوت ۱۳۴۱ هجری مطابق سوم مارچ ۱۹۶۲ میلادی – محمد ظاهر شاه داکتر یوسف را به حیث صدراعظم تعیین نمود و با این اقدام اول خود را از حصار خانواده سلطنتی بیرون ساخت و دوم جلو به قدرت رسیدن سردار محمد داوود خان را مطابق قانون گرفت. برخلاف آنچه که خود شاه؛ سردار محمد داود را در دوران صدارتش خیلی تشویق می نمود و لقب شاهزاده سرخ را برایش داده بود.
چرا سردار محمد داود خان دست به کودتا زد!
زمانی که سردار محمد داوود از صدارت مستعفی و خانه نشین بود؛ شاه برای جلوگیری از به قدرت رسیدن وی مطابق ماده (۲۴) قانون اساسی صلاحیت ها و کاندید برای شورا و صدارت را از خاندان سلطنتی منع قرارداد و بخصوص این ماده قانون متوجه شخص داود خان بود به تاریخ ۹ میزان ۱۳۴۳ برابر با اول اکتوبر ۱۹۶۴ این قانون از سوی ظاهر شاه توشیح شده رسماً به مرحلۀ اجرا گذاشته شد. مگر در قانون به خاطر فعالیت احزاب سیاسی چیزی گفته نشد و جریانات سیاسی با استفاده از همین خلا ی قانون رسما به نشرات جراید شان اقدام کردند و جراید زیاد بنام های شعله جاوید ؛ پرچم ؛ خلق ؛ افغان ملت و ستم ملی و سبز ها و سازها و غیره فعال گردید.
در همین سال (۱۳۴۳) ه-ش جریان سیاسی دموکراتیک خلق با استفاده از فرصت دست بکار شدند.
جریان سیاسی دموکراتیک خلق تحت رهبری نورمحمد ترکی و پرچم تحت رهبری ببرک کارمل باهم وحدت نمودند و در خانه نورمحمد ترکی واقع کارته چهار کابل اولین کنگره موسس خویش را دایر کردند.
جراید شوخک ؛ ترجمان : افغان ملت شعله جاوید و غیره نیز فعالیت نشرانی را آغاز کردند و در مطبعه دولتی بچاپ میرسید. محمد ظاهر شاه از همه جریانات مطلع بود ؛ نه تنها غفلت نکرده بود بلکه عمداٌ با اشاره اجانب برای غافلگیر کردن جهان سوسیالیزم اکت دموکراسی میکرد که گویا برای جریانات سیاسی احترام قایل است. تا روسها را متقاعد سازد که جریانات سیاسی چپی در افغانستان فعال است.
چون سر محمد داود خان رسماٌ مطابق ماده ۲۴ قانون اساسی نمی توانست خود را کاندید مقامات دولتی و شورا بنماید ؛ و هم چنان در زمان صدارت خود به اشاره و تشویق ظاهر شاه با اتحاد شوروی وقت یک سلسله قرارداد های نظامی ؛ فرهنگی و اقتصادی را بسته بود. چنانچه مثال بزرگ آن حفر و اعمار راه تونل سالنگ ؛ احداث بند های برق ؛ ایجاد فابریکه های نساجی و تولید برق شهر پلخمری و استخراج گاز شمال افغانستان ؛ قرارداد فرهنگی مانند تیاتر « افغان ننداری» یا کابل ننداری و دعوت رژیسوران تاجکستانی جهت تدریس و نمایشات تیاتر و غیره .
محمد ظاهر شاه در امورات سردار محمد داود خان در وقت صدارتش مشوق درجه اول او بود. او را بنام ستاره سرخ به شهرت رسانید.
دلایل به اثبات میرساند که زمینه کودتای سردار محمد داود خان را محمد ظاهر شاه شخصاٌ مهیا ساخته بود و می دانست که چپی های جوان بنابر کارهای دوره صدارت سردار محمد داود خان و رابطه و قراردادهای پروژه های اقتصادی و فرهنگ و تربیه افسران قوای مسلح با اتحاد شوروی ؛ نظر جریانات چپی را جلب کرده و آنها به محمد داود اعتماد کامل دارند و شاید داود خان یک روزی دست به عمل بزند. شاه خودش بنام تداوی از کشور خارج و به ایتالیا رفت.
ظاهر شاه از ایام خوردی تا بلوغ در کشور فرانسه با افکار امپریالیستی تربیه شده بود و از طرف دیگر پدرش محمد نادر به حمایت انگلیس قدرت را تصاحب کرد و تمام روشنفکران و طرفداران امان الله خان را زندانی و به قتل رسانید. از این لحاظ او نمی توانست امور اداره مملکت را به خواسته خود پیش برده برای مردم خود کار نیک انجام دهد و یا رژیم سیاسی سوسیالیستی را در کشور اجازه بدهد. بناٌ سردار محمد داود خان نظر به همین زمینه سازی های محمد ظاهر شاه به کمک چپی ها اقدام به کودتا کرد.
بخصوص در بخش عسکری قوماندانی شهر کابل را محمد نبی عظیمی بنفع سردار محمد داود خان بدست داشت. به دستگیر خان محمد خان وزیر دفاع اقدام و بعد به رادیو که یگانه دستگاه رسانوی بود؛ حمله کرد و به نظام مطلقه شاهی و اقتدار مطلقه آن خانواده بدون خونریزی نقطه پایان گذاشته شد..
در ابتدا چپی ها در پست های خوبی دولتی و امنیتی و قوای مسلح وپولیس مقرر گردیدند و سردار محمد داود خان در صدر قدرت نشست؛ و بعداٌتغیر عقیده داد و بخاطر جلوگیری از جلسات سیاسی آنها؛ به برکناری و زندانی ساختن اعضای حزب دموکراتیک خلق اقدام نپرداخت.
یک موضوع مهم دیگری هم مسَله پشتونستان بود؛ این دانه سرطانی از زمان سلطه انگلیسیها در هندوستان برای ما گذاشته شده است.
پادشاه های دست نشانده و نوکر؛ دو طرف مرز دیورند قوم پشتون را فریب می دادند موضوع سرحد دیورند را از طریق قانون پیگیری نکردند. صرفاٌ با شعارهای میان تهی « دا زموژ پشتونستان» دل پشتونهای آنطرف مرز را خوش ساخته و رهبران پشتون را با قدردانی در کابل پذیرایی می نمودند و بس.
با به قدرت رسیدن سردار محمد داود بحیث رئیس جمهور مشهور به «دیوانه »که یک شخص جدی و قاطع بود؛ پاکستان و کشورهای ذیدخل را دست و پاچه شدند؛ موقع که سردار محمد داود از سفر کشور های عربی برگشت بر علیه جریانات چپی عمل جدی و غیر انتظار را انجام داد.
این عمل وی باعث شد تا حفیظ الله امین در کمین نشسته و تشنه قدرت؛ که به اشاره اجانب و با درانش حرکت کند؛ اقدام نظامی بنماید. روی این گونه معامله گریها وطن ما در خون غرق شد.
در همین جا میخواهم برای دوستان گرانقدر یک موضوع خیلی مهم محمد ظاهر شاه خان را که قبلا افشاه و انشاء گردیده است . از یک جریده بدست آورده ام بشما خوانندگان محترم نقلا تحریر نمایم.
در جریده امید به مدیریت قوی کوشان در شماره ( ۱۱۱۱) نوشتهء از قلم سید آقا هنري به نشر رسید و آن مقاله از کتاب افغانستان در قرن بیست تالیف دكتور محمد حيدر خان رئيس دانشگاه کابل اقتباس گردیده بود.
متن مقاله خیلی جالب بود خواستم در روابط اتحاد شوروی با محمد ظاهر شاه را که در اٍز اثر آن محمد داود خان قربان همان پیوند های نامیمون محمد ظاهر شاه گردیده است در این کتاب برای نسل حال و آینده افغانستان بگنجانم ؛ تا آنهایی که نظام شاه محمد ظاهر شاه را بنام دوره طلایی تا هنوز نشخوار میکنند ؛ بدانند که ظاهر شاه زیرک پسر کاکای خود را بخاطر حفظ آبروی خودش بدام شورروی ها انداخت. و در اثر تشويق محمد ظاهر؛ قرارداد و تربیت نظامی صاحب منصبان اردو افغانستان در زمان صدارت محمد داود خان از کشور مسلمان ترکیه قطع و با اتحاد شوروی قرارداد بسته شد. و شوروی ها توانستند به داخل اردوی ما نفوظ و دست باز داشته باشد. متن مقاله جناب سید آقا هنري که از کتاب افغانستان در قرن بیست مولف محمد حيدرخان رئيس پوهنتون کابل میباشد از این قرار است:
{ اعلیحضرت امان الله خان برای پدرشان نائب الحکومه ولايات جنوب خبر داد که فردا در ملا عام با رعيتم صحبت
میکنم . مردم گردیز را خبر کردند که فردای آن روز حدود ده هزار نفر جمع شدند همين که شاه خانم ملکه ثريا را بدون روپوش « چادری» در پهلوی خود آورد ؛ مردم یکه یکه دور شديد در آخر یک هزار نفر هم نماند.
بدین لحاظ این عنوان را انتخاب کردم که از دانشمند بزرگوار پروفیسور اکادمیسین عبدالاحمد جاوید پرسیدم آیا محمد ظاهر شاه خدمت کردند ؟.
در جوابم گفتند اگر محمد ظاهرشاه یک بیل خاک می انداخت بدر رفتهای چندول پاک میشد. اینهم نقل از متن کتاب جناب استاد محمد حيدر خان رئيس پوهنتون کابل :
در سال ۱۹۹۴ در کابل یک روز حین صحبت با مرحوم عزیزالرحمن قتل ضیایی که سالهای دراز مامور وزارت خارجه بود و با من از زمان متعلم در لیسه استقلال آشنایی داشت؛ چنین حکایت می کرد که در یکی از سفرها هم رکاب محمد ظاهر شاه بودم و چند روز را در ماسکو گداشتاندیم و در همه دعوت هایش شرکت داشتم در دعوت تودیهی؛ خروشوف از اعلیحضرت خواهش کرد که تا قبل از مواصلت به کابل چند روز را در بحیره بایکال که آب و هوای خیلی مطبوع دارد به استراحت بپردازند.
اعلیحضرت قبول کرد واز جمله همه همرکابان تنها مرا با خود گرفت و ذریعه یک طياره مخصوص و خیلی مجهز فردا آن شب به صوب منزل رهسپار شدیم و چند ساعت بعد به آنجا رسیدیم . از میدان هوایی راساٌ ما را به سواحل بحیره بایکال انتقال دادند و در اینجاست که جان مطلب شروع میشود.
برایم گفتند که من در هوتل مقیم خواهم شد و پادشاه تنها در کشتی استراحت خواهد نمود و صرف محافظین شوروی با اوهمراه خواهند بود . من ظاهراٌٌ قبول کردم اما چالاکی خود را یکجا با اعلیحضرت تا عرشهّ سفينه رساندم در آنجا خلاف انتظار چنان ماهرخان گل اندام با لباسها آبازی به استقبال موكب شاهانه روی عرشه ّ کشتی صف بسته بودند که از ديدن آنها عقل از سرم کوچ کرده بود .!
نفری که ما را راهنمایی میکرد دروازه سالون کشتی را باز کرد و { حضور } با دختران در آن ناپدید شدند!
من مبهوت و بلاتکلیف ایستاده بودم که دفعتاٌ همان شخصی که قبلاٌ بمن هدایت داده بود که در هوتل باشم؛ باز پیدا و بعد آن صاحب منضبط را که در مدخل سالون کشتی ایستاده بود چند مشت و لگد جانانه نثار کرد و به روسی که من نمی فهمیدم دشنام میداد و با نفرت و غضب زیاد طرف من آمد و گمانم که مرا هم چند دشنام نثارم کرده باشد؛ از ژست ها و نارضایتی اش معلوم میشد که من نمی بایستی تا این جا اعلیحضرت را همراهی میکردم و داخل کشتی میشدم و ان صحنهّ اخرین را شاهد می بودم. خلاصه مرا در هوتل برد و شب همان نفر که گمانم شخص مقتدر کی جی بی بوده باشد دوباره آمد و این بار از من هم مهمان نواز نمودند . هر روز به دیدن من می آمد و جویای احوال میشد. تقربیاٌ ده روز در آنجا سپری کردیم . نه تنها اتحاد شوروی آن زمان به چنین نوع اعمال در برابر زعماء کشورهای بیگانه جهت پیشبرد مفاد شان متوسل میشدند بلکه همه دولت های بزرگ چنین عمل را بار ها انجام داده اند و میدهند. چنانچه در باره جمال عبدالناصر یک مامور { سی آی ای } گفته بود که « مشکل همرای کولونل ناصر اینست که در او نقطه ضعف سراغ نمی شود »
نمیدانم شوروی ها در سنوات پنجاه ؛ شصت ؛ هفتاد و علی هذا القیاس به چه تعداد دیگری از والاحضرت تان؛ جلالتماٌبان و سایر كارمندان عالي رتبه کشور ما را در دام های گوناگون فساد در دام شان انداخته باشند.
ما انسانها عموماٌ موجودات مرموز و دارنده خواص متضاد می باشيم. تا جای که به خواهشات نفسانی ما تعلق می گیرد.}
بلی دوستان کلید اصلی خانه بدست محمد ظاهر شاه بود که بخاطر ده روز عیاشی و خوشگذرانی کلید وطن را به روسها سپرد و سردار محمد داود خان پسر کاکایش قربانی این ماجر کرد. این شماره 1111 جرید امید.
ببرک کارمل در روز هفت ثور به سرنوشت اعضای حزب خودش صدمه زد :
اکنون حفیظ الله امین عین عمل سردار محمد داوود خان را تکرار می نماید. قسمی که در بالا اشاره گردید که ببرک کارمل مطابق اساسنامه حزبی در آغاز کودتای حفیظ الله امین برای جلوگیری ماجرا های بعدی و از خودسری های امین هیچ اقدامی نکرد؛ و برخلاف لیست افراد مخفی اعضای حزب بخش پرچمی در اردو و پولیس را که تنها میراکبر خیبر و شخص کارمل می دانستند؛ افشا و برای دفاع از انقلاب در همان روز که در استودیو رادیو افغانستان جر و بحث داشتند؛ به نورمحمد تره کی و حفیظ الله امین داد.
که در اثر آن و به دستور شخص ببرک کارمل؛ کودتای ثور به پیروزی رسید.
همینکه ببرک کارمل بدون توجه به سرنوشت مردم و سرنوشت رفقای حزبی بخش پرچم ؛ پست سفارت را قبول واز وطن خارج شد. جوانان زیاد پرچمی چون گوسفندان قربانی ؛ مظلومانه راهی زندان و قتلگاه امین و اسدالله سروری شدند.
پس برمیگردیم به سرنوشت مرحوم محمد یوسف دارو و سایر حزبی های رادیو تلویزیون ملی.
کارمندان رادیو تلویزیون که عضویت پرچم را داشتند از وظیفه برکنار و به زندان و قتلگاه فرستاده شدند. افراد بی سویه؛ بی سواد و فارغ ایدئولوژی سیاسی در حزب جذب می شدند و آنها بیشتر وظیفه جاسوسی داشتند و برای جلب توجه دستگاه ادم کش امین هرکس را حق و ناحق به امینست ها معرفی و باعث زندانی شدن و قتل بسیار انسانهای شریف مسلکی و کار فهم نشراتی ؛ اداری و تخنیکی رادیو تلویزیون شدند؛ بطور مثال : در بخش تخنیکی یک کارگر اجیر نیمه سواد بنام ( امیر محمد شیرزی ) در شعبه آخذه و جمع آوری اخبار رادیو کار می کرد نه عضویت حزب خلق را داشت و نه دانش مسلکی داشت ونه دانش و ایدئولوژی ؛ فوراٌ در عضویت حزب خلق را پذیرفته شد.
وظیفه و فعالیت او جاسوسی افراد شریف بی طرف و با طرف رادیو بود. او باعث زندانی شدن انجنیر خالقداد کامران یک انسان شریف و شامل هیچ جناح حزب نبود و سالهای زیاد به حیث آمر تخنیکی رادیو خدمت کرده بود؛ اسدالله شعور در بخش نشرات رادیو کار می کرد و انجنیر محمد کریم خان که تازه بعد از ختم تحصیلات عالی رشته تخنیکی رادیو تلویزیون از کشور آلمان برگشته بود و چند ماه از عروسی وی می گذشت همراه با انجنیر سید امیر خان کارمند سابقه دار تخنیکی رادیو زندان شدند و دو نفر اخیرالذکر برنگشتند.
در همین برکناری ها و گرفتاریهای عکسا دستگاه ادم کشی اسدالله سروری؛ محمد یوسف دارو با چند تن دیگر که از وظایف شان برکنار شده بودند ؛ به زندانی شدن و کشتن شان اقدام گردید.
با افشای لیست اعضای مخفی حزبی پرچم در اردو و پولیس توسط ببرک کارمل صدمه زیاد در پیکر اردوی و پولیس افغانستان زده شد؛ زیرا لیست صاحب منصبان اردو که عضویت حزب شاخه پرچم را داشتند ؛ جز میر اکبر خیبر و ببرک کارمل کسی دیگری نمی دانست.
حفیظ الله امین تمام قدرت را بدست گرفت و جناب ببرک کارمل وظیفه سفارت افغانستان در چکسلواکی را قبول و از آنجا دستور تجمع جوانان را میداد. در اثر آن سه هزار جوان ازبخش پرچم زندانی شدند و برنگشتند. اما محمد یوسف دارو همینکه از وظیفه برکنار شد؛ فوراٌ مخفی گردید.
ایجانب «ماریا دارو خانمش» نیز در مدیریت خدمات و مامورین بخش اداری رادیو کار میکردم از وظیفه برکنار شدم.
ریاست عکسها با همه تلاش های شان از گرفتاری محمد یوسف دارو مایوس شدند و دو روز بعد از مخفی شدن محمد یوسف دارو به زندانی ساختن خانمش اقدام نمودند. ماریا دارو طفل دوم اش را در بطن داشت که روانه زندان شد. امین آنقدر شرایط زندگی را برای تمام مردم سخت ساخته بود که هیچ ضرورتی به زندانی ساختن مردم نبود زیرا تمام افغانستان به یک زندان بزرگ مبدل شده بود. وحتی اطفال در مکاتب آرامش نداشتند.
شنیدند اخبار خارجی ممنوع بود… معلمین گماشته شده از اطفال در صنف می پرسید که در خانه والدین تان به بیانیه رهبر « نورمحمد ترکی» گوش میدهند یا نه ؛ رادیو های خارجی را گوش میکنند؟ اطفال معصوم بی خبر از دنیای اختناق؛ واقعیت ها را برای معلم شان می گفتند باعث زندانی شدن پدران شان می شدند.
زمانی که من « نویسنده این یادگار » زندانی شدم و شوهرم محمد یوسف دارو نیز مخفی بود طفل سه ساله ام در خانه تنها ماند. موقع که مرا گرفتند و موتر عکسها از مقابل خانه ما عبور کرد صدای گریه طفلم را می شنیدم؛ همسایه های نیک و انسان های شریف پسرم را به خانه شان بردند. در یک روز وطی یک مکتوب من « ماریا دارو» و آقای عبدالبشیر غیاثی کارمندان اداری و عبدالبشیر غفاری کارمند ریاست تخنیکی یکجا زندانی شدیم. در وزارت داخله از زمان آقای قدیر نورستانی وزیر داخله سابق یکتعداد پرچمی های گمنام «هویت شان افشا نشده بود» هنوز هم در ادارات وزارت داخله کار می کردند و بعد از مدتی باعث رهایم از زندان شدند ولی تحقیق و استنطاق و شکنجه را تحمل کردم و بعد از رهایی زندان مخفی شدم. طفل دوم ام را در مخفیگاه ولادت کردم.
موقعی که داود تلون از گرفتاری محمد یوسف دارو ناامید شد. به اساس خبررسان و جاسوسهای رادیو تلویزیون؛ همان حزبیهای معاش بگیر وظایف خبررسانی خویش را خوب ایفا کردند. بخاطر زندانی شدنم اطلاعات حق و ناحق خانم آمنه زمان که بعد از ازدواج همرای نام حق زیرک به آمنه زمان زیرک مسما شد؛ خود را خلقی درجه اول میداندند و نفیسه ملیار نطاق پشتو که اصلاٌ از نظر عقیده افغانی ملتی بود و خود را در بخش امنیستهای خطر ناک جا زده بود این دو خانم اطلاع ناحق برای گرفتاری بار دوم من به دستگاه آدم کش میدادند. بارق شفیعی هنوز در وزارت اطلاعات وکلتور به حیث معاون وزیر« خیال محمد کتوازی» ایفای وظیفه میکرد. مرا دوباره در وزارت اطلاعات وکلتور مقرر کرد. در این مقرری بنده را هر هفته از یک دفتر به دفتر دیگر تبدیل می کردند تا باعث شود که من دهان باز کنم و برای حکومت نا بکار چیزی بگویم. اما چون شوهرم مخفی بود و کدام عاید دیگر نداشتم ؛ دندان روی جگر می گذاشتم. به همین ترتیب گرفتاری ها ادامه داشت نه تنها حزبی ها بلکه افراد با دانش غیر حزبی نیز در لیست شامل بودند. بنده برای یک هفته به تحریرات ریاست اطلاعات تحیت ریاست جناب محترم داکتر لطیف ناظمی اعزام شدم. در این موقع دکتور ناظمی از گرفتاری بار دوم بنده مطلع شد مخفیانه برایم اطلاع داد و فوراٌ مرا در کتابخانه های عامه کابل تبدیل کرد و به جناب محترم رزاق رهین که دوست دکتور ناظمی بود ؛ هدایت داد تا ازمن حمایت کند.
روز خیال محمد کتوازی وزیر اطلاعات و کلتور جهت بازدید به کتابخانه عامه کابل می آمد و جناب رهین رئیس کتابخانه که من در دفتر تحریرات وی کار میکردم برایم ساعت یازده بجه قبل از آمدن وزیر و گفت ساعت یازده بجه قبل از ظهر خانه بروید و یک بعد از ظهر برگردید.
قبل از این روانشاد حیدری وجودی شاعر و بیدل نشاس که در دفتر روزنامه و مجلات کتابخانه کار می کرد برایم از جاسوس که برای گرفتاری من دسیسه میکرد؛ اطلاع داده بود.
در هرحال ساعت یک بعدازظهر بوظیفه برگشتم؛ دیدم هنوز کتوازی در کتابخانه هست؛ فوراٌ در تشناب زنانه مخفی شدم همین که کتوازی در صحن کتابخانه رفت ؛ من به دفترم برگشتم که ناگهان جاسوس تمام دفتار را کنترل کرد و مرا دید و با خود به صحن کتابخانه که تمام مامورین را جهت خداحافظی جمع کرده بودند؛ برد. کتوازی مرا با کنایه مخاطب قرار داد و گفت« ماریا جان خوری سنگیه یی» بعداز همین دیدن دوباره در پی گرفتاریم شدند. جناب رهین رئیس کتابخانه با آنکه بکار بنده ضرورت اشد داشت؛ مرا به کتابخانه جدید التاسیس خیرخانه تبدیل کرد تا از نظر جاسوس غیب شوم. مدتی را با همین ناراحتی بکار ادامه دادم. خلقی ها دو آتشه بخاطر گرفتاری رفقای مخفی اطفال شان را اختطاف میکردند و احمد جان پسرسه ساله ام را اختطاف نمودند. در این اختطاف خیلی مقاومت کردم و برای شوهرم اطلاع ندادم چون میدانستم که او از زندان خلقی ها زنده بر نمی گردد. در این مقاومت شوهرم از زندانی شدن حفظ گردید مگر به گرفتاری خودم اقدام کردند. کتابخانه خیر خانه خیلی جدید بود وپرسونل کافی نداشت. جناب گلستانی آمر و من منحیث معاون او کار میکردم و دفتر حاضر مستقل نداشتم اسم ما شامل کتاب حاضری مامورین ناحیه دهم « ناحیه خیرخانه » بود.
روزی جهت امضای حاضر بدفتر ناحیه رفتم؛ جناب محترم قسیم مسئول حاضری برایم گفت « امروز حاضری بدفتر شخص مدیر ناحیه می باشد شما باید برای امضا دفتر مدیر صاحب بروید و با اشاره و شفر برایم تفهیم کرد که نروم ». وقتی که بدفترم رفتم دیدم دو نفر اعضای عکسها همیشه در دفتر ما تحت نام مطالعه می نشستند؛ حضور دارند. یک پرزه خط نوشتم و برای جناب گلستانی مخفیانه سپردم. از جناب گلستانی اجازه خواستم تا به ماموریت پولیس خیرخانه که در پهلوی مدیریت ناحیه قرار داشت؛ جهت استفاده تلفون بروم. آن دو نفر مرا تعقیب کرد یکی آن دفتر مدیر ناحیه رفت و از آمدنم او را مطلع ساخت و دیگرش تا آمریت پولیس با من آمد. پولیس های ناحیه خیرخانه همیشه از من کتاب می گرفتند وبا من خیلی مهربان بودند. به اساس کمک ایشان از یک دفترشان از دروازه به عقب تعمیر فرار کردم و خود را در سرویس انداخته طرف خانه رفتم. دیدم خانه در محاصره پولیس مخفی اسدالله سروری جلاد قرار دارد. از سرویس پیاده نشدم به ده افغانان؛ ایستگاه اخیر سرویس های خیرخانه/ خانه یک دوست هم دوره مکتبم رفتم و با چادری دوباره به خیر خانه برگشتم. پدرم برای نگهداری دو طفلم و تنهایی ما با ما بود او را با دوطفلم گرفتم و خانه را ترک کردم .
مقاومت در برابر دستگاه آدمکش کمتر از مبارزه در میدان جنگ داغ نبرد نبود. بالاخره شوهرم را در مخفی گاه از حادثه مطلع ساختم . غلام حضرت همگر منشی عمومی ولایت کابل در همین زمان مخفی بود. او دستور مخفی شدنم را صادر کرد و جمیله پلوشه خاله « فرهاد دریا » مسئول سازمان زنان کابل در شرایط مخفی بود نسبت عدم عضویت من در حزب به مخفی شدنم؛ مخالفت کرد. روی این دلایل و مجبوراٌ عضویت حزب دموکراتیک خلق را قبول کردم و به مخفیگاه سازمان زنان راه پیدا کردم. بعدا نسبت فقر بودجویی ؛ حزب تصمیم گرفت که اعضای مخفی بالای رفقایی که هویت شان برای حکومت خون آشام افشا نبود؛ تقسیم شوند. شوربختانه من و شوهرم در یک خانه کرایی با فامیل رفیق عریف و خانمش بنام پشتون عریف وظیفه معلمی داشت؛ در سید محمد شاه مینه مستقر شدیم. رزاق عریف برادر بزرگ رفیق عریف در زندان پلچرخی در پنجه امینیست ها اسیر بود روی همین دلیل اعتماد حزب بالای برادر عریف و خانمش پشتون عریف خیلی زیاد بود. در مخفیگاه شرایط ناگواری را متحمل شدیم. پشتون عریف برای دستگاه آدمکش کار میکرد و همیشه با شوهرش در بسیار مخفیگاه میرفت و حوادث یکی پی دیگری اتفاق می افتاد. یکروز محمد یوسف دارم جلسه حزبی داشت و در همین مخفیگاه دایر می کرد و به مخالفت من مواجه شد. چون که پشتون از دایر شدن جلسه اطلاع داده بود و خانه تحت نظر افراد عکسها قرار داشت. از همسایه پهلوی خانه ما که یک فامیل محترم خوستی بودند ؛ استمداد کمک شدم : « ادی » مادربزرگ خانواده خیلی مهربان بود و اجازه داد که شوهرم « محمد یوسف دارو» از سر دیوار به حویلی آنها و از حویلی ایشان که در کوچه دیگر راه داشت ؛ فرار کند. بعد از این حادثه پشتون عریف با شوهرش در یک مخفیگاه واقع خیرخانه رفتند و عصر بازگشتند؛ در برگشت عریف از آنجا؛ یوسف دارو گفت رفقا تعداد شما در این خانه زیاد است باید متفرق شوید. یکتعداد متفرق شدند و یوسف دارو نیز به خانه یک تن از دوستان شخصی خود بنام کاکا نعیم پناه برد. قیود شبگردی حاکم شد و همان مخفیگاه مورد حمله قرار گرفت و یک تعداد رفقای مخفی زندان شدند. شرایط هر روز بد و بدتر میشد مخفیگاه ها افشا میگردید.با گذشت زمان دوستان ریایی و باطنی امتحان می دادند. خانه پدرم در قلعه وزیر بنی حصار و خانه خسرم در علاوالدین علیا موقعیت داشت. خانه خسرم از سرک عمومی فاصله داشت و درایور های رادیو تلویزیون آدرس مشخص آن را نمی دانستند. مگر اعتماد بالای خانواده دارو وجود نداشت. چونکه من قبل از مخفی شدنم آنجا رفتم و پذیرفته نشدم. ویوسف دارو نیز شخصاٌ رانده شدن از خانواده خودش این را تجربه کرده بود.
بعضاٌ با چادری خانه پدرم میرفتم و پدرم از جریان مطلع شد و برای ما در خانه خودش مخفیگاه ساخت. مخفیگاه ما در یک پس خانه یی نیمه پوش که بین اتاق نشیمن و اتاق دوره مجردی خودم قرار داشت. خیلی تاریک و نیمه پوشش شده بود صرفاٌ یک پنجره کوچک طرف باغی که عقب خانه ما قرار داشت: داشت به همین باغ که از وزیر دربار امیر عبدالرحمن خان بود؛ خاطر آن قرییه را بنام قلعه وزیر یاد میکردند. خانه پدرم که از نظر کمی از شهر دور بود ؛ رفتیم . چون درایوران رادیو تلویزیون آدرس خانه پدرم را میدانستند و گاه گاهی جاسوس های دربار امین به دیدار ما تا قلعه وزیر می آمدند. یک روز دو دختر خانم با فیشن های عجیب و غریب دلق الباب کردند. خانم برادرم « شیلا جان» در را گشود ومن و دارو در مخفیگاه پناه بردیم. شیلا جان پرسید شما کیستید . آنها خود را دوستان خیلی صمیمی من معرفی کردند و گفتند: از کشته شدن یوسف جان دارو خبر شدیم برای تسلی خانمش « ماریا جان » آمده ایم.
شیلا جان در جواب گفت : بلی مطلع هستیم ؛ ممنون از اینکه در تشویش خواهرم ماریا جان هستید؛ بیاید یک چای ما را نوش جان کنید.
بعد از آن حالت عادی شیلا جان؛ سراغ خانه خواهرم را که در سرک مقابل خانه ما قرار داشت؛ گرفتند. پدرم دروازه را باز کرد و آن دو خانم سراغم را گرفتند و پدرم درجواب گفت: یوسف دارو را کشتید و ماریا خانمش در زندان شما بسر میبرد؛ فکر میکنم که نوبت دو طفل چهار ساله و یک ساله و شیرخورش رسیده ؛ بیا این دو را نیز با خود ببرید.
بعد از آن روز خانه پدرم را برای مدتی کوتاه ترک و به خانه دوستان قابل اعتماد مانند سرور جان مدیر ثبت رادیو؛ غفار غوربندی عضو تخنیکی رادیو؛ مرحوم محمد دین ژواک ؛ میرزا محمد نوری کارمند ریاست افغان فلم و برادر خوانده من بود؛ و حبیب جان یعنی خانه خاله بی بی گل وغیره دوستان رفتیم تا پل پای ما از نظر گم شود. شبی که خانه سرور جان بودیم ؛ محترم سرور جان با خبرهای داغ آمد و گفت: « یوسف جان » امروز در هر شعبه ریاست تخنیکی رادیو تلویزیون برایت فاتحه خوانی کردند. زیرا اسم تان در جمع کشته شدگان نوشته شده و در دیوار وزارت داخله نصب گردیده است.
محترم صابر پاشا در هر شعبه می رفت و آیات از قرآن کریم را تلاوت میکرد و زار میگریست. تمام کارمندان رادیو تلویزیون غمگین بودند و وقتی که صابر پاشا به دفتر من با جمع ازمامورین آمدند و قرائت قرآن شریف شروع شد؛ با گریه های زار زار صابر پاشا چنان خنده ام گرفته بود که نزدیک بود؛ افشا شوید. همه با هم خندیدم. دوستان خوب و غیر حزبی بودند و حنیفه جان خانم سرور جان چنان مهربان بود که حتی فرزندانم را با خود به حمام میبرد و تن شان را شستو شو می کرد و برای همسایه کرایه نشین حویلی خود گفته بود که خواهرم از وطن آمده؛ آنجا حمام نیست. ( وطن کلمه اصطلاحی هست برای کسانیکه از دیگر ولایات میباشند اطلاق میشود.
بعد از همان فاتحه گیر و قرآن خواندن صابر پاشا اوضاع کمی آرامتر و دستگاه آدمکش اسدالله سروری نا امید شد. ما دوباره به خانه پدرم برگشتیم. حکومت بحدی دست و پاچه بود از گرفتاری و عدم گرفتاری افراد خیلی مهم مانند یوسف دارو؛ غلام محمد آزمون و دیگران مایوس شده بودند. امین بر اریکه قدرت نشسته بود و افغانستان به یک زندان بزرگ مبدل شده بود.
ببرک کامل با بیانیه دو آتشه از رادیو تلویزیون تاشکند خطاب به مردم گفت که وطن در خطر است قوای کشور دوست اتحاد جماهیر شوروی ما را کمک میکنند و با تانک شوروی از راه پل حیرتان داخل خاک خود شد.
دسیسه قتل مرحوم دارو و اعزام او به پنجشیر!
در جریان حزب و حزبی شدنم را در صفحات قبل تحریر کردم که در اثر فشار سیاسی در زمان حفیظ الله امین با زور تهدید و تفنگ شامل حزب شده بودم. اما حالا میبینم که بعضی از جوانان به خاطر منافع شخصی و سوءاستفاده از نام حزب خود را بدر و دیوار می زنند تا شامل حزب شوند. در داخل حزب از بالا تا پایان جواسیس خیلی عمیق رخنه کرده بودند. منشی های صادق سازمان های اولیه در هر موسسه تبدیل و در عوض افراد معامله گر و ضعیف النفس جایگزین میشدند. در سازمان اولیه رادیو تلویزیون در اول مرحوم اشرف گردیزی برادر جمیله جان پلوشه و مامای فرهاد دریا منشی سامان اولیه رادیو تلویزیون بود… وی با استفاد از یک بورس تحصیلی به اتحاد شوروی رفت و به جایش مرحوم محمد یوسف دارو را تعین کردند؛ پرابلم های مرحوم دارو در سطح رادیو تلویزیون ؛ صدارت و مشاورین روس خیلی زیاد بود اما موقع ضرورت در بخش حزبی و یا دولتی وی را تعین و بعدا که معامله گری صورت نمی گرفت برکنار میشد. یوسف دارو وقتی که منشی سازمان اولیه بود شخصی را بنام سعید محمد مجاهد از نژاد پشتون بحیث معاون سازمان اولیه تعین کرد . دیری نگذشت که دسیسه برای قتل دارو چیده شد ؛ وی را به جبهه پنجشیر جهت دفاع از دست آورد های انقلاب شکوهمند ثور فرستادند و برای بد نامی این دسیسه بجای آنکه آقای مجاهد معاون سازمان اولیه رادیو تلویزیون اداره کند؛ مرحوم مسحور جمال را موقتاٌ در غیاب دارو بحیث منشی تعین کردند. در این تعین و تبدیل با یک تیر دو نشان گرفتند؛ یکی وحدت بین خلقی و پرچمی را که دارو می خواست و آقای مجاهد را معاونش تعین کرده بود از بین ببرند و از طرف دیگر مرحوم مسحورجمال به اندازه دارو از رادیو تلویزیون شناخت کافی نداشت و شخص عقیده مند به حزب و ببرک کارمل بود. می خواستند مسحور جمال را در ماجرای های پیچیده رادیو تلویزیون بدنام سازند. اما دیدن که این منظور خام شان کارگر نیست؛ مجید سربلند یک نفر از خویشاوند خود را بنام عبدالصمد مومند بجای سید محمد مجاهد به صفت معاون سازمان اولیه حزبی رادیو تلویزیون تعین کرد؛ این عمل « مجید سربلند » با وجودی که خودش نیز پشتون بود یک فاصله عمیق را بین حزبی های خلقی و پرچمی رادیو تلویزیون و یا بهتر بگویم پشتون و تاجک ایجاد نمود. چون مرحوم دارو از ریاست تخنیکی در اثر مخالفت با مشاورین در مسکو برکنار شده بود ؛ موقع مناسب برای تعین افراد دلخواه شان مساعد گردید و آنها فکر کرده بودند که دارو بنام منشی سازمان اولیه در پنجشیر کشته میشود. یک نفر دیگر بنام شمس حکم به حیث منشی سازمان تعین گردید. مرحوم دارو و مرحوم سید محمد مجاهد هر دو از سازمان اولیه برکنار شدند. نفرک های سربلند تا توانستند در رادیو تلویزیون با بعضی روسای موسسه معامله گر توافق کردند. صمد مومند با صلاحیت عام و تام عمل میکرد ؛ شمس حکم یک آدم ضعیف و روز گذران و آقا بلی بود و با افراد مانند وثیق خوب رفیق میشد و حق میگرفت مگر آقای صمد خان مومند که از طرف مجید سربلند با صلاحیت عام تعین شده بود هر آنچه از دستش برآورده میشد عمل میکرد. صمد مومند بعلاوه فروش دکان های پل باغ عمومی مربوط رادیوتلویزیون که برای فرزند فهیم ادا؛ نواسه « عبدالاحد ادا»؛ خیانت بزرگ ملی را مرتکب شد؛ صدها استفاده جویی پر در آمد دیگر نیز داشت. یک انسان فحاش بود ؛ با استفاده از موقف حزبی خویش محاشی را در رادیو تلویزیون آشکارا انجام میداد. یک آرایشگر بنام. را به صفت معشوقه رسمی در رادیو تلویزیون داشت؛ با دختران ارزه بد اخلاق رسماٌ شهوت رانی میکرد. بدین دلیل نام تمام حزبی ها در صفحات سیاه تاریخ درج میشد. فروش دکانهای رادیو تلویزیون در پل باغ عمومی ملکیت دولتی یک عاید ملی برای ضرورت های بودجوی رادیو تلویزیون بود. این نوع خیانت تنها در همین سطح نبود بلکه از بالا امید جوانان پاک و وطن دوست را نا امید می ساختند پس آب از بالا خت بود..
حوادث در جبهه پنجشیر
حالا شما را در جبهه پنجشیر میبردم که بالای مرحوم دارو و جوانان پاک وطن که به بهانه تبلیغ انقلاب شکوهمند ثور در جبهه داغ فرستاده شده بودند ؛چه گذشت. اولا سه نفر فروخته شده و نا فهم که تازه حزبی شده بودند وظیفه قتل مرحوم دارو را بدوش داشتند و افراد دیگری وظیفه تبلیغ مرگ مرحوم دارو را در رادیو تلویزیون داشتند آنها قبل از انجام عمل قتل؛ خبرمرگ دارو را به رادیو تلویزیون پخش کردند و سه نفر قاتل از طرف جوانان با وجدان و صادق در جریان عمل دستگیر شدند . اما مبلغین شان مرا در یک آزمون شوکه کننده قرار می داند و متوجه روحیه و حالت من در رادیو تلویزیون بودند.
قوماندان های روس در پنجشیر توسط هلیکوپتر می دیدند که مجاهدین در ارتفاع نهایت بلند کوه ها در عقب سنگ های بزرگ موضع گرفته اند؛ با وسایل مجهز که در اختیار داشتند ؛ بجای آنکه خود داخل عمل شوند. بالای کمیته تصمیم گیر جوانان امر کردند که جوانان باید در آن ارتفاع کوه بروند و با مجاهدین بجنگند. در این کمیته تصمیم گیر پنج نفر بودند که دارو نیز یکی از آنها بود میدانستند که مجاهدین از طرف شب مخفیانه پایین میشدند و از خانه های شان اندک غذا با خود میبردند و بعضی از جوانان را نیز شکار میکردند. در حالی که روسها توسط دوربین های قوی که داشتند؛ می دیدند و مطلع بودند. اما با گروپ جوانان که از کابل برای تبلیغ شکوهمندی انقلاب آمده بودند همکاری نمی کردند. کمیته تصمیم گیر فیصله کردند که جوانان ما در سن خیلی جوانی قرار دارند تجربه جنگی ندارند همه متعلم و یا محصل اند و حتی استعمال سلاح را نمیدانند. از فرستادند شان در کوه های شامخ پنجشیر صرف نظر و مخالفت کردند و با قوای مسلح روسها در مشاجره لفظی به پرابلم جدی مواجه شدند. قوماندان روسها موضوع مخالفت این کمیته را بنام دارو منحیث ماجراجو و عدم همکاری با روسها به کمیته مرکزی حزب مخابره کرد. هیت از کابل تحت ریاست محمود بریالی به پنجشیر رفت و از دارو و دیگر اعضای کمیته تصمیم گیر علت عدم همکاری با روس ها را پرسیدند. اعضای کمیته تصمیم گیر گفتند که در کابل برای ما دستور تبلیغ و ترویج انقلاب شکوهمند ثور داده شد ه بود اما پنجشیری ها با زن و فرزند شان فرار کرده اند و این جوانان همه متعلمین مکتب می باشد تجربه جنگی ندارند و در سراسر پنجشیر یک نفر هم نیست که برایش تبلیغ شود. خانه و کاشانه و حیوانات شان و بعضی زنان و مردان کهنسال اینجا است و بس … کمیته شهری جوانان را فریب داده است.
محمود بریالی تا آن وقت نمی دانست که در پنجشیر چه میگذرد؛ او با یک مقدار مواد خوراکه برای کمک مردم پنجشیر با کمره های تلویزیون آمده بود ؛ مواد را برای خود سپاه انقلاب توزیع و در تلویزیون نمایش دادند… قضیه محاکمه دارو ختم شد. اما دشمن سوگند خورده ؛ جوانان نو جذب حزبی را وظیفه داده بودند که دارو را ترور کنند؛ این دسیسه نیز ناکام شد و اما قوماندان روسها در جبهه پنجشیر مطابق احکام قوای مسلح حکم محکمه صحرایی و قتل مرحوم محمد یوسف دارو را صادر کرد .اما محمد یوسف دارو به قوماندان گفته بود : اولا من سرباز نیستم اگر باشم تحت قومانده قوماندان قوای مسلح افغانستان می باشم که در اینجا وجود ندارد و قتل یک انسان ملکی در جبهه خیانت به قوای مسلح خلق روس خواهد بود شما میدانید مردم پشنجیر تحت رهبری احمد شاه مسعود همه مجاهدین اند از خانه های خود فرار کردند . مردم پنجشیر همه کوه ها و دره های پنجشیر را مانند کف دست می شناسند کدام خطر تهدیدشان نمی کند.
اما جوانان سامان شهری همه متعلم و خونگرم و احساساتی وشایق تبلیغ شکوهمندی انقلاب می باشند. این جوانان فکر میکنند
و قوای مسلح بزرگ شوروی هم در اینجا از ایشان حمایت میکند که چنین نیست. آیا متوجه نیستید که سه نفر جوان در رخه پنجشیر بدون اجازه سرگروپ شان خودسرانه تا نیمه کوه بالا رفتند و مجاهدین درکمین نشسته از پشت صخره های بزرگ پریدند و آنها را با قنداق تفنگ زده زده با خود بردند. چرا با داشتن همه وسایل مجهز تان از آنها دفاع نکردید آیا در برابر فامیل های شان جواب دارید ؟.
محمود بریالی تازه از جریان آگاه شد که در اثر تصمیم غلط کمیته شهری کابل و عدم اطلاعات دقیق و فریب قوای روسها؛ در پنجشیر جوانان بی گناه که شکار تیر و تفنگ دشمن می شوند. دوباره به کابل برگشت و امر برگشت سپاه انقلاب را صادر کرد. از این دو حادثه پلان شده شوهرم محمد یوسف دارو جان به سلامت برد.
تا زمانی که مرحوم دارو دوباره برگشت ؛ فکر کنید که با فرزندان کوچکم در خیرخانه زندگی میکردم ؛ چه حال داشتم و یک و دو بار آدم های ناشناس بنام اینکه من از پنجشیر برای تان خط دارو را آورده ام ؛ آمد .
قطعاٌ در را به رویش نگشودم و زیرا یک نوع پودر انفجاری در پاکت جابجا شده را می آوردند … زمانی که پاکت را باز می کردید ؛ مواد داخل پاکت منفجر می شد و باعث از بین بردن انگشتان می گردید. چنانچه این حادثه در کوچه ما به خانه یکتن از همسایه های ما که پدر خانواده در وزارت زراعت ماموریت داشت؛ اتفاق افتاد و یگانه پسر یازده سال او چهار انگشت خود را از دست داد . اما در رادیو تلویزیون ماجرا قسمی دیگری اتفاق می افتاد.. مرحوم مسحور جمال سازمان اولیه رادیو تلویزیون را سرپرستی میکرد و دشمنان قسم خورده براش تلفون کرده بودند که یک تعداد از سپاه انقلاب در پنجشیر کشته شدند و دارو نیز در میان شان می باشد یک موتر به میدان هوایی روان کنید و جسدش را تسلیم شوید. مسحور جمال فهمیده بود که این کار دشمن است ؛ بدون سرو صدا خودش برای در یافت واقعیت به میدان هوایی رفت و دیده که هیچ زخمی از پنجشیر نیامده و هیچ گپ نیست . اما تا زمانی که مسحورجمال از میدان هوایی برگشت آوازه کشته شدن دارو در تمام شعبات رادیو تلویزیون پخش گردید. این کار دشمنان داخلی در رادیو تلویزیون بود . من از دنیا بی خبر با دویسه کار نزد رئیس اداری میرفتم با یک تن راننده رادیو تلویزیون در صحن رادیو مقابل شدم او برای انتقال جسد دارو به سازمان اولیه رفته بود؛ چونکه مسحورجمال در سازمان نبود و خودش میدان هوایی رفته بود؛ درایور خیلی ناراحت از سازمان اولیه می آمد و مرا دید با سراسیمه گی پرسید که شما از دارو صاحب خبردارید ؟
پرسیدم چرا دارو را چی شده ؟
وی با لکنت زبان چیزی گفت .. هیچ فکر می کنم یک تعداد زخمی ها از پنجشیر رسیده و برای انتقال دارو موتر خواستند. زمین از زیر پاهایم و آسمان از بالای سرم کوچ کرد. در همان لحظه مرحوم مسحور جمال از میدان هوایی برگشت . راننده وی با صدای بلند گفت … هر بی وجدان که این کار را کرده خجالت بکشند … این زن مظلوم چه گناه کرده که چنین خبر دلخراش را پخش میکنید … هیچ کسی کشته نه شده و هیچ زخمی از پنجشیر نرسیده است. اما قبول کرده نتوانستم فورا نزد مسحور جمال رفتم ؛ مسحور جمال گفت ماریا جان دشمن در داخل رادیو تلویزیون است و من پیدایش میکنم ؛ هیچ گپ نیست … خیر و خیریت است بخاطری ناراحت ساختن شما این آوازه را پخش میکنند. تو یک شیر زن قوی و مبارز هستی ؛ از این دشمن ضعیف نترس … هرقدر مسحورجمال تلاش کرد که ناراحت نشوم … مگر نشد.. بالاخره مسحورجمال گفت همه زخمی ها را مرا گرفته به شفاخانه چهارصد بستر می آوردند رفتیم…. با رئیس شفاخانه در تماس شدیم وی لیست زخمی که دو روز قبل از جبهه پنجشیر با دو جوانی زخمی را آورده بودند ؛ برای ما نشان و گفت بعد از این دو جوان کدام حادثه و زخمی دیگر نداریم . استاد مسحور جمال مرا به رئیس چهار صد بستر معرفی کرد و رئيس شفاخانه ما را به سردخانه برد و به مسحورجمال گفت بگذار خانم دارو به چشم خود اجساد را نگاه کند که جسد شوهرش در بین مرده ها نباشد؟ در سردخانه روی تمام اجساد را ملاحظه کردم . خوانند عزیز شما با خواندن این بخش از داستان زندگی من در آن زمان مرا درک کرده میتوانید؟
روانشاد عزیزالله هدف در جمع سپاهیان انقلاب
زمانی که سپاهیان انقلاب از پنجشیر دوباره برگشتند. هر کدام نظر به تجربه که از پنجشیر داشتند؛ قصه میکردند. عزیزالله هدف و نجیب سلطانی در بازارک پنجشیر مستقر شده بودند. چون اهداف اصلی سوق همه سپاهیان بخاطر تبلیغ انقلاب شکوهمند و شکست ناپذیر بود؛ اما پنجشیر خالی از آدم ها بود. چند مرکب؛ گاو و مرغ در بسیار حویلی های مردم عزیز پنجشیر موجود بود؛ بس. عزیزالله هدف و نجیب سلطانی یک درام خیلی کمیدی و انتقادی نوشته بودند که بسیار جالب بود کار و فعالیت انقلابیون در جبهه پنجشیر را در کاراکتر حیوانات تمثیل کرده بودند.
اگر همچو سناریو بدست کدام کشور غربی می افتاد؛ میلیون دالر کمایی میکردند…. کودتای « انقلاب شکوهمند ثور» از زمان های قدیم در دوره سلطنت محمد ظاهر خان از طرف دشمنان دیرین این سرزمین پلان شده بود … اولین رئیس جمهور کشور سردار محمد داود – و دکتر نجیب الله قربانی همان پلان های شوم دشمنان گردیدند ودربهای آن جان هزاران نفر بیگناه وطنم اعم از زن و مرد جوان و کهنسال را گرفت تای پای شوروی در کشور باز شود و بهانه یی دفاع از مردم افغانستان و انتقام از شوروی ها توسط ممالک غربی انجام شود.
در حفیقت هیچ جریان سیاسی چپی در وطن ما به پختگی سیاسی نرسیده بود. اگر بعضی نویسندگان برای بهبود جامعه مقاله ای مینوشتند از طرف حکومت سانسور میشد ؛ اشخاص وطن دوست بنام باغی از طرف شاه و حکومت آن وقت بدار زده میشد… شما آهنگ زیبای محلی توره را بیاد دارید. پس محمد ظاهر شاه چطور در قانون اساسی نیم بند دموکراسی خود برای جلوگیر از ایجاد احزاب سیاسی؛ خود را یه کوچه حسن چپ زد؛ آیا این سوال نزد هموطنان ما ایجاد نشد؟ شاه از فعالیت جریان های سیاسی مخفی اطلاع کافی داشت. برای روشن کردن قضیه شما را به قصه واقعی که مرحوم خانم زلیخا جان نگاه در وقت نوشتن کتاب تیاتر درباره شوهرش سید مقدس نگاه برایم افشا کرد ؛ برای تان مینویسم. برادر بزرگ سید مقدس نگاه که یک نقاش خوب و زبردست بود کله تاس انسان را رسم کرده بود و در پشت کله علامه سوالیه را گذاشته بود … روی همین جرم وی را در یکی از ولایات دور دست به قتل رساندند.. و قصه دوم این که بعد از توشیح قانون نیم بند دموکراسی محمد ظاهر در سال ( ۱۳۴۳) که در همین سال پرچمی و خلقی با هم اتحاد کرده اولین کنگره خود را در کارته چهار درخانه نور محمد تره کی دایر نمودند ؛ شاه بی خبر نبود. اما سید مقدس نگاه یک جریده بنام اسلام را بر ضد مفکوره جریانات چپی منتشر کرد. بعد از نشر دومین شماره ؛ خانم بلقیس دختر ظاهرشاه خانم زلیخا نگاه را به حضور پذیرفت و برایش دستور داد که سید مقدس نگاه از نشر جریده خودداری نماید. در حالیکه پرچم ؛ خلق؛ افغان ملت؛ شعله جاوید ؛ ترجمان؛ شوخک و ده ها جراید دیگر در مطبعه دولتی طبع و نشر میشد. این خود یک بازی سیاسی نیست؟
برمیگردم به زندگی فامیلی خود ؛ زندگیم با حوادث سیاسی جاری گره خورد . با آنکه در صفحات قبلی مطالعه کردید که امور اداری را از همان دستگاه پوستین دوزی آموخته بودم و قبل از انقلاب نامیمون ثور که برای فریب جهان دو قطبی امپریالیزم و سوسیالیزم به دستور ابرقدرت های غربی و همکاری خاندان نادری و در راس آن شخص شاه زمینه سازی گردید و در این معامله سیاسی ظاهر شاه خان زمینه را برای پسر کاکایش سردار محمد داود خان را که تشنه قدرت سیاسی بود؛ فراهم ساخت و خود به بهانه مریضی روانه ایتالیا « روم» گردید. برگشت سردار محمد داود از کشور های عربی و تغییر عقیده کرد و با گرفتاری های رهبری خلق و پرچم خود سرنگون کردید و انقلاب نا میمنون نیز دست خوش بازی بزرگتر سیاسی جهان شد. سلاح مندر و تخریب کننده از سراسر جهان بدست مجاهدین که ظاهراٌ بنام دفاع از عقاید مقدس شان در دامان امپریالیزیم پناه بردند. در این جریان دکتور نجیب الله در اثر یک بازی سیاسی دیگر به قدرت رسید و ببرک کارمل مانند ظاهر شاه سر خود را سلامت کشید رفقای پرچمدار خود را برای بار دوم فراموش کرد . جوانان رشید کشور از هر دو طرف فدای حوادث و خواهشات دست نشانده های شرق و غرب شدند . برادر علیه برادر با سلاح دست داشته اش آتش فیر کرد. عقبگرد سیاسی فرهنگی و اجتماعی آغاز شد. بخصوص زنان و جوانان قربانی این حوادث شدند. کشور عقب مانده ای که بیشتر از چندین دهه تحت سلطه شاهی نفس می کشید؛ بجز چند وزارت و ریاست های مستقل دولتی هیچ گونه زیر بنای اقتصادی وجود نداشت؛ بجز چند فابریکه های کوچک شخصی و نیمه دولتی مانند؛ حجاری و نجاری؛ فابریکه بوت آهو؛ فابریکه فلز سایر مردم همه مردم در دم و دستگاه دولت کار میکردند. مجاهدین بودن هیچ گونه تشخیص و بررسی هرکی را نشانه گرفتند و ترور می نمودند . وحشت در ده و قریه و شهر های بزرگ ایجاد کردند .
چطور عشق من و یوسف دارو لایتناهی شد
ازدواجم با مرحوم دارو که روی یک غلطی فهمی در کار اداره صورت گرفت. تا آن زمان هنوز قوانین اداره را زیاد نمیدانستم محرمیت و رازداری دفتر را افشا کرده بودم و اشتباه دیگر اینکه در کار ماموریت نباید بالای دوست صمیمی خود هم اعتماد کرد. زیرا من تجربه کردم.
هرگاه برای انجنیر یونسی قضیه گرفتاری دارو را نی گفتم ؛ شاید ازدواج ما صورت نمی گرفت و یا اینکه تقدیر همین طور نوشته شده بود. از طرف دیگر مخالفت فامیل دارو با ازدواج وی همرای همان دختر رعنای؛ نطاق دکلماتور ورزیده رادیو برهم خورده بود؛ هرگاه قطع رابطه یوسف با دوست دخترش صورت نمی گرفت؛ ازدواج من با دارو قطعاٌ رخ نمیداد.
این دو عامل در زندگی دارو اتفاق افتاد وی به سخنان یونسی گوش داد و فهمید که برای رفاه و آسایش مردم خود مبارزه میکنم ؛ چرا برای زندگی خودم بی توجه هستم. یک دختر زحمتکش؛ فعال و هوشیار که از محرومیت مردم آگاهی داشته باشد ؛ ضرورت دارم..
در اوایل که در رادیو بحیث ممثل کار میکردم گاهی گاهی مرا دیده بود اما از آنجایی که کارمندان رادیو تلویزیون ملی او را به نام یک مبارز مغرور می شناختند و از جمله مامورین رادیو تلویزیون چند دختر رعنای تمایل زیاد به وی داشتند ولی نسبتی اشرافی بودن شان؛ جواب رد گرفته بودند. یک روز ساعت یازده بجه روز بود که دارو بدفتر ما آمد و از مدیر دفتر ما « آقای شلگری» خواهش کرد که برای من چند دقیقه وقت بدهد؛
دارو مرا در دهلیز تمیر ریاست نشرات که دفتر ما موقعیت داشت؛ با بسیار احترام خاص؛ چنین گفت : من یک آدم تسلیم ناپذیر هستم ؛ با روسا موسسه همیشه دست و گریبان هستم . تحصیلات مسلکی دارم؛ ظاهری خیلی خشن؛ اما برای انسان های مظلوم جامعه خود مبارزه کرده ام و خواهم کرد آیا با چنین یک آدم ازدواج میکنی ؟
دهانم هاج واج ماند که دارو از من تقاضای ازدواج میکند؟
فکر کردم شوخی میکند بعد فکر کردم این آدم با هیچ کس چنین شوخی ندارد. در جوابش گفتم با یک انسان جنگره و پرابلم ساز قطعاٌ !
او گفت « حرفهایم را جدی بگیر این شوخی نیست» چون من شناخت کافی از شخصیت وی نداشتم جواب صد فیصد رد برایش دادم. موقعی که دفترش میرفت برایم گفت « خوب فکر کن»
من حرفهایش را جدی نگرفتم اما چنانکه در صفحات قبلی در باره رابطه خانواده ما با دکتور خانم ماگل یونسی خواندید؛ دارو از همین طریق در مورد من شناخت کافی پیدا کرده بود و به آدرس برادرم محمد آصف بها استاد لیسه انصاری بود؛ رفت. برای برادرم گفته بود « خواهرت ماریا در دفتر مامورین رادیو تلویزیون کار میکند او را خوش دارم مگر با هم هیچ ارتباط نداریم ؛ میخواهم با وی ازدواج کنم برایش پیشنهاد دادم ولی جواب رد داد. حالا شما که برادرش هستید برایش بگوید که این سخنانم را پس نمیگیرم و پیشنهادم را جدی بگیرد..»
برادرم برایش گفته بود که آیا در خانواده شما خواستگاری به همین شکل است که یک دختر را با تهدید خواستگاری کنید؟
دارو چون تجربه تلخ از دوست دختر سابقش داشت؛ نمیخواست بدون هموار کردن راه فوراٌ خانواده اش را به خواستگاری بفرستد و میخواست اولا رضایت من را بدست آورد و بعد داخل اقدام شود. شب برادرم از من پرسید که شخصی را بنام یوسف می شناسی ؟
برایش گفتم بلی ؛ او به یک انسان لجوج ؛ خودخواه ؛سرکش و جنگره در رادیو تلویزیون معروف است. دیروز به اجازه مدیر دفتر ما ؛ مرا در دهلیز کشید و برایم بسیار احمقانه پیشنهاد ازدواج داد.
برادرم گفت از آنجایکه در یک موسسه کار میکنید؛ کوشش کن از شخصیتش معلومات بدست بیاوری. گفتم برخوردش با سایر کارمندان خیلی مودب و احترام آمیز میباشد مگر هر روز یک درد سر و یک مشکلات جدی برای دفتر ما خلق میکند. سه روز بعد دارو برای یونسی گفته بود من برای آن دخترک مدیریت مامورین پیشنهاد ازدواج دادم و همرای برادرش نیز صحبت کردم اما تاحال جواب نگرفته ام … امروز باز همرایش گپ میزنم. یونسی وی را مانع شد و گفت خیلی غلط کردید. تو باید دختر را خوب بشناسی و از فامیلش باید خواستگاری کنی . این چیکار بود که تو کردی . مه باید غلطی ترا اصلاح کنم. یونسی نزد برادرم رفت و صحبت کرد و نزد من آمد و بسیار از شخصیت دارو توصیف کرد و گفت شما باید یکبار برای یک چای و یا کافی همرایش بروید و همدیگر را بشناسید. من رفتن به رستورانت را رد کردم و از آوازه ناحق و بدنامی می ترسیدم؛ افشای رابط و دید و باز ما ؛ مانند یک بم انفجار میشد.
چون دارو دارای شخصیت خیلی محترم و یک مبارز مغرور بود و با هیچ دختر رابطه نداشت. یونسی برایم گفت در کارته چهار یک ورکشاپ ترمیم وسایل تخنیکی دارم دو سه نفر دیگر نیز کار میکنند؛ همراهی دارو آنجا ملاقات کنید کسی شما را نمی بیند . واز طرف دیگر برادرم بعد از ملاقات با انجنیر یونسی برایم گفت یک روز برای ساعت وی را ملاقات کن ؛ عیب ندارد. بالاخره برای شناخت همدیگر به آدرس ورکشاپ یونسی رفتیم.
موقعی که از سرویس سرای غزنی پایان شدم ؛ او قبل از من امده بود و در سرک منتظرم بود هر دو داخل ورکشاپ شدیم. در ورکشاپ سه نفر انجینران مصروف کار بودند و بعد از یک چای نوشیدن با هم صحبت داشتیم که یک تن از همان انجنیران یک مقدار پول ضرورت داشت و یوسف صدافغانی برایش قرض داد.
در برگشت در سرویس زمانی که نگران سرویس پول کرایه را جمع میکرد ؛ یوسف جیب هایش را پالید پول نداشت؛ با اشاره به نگران سرویس میخواست ساعت بند دستی خود را بدهید . اما نگران گفت صاحب پروا ندارد. چون شاهد پول قرض دادنش در ورکشاپ بودم . پول کرایه اورا نیز پرداختم فکر میکنم این عمل من خیلی خوشش آمد. رابطه ما چنین آغاز شد مگر تا زمانی که رسماٌ نامزد نشده بودیم در وقت امضای حاضر مانند قبل برخورد میکرد.
بالاخره یوسف فامیلش را مجبور ساخت تا به خواستگاری به خانه ما بیایند. باز هم به مخالفت مادر و برادربزرگش« کریم» مواجه شد. قبلاٌ مادرش دو دختر را که یوسف میخواست با آنها ازدواج کند خواستگاری نکرده بود ویا به شکل از اشکال با حرف های نامناسب فامیل دختر را منصرف ساخته بودند. بالاخره در اثر تلاش یوسف دارو مادرش خواستگاری آمد. در خواستگاری قسمی حرف میزد که گویا من با پسرشان رابطه دارم . روی همین دلیل سوالات زیاد برای فامیلم ایجاد گردید. بعد که نامزد شدیم؛ تخریبات مادرش با اشکال مختلف با توهین و اهانت آغاز شد. ثریا خواهر بزرگ دارو در آستانه عروسی اش قرار داشت. جهت اشتراک در عروسی .ی از تمام فامیل ما را دعوت کردند. یک شب قبل از عروسی شب برات بود که در گلچر افغانستان مروج است در عید و برات و نوروز برای نامزد خویش تحفه میبردند.. دارو از من پرسید فامیلت براتی انتظار دارند که روان کنم. گفتم که ضرورت نیست فامیل ما با چنین خرافات اند. یک شاخه گل کفایت میکند.
شب برات که یک شب قبل از عروسی ثریا بود؛ داماد شان براتی خیلی مفصل چندین خنچه نان ؛ لباس و وسایل آتش بازی و غیره آورده بود.
چون یوسف پول نداشت که چنین براتی برایم بیاورد از مادرش خواهش کرد که اینقدر عذا ضایع میشود یک خنچه را برای ماریا نامزدم روان کنید. اما کریم صدا کرد ما از خود خویش و قوم داریم همه دوستان را خبر کنید که بیایند و غذا صرف کنند و اقارب ما بدانند که با چی کسی دختر ما ازدواج کرده است. در این مورد ثریا خواهرش مداخله کرد و حرفهای یوسف را تایید کرد مورد قهر و غضب و توهین کریم قرار گرفت.
یوسف برای کریم گفته بود حق توهین برای خواهرم را نداری ؛ غذا از طرف نامزدش میباشد؛ حق دارد هر طوری که لازم می داند مصرف شود. کریم بعلاوه که حرف های یوسف را نادیده گرفت به لت و کوب ثریا پرداخت. یوسف که در مورد تحصیل و آسایش خواهرانش خیلی زحمت کشیده بود و خواهرانش را خیلی دوست داشت.؛ کریم را جانانه لت وکوب کرد و جنگ شدید بین دو برادر در گرفت. یوسف شب خانه را ترک کرد . فردا که وظیفه رفتم ؛ دیدم یوسف در پیش دروازه رادیو تلویزیون منتظرم است. بعد از احوالپرسی برایم گفت امروز وظیفه نروید؛ و جریان دیشب را شرح داد و گفت من از خانه برآمدم در عروسی هم اشتراک نمیکنم. طول روز در شهر به گردش پرداختیم و عصر که خانه میرفتم یوسف چنین گفت: اگر از طرف فامیل ما کسی آمد که شما را به عروسی ببرد خوب در غیر آن یک بهانه کن که وضع خراب است نمی خواهم فامیلت توهین و تحقیر شوند.
زمانیکه خانه رسیدم ؛ دیدم خانم برادرم آرایشگاه رفته بود و خواهرم نیز به بسیار مشلات از شوهر اجازه گرفته بود؛ من هم لباسم را از دکان خیاط با خود آوردم. همه منتظر بودیم که کسی برای انتقال ما به خانه ایشان خواهد آمد. اما تا ساعت هفت شام کسی نیامد. برای مادرم خصوصی گفتم که یک مشاجره بین یوسف و برادرش واقع شده.شاید ما را فراموش کردند.. مادرم از فامیلش شاکی بود نه از یوسف و گفت ما توهین کسی را پذیرفته نمی توانیم ما از خود حیثیت داریم؛ اگر یوسف مصروف است فامیلش می تواند کسی را دنبال ما روان کند؛ فکر میکنم که ما را تحویل نمی گیرند.
عروسی از ساعت چهار عصر آغاز شده بود و یوسف بعداز ساعت پنج عصر که از من جدا شد بخانه خود نرفت وجای رفته بود که کسی نمی دانست. در آن زمان رواج آن بود که عروسی خانگی ساعت چهار عصر داماد با یک تعداد از اقارب نزدیکش به شال انداختن می آمدند و در عین زمان عقد صورت می گرفت و آخر شب دوباره برای حنابندان می آمدند وعروسی خود را میبردند. اما در هوتل شرایط فرق میکرد.
ساعت پنج عصر می خواستند که مراسم عقد برگزار شود ؛ ثریا متوجه شد که یوسف برادر خیلی عزیزش وجود ندارد؛ برای مراسم عقد حاضر نگردید. آبروی فامیل اکبری به خطر مواجه شد. از ثریا علت عدم عقد را پرسیدند و ثریا گفت« تا زمانی که یوسف برادرم در مجلس حاضر نباشد برای عقد حاضر نمی شوم. بروید یوسف را پیدا کنید. همه فامیل به خاطر آبرویشان سراسیمه شدند و برای پیدا کردن یوسف هرجای ممکن که به ذهنشان می رسد؛ رفتند مگر وی را نیافتند. بالاخره انجنینر یونسی بیاد شان افتاد و خانه یونسی رفتند. یونسی از ماجر بی اطلاع بود مگر یوسف از یونسی خواسته بود که کار ترمیم در ورکشاپ عقب افتاده است ؛ مشتری را ازدست می دهیم؛ می خواهم امشب ترممات را خلاص و ناوقت خانه میروم. یونسی از دنیا بیخبر فکر کرد که یوسف مصروف ترمیم خواهد بود. با ایشان یکجا بطرف ورکشاپ حرکت کردند و دیدن چراغ ها خاموش است یوسنی ورکشاپ را باز کرد دید که یوسف در روی کوچ خوابیده است.
او را بیدار کردند و یونسی پرسید تا شما خانه برنه رفتید. ثریا جان به عقد حاضر نمی شود؛ آبروی پدر تان چطور میشود. روی همین دلیل او بخانه برگشت؛ نوای ساز و سرود فضای خانه را پرُ کرده بود. موقعی که یوسف وارد محفل شد چشمانش من و فامیلم را می پالاید از ثریا پرسید ماریا کجاست همه لاجواب ماندند. یوسف روی برگشتاند تا محفل را ترک کند. ثریا از مادرش پرسید که چرا ماریا وفامیلش نیامدند؛ چرا کسی را پشت شان روان نکردید.
پسران کاکا و ماما دارو را محکم گرفتند که آبروی فامیل بسیار ارزشمند است لطفا محفل را ترک نکنید … اما دارو گفت آیا آبروی من و نامزدم ارزش ندارد؟ مشاجره شدید بودند که پدرش آمد و دارو را قناعت داد که لطفا آبروی مرا نریزان…. چون سوگند از دهن دارو برآمد که تا نامزدم در محفل نباشد؛ امکان ندارد. خاله زاده ها و کاکازاده ها دارو را گرفته ساعت دوازده شب خانه ما آمدند. همه از خواب بیدار شدیم. دارو برای مادرم التجا کرد لطفا …برایم اجازه بدهید که اقلاٌ نامزدم را با خود در محفل ببرم. دعوا خیلی شدید و طولانی شد و مادرم اجازه نداد مگر مرا در دو راهی قرار داد گفت « دیده شود که ماریا ترا می بخشد یا نه» حالت یوسف را دیدم ؛ نخواستم که در اثر لجاجت فامیلش او را مجازات کنم. به مادرم گفتم …مادر من از جریان ماجرا خبر دارم گناه یوسف نیست؛ چیکار کنم. در همین لحظه لباسم را که عصر از نزد خیاط آورده بودم. دارو آنرا گرفت و از بازوی من گرفته مرا با خود برد. وقتی که به محفل رسیدیم من با لباس پجامه و بوت خانگی در پا داشتم. وی در یک اتاق مرا راهنمایی کرد و عزیزه خواهرش آمد مرا آرایش کرد و لباسم را پوشیدم مگر بوت نداشتم. چون لباسم خیلی دراز بود؛ در محفل رفتم . داماد با فامیلش ساعت سه بجه شب آمدند مراسم حنابندان آغاز شد و عقد صورت گرفت. ساعت چهارونیم صبح عروس خود را بردند. مهمانان همه رفتند.
پدر دارو آمد و از من تشکر کرد اما مادرش قطعاٌ نیآمد و هیچ نوع استقبال و خوش امدید برایم نگفت. چون دارو برایم گفته بود که قبل از طلوع آفتاب ترا دوباره برمی گردانم ؛ خانه ایشان را ترک و رونه خانه خودم شدیم. همین که بخانه رسیدیم پدرم طرف مسجد روان بود و ما را دید و حیران و متعجب شد. داخل خانه شدیم که مادرم آمد و با یک نگاه زهر نفرتش را بر ما ریخت. چند دقیقه بعد شوهر خواهرم آمد با یوسف دعوا کرد و گفت ما را تحقیر کردید. دلم برای دارو کباب شد اما کاری از دستش بر نمی آمد. روز بعدا که دفتر رفتم خیلی ناراحت بود و از ناراحتیش بیشتر رنج میبردم.
همان صبح بعداز آن که از خانه ما را ترک کرد؛ دوباره به خانه خود برنگشت و شبانه در معاینه خانه پدرش در پایان چوک کابل؛ بالای میز عملیات خوابیده بود. با محترم یونسی جریان زندگی و جریان « عروسی ثریا» و توهین و اهانت ای که با من و فامیلم شده بود؛ را تعریف کرد و تصمیم گرفت که هرچه زودتر باید عروسی کند. بخاطر اعاده حیثیت فامیلیم؛ دست و پا میزد که پول مخارج عروسی را پیدا و با یک محفل آبرومند زندگی مشترک ما آغاز گردد.
از رادیو برای محفل عروسی عزیزه خواهرش که چهار ماه قبل با پسر عمه شان ازدواج کرده بود ؛ برای جهیزیه او پول قرض گرفته بود که هنوز پرداخت آن تکمیل نشده بود.
از دوستان و رفقایش هم پول ضرورت عروسی پیدا نشد و مجبوراٌ نزد سود خوران شهر رفت؛ آنها تضمین می خواستند که قباله جایداد ؛ خانه ؛ دکان و زمین را نزد شان؛ تضمین بگذارد. روی همین دلیل جریان را با پدرش در میان گذاشت. پدرش وعده کرد که من قباله خانه را در اختیارت می گذارم ؛ از ناحیه پول دلش جمع شد و مرا از تصمیمش خبر کرد. اما بدبختانه مادرش قباله خانه را در اختیارش نه گذاشت و در عوض پدرش تمام بزرگان خانواده مادری و پدری را جمع کرد تا وی را از عروسی با این عجله منصرف سازند .پدرش یوسف را گفت امشب باید بخانه بیایی که موضع عروسی تان را باهم گپ بزنیم. شام که یوسف بخانه رفت دید که بزرگان قوم پدری و مادری هم دعوت شدند. آنها از یوسف پرسیدند؛ چرا به عجله اقدام به عروسی می کنید آیا کدام مشکلی است که با ما در میان بگذارید. یوسف دارو یکبار جلالی شد و تمام اعمال خجالت آور شب برات و شب عروسی ثریا را بیان کرد و از دوستان خواست؛ من هیچ مشکلی ندارم ؛ من و ماریا باهم تصمیم داشتیم تا تابستان آیند نامزدم باشیم و پول پس انداز کنیم و بعد عروسی خود را در کلوپ مطبوعات جشن بگیریم زیرا ما کارمندان رادیو تلویزیون هستیم؛ کلوپ رایگان در اختیار ما مانده می شود. اما از همان شب عروسی ثریا جان تا حال من خانه نمی آیم؛ شبانه در معاینه خانه پدرم میخوابم. این حالت برایم خسته کن شده همرای خسرم « پدر ماریا جان» گپ زدم و برایم اجازه داد که عروسی کنیم. برای یک عروسی آبرومند از پدرم خواستم تا قباله خانه اش را برایم بدهد که از سود خوران پول قرض بگیرم اما پدرم به قولش وفا نکرد. مگر خسرم برایم گفت من نمی خواهم که قرض دار شوید صرفاٌ به اساس شرعی عقد کنید. حال شما بزرگان که اینجا جمع شدید از اصل قضیه خبر شدید؛ و ماریا حامله نیست که شما فکر میکنید. همه پرابلم و عروسی تحمیل را با عجله به خاطر خودم گرفته ام و بس .
بزرگان اشتراک کننده مجلس از عمل خجالت اور کریم پسر بزرگ اکبری اگاه شدند و با یک صدا گفتند که ما حاضریم برایت پول جمع کنیم وعروسی تان را مجلل جشن بگیرید.
یوسف در جواب شان گفت ؛ مادرم قباله خانه یی را که نصف آبادی آن از خودم میباشد برایم نمی دهد ؛ من به پول خیرات و گدایی عروسی نمیکنم. اگر ماریا مرا بصفت همسرش قبول دارد؛ باید با همه مشکلاتم شریک باشد.
قبل از آنکه یوسف جان با پدرم موضوع عروسی را در میان بگذارد؛ از من پرسید و تمام جریان خانواده اش را برایم مو به مو تعریف کرد و از من سوال کرد. آیا با این همه مشکلات حاضری با من ازدواج کنی ؟
برایش گفتم « این حلقه نامزدی؛ حلقه اسارت نیست. این حلقه؛ حلقه ی پیوند دو قلب و دمیدن یک روح در دو جسم میباشد. دراین مدتی که با تو نامزدم هستم و با تو نفس میکشم و مردانگی شهامت و صداقت را در وجودت دیدم. تا اخرین نفسم در کنارت باقی میمانم. با تو در یک جاده هموار و ناهموار قدم میزنم. زندگی خود را با زندگی تو گره زده ام. ازدواج من و تو یک ازدواج معمولی نیست. این پیوند زندگیست. از عشق و محبت تو گلهای امید در باغچه قلب ما زرع شده و با نفس های ما جان می گیرند و نمو می نمایند.
میدانم که تو یک مبارز سرسخت سیاسی هستی مگر من با سیاست چندان علاقه ندارم. از عدم تعادل در جامعه فرهنگی و اجتماعی و شرایط دشوار ظلم و ستم زنان در خانواده ها سخت متاثر هستم؛ برای همین منظور در رادیو به نوشتن و تمثل از مظالم اجتماع نارس اقدام کردم.
بعد از شنیدن جواب من؛ بیشتر تلاش میکرد که پول قرض پیدا کند. وقتی که از طرف پدرش نسبت عدم بدست آوردن قباله خانه مایوس شده بود؛ نزد پدرم آمد و از وی اجازه عقد بسیار ساده را گرفت. با تصمیم جدی که برای عقد داشت از طرف فامیلش شرایط برایش دشوار و دشوار تر میشد و انها فکر میکردند که ماریا نیز به تجمل ظاهری مانند بعضی از زنان عقیده دارد. بزرگان خانواده را برای منصرف ساختنم از ازدواج نزدم روان میکردند. اما نمیدانستند که من و یوسف یک قول محکم باهم داده ایم و منصرف نمی شویم وما هیچ نوع رازی را از همدیگر پنهان نمی کردیم.
حال برمیگردم به پرابلم های خانواده خودم. پدرم با یوسف قول داد که عقد تان را به یک شرط قبول دارم . نظر به شرایط موجود باید خانه کرایی پیدا کنید و زندگی تان را دور از نظر خشم و خشونت خانواده گی آغاز نماید.
انجنیر یونسی در پروژه خیرخانه یک نمره زمین خریده بود و آبادی خانه اش در جریان بود و برای یوسف جان گفت « یک اتاق را فوری برای تان آماده میسازم ؛ زندگی تان را آغاز کنید زیرا فصل خزان رو به اختتمام بود وهوا سرد میشد. انجنیر یونسی به قولش وفا کرد و پدرم هم چنان سر قولش ماند مگر یک خواهش از یوسف جان داشت؛ ما در منطقه قلعه وزیر بینحصار زندگی داشتیم . مردم با هم خیلی پیوند عمیق دارند در خوشی و غم هم دیگر شریک اند. فقط یک چاشت برای شان نان تهیه کنید که خیر و ثواب شما هم محسوب شود؛ یوسف هم پذیرفت.
اما مادر من نیز مانند مادریوسف دارو به مخالفت برخاست و به خاطر توهین و اهانت که در شب عروسی ثریاجان با ما کردند خیلی عصبانی بود و به حیثیت اش برخورده بود. که حق هم داشت.
با شدت عدم موافقت خود را اعلان کرد؛ من مستحق نبودم. روزی که برای عقد میرفتیم؛ یک گواهینامه « تذکره هویت » پدرم کار بود و مادرم مانند مادر یوسف دارو تذکره هویت پدرم را برای ما نمیداد.
برایش گفتم مادر من دختر تو ام که سالها دستت بدعا بود که خوشبخت شوم پس چرا مخالفت دارید چرا با من اینکار را میکنید؟
مادرم نیز سوالی نا جایزی کرد آیا از یوسف حمل گرفتی که به عروسی عجله دارید. این عجله بخاطر چیست؟
من نمیتوانستم ماجرای خانواده یوسف دارو را برایش بگویم …هر نوع دشنام مادرم را پذیرفتم. مادرم خیلی عصبی شد و از روی عصبانیت گفت یک بچه بی سر و بی دم را پیدا کردی و حالا یک عقد معمولی میکنید؟ مردم چی میگویند و چی تبصره میکنند. بالاخره همه ستم را بجان خریدم و موفق شدم که تذکره هویت پدرم را حاصل کنم. در صفحات قبلی مطالعه کردید که رئیس عمومی رادیو تلویزیون نیز مرا گفته بود که زودتر عروسی کنید تا یوسف دارو متوجه مسوُلیت فامیلی خود شود و از مبارزه شدید علیه جمهوریت داود خان دست بکشد.
به هرحال عقد کردیم مگر خشونت فامیل دارو پایان ناپذیر بود ؛ من و دارو نظر به قولی که برای پدرم داده بودیم ؛ قرار بود؛ در خانه نیمه ساخت جناب یونسی به زندگی آغاز می کردیم. دارو از پدرش خواهش کرد تا در مراسم عقد حاضر شود؛ باز هم با اشتباه بزرگ برخوردیم .
مراسم عقد در خانه پدرم خیلی آبرو مند و ساده برگزار شد و دارو یک موتر تکسی را گل پوش کرده آمده بود. پدرش با همان بزرگان اقاربش در محفل عقد ما حاضر شد و در غیاب دارو تصمیم خیلی عجیب گرفته بودند. یعنی خویش و قوم و دوستان شان را بنام عروسی در منزل شان دعوت کرده بودند. زمانی که از خانه پدرم بطرف زندگی جدید حرکت کردیم در عقب دروازه خانه ما دو موتر گل پوش ایستاده بود؛ ثریا خواهر دارو موتر خود را گلپوش کرده روان کرده بود در فکر خودش خدمتی برای برادر دوست داشتنی اش انجام داده است. و شخص دارو یک تکسی را گل پوش کرده بود.
پدر داور از من خواهش کرد که در موتر ثریا بنشینم و دارو چون از فیصله آنها بی اطلاع بود؛ برایم گفت به احترام پدرم از موتر ثریا استفاده میکنیم. حرکت کردیم و در جاده میوند بجای که طرف خیر خانه برود؛ طرف علاوالدین راه افتاد. دارو با عصبانیت بالای فاروق شوهر ثریا جان که راننده ما بود؛ فریاد زد کجا میروی ؟ طرف خیر خانه برود. فاروق هم که یک ماه قبل عروسی کرده بود از جریانات داخلی خانواده دارو بی اطلاع بود؛ اما پدر دارو گفت یوسف پسرم فقط برای ده دقیقه عروست را به خانه خود میبرم ؛ بعد از آن خود اختیار دارید. وقتی که به منزل شان رشیدیم موسیقی جریان داشت و دوستان شان در جشن عروسی اشتراک و پایکوبی داشتند. هر دوی ما خیلی متعجب شدیم. دارو دستم را گرفت ؛ گفت به احترام پدرم چند دقیقه اشتراک میکنیم و بعد میرویم . این عمل مسخره انقدر اذیتم کرد که نمی توانم چطورتحریر کنم. من که برای عروسی دوستانم از هنرمندان رادیو دعوت میکردم و با تخفیف خوب آنها اشتراک می کردند…مگر محفل خودم به این مسخره گی؛ برایم توهین بزرگ بود.
بعد از صرف غذا خواستیم طرف خیرخانه برویم باز هم پدرش و بزرگان قوم از ما خواهش کردند و برای دارو گفتند که یک شب بودن در خانه خودت عیب نیست؛ لطفاٌ محفل را برهم نزنید. دوستان عزیز زندگی ما با این ماجرا شروع شد.
خانه شان دارای حیاط بسیار بزرگ بود و یک اپارتمان در قسمت دخولی حویلی که دارو خودش آباد کرده بود؛ رفتیم . نه فرش وجود داشت و نه ظرف حالا خود حدس بزنید که بر ما چی گذشت.
تخت خواب هم نداشتیم یک چهارپایی که از ریسمان بافته میشد ؛ برای مرد های مجرد خوب بود؛ همان چهار پایی دوره مجردی یوسف جان را با یک پای پاک از قالین های کهنه در دم در گذاشته بودند و بس .
چهارپایی برای دو نفر گنجایش نداشت؛ شب زفافم برگزار شد.
فردا بعضی ضرورت های زندگی را که در خانه انجنیر یونسی خریده بودیم آن آوردیم و به مشکل زندگی را شروع کردیم و زمستان شدید فرا رسید. یوسف جان از مادرش یک لحاف برای گرم کردن زمستان خواست تا با گذاشتن صندلی گذاره کنیم . مادرش گفت؛ تو سگرت میکشی لحاف مرا میسوزانی .
از طرف دیگر برادر بزرگ من که صاحب منصب پولیس بود و در شهر مزار شریف ایفای خدمت می کرد و در زمستان پدرم؛ مادرم و همسرش را برای مدت چهار ماه با خود مزارشریف می برد. خانه پدرم خالی می بود ؛ من و یوسف موقعاٌ به خانه مادرم رفتیم تا برگشت ایشان از مزارشریف باید زمستان سخت و سنگ را بگذرانیم. همین که ما از مجبوریت زمستان به خانه پدرم رفتیم؛ فوراٌ کریم و مادرش پلان دیگری را طرح کردند. عزیزه خواهر دومی دارو که مسلک نرس داشت و با پسر عمه شان ازدواج کرده بود؛ بخاطر بعدُ مصافه و رسیدن عزیزه بکار شفاخانه او را از خانه پدر امان « خسرش» نقل مکان دادند. زمستان ختم شد و فامیلم از مزار شریف برگشتند؛ اما خانه ما در انحصار مادر و خواهر دارو قرار داشت؛ چیزی گفته هم نمی توانستیم. با یوسف مشورت کردم باید خانه ی کرایی پیدا کنم. او گفت نه هرگز یکبار بدقول شدم حالا که خودشان ما را به زندگی نگذاشتند باید اتاق های ما را تخلیه کنند. این موضوع را یوسف با جنگ و دعوا با برادرش کریم و مادرش حل و فصل کرد و دوباره به خانه خویش به علاوالدین رفتیم.
آغاز زندگی ماجرایی ما در علاوالدین چی ارمغان دیگر را در قبال داشت. هر روز باید سرک دارالامان پیاده میرفتیم وبعد با بس های شهری خود را به رادیو تلویزیون میرساندیم. خانه شان از سرک دارالامان خیلی فاصله داشت یعنی « موتر رادیو تلویزیون در کوچه های تنگ و پیچ در پیچ علاوالدین رفته نمی توانست. من در آن زمان اضافه کاری نداشتم؛ ساعت چهارونیم عصر رخصت و به خانه برمیگشتم. تا آمدن یوسف جان برای پختن نان شب آماده گی میگرفتم.
یکروز دو خواهر نازنین زلیخا جان و حلیمه جان از دوستان صمیمی دوره لیسه عایشه درانی با من بودند؛ به دیدنم آمدند. کریم برادر دارو درحویلی بود و بلند صدا کرد؛ از وقتی که یوسف عروسی کرده خانه داکتر اکبری به فاحشه خانه مبدل شده است.
دوستانم از من پرسیدند؛ زندگی چطور میگذره آیا خوشحال هستی . بعد از همان یک ملاقلت مرا ترک کردند. یک سال از عروسی ما گذشت؛ هر روز که از وظیفه می آمدم قطعاٌ از آپارتمان به حویلی نمی رفتم زیرا به سوالات عجیب خانواده اش مواجه میشدم که چرا حمل \ نمی گیری. تا دیروز بالایم مشکوک بودند که شاید حمل گرفته که برای عقد عجله دارند و حالا سال دوم عروسی ما آغاز شده و با سوالات دیگری مرا ملامت می کردند. تولد اولین طفلم « احمد جان» زندگی برای ما مشکل تر شد. در ایام رخصتی ولادی ؛ برای نگهداری احمد جان یک نفر را با معاش خوبی استخدام کردم تا برگشتنم از وظیفه از طفلم نگهداری نماید. یک روز برای کاری بانکی از خانه بیرون رفتم موقعی که برگشتم دیدم او در خدمت فامیل دارو قرار گرفته است. بعد از پنج روز پدرش آمد و گفت کار شما برای دخترم خیلی طاقت فرسا میباشد. او رفت و من در تلاش پیدا کردن یک فامیل بی بضاعت بودم. تا بدون کرایه بنشینند و از طفلم مواظبت نماید.
در همین فرصت مرحوم عین الله متکی یکتن از هم صنفان دوره مکتب مرحوم دارو که در رادیوی ننگرهار شهر جلال آباد ایفای وظیفه می کرد؛ خانه ما آمد . احمد جان ده روزه شده بود زمانی که از آمدن مرحوم متکی مطلع شدند کریم قصداٌ با مادرش دعوا کرد و دارو پایان رفت تا برای شان تفهیم نماید که ما مهمان داریم ؛ خموش شوند اما برخلاف انتظار صدا ها بلند بلند تر شد و کریم یوسف را تیله کرد نزدیک بود که در چاه حویلی بیافتد ؛ مرحوم متکی دوید و دعوا را خلاص کرد. شب برای یوسف گفت من با فامیل شما از صنف هفتم مکتب آشنایی دارم ؛ فامیل تان با افکار سیاسی شما مخالف اند؛ ازدواج تان را برهم میزند . بهتر خواهد بود که بیک خانه کرایی نزدیک رادیو تلویزیون نقل و مکان نماید. فردا مرحوم دارو به محل بی بی مهرو خانه پیدا کرد وبرای جناب متکی گفت « ماریا مریض است شما تمام وسایل را جمع کنید و به این ادرس نقل و مکان نماید. طفلم یازده روزه شده بود که از خانه شان برآمدیم. خانه کرایی کاملاٌ مکان کژدم بود . شبها تا صبح کنار احمد و دارو بیدار می بودم که کژدم زهرش را در بدن شان تزریق نکند.
من یک مقدار پول پس انداز از زمان قبل از ازدواج در بانک داشتم برایش پیشنهاد کردم یک خانه گروی بگیریم اما دارو پیشنهادم را رد کرد و گفت بیشتر از این شکنجه ام نکن . فعلاٌ یک خانه کرایی دیگر باید پیدا کنم و پولی که در بانک دارید برای آبادی خانه ما ضرورت میشود. انسان خیلی غیرتی و تند خو بود همیشه به دیگران کمک کرده بود اما حالا که زندگی متاهلی را آغاز کرده و به کمک و تشویق خانواده خود احتیاج دارد ؛ برخلاف توقع با برخورد های غیر انتظار مواجه شد.
ریاست شاروالی در پروژه های جدید مانند خیرخانه و سید نورمحمد شاه مینه یک تعداد سهمیه برای رادیو تلویزیون و سایر موسسات دولتی برای خرید یک نمره زمین تحت پلان شاروالی می دادند. در آن زمان هنوز نامزد نشده بودم و چانس برایم یاری کرد یک نمره زمین در قسمت اول خیرخانه مینه برایم دادند و یوسف برای گرفتن یک باب آپارتمان در مکرویان درخواست داده بود که منتظر آن بود.
در صفحات قبلی مطالعه کردید که زلیخا و حلیمه دو خواهر از زمان لیسه عایشه درانی دوستان خوبم بودند که در اثر دشنام «کریم برادر دارو» دیگر با من رابطه نگرفتند. خانه شان در بی بی مهرو بود یک هفته در خانه کژدم زار سپری شد و یوسف سرگردان پیدا کردن خانه کرایی بود؛ من بخانه حلیمه و زلیخا رفتم و از آنها کمک خواستم که شما منطقه بی بی مهرو را آشنایی دارید؛ برایم خانه پیدا کنید.
آنها خانه یک دوست شان را معرفی کردند اما یک شرط داشت. صاحب خانه یک خانم بیوه بود سه دختر و یک پسر داشت و از زن دوم شوهرش تعداد فرزندان زیاد بود؛ ملک و زمین زیاد در شیوه کی داشتند که در اختیار فرزندان اندری شان قرار داشت و این خانم میخواست که احمد جان پسرم را نگهداری کند و شرط آن بود که بنام کرایه نشین پول می گیرد که کسی نفهمید.
به مثل عام که ما از زیر چکک برخاسته وزیر ناوه نشستیم . خانه را که برای ما به کرایه داد کژدم نه بله مار داشت. اما همین که میگوید اولاد آبله دل است کاملا دقیق گفته اند. بخاطرحمایت از احمد جان شرایط را قبول و در آن خانه مدتی طولانی زندگی کردیم من و یوسف بایسکل داشتیم از رادیو تا خانه حتی موقع نان چاشت هم خانه می آمدیم و احمد جان را شیر میدادم. خانم شیرین جان زن خوب مهربان بود و سه دختر جوان داشت از احمد جان خوب نگهداری میکردند. از این بابت ممنون کمکهای زلیخا جان حلیمه جان بودیم.
یک روز از وطیفه آمدم احمد جان در چپرکت خواب بود. روی چپرکت خوابش را همیشه با جالی می پوشاندم؛ دیدم که یک مار در زیر چپرکت احمد جان نشسته؛ همین که شرفه پای مرا حس کرد از زیر چپرکت داخل خانه رفت. نفس درسینه ام قید شد؛ فکر کردم احمد زنده نیست. او را بغل کردم و چشمان مشعل اش را باز کرد.
زندگی ما از نظر اقتصادی هم خراب بود. سالها کار کردم خانه پدر را رونق دادم و یوسف هم چنان سالها کار کرد؛ نه تنها از نظر اقتصاد خانواده اش را حمایت کرد بلکه برای مهیا ساختن زمینه تحصیل خواهران و برادرانش و ساختن آپارتمان برای خودش همه را برای فامیلش آماده ساخت و خود با من با یک دست لباس تن اش و با طفل یازده روز در گژدم خانه و سوراخ مار زندگی را آغاز کرد.
چون شرایط زندگی چنین بود تصمیم گرفتیم که نمره زمین خیرخانه را آباد کنیم. پولهای که دربانک پس انداز کرده بودم کافی نبود اما اقلاٌ برای آغاز آبادی خانه و پروژه بزرگ برای زندگی ما اقدام نیک بود. بازهم پدر دارو از ما خواهش که تا آبادی خانه تان در آپارتمان خود در علاوالدین زندگی کنید. چون هوا خیلی سرد شده در فصل بهار خانه خود را آباد نماید. پیشنهاد وی خوب بود مگر فاصله راه از علاوالدین تا رادیو تلویزیون خیلی زیاد بود و فکر کردیم که موضوع نگهداری احمد جان چطور میشود. پدر دارو تعهد کرد که مادرت از احمد جان برای مدتی چند ماه نگهداری میکند. بازهم بخاطر احمد جان از سوراخ مار برآمدید و به علاوالدین رفتیم . در این مدت که از علاوالدین دور بودیم آپارتمان دارو را گرو کرده بودند که یاسن و امین برادران دارو به شغل آزاد سرمایه گذاری کنند چون که مکتب را رها کرده بودند.. پدر دارو به خانواده گفته که دارو برای اباد خانه اش پول ضرورت دارد و این پول از آپارتمان خودش می باشد برایش بدهید تا هوا سرد نشده ؛ تهداب خانه را بگذارند. ارپاتمان دارو را برای یک فامیل که گرو کرده بودند؛ دوستان نزدیک آن خانواده قوماندان با قدرت در وزارت داخله بود.
همانطور که سردار محمد داود خان در صنف دوم مکتب مسیر زندگی مرا تغییر داد؛ در زمان اولین ریاست جمهوری افغانستان بریاست سردار محمد داود نیز مسیر زندگی من با سیاست گره خورد. ما در زیر خانه آپارتمان خود زندگی می کردیم و مادر یوسف احمد جان را برای دو هفته نگهداری کرد و « کریم» خبرشد که پول گروی را برای آبادی خانه دارو دادید؛ دارو میخواست برادرانش دوباره شامل مکتب نماید اما با یک سال غیبت مکتب رفتن محال بود. دارو برای دو برادر امین و یاسن کار تدارک کرد اما آنها بر تنبلی عادت کرده بودند؛ اصلا بکار نرفتند.
یکروز احمد جان را کلینیک برده بودم ؛ موقعی برگشت خانم گروی نشین روی کدام موضوع با مادر و عزیزه خواهر دارو جنگ داشت و در ضمن برای مادر دارو اخطار داد که او بچه پرچمی ات را در زندان پوده میسازم.
از طرف دیگر سردار محمد داود خان برای جلوگیری از جلسات تمام گروه های سیاسی شرایط را خیلی ضیق ساخته بود و تمام جریانهای سیاسی مخفیانه جلسه دایر می کردند؛ اسناد سیاسی نامهای رفقای حزبی و کتب سیاسی خیلی زیاد در خانه ما بود. دارو را در جریان گذاشتم.
دارو پسرخاله آن خانم همسایه گروی را میشناخت در وزارت داخله قدرت زیاد دارد و اخطار خانم را دست کم نگرفت . در همان شام تاریک و هوای سرد یوسف؛ احمد جان را گرفت و من بالا پوش زمستانی خود را گرفته دهن آستین های آن را دوختم وبا اسناد سیاسی آن را پرُ کردم ویک تعداد کتابها را در خود بالاپوش بشکل یک طفل آماده کردم؛ آن را در یک کمپل پیچانده از خانه برامدم. خانم گرو نشین سر راه من آمد و پرسید کجا می روید؟ گفتم امروز احمد جان را واکسین کردم خیلی تب شدید دارد معاینه خانه داکتر هنوز باز است باید پیش داکتر بروم.
به همین ترتیب خانه را ترک و به خیرخانه خانه پسرخاله دارو رفتیم؛ فردای آن روز در کوچه خود ما رفتیم و یکتن از همسایه های ما بنام عین الدین عینی که خانه ش را آباد کرده بود برای ما گفت اگر شما در یک اتاق زندگی کرده می توانید من برای تان اتاق میدهم باید ابادی خانه تان را شروع کنید که فصل خزان هوا سرد میشود.
همین کار را کردیم. خانه ما نیم کاره باقی ماند اما یک اتاق را درواز و کلکین ساختیم و دیوار های خانه کاه گل نشده بود از بین خشت های دیوار شمال بخانه می آمد. دیوارهای خانه را با پرده از داخل پوش کردم. زمستان خیلی سخت و برف باری زیاد بود مواد سوخت برای گرم کردن خانه نداشتیم. با مشکل زندگی کردیم و از طرف دیگر رابطه سیاسی حزب خلق و پرچم با سردار محمد داود خان خراب شده بود و حزبی ها را تعقیب و مورد پیگرد قرار داده بود.
برای شناخت مرحوم دارو یک سال وقت گرفت تا شخصیت عالی و کرکتر فوق العاده وی را با تمام وفاداری به عقیده سیاسی ؛ مردم داری؛ و فداکاری به خانواده و ناموس داری و سایر خصوصیات وی را شناختم.
شرایط سخت انسان را سرسخت میسازد؛ همدیگر را در همچو شرایط درک کردیم با همین سختیهای روزگار عاشق همدیگر شدیم.
یکروز در مورد دارو یک پاچه ادبی می نوشتم و تصادفاٌ آن را خوانده بود. « در اوایل فکر میکردم همه چیز در زیر اسم تو پنهان است؛ مانند خورشید در زندگیم آمدی دنیای تاریکم را روشن ساختی . در قدم اول ترا مانند شیر جنگل سنگدل و درنده فکر میکردم به هراس می شناختمت؛ تا زمانی که درکت کردم در زیر چهره خشن یک قلب مهربان پنهان شده و دیدم تمام زحمات را که برای خانواده ات انجام داد اید مگر وقتی که تو به آنها احتیاج داشتی؛ آنها بتو پشت کردند. تو همه چیز زندگیت را رها کردی و برایم قصه کردی ؛ هیچ پنهان کاری در گفتار و کردارت وجود نداشت. تا با تو عروسی کردم هیچ نفس عمیق و راحت نکشیدم. کشمکشهای خانواده تو و فشار و پرابلم های خانواده خودم هر دوی ما را شکنجه میکرد . اقتصاد ما صفر بود واز صفر شروع کردیم و الحمد الله حالا یک سرپناه داریم. من با تو عشق را تجربه کردم . عشق یعنی با همسری که شخصیت اش مانند خورشید می درخشد. وقار و مردگی اش زبان زد عام وخاص است. فکر نکنی که با این مشکلات زندگی از تو دلگیر میشوم. در این کلبه سرد با نفس های تو وجودم گرم می شود تو با محبت برایم آسایش هدیه کردی. بعضا احساس میکنم که تو خورشید تابناک هستی و من باید خود را به خورشید برسانم.
همیشه فکر میکردم برای شناخت تو از کجا شروع کنم. اما این را زمان برایم یاد داد که با نفسهای تو نفس بکشم با تو دست بدست زندگی آینده خود را بسازم . مشکلات این روزگار هم در گذر زمان بهتر میشود و من هیچ وقت دستت را نمیکنم.
نام خورشید برایت بهترین است زیرا اگر آتش خشمت را فروکش نه کنی دنیا را می سوزانی . این را فهمیدم که قبل از تو نفس عمیق نکشیدم اما با تو و نفس های تو نفسم قوی تر شد و دو جسم و یک نفس شدیم. و پیشانی گره خورده ات از احساس عمیق وطن دوستی و مردم دوستی ات بود نه از خشم .
تمام احساس پاکت در آن گره ها نمایان بود. برایم خیلی زمان گیر بود تا این همه مجموعه را درک کنم. با همان پیشانی گره خورده به طرفم عاشقانه نگاه میکردی ؛ در نگاه هآیت ذوب میشدم ؛ با خود میگفتم؛ چطور با این همه عشق ؛ اومجنون و من لیلا نباشم. بلی ما مجنون و لیلای همدیگر در سنگر داغ مبارزه بودم.
بعد از آن که نامه مرا خوانده بود؛ یک روز عصر دستم را گرفت و گفت : خورشید خیلی مقام بلند دارد همه سیارات به دورش می چرخند. میخواهم ترا در خود جذب کنم تا به خورشید برسیم. با نگاه خیلی عاشقانه مرا در سینه اش فشرد. مجنون وار به چشمانم نگاه کرد و گفت « من خود را در آیینه صاف این چشمان میبینم؛ که از خورشید درخشان تر و صاف تر است و مرا در خود جذب کرده است.» با گفتن این جمله متوجه شدم که از چیزی الهام گرفته است زیرا او انقدر گرفتار موضوعات جاری حزب و سایت و حکومت بود که به ادبیات عارفانه و عاشقانه فکر نمی کرد. برایم گفت نمیدانستم که من در ذهنت به شیر درنده مجسم شده بودم. بیا عزیزم باهم درد دل کنیم راست گفته بودی من هیچگاه با تو خلوت نکردم و از گذشته هایم و از دوران جوانی ام؛ برایت تعریف نکردم . ترا انقدر دوست دارم که خودم در تو ذوب شده ام . توکسی هستی که مرا بنام دارو یک شخصیت ساختی . از زمانی که ترا شناختم؛ جمله ی نیافتم که در وصفت ادا کنم. چون من با پیچ کش پلاس سروکار دارم و تو با ادبیات عارفانه وعاشقانه.
آن روز برایم روز عاشقانه ای بود که باید در آغاز زندگی مشترک آن را تجربه می کردیم. او از گذشته هایش از فداکاری هایش نسبت به خانواده اش تعریف کرد. وگفت بعد از یکبار شکست و دو بار مایوس شدن ؛ از زن گرفت, از ازدواج کاملا متنفر شده بودم. اما با فداکاری که تو در عالم از لجاجت و وحشی گری ام در حقم روا داشتی دوباره تمایل برای زن یعنی فرشته روی زمین پیدا کردم.
برای اولین بار باهم گره از مشکلات را باز کردیم. و گفت فکر نمی کردم با یک قلب شکسته دوباره احساسات عشقی در وجودم زنده شود؛ اما تو توانستی مرحم زخم هایم باشی.
سوال در ذهنم ایجاد شد و فکر کردم چرا او با آن همه توجه و هوا خواهانی که در بین کارمندان و در یک محیط روشنفکری داشت به ازدواج حاضر نشده بود…در حالی که عمرش سی و یک سال بود از من خواستگاری کرد؟؟… با گفتن قلب شکسته چشمانش راه کشید و در فکر فرو رفت.
پرسیدم «کدام شکست تو که با خانم ها جنگی بودی چطور قلبت شکسته ؟ و کدام ظالم ترا بدور انداخته بود که نصیب من باشی؟
صحبت ها اینطور آغاز شد.
زمانی که تو تازه در هنر و ادبیات بکار شروع کرده بودی یک روز من در استودیو مصروف ترمیم دستگاه بودم که با جمع همکاران جهت ثبت آمدی با دیدن این چشمان و زلفان دراز تو قلبم بیدار شد و اما هفته بعد به خدمت سربازی سوق شدم و بعد از ختم سربازی دوباره آمدم مگر مرا در دستگاه یکه توت « دستگاه اخذه » مقرر کردند. و زمان که من دوباره در مرکز رادیو تبدیل شدم تو در مدیریت مامورین ایفای وظیفه میکردی آن وقت قلبم در گرو کسی دیگری بود که به بدترین شکل شکست خوردم. البته این شکست از طرف من بود که بخاطر خانواده ام ؛ با احساسات بازی کردم و معشوقه خود را از دست دادم .
چون احساساتی بودنم « قلب من و او» هر دو شکست. او دیگر رادیو را ترک کرد و برنگشت. واقعیت همین بود خانمهای زیادی منتظرم بودند مگر او را بخاطر انتخاب کردم که در دامان یک مادر مهربان و در یتیمی بزرگ شده بود. خواهر و مادرش هر دومعلم بودن و خودش محصل و همکاری نطاقی با رادیو داشت. از اقشار متوسط جامعه بود.
سوال کردم آیا من اورا دیده بودم و می شناختم. در فکر فرو رفت و بعد گفت یادت هست که بعد از نامزدی ما یک نفر برایت یک دسته گل به عنوان تبریکی آورده بود؟
به گذشته فکر کردم به یادم آمد. چون او را با صدای ملکوتی اش همه دوست داشتن و حتی خودم عاشق صدایش بود . اشعار را که زمزمه میکرد با دل و جان گوش میکردم. کنجکاو شدم چطور؟
این امکان ندارد ؛ تو با آن فرشته این کار را کرده باشی.
به چهره اش نگاه کردم دیدم که یک اندوه بزرگ در درونش وجود دارد. یک بار تکان خورد و گفت قریب بود در ازدواجم با تو نیز این کار صورت بگیرید اما با تجربه تلخ که داشتم روی تمام مخالفت های خانواده ایستادگی کردم اما از طرف تو مطمئن نبودم با من چیز مدار؛ روی تمام خواهشات و آرزو هایت پا میگذاری و با من در جاده ناهموار راه میروی یا نه ؟
وقتی که از طرف تو مطمئن شدم؛ بسیار تلاش کردم تا بتوانم اندکی یک عروس برایت بگیرم.
این تلخی روزگار و نا جوانی خانواده ام را با تو یکجا تجربه کردم اما یک روز برویم نیاوردی بلکه مرهم زخم هایم شدی و با آنکه دنیای اندیشه ها وعقاید سیاسی و اجتماعی ما با هم فرق فاحش داشت با آن هم در امور سیاسی نیز مرا مدد گار شدی. نزدیکترین افراد خانواده ام مرا در پرتگاه سیاسی تیله می کردند اما تو مرا حفظ کردی . با ناداری هایم ساختی .
در زندگی تاریکم چراغ راهنما شدی . از خوبی هایت برای یونسی قصه میکردم و حتی یونسی مرا در غیابت توصیه میکرد.
پرسیدم ؛ چرا با من علاقمند شدی آیا با نفهمی تر از زندانی شدن نجات داده بودم؟
گفت نمیدانم که تقدیر چطور کار میکند. این یک امر حتمی است که منمون تو بودم اما علاقه ازدواج را از خود رانده بودم. یک روز با یونسی در همین مورد قصه میکردم که چرا فامیلم با احساساتم بازی کردند ….یونسی برایم گفت شما باید با کسی ازدواج گنی که قدرت درک کردنت را داشته باشد. همان دخترک مدیریت مامورین در عالم بی خبری از زندگیت؛ ترا کمک کرد و از دام برچیده شده زندان شمارا نجات داد. این خودش تقدیر است. وبعد از زندگی خانواده و افکاری هنری و اجتماعی تو برایم قصه کرد و گفت این خانم شاید هم راه همیشگی تو در تمام فراز و نشیب زندگی باشد. در آن وقت از خانه قهر کرده بودم و شبانه درمعاینه خانه پدرم میخوابیدم. بعد از معلومات یونسی درباره تو فکر کردم و یادم از اولین دیدنت در استودیو های رادیو آمد. شب خوابم نبرد ودر میز عملیات معانیه خانه پدرم که رویش می خوابیدم ؛ برایم درس عبرت شد. یک هفته بعد بدون مشورت با یونسی دیوانه وار برایت در دهلیز تعمیر ریاست نشرات رادیو پیشنهاد ازدواج دادم؛ بخاطر داری ؟..
گفتم بلی و جوابت را نیز گرفتی.
گفت حق با تو بود اما مشکل من؛ روان کردن فامیلم به خواستگاری بود.
پرسیدم آیا نمی خواستند که ازدواج کنی؟ …
گفت گوش کن… خواهرانم را برخلاف عقیده عقب مانده جامعه و فامیل به ادامه تحصیلات عالی رساندم. اما میدانی که بدون مشورت با من و خلاف عقیده خودشان آنها را با مردان که اصلا دوست نداشتند نامزد کردند. در این کار پدرم کاملا فاقد صلاحیت و کریم برادرم و مادرم تصمیم گیر بودند . بعداٌ مداخله من باعث شد تا از دامن خانواده جدا شوم.
یک دختر هم صنفی ثریا خواهرم در فاکولته بود؛ وقتاٌ فوقتاٌ بخانه ما نزد ثریا جان میامد. فامیلش او را به زور برای کسی نامزد می کردند.
او مرا در روی حویلی دیده بود واز ثریا پرسیده بود که برادر تان مجرد است ؟ آیا کسی را دوست دارد؟ .
من او را خیلی دوست دارم و فامیلم تصمیم دارند مرا با کسی نامزد سازند که دوستش ندارم . لطفاٌ با برادرت مشورت کن اگر او می خواست به خواستگاری بیاید. من او را ندیده بودم ونمی شناختم صرف بخاطر نجاتش فامیلم را به خواستگاری فرستادم. فامیلش مطابق رسم و رواج تقاضای عروسی مجلل و غیره را کردند. مادرم گفته بود این تقاضا را از دختر تان بکنید زیرا ما به اساس فشار که دختر تان بر ما وارد کرده ؛ خواستگار شدیم که آبروی تان حفظ شود. و فامیل دختر خواستگار قبلی را جواب رد داده بودند دوباره به ایشان مراجعه کردند و آنها فامیل دختر را با یک دروغ بزرگ فریب دادند و نامزدی صورت گرفت و شب عروسی تمام دروغ های داماد برملا شد. عروس در شب عروسی اش مرا در محفل می پالید چون که ثریا خواهرم در عروسی او شرکت نکرده بود. دختر قربانی شد و از تحصیل هم در سال اخیر دانشگاه محروم گشت.
دومین بار شکست همان معشوقه ام بود که قبل از خواستگاری از هم جدا شدیم.
سوال کردم چطور شد برایم قصه کن.
دارو گفت ؛ یک شب قرار بود که چندنفر از رفقای حزبی نزدم برای جلسه بیایند. من چند روز قبل از ارتباط و دوستی ام با آن دختر برای فامیل گفته بودم…آن روز که رفقا نزدم می آمدند برای مادرم گفتم که شب غذا بیشتر پخته کنید که مهمان دارم.
کریم ازدواج کرده بود و جدا زندگی داشت و پدرم کاملا از اداره و کنترول خانه بی خبر بود وهمه صلاحیت را بر من گذاشته بود. از این ناحیه کریم حسادت میکرد و درحصه تحصیل خواهرانم مادرم را تحریک میکرد تا هرچه زودتر آنها را خانه بخت بفرستد. آن روز کریم برای مادرم گفته بود که امشب مهمانان دارو کسانی اند که دخترشان با یوسف ازدواج میکند؛ نباید استقبال شوند. شب که رفیقام آمدند تمام میزنان و چوکی وحتی بستر خواب هم در آپارتمان ام وجود نداشت. موقع خواب دیدم که بستر خواب نیست؛ سوال برایم پیدا شد حتی رفقا نیز سوال کردند که یوسف جان امشب چه اتفاق افتاده همه نظم آپارتمانت برهم خورده است.
فردا صبح زود رفقا رفتند و از مادرم سوال کردم . دیشب چی اتفاق افتاده بود که نظم خانه بهم خورده بود هیچ چیز سر جایش نبود.
مادرم گفت همو میز و چوکی بوریایی که از خودت بود برایت گذاشتم تا فامیل دختر بدانند که تو همین را داری و بس .
گفتم کدام دختر ؟
گفت همو را که دوست داری … خانه مهمان شان کردی که زندگی ترا ملاحظه کنند. با جوابی که گرفتم حادثه ممتاز همان هم صنفی ثریا جان خواهرم بیادم آمد و جنون بر سرم زد و تمام چیز های را که برایم گذاشته بودند همه را از اپارتمان پایان انداختم و یک گیلن تیل آوردم و همه را آتش زدم و از خانه برامدم.
اتفاقاٌ همان روز من و دوست دخترم باهم وعده گذاشته بودیم. وقتی که وظیفه آمدم دیدم که او با لباس بسیار زیبا منتظرم در دهلیز رادیو ایستاده بود. چنان با خشونت همرایش رفتار کردم که بیچاره گریه کرده خانه رفت. از همان روز به بعد وظیفه را ترک نمود.
با خود همیشه در جنگ بودم زمین و آسمان را با دندان می دریدم …با همان جنون در کنسرت خانم گوگوش رئیس رادیو را اخطار دادم که باعث زندانی شدنم گردید. مگر یک فرشته « تو» مرا نجات داد. به همین دلیل از خواستگار فرستادن می ترسیدم که ترا از دست ندهم. خودم بدون توجه و مقدمه ترا در همان دهلیز رادیو به شکل غیر مترقبه سوال کردم که با یک انسان وحشی چون من؛ ازدواج میکنی ؟.
بعدا ٌ پرابلم های دیگر را خودت با افکار مدبرانه با من همراهی کردی.
آنشب آنقدر یوسف از گذشته هایش؛ از فداکار ها با فامیلش واز مبارزه برای عدالت ؛ برابری قصه کرد که دلم برایش دو نیم شد. در اخیر چون کودکی معصومی سرش را روی سینه ام گذاشت و خوابش برد.
شناخت شخصیت و درک کردن دو انسان باعث تولید عشق میشود. این نوع عشق ها که روی صداقت و وفاداری و اعتماد صورت می گیرد ؛ به عشق لایتناهی مبدل میشود. عشق من و یوسف لایتناهی شد.
یوسف از راه مبارزه سیاسی برای برقراری نظم اجتماعی و عدالت سیاسی می رزمید اما دنیای من؛ دنیای هنر بود از راه هنر برای برقراری نظام اجتماعی و رهایی زنان از ظلم اجتماع و خانواده میرزمیدم؛ مینوشتم و تمثیل میکردم. با افکار همگون ولی از راه جداگانه تیر را به هدف رها می کردیم.
بعداٌ شب ها در بستر از گذشته های ما از خوبیها و بدیهای که بر ما گذشته بود قصه میکردیم. روزی یک قلم خیلی زیبا برایم تحفه داد. با دیدن آن تحفه زیبا اشک از چشمانم جاری شد و یک قصه دلخراش خودم را برایش گفتم.
حتی در صفحات قبلی از وضع اقتصادی و کار شاقه که من برای فامیلم انجام داده ام مطالعه کردید. اما با گرفتن تحفه از یوسف جان همسر عزیزم برایش یک خاطره خود را گفتم.( زمانی که در عایشه درانی درس می خواندم ؛ اقتصاد خانواده ما تحت صفر بود پای پیاده از شاشهید تا عایشه درانی میرفتم . در آن زمان کتب درسی کافی در معارف افغانستان وجود نداشت و معلمین بسیار مضامین را نوت میدادند. من در نوت گرفتن خیلی تیز و سریع بودم و دختران ناز نازی صنف ما برایم دو افغانی با دو قلم خود کار سرخ و آبی و یک کتابچه می دادند تا نوت شان را پاک نویس کنم. از دو افغانی آنها برای کرایه سرویس شهری استفاده میکردم. یک روز موقع که معلم نوت میداد متوجه شد که من بدون قلم خود را مصروف نوت گرفتن نشان میدهم …بالای سرم آمد و گفت چرا نوت نمیگیری؛ گفتم اینه معلم صاحب نوتم را مکمل گرفته ام. چون قلم پنسل که در دستم بود خیلی کوچک شده بود؛ معلوم نمیشد؛ معلم عصبی شد و قلم از دستم گرفت و از کلکین صنف پایان انداخت و گفت این قلم انقدر خورد شده و نوت گرفتن توسط آن حرام است.
با گرفتن تحفه یوسف جان این خاطره را برایش گفتم. با گفتن گذشته های ما هر دو انقدر عاشق همدیگر شدیم که شیرین وفرهاد را از یاد می برد. همه دوستان و اقارب و همکاران از دوستی ما حسادت می کردند. این را عشق گویند که از صداقت و اعتماد بدست آمده و هرگز خدشه دار شدنی نیست. برایش گفتم:
حالا از مشکل اقتصادی دور تر میروم موضوع سیاسی که دامن گیرت هست مرا چنان آماده ساخته و به هر نوع فداکاری را حاضرم. بودن و یا نبودم فرقی ندارد اما تو باید زنده بمانی زیرا ستون سقف خانه مرد خانواده است. وزن مانند چتر همه را زیر سایه خودش حمایت میکند. در مدتی که با تو انس گرفتم همه خوبی های زندگی را در وجودت میبینم ؛ زمانی که قهر هستی قلبت مانند آینه صاف و شفاف جلو چشمانم قرار میگیرد؛ زمانیکه میخندی و یا با سکوت حرف میزنی مرا در وجودت جذب میکنی آنگاه میدانم در وجود تو گُم و در قلبت جایگزین شدم. در قلب ما از نور عشق گلهای روییده که باید مانند چشمم ازش مراقبت کنم. گلی که در تاریکی درون تو شکفته ؛ باید محافظت اش کنم زیرا دیدم که افتادگان را دست میگیری و اگر مظلومی گریه کند ؛ اشکش را با محبت پاک میکنی؛ پس بیا من و تو یک دنیای جدید را خلق میکنم .
برایش گفتم: « تو طلوع کردن را ادامه بده تا من خود را در وجودت پیدا کنم. من به حرفی کسی گوش نمی دادم؛ سرکش تراز تو بودم. اما حالا سخنان تو چراغ راهنمای منست. بعد از ازدواج و با آمدن اولین طفل ما « احمد جان» عشق ما به واقعیت مبدل شد…زمانی که خوشحال باشی رخسارت به باغچه گل مبدل میشود در آن لحظه که باتو مقابل میشوم خودم را گم میکنم و یک اسطراب در وجودم پدیدار میشود. میترسم گلی عشقی را که در قلبم کاشتی؛ پژمرده شود. اما میدانم که این باغچه گلهای عشق مربوط هر دوی ماست و نمیگذاریم در اثر طوفان روزگار پژمرده شوند. با محبت آن را آبیاری میکنیم. دنیای من وتو از هم فرق فاحش داشت اما آهسته آهسته در کوره داغ سیاست با تو پخته شدم. »
سیاست را از روز مرگ میر اکبر خیبر درک کردم. آن روز اشتراک جوانان در جنازه میر اکبر خیبر لرزه در بدن حکومت انداخت.
ما درخیرخانه در خانه نیمه ساخت خود زندگی می کردیم. روز پنجشنبه ششم ماه ثور بود همه کارمندان در دفاتر مصروف کار بودند؛ عقربه ساعت یازده بجه قبل از ظهر نشان میداد که یک تانک حربی به رادیو داخل شد.
شب قبل حکومت یک تعداد از خلقی ها وپرچمی ها را دستگیر کرد بجز حفیظ الله امین. تانک ها به دستور حفیظ الله امین برای سرنگونی حکومت به حرکت در آمدند و از طرف دیگر (حیدر رسولی) وزیر دفاع حکومت داود خان برای جلوگیری از حرکت تانک ها قطعاٌ اقدام نکرد با آمدن تانک در رادیو به تمام کارمندان از طرف خیال محمد کتوازی گفته شد «هرچی زودتر وظایف را ترک به خانه هایشان بروند.» تمام جاده ها مسدود بود. تاخیر خانه خود را پیاده رساندم . حس عجیب برایم دست میداد. کارمند مسلکی تخنیک را اجازه نداند چون دارو کارمند مسلکی تخنیک بود در رادیو ماند. از اینجا خطر سیاسی را درک کردم.
مدت زیاد دوام نکرد در میان سیاسیون خلق و پرچم اختلافات ظهور کرد و گرفتاری پرچمی ها از طرف خلقی ها آغاز گردید. رهبران بخش پرچم بنام سفیر در ممالک مختلف مقرر شدند و صفوف حزب در هر وزارت از وظیفه برکنار شدند.
دارو از و من نیز برکنار شدم. و من طفل دومم را حامله بودم. « بقول عطار »
به دریایی در افتادم که پایانش نمی بینم – به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی بینم
بلی ناخواسته به درد سر سیاسی مبتلا شدم. دارو نظر به شرایط سیاسی مخفی شد و من یک روز در خانه رختشویی میکردم که یک موتر از ریاست اکسا آمد و مرا با خود بردند. زمانیکه به وزارت داخله رسیدم دیدم دو تن از همکاران ما « بشیر غفاری از ریاست تخنیکی و بشیر غیاثی همکار دفتر خودم» نیز گرفتار شده بودند با آنها در دهلیز سر خوردم.
مرا در یک دفتر بزرگ که مانند اتاق مجلس بود گذاشتند؛ در آن اتاق یک میز بزرگ وجود داشت و بالای آن میز دوسیه های گرفتار هر وزارت موجود بود. الهی ساعت پنج عصر در همان دفتر ماندم. ساعت پنج و پنج دقیقه دو نفر آمدند و مرا به یک دفتر دیگر بردند. آمر آن دفتر از جمله رفقای پرچمی بود که هویتش هنوز افشا نشده بود. و از جمله دوست شخصی جلیل پرشور بود او مرا گفت تا زمان تحقیق نزد من محفوظ هستید.
زمانی که تحقیق می نمودند ؛ مانند وحشی دونفر در دو طرفم ایستاده بودند؛ به سوالات شان جواب من قناعت بخش نمی بود با دنده برقی و شلاق بر من می کوفتند. موقع که دوباره بخانه برگشتم فضای خانه برایم وحشتناک بود از دیوار های خانه میترسیدم. یک شب دارو قبل از قیود شبگردی مخفیانه به خانه آمد و از من پرسید که تو را لت وکوب کردند؟
گفتم نه ؟ اما این نه گفتن نیز زود افشا شد و رده های شلاق را در بدنم دید.
این داستان ختم نشد و گیر و گرفت پرچمی ها ادامه پیدا کرد.
اما ازگرفتاری یوسف شوهرم حکومت خیلی مایوس شده بود مرا بعداز یک مدتی دوباره بکار گماشتند. اما تحیت مراقبت خیلی شدید.
بی تفاوتی ببرک کارمل در روز هفت ثور به سرنوشت اعضای حزب خودش صدمه زد :
اکنون حفیظ الله امین عین عمل سردار محمد داوود خان را تکرار می نماید. قسمی که در بالا اشاره گردید که ببرک کارمل مطابق اساسنامه حزبی در آغاز کودتای حفیظ الله امین برای جلوگیری ماجرا های بعدی و از خودسری های امین هیچ اقدامی نکرد؛ و برخلاف لیست افراد مخفی اعضای حزب بخش پرچمی در اردو و پولیس را که تنها میراکبر خیبر و شخص کارمل می دانستند؛ افشا و برای دفاع از انقلاب در همان روز که در استودیو رادیو افغانستان جر و بحث داشتند؛ به نورمحمد تره کی و حفیظ الله امین داد.
که در اثر آن و به دستور شخص ببرک کارمل ؛ کودتای ثور به پیروزی رسید.
همینکه ببرک کارمل بدون توجه و در نظر داشت سرنوشت مردم و سرنوشت رفقای حزبی بخش پرچم ؛ پست سفارت را قبول واز وطن خارج شد. جوانان زیاد پرچمی چون گوسفندان قربانی ؛ مظلومانه راهی زندان و قتلگاه امین و اسدالله سروری شدند.
پس برمیگردیم به سرنوشت مرحوم محمد یوسف دارو و سایر حزبی های رادیو تلویزیون ملی.
کارمندان رادیو تلویزیون که عضویت پرچم را داشتند از وظیفه برکنار و به زندان و قتلگاه فرستاده شدند. افراد بی سویه؛ بی سواد و فارغ ایدئولوژی سیاسی در حزب جذب می شدند و آنها بیشتر وظیفه جاسوسی داشتند و برای جلب توجه دستگاه ادم کش امین هرکس را حق و ناحق به امینست ها معرفی و باعث زندانی شدن و قتل بسیار انسانهای شریف مسلکی و کار فهم نشراتی ؛ اداری و تخنیکی رادیو تلویزیون شدند؛ بطور مثال : در بخش تخنیکی یک کارگر اجیر نیمه سواد بنام ( امیر محمد شیرزی ) در شعبه آخذه و جمع آوری اخبار رادیو کار می کرد نه عضویت حزب خلق را داشت و نه دانش مسلکی داشت ونه دانش و ایدئولوژی ؛ فوراٌ در عضویت حزب خلق را پذیرفته شد.
وظیفه و فعالیت او جاسوسی افراد شریف بی طرف و با طرف رادیو بود. او باعث زندانی شدن انجنیر خالقداد کامران یک انسان شریف و شامل هیچ جناح حزب نبود و سالهای زیاد به حیث آمر تخنیکی رادیو خدمت کرده بود؛ اسدالله شعور در بخش نشرات رادیو کار می کرد ؛ زندانی و انجنیر محمد کریم خان که تازه بعد از ختم تحصیلات عالی رشته تخنیکی رادیو تلویزیون از کشور آلمان برگشته بود و چند ماه از عروسی وی می گذشت همراه با انجنیر سید امیر خان کارمند سابقه دار تخنیکی رادیو زندان شدند و دو نفر اخیرالذکر برنگشتند.
در همین برکناری ها و گرفتاریهای عکسا دستگاه ادم کشی اسدالله سروری؛ برای گرفتاری محمد یوسف دارو با چند تن دیگر که از وظایف شان برکنار شده بودند ؛ اقدام گردید.
با افشای لیست اعضای مخفی حزبی پرچم در اردو و پولیس توسط ببرک کارمل صدمه زیاد در پیکر اردوی و پولیس افغانستان زده شد؛ زیرا لیست صاحب منصبان اردو که عضویت حزب شاخه پرچم را داشتند ؛ جز میر اکبر خیبر و ببرک کارمل کسی دیگر نمی دانست.
حفیظ الله امین تمام قدرت را بدست گرفت و جناب ببرک کارمل وظیفه سفارت افغانستان در چکسلواکی را قبول واز آنجا دستور تجمع جوانان را میداد. در اثر آن سه هزار جوان از کته گروه های مختلف پرچم زندانی شدند و برنگشتند. اما محمد یوسف دارو همینکه از وظیفه برکنار شد؛ فوراٌ مخفی گردید.
ماریا دارو خانمش نیز در مدیریت خدمات و مامورین بخش اداری رادیو کارمیکرد از وظیفه برکنار شد.
ریاست عکسها با همه تلاش های شان از گرفتاری محمد یوسف دارو مایوس شدند و دو روز بعد از مخفی شدن محمد یوسف دارو به زندانی ساختن خانمش اقدام نمودند. ماریا دارو طفل دوم اش را در بطن داشت که روانه زندان شد. امین آنقدر شرایط زندگی را برای تمام مردم ضیق ساخته بود که هیچ ضرورتی به زندانی ساختن مردم نبود زیرا تمام افغانستان به یک زندان بزرگ مبدل شده بود. وحتی اطفال در مکاتب آرامش نداشتند.
شنیدند اخبار خارجی ممنوع بود… معلمین گماشته شده از اطفال در صنف می پرسید که در خانه والدین تان به بیانیه رهبر « نورمحمد ترکی» گوش میدهند یا نه ؛ رادیو های خارجی را گوش میکنند؟ اطفال معصوم بی خبر از دنیای اختناق؛ واقعیت ها را برای معلم شان می گفتند باعث زندانی شدن پدران شان می شدند.
زمانی که من « نویسنده این یادگار » زندانی شدم و شوهرم محمد یوسف دارو نیز مخفی بود طفل سه ساله ام در خانه تنها ماند… موقع که موتر عکسها از مقابل خانه ما عبور می کرد صدای گریه طفلم را می شنیدم؛ همسایه های نیک و انسان های شریف پسرم را به خانه شان بردند. در یک روز وطی یک مکتوب من «ماریا دارو» و آقای عبدالبشیر غیاثی کارمندان اداری و عبدالبشیر غفاری کارمند ریاست تخنیکی یکجا زندانی شدیم. در وزارت داخله از زمان آقای قدیر نورستانی وزیر داخله سابق یکتعداد پرچمی های گمنام «هویت شان افشا نشده بود» هنوز هم در ادارات وزارت داخله کار می کردند و بعد از مدتی باعث رهایم از زندان شدند ولی تحقیق و استنطاق و شکنجه را تحمل کردم و بعد از رهایی زندان مخفی شدم. طفلم را در مخفیگاه ولادت کردم. موقعی که داود تلون در گرفتاری همه مامورین رادیو تلویزیون؛ همان حزبی های معاش بگیر وظایف خبررسانی خویش را خوب ایفا میکردند. در زندانی شدن من اطلاعات حق و ناحق خانم آمنه زمان که بعد از ازدواج همرای نام حق زیرک به آمنه زمان زیرک مسما شد؛ خود را خلقی درجه اول میداندند و نفیسه ملیار نطاق پشتو که اصلاٌ افغانی ملتی بود و خود را در بخش امنیستهای خطر ناک جا زده بود این دو خانم اطلاعات را به دلارا محک که بعد از داکتور اناهیتا راتب زاد ؛ منشی عمومی سازمان زنان شده بود ؛ ارائه می کردند.. در گرفتاری من خانم آمنه « زمان » زیرک و نفیسه ملیار و دلارا محک به دلایل ذیل نقش عمده داشتند.
روز یکه نورمحمد ترکی از سفر کشور کوبای سوسیالیستی بوطن برگشت تمام مامورین وزارت خانه ها را به جبر و زور به دوطرفه سرک میدان هوایی به استقبالش بردند. من یک خانم حامله قدرت ایستادن زیاد را نداشتم : بالای یک دیوار غلطیده کنار سرک میدان هوایی بیرق حزبی را هموار کرده نشستم ؛ آمنه زمان زیرک مرا دید و چیزی نگفت و دوباره با دلارا محک به دیدنم آمد و گفت « خانم خستگی تان رفع شد برخیز که رهبر صاحب عنقریب میرسد» و به بیرق حزبی با اشاره به دلارا محک فهماند.
وقتی که در زندان داود تلون و هیات استنطاق از من بازجویی می کردند؛ پرسیدند چرا به بیرق حزب ما بی احترامی کردی و ده ها اتهام دیگر که گویا من در دیوار های شعبات رادیو تلویزیون ملی وحتی تشناب ها شعار ضد حزبی می نویسم.. و به نفر که دنده برقی در دست داشت؛ می گفتند؛ بزن این خائنین را به حزب و انقلاب و بیرق ما تمسخر کرده؛ در آن وقت متوجه آن بودم که شلاق شان به شکمم نخورد تا طلفم ضایع نشود. این بازجویی به حدی با الفاظ کوچه یی و رکیک ادا میشد که اصلاٌ از هیچ گونه سیاست حرفی نداشتند ؛ فقط مردم را مجبور به اجیر ساختن میکردند و کسانی که حزبی و صاحب ایدئولوژی بودند؛ کشته میشدند. در موقع استنطاق برای اجیر ساختن و خبر رسانی بخش پرچمی بالایم خیلی فشار آوردند.
همانطور که در بالا اشاره شد ؛ یک تعداد پرچمی های از زمان عبدالقدیر نورستانی وزیر داخله سردار محمد داوود هنوز هم در کرسی های پایین ایفای وظیفه می کردند بخاطر حامله بودم بوسیله آنها از زندان رها شدم.
از اینکه شوهرم « یوسف دارو» مخفی بود دولت بخاطر پیدا کردن رد پای او؛ مرا خارج از ساحه رادیو بعنی در وزارت اطلاعات وکلتور در بخش های اداری به کمک بارق شفیعی معاون وزارت اطلاعات و کلتور دوباره استخدام کردند. هر هفته از یک شعبه به شعبه دیگر تبدیل می شدم. بالاخره در دفتر تحریرات ریاست کلتور؛ وزارت اطلاعات تحت ریاست دکتور لطیف ناظمی تبدیل شدم در آن دفتر دو جاسوس و یک تایپیست کار میکردند و حتی میز و چوکی برایم وجود نداشت. هدف از این تبدیلی صرفاٌ تعقیب کردنم بخاطر رد پای مرحوم دارو و زندانی کردند دوباره من بود و بس …
کمک استاد داکتر لطیف ناظمی فراموشم نمیشود .
رئیس کلتور محترم داکتر لطیف ناظمی نیز تحت ضربه و تعقیب قرار داشت. همین که دانست؛ حکومت قصد گرفتاری من دارد ( مخفیانه مرا در جریان گذاشت و فرمود؛ شما را به کتابخانه عامه تبدیل میکنم تا از نظر کمی دور باشید و کتابخانه به کارمند لایق مثل شما اشد ضرورت دارد.) دکتر ناظمی محترم برای آقای عبدالرسول رهین آمر کتابخانه های عامه تلفون کرد و من فردای آن روز به کتابخانه های عامه بکار شروع کردم.
در تحریرات کتابخانه عامه یک نفر بنام نثار احمد هراتی بحیث مدیر تحریرات مقرر بود اما آن جوان الف در جگر نداشت. مجلات و روزنامه ها و تخصیص معاشات کارمندان کتابخانه های ولایت ازهمین دفتر اجرا می شد؛ قطعاٌ اجرا نشده بود.
تمام مجلات و روزنامه در گوشه یک اتاق انبار شده بود و آقای نثار برایم گفت این همه وظیفه شماست. آن جوانک تازه به دوران رسیده با چند دختر نوجوان فحاش که در شعبه مجلات در دفتر که شخصیت روحانی شادروان حیدری وجودی کار می کرد ؛ در وظیفه خبر رسانی یکدست بودند. آن دختران جوان مانند آقای نثار از فهم کار بی بهره بودند ؛ از جمله جواسیس معاش بگیر بودند و تمام کارمندان کتابخانه عامه را تعقیب می کردند.
یک روز شادروان حیدری وجود در مقابل دفترم آمد و مرا اشاره کرد؛ او را در دهلیز ملاقات کردم. برایم هوشیار باش داد . این خدمت وخاطره نیک حیدری وجود هیچگاه فراموشم نمی شود. روانش شاد و خاطراتش گرامی باد.
در کتابخانه عامه واقعاٌ تمام پرابلم های اداری را مرفوع کردم؛ به خصوص تخصیص معاشات کارمندان کتابخانه های ولایات خیلی برایم مهم بود؛ تمام شد. جناب عبدالرسول رهین از مشکلات من توسط داکتر لطیف ناظمی خبر داشت زیرا جناب داکتر ناظمی گرامی جریان را مفصل برایش گفته بود. ریاست عکسها از گرفتاری محمد یوسف دارو باز هم مایوس شدند و امینست ها یک پلان دیگر را بکار بردند. خانه پرچمی های مخفی را تعقیب و طفل آن خانواده را اختطاف می کردند تا پدرانشان تسلیم شوند.
عصر یک روز از وظیفه برگشتم دیدم؛ مادرم گریه و ناله دارد که بچه سه ساله ات گم شده است.
میدانستم که غیر امینست ها کار کسی دیگر نیست ؛ مادرم را به آرامش دعوت کردم و جریان را برایش قصه کردم. در چنان شرایط دشوار پدرم و مادرم به نوبت به خاطر سرپرستی در خانه ما می بود. هرقدر مرا تشویق کرد که به مخفیگاه بروم و برای محمد یوسف دارو جریان را بگویم… که بچه ات گم شده است اما من اینکار را نکردم زیرا از تجربه دیگران آگاهی داشتم.
با اختطاف طفلم هم نشد که دارو را دستگیر کنند. مقاومت من در برابر دستگاه فاسد کم از مبارزه مسلحانه نبود.
خیال محمد کتوازی کارمند سابق رادیو تلویزیون که در حال حاضر بحث وزیر وزارت اطلاعات و کلتور اجرای وظیفه می کند؛ یک روز با چند بادیگارد کش و فش به دیدن کتابخانه عامه کابل آمد.
آقای عبدالرسول رهین امر کتابخانه مرا اطلاع داد و گفت برای نثار احمد که منحیث مدیر تحریرات حضور دارد؛ یک بهانه پیدا کنید و خانه بروید و بعد از نان چاشت بوظیفه برگردید. قبل از اینکه کتوازی به کتابخانه عامه برسد؛ من شعبه را ترک کردم.
در برگشتم از خانه کتوازی هنوز از ملاقات مامورین شعبات سیر نشده بود. وقتی که کتوازی میخواست کتابخانه را ترک و طرف وزارت اطلاعات وکلتور برود؛ جوانک های معاش بگیر به تمام شعبات سر زدند و مامورین را برای خداحافظی به صحن کتابخانه با خود بردند. من در تشناب کتابخانه مخفی شدم همین که سروصدا دهلیز ها خموش شد دوباره به دفترم رفتم و عقب میز کارم قرار گرفتم یکی از همان دختران معاش بگیر بنام ناهید به دفتر من آمد و مرا گفت ؛ « شما چرا در دفتر هستید » ناچار در جمع مامورین پیوستم و کتوازی که قامت بلند داشت مرا در جمع مامورین دید و بالایم صدا کرد ( ماریا جانی سنگیه یی ) بعداٌ دوباره در پی گرفتاری من افتادند.
جناب عبدالرسول رهین دو روز بعد مرا به کتابخانه جدیدالتاسیس حصه اول خیرخانه تبدیل کرد. کتابخانه خیر خانه خیلی کوچک بود؛ در یکی از شعبات مدیریت ناحیه یازدهم شهر کابل در خیرخانه قرار داشت. حاضر من و آمر کتابخانه آقای گلستانی که یک شخص خیلی شریف و نجیب بود نیز شامل کتاب حاضری مدیریت ناحیه یازدهم شهر کابل بود.
یعنی کدام تعمیر بنام کتابخانه وجود نداشت صرفاٌ یک دفتر مجزا از دیگر شعبات ناحیه را بنام کتابخانه اختصاص داده بودند. همچنان ماموریت پولیس ناحیه یازدهم خیرخانه در چند قدمی مدیریت ناحیه قرار داشت.
یک روز آقای گلستانی برایم گفت « ماریا جان از وقتی که شما در اینجا بکار شروع کردید و به اشاره طرف دو نفر پلیس مخفی کرده گفت : « اینها کتاب خوان شده اند» مرا متوجه ساخت.
راننده ی آقای کتوازی بنام محمد حسن که سابقه وظیفه رانندگی در رادیو داشت و مرا میشناخت؛ از پلان کتوازی جهت دستگیر من مطلع شد؛ به یک نفر راننده دیگر رادیو بنام محمد احسان« مشهور به منتو » گفت؛ برای ماریا اطلاع بدهید که او را دستگیر میکنند.
من در شرایط بدی قرار داشتم تا حد توان کوشش میکردم در وظیفه ادامه بدهم که از معاش آن خودم و دو فرزندم را اعاشه کنم.
خلاصه محمد احسان نام به کتابخانه خیر خانه آمد و مرا اطلاع داد. از طرف دیگر یک پسر جوان بنام محمد فرید ولد محمد اکرم که خویشاوند نزدیک مادرم؛ در قطعه بالاحصار کابل سرباز بود و در دفتر قوماندانی به حیث تایپیست کار میکرد ؛ وی لیست گرفتاری ها را تایپ کرده بود و نام مرا در لیست دیده بود؛ برای مادرم اطلاع داد که ماریا در لیست گرفتاری ها شامل است. با وجود همه این اطلاعات بکار ادامه میدادم . فردا روزی بود که برای ما معاش می دادند ؛ طرف کار رفتم وقتی که به مدیریت ناحیه جهت امضای حاضری رفتم مامور حاضر آقای قسیم جان گفت حاضری امروز در دفتر مدیر صاحب ناحیه است شما آنجا امضا کنید؛ و دستم را گرفت و سخت فشرد و برایم اشاره کرد که فرار کن. دیدم که موتر عکسها دم دروازه مدیریت ناحیه قرار دارد. به دفترم رفتم آن دو پولیس همیشگی نیز نشسته بودند ؛ پول کرایه سرویس را گرفته و دستکول خود را روی میز گذاشتم چون دفتر ما تیلفون نداشت؛ برای گلستانی صاحب گفتم : طفلم خیلی مریض است اجازه بدهید که به ماموریت پولیس بروم و برای برادرم تلفون کنم که بچه ام را نزد دکتور ببرد. به همین بهانه دفتر را ترک و به ماموریت پولیس رفتم یکتن از همان پولیس های تعقیبی به عقبم تا مدیریت ناحیه رفت تا از آمدنم به موظفین اطلاع بدهد و دیگر آن مرا تا ماموریت پولیس همراهی کرد.
صاحب منصبان پولیس از من همیشه کتاب می گرفتند ؛ احترام کردند و با پیش امد خیلی خوب تلفون دفترشان را به اختیارم گذاشتند. یک نفر پولیس؛ با پلیس تعقیب کننده ای من داخل صحبت شد؛ با استفاده از موقع آن پولیس محترم که برایم تلفون را داده بود ؛ گفتم کمکم کن او مرا به بهانه که این تلفون خراب است و کار نمی کنید ؛ او گفت به آن دفتر بروید؛ آن دفتر راه برون رفت به سرک و ایستگاه سرویس های خیرخانه داشت؛ مرا کمک به فرار کرد. در آن زمان برای پرداخت کرایه سرویس در هر ایستگاه غرفه گذاشته شده بود و مردم با گرفتن تکت کرایه سرویس از آن غرفه های فروش تکت در ایستگاه پول می پرداختند من که رسیدم سرویس در حال حرکت بود و فوراٌ خود را از دروازه عقبی به سرویس انداختم ؛و پول تکت را از سرویس برای عرفه دار تکت فروش؛ انداختم.
موقع که سرویس به ایستگاه خانه ما نزدیک شد دیدم خانه ما توسط دارودسته اسدالله سروی تحت مراقبت قرار دارد. از خانه رفتن صرف نظر کردم آخرین ایستگاه سرویس های خیرخانه در ده افغانان کابل بود از سرویس پیاده شدم ؛ خانه یکی از دوستان دوره مکتبم رفتم. زلیخا جان و خواهرش حلیمه جان هر دو از دوستان بسیار صمیمی من در لیسه عایشه درانی بودند ؛ از آنها یک چادری گرفتم و عصر به خانه خود برگشتم دو طفل یکی سه ساله و دیگری شیرخوار چند ماهه را گرفته خانه و کاشانه خود را ترک کردم.
در شرایط دشوار دوستان خوب باطنی و ظاهری شناخته میشود. تعداد زیاد از کارمندان صادق و غیر حزبی رادیو تلویزیون مرا کمک کردند در همچو حالت مجبوراٌ شوهرم محمد یوسف دارو را از مخفی شدنم؛ اطلاع دادم.
جای برای مخفی شدن نداشتم و خانه پدر دارو در علاوالدین علیا نزدیک فابریکه زیمنس واقع سرک دارالامان بود؛ برای شب چند رفتم تا از پیگیری در امان باشم. هوا خزانی خیلی سرد بود. صبحانه برای تر و تمیز کردن دو طفلم به آب گرم ضرورت داشتم یک روز خواهر شوهرم « فوزیه جان » کمی آب گرم برای فرزندانم داد مگر مادرش وی را احمق خطاب کرد و بار دیگر استفاده از آب گرم را برایم ندادند . روز سوم مادرش مرا گفت که تو با این دوطفلت حیات بچه های مرا به خطرا می اندازی ؛ برو خانه پدرت ؛ دیگر نیاید که همسایه ها طفل هایت را می شناسند. ناچار شدم و خانه دوست دیگری « مادر شیرین جان« در چهار قلعه وزیر آباد رفتم وی گفت که دخترم من طفل ها را نگه میدارم تو باید برای شوهرت اطلاع بدهی…. انروز به حصه دم خیرخانه رفتم و به اطلاع شوهرم رساندم.
شرایط مخفیگاه
در بعضی کتابها خوانده بودم که مبارزین چطور در شرایط دشوار دست به مبارزه مخفی میزنند؛ ولی خبر نداشتم که خودم یک روز با دوطفلم مخفی میشوم. چطور باید برای زنده ماندن خود و فرزندانم و شوهرم مبارزه کنم . باید بگویم که شرایط مخفی بدتر و دشوار تراز زندان بود. در شرایط مخفی انسان بالای نزدیکتری دوست خود اعتماد کرده نمیتواند. در چنین شرایط من عضویت در حزب را نداشتم همه این ظلم و ستم بخاطر شوهرم بالای من تطبیق میشد. تعداد دستگیری پرچمی ها هر روز زیادتر زیادتر میشدند. حتی روحانیون و مردم های عادی که هیچ گونه آگاهی سیاسی نداشتند از شهر ها و دهات به زندان اندخته میشدند.
این عمل دستگاه جهنمی خود می رساند که کشورهای ذیدخل توسط دستگاه امین اهداف و مرام شان را در افغانستان تطبیق میکردند. تا جنگ سرد دو ابرقدرت جهانی را به جنگ گرم مبدل سازند.
مردم شریف و نجیب افغانستان هیزیم سوخت برای در گرفتن جنگ سرد شدند. مداخلات خارجی را مردم شریف ما از گذشته های تاریخی پدران شان تجربه کرده بودند و یقین داشتند که این تحول سیاسی و تغییرات رژیم شاهی به جمهوری و از جمهوری به انقلاب شکوهمند ثور که هیچ نوع شکوهی هم نداشت؛ را فال نیک نمی گرفتند و یقین داشتند که دست غربیها در عقب پرده شدید اٌ برای درگرفتن جنگ گرم کار میکنند.
بزرگان مداخله ای ابرقدرتها را از زمان انگلیس ها می دانستند و حالا که قدرت آمریکا ظهور کرده است نیز در میدان سیاست تماشاگر نیستند. آنها راه رسیدن به شورویها را از سرزمین ما با ریختن خون مردم شریف و بیگناه ما آغاز میکنند.
تقاضای نور محمد تره کی از بریژنیف بخاطر کمک نظامی و خطر مداخله همسایگان و همچنان کشته شدن داس سفیر امریکا در افغانستان در آن شرایط دلیل واضح مداخله کشور های ذیدخل در سیاست کشور مانشان میداد..
اقدام جدی حفیظ الله امین بخاطر یکه تازی میدان قدرت و کشتن نور محمد تره کی رهبر بخش حزب خلق ؛ دستگیری رهبران سازمان های دموکراتیک دیگر؛ تخلیه میدان برای امین نبود بلکه اهداف بزرگتری را کشور های مداخله گر داشتند.
بیانات تحریک آمیز حفیظ الله امین بحیث رهبر یک کشور مسلمان ؛ به اشاره اجانب صورت میگرفت. چنانچه در یک مجلس عمومی در ارگ گفته بود که حالا خو مجبور هستم که بسم الله رحمن ورحیم بگویم .
گرفتاری افراد بی گناه و روحانیون پاک و صادق و اهانت به عقاید شان خود تحریک به یک قیام علیه آن رژیم بود. شورش مردم چندول در اثر تحریکات خلقی ها آغاز و باعث کشته شدن تعداد زیاد نخبگان قوم شریف شیعه شد. در همین شورش مهدی ظفر نطاق برجسته رادیو تلویزیون را بنام عقیده مذهبی شیعه محکوم به تحریک شیعیان کرده و زندانی ساختند و جسدش تا حال پیدا نشد.
همچنان فضل احمد زکریا مشهور به نینواز نیز در همین روز گرفتار و تا حال جسدش معلوم نیست. لت و کوب و اهانت به عقاید مذهبی روحانیون و افراد صادق دهات و قریه جات بخاطر آن بود که گویا این رژیم کمونیستی است به مذهب عقیده و احترام ندارد . کشور های غربی میدانستند که عقاید مذهبی خوب ترین حربه برای آغاز شورشها و جنگ داخلی می باشد تا درخواست کمک نظامی نورمحمد تره کی از اتحاد شوروی جامه عمل بپوشد. بناٌ افراد که از هادت و ولایات کشور در زندان شکنجه می شدند به عقاید شان توهینم میگردید ؛ بعد از رهای آنها بر علیه رژیم حفیظ الله امین و رژیم کمونیستی خود را مسلح می ساختند. این یک راز است که سلاح را از کجا بدست می آوردند و در کجا پرورش نظامی می دیدند ؛ پاکستان بدین وسیله آرزو دیرین کشورهای غربی برآورده ساخت و مردم را با سلاح های مدرن تر از شوروی مسلح ساختند ؛ بازار خرید و فروش سلاح خیلی گرم شد. رژیم امین بخاطر داشتن عقیده اسلامی مردم را می کشتند و از طرف دیگر کشورهای وارد کننده سلاح هم بخاطر داشتن عقیده اسلامی آنها را مسلح می ساختند و وارد میدان جنگ می نمودند تا برادر ؛ برادر را بکشد و جنگ داخلی آغاز شود.
پرچمی های مخفی از دست سازمان جاسوسی و استخبارات عکسا تحت اداره اسد الله سروری و برادران امین خانه بخانه می گریختند.
در خانه اقارب خویش نیز ارامش نه داشتند زیرا اعضای مخفی شدید تعقیب میشد و اقارب شان نیز آنها را با آغوش گرم پذیرایی نمی کردند .
ظهور رزمجو رهبری اعضای مخفی شهر کابل را به عهده داشت بالاخره تصمیم بر آن شد که یک تعداد پرچمی های که هنوز در ادارات کم و کثیر وظیفه دارند و عاید ماهانه دارند ؛ افراد مخفی را در خانه های شان جا بدهند. این هدایت تا اندازه عملی شد و بعداٌ بعضی خانه های گرایی را پیدا کردند؛ تا اندازه این کار هم صورت گرفت اما با خرید افراد ضعیف النفس مخفی گاه نیز افشا و از بین میرفت و یک تعداد دستگیر و یک تعداد به مخفیگاه های دیگر پناه می بردند.
از طرف دیگر در داخل حزب کمونیست اتحاد شوروی سابق جاسوس ها نفوظ کرده بود. کارمل که خود را کمونیست و مبلغ دو آتشه حزب پرچم معرفی می کرد؛ در چوکی سفارت در چک و سلوکیا لمیده بود.
زمانی که من از اداره کتابخانه خیر خانه فرار کردم جای رفته نمی توانستم ؛ خانه پدرم برایم امنیت نداشت زیرا وقتا فوقتاٌ بعضی از دختر خانم های دستگاه آدام امین بنام همکارم خود را به فامیلم معرفی و جویای احوال من می شدند.
بناچار نزد شوهرم به مخفیگاه رفتم وی را در جریان گذاشتم. از این که من عضویت حزبی نداشتم کمیته رهبری مرا در مخفیگاه راه ندادند. مرحوم محمد یوسف دارو با کمیته رهبری دعوا کرد و جریان را به ظهور رزمجو رساندند ؛ وی هدایت داد با قبولی خانم ماریا به عضویت حزبی و سوگند به اساسنامه حزب ؛ عضویتش تصویب است به یکی از مخفیگاه ها برایش پناه داده شود. یک مدتی را در خانه های رفقای پرچمی میرفتم و از جمله جناب عبدالرحمن مامای زرغونه ژواک بود که او هم زندانی شد و بعد یک خانه کرایی در سید محمد شاه مینه با یک خانواده نیمه مخفی « خانم پشتون معلمه بود » او و شوهرش بنام غفار عریف بنا به دستور حزب باهم یکجا زندگی می کردیم. خانمش خود را برای دستگاه حفیظ الله امین فروخته بود و بنفع امین کار میکرد. در حالیه یک برادر محترم عریف در زندان امینیست ها بسر میبرد و مگر شخص آقای عریف بالای خانمش خیلی باور قوی داشت که شخص صادق و وفادار به حزب و شوهرش میباشد. روی همین باور همیشه با خانمش یکجا به دیدن رفقای مخفی حزبی میرفت و خانم مخفیگاه ها را کشف مینمود.
آمده و رفت وقت وناوقت خانم پشتون عریف مرا خیلی مشکوک ساخت و برای شوهرم دارو موضع را بیان کردم ؛ دارو گفت متوجه باش اگر کدام حرکت مشکوک از وی سر زد باید آقای عریف را در جریان بگذاریم. مگر گفتن این موضوع خیلی خطر ایجاد میکند ؛ اولاٌ آقای عریف قبول کرده نمی تواند که خانمش برای امین کارمیکند و دوم اگر خانمش بداند که افشا شده است؛ به قیمت حیات عریف تمام می شود. زیرا خانم پشتون حزبی نو جذب و معاش بگیر است و هیچ عقیده به ایدئولوژی شوهرش ندارد.
یک روز مرحوم دارو وعریف برای جلسه مخفیانه می رفتند و دارو غیر مستقیم برای عریف گفت باید تنها برویم خانم پشتون باید خانه باشند… عریف خیلی ناراحت شده و گفت بالای خانمم شک دارید. او همسر زندگی من است. من و مرحوم دارو در آن موقع برای ثبوت قضیه کدام شواهد عینی بدست نداشتیم.
چند روز بعد در عصر روز دیدم که خانم پشتون با دو تن از مردان ناشناس در دروازه حویلی مخفیانه صحبت دارد. فردای آن روز قرار بود چند تن از رفقای مخفی برای جلسه نزد مرحوم دارو بیایند.
صبح وقت که خانم پشتون معلمه صاحب طرف مکتب رفت؛ من به بهانه نان خریدن با چادری رفته و کوچه را مراقبت کردم؛ خانه ما تحت تعقیب قرار داشت. افراد با لباس عادی مگر مسلح در شروع و ختم کوچه خانه را زیر نظر گرفته بودند. شوهرم را در جریان گذاشتم؛ وی گفت من باید محل را ترک کنم و رفقای که امروز عصر نزدم می آیند؛ خطر بزرگ متوجه همه ما میشود.
در پهلوی خانه ما یک فامیل محترم و نجیب پشتون که از ولایت پکتیا بودند؛ زندگی داشتند؛ مادر بزرگ این خانواده زن خیلی مهربان بود از وی خواهش کردم که اگر اجازه بدهند تا از حویلی آنها که در کوچه دیگر دروازه داشت ؛ شوهرم خارج شود. وی با من همکاری کرد و دارو ساعت یازده بجه قبل از ظهر خانه را ترک و از امدن رفقایش جلوگیری نمود. زمانیکه خانم پشتون از مکتب برگشت از من پرسید« دارو کجاست» و بعد به بهانه خرید سودای ضروری؛ خانه را ترک کرد و نقر های تعقیبی از کوچه ناپدید شدند.
با آنهم یقین کامل نداشتیم که چنین باشد اما چند روز بعد آقای عریف با خانمش در یکی از مخفیگاه واقع خیرخانه رفتند در آنجا حدود نه نفر رفقای مخفی جمع بودند؛ موقع که خانم پشتون با شوهر برگشت. چون مرحوم دارو بالای خانم پشتون عریف مشکوک بود؛ گفت رفقا در یک جا جمع نباشید بخصوص امشب تعداد تان زیاد است؛ پراکنده شوید. خودش نیز به خانه یکی از دوستان شخصی خود در قسمت دوم خیرخانه پناه برد و چند نفر به خانه دیگری رفتند. همان شب موقع که قیود شبگردی حاکم گردید؛ در آن خانه حمله شد و یک تعداد رفقا دستگیر و به دستگاه آدمکش امین به سروری جلاد داده شدند.
فردا من نیز خانه کرایی را ترک و به خانه شادروان محمد دین ژواک که دختر بزرگش بنام زرغونه جان ژواک نطاق پشتو در رادیو همکارم و از دوران مکتب همدیگر را در لیسه عایشه درانی می شناختم. خانم زرغونه جان ژواک عضویت حزب را از دیر زمان داشت و از دستور ظهور رزمجو آگاه بود؛ رفتم و مخفی شدم. من و مرحوم دارو یکدیگر خود را گم کردیم.
مرحو دارو بخاطر ما تلاش کرد تا بداند که من با دو پسر خورد سالم در امنیت هستیم یا نه ؟
خانم زرغونه جان ژواک که در آن زمان در وزارت معدن و صنایع کار میکرد؛ دارو و رفقایش را از امنیت ما اطمینان داد. چند روز بعد از خانم ژواک « مادر زرغونه جان» خواهش کردم تا از طفلانم مواظبت بدارند و من یکبار به خانواده خود سر بزنم.
در آغاز که دارو مخفی شد و من هنوز در کتابخانه های عامه کار میکردم ؛ دارو برایم گفت آوازه گرفتاری مرا پخش کن که فامیلم خبر شوند و برایت کمک کنند. موقع که خبر گرفتاری دارو را خانواده اش شینید ؛ یک روز مادرش آمدن من تخت خوابم را همیشه منظم نگه داشتم زیرا بعض شبها دارو به خانه می آمد و صبح زود می رفت وقتی که مادرش آمد مرا گفت پسرم در زندان سرد بسر میبرد و تو در تخت خواب راحت و منظم می خوابی . من حقیقت را برایش گفته نتوانستم او بسیار عصبی شد و تخت خواب را برهم زد و گفت برو گمشو خانه پدرت برو . چند هفته بعد پدرش خانه ما آمد و من همان شب در مخفی گاه « خانه حبیب جان شان که تعداد افراد مخفی زیا بود » کمی غذا درست کرده بود و با چادری رفتم و غذا را بر ایشان رساندم خسرو با آنکه خودش تجربه سیاسی دوره امان الله خان را داشت و در شرایط خیلی دشوار قرار گرفته بود؛ مرا درک کرده نتوانست. در چنین مواقع میترسیدم کسی مرا تعقیب نکند و حیالت شوهرم و رفقایش به خطر مواجه نشود.
وقتی که غذا را ساندم و دوباره به خانه برگشتم حالم بهم خورد ؛ سرم چرخید و حالت تهوع برایم دست داد و خسرم طرفم دید و پرسید ؛ پسرم زندانیست و تو ازکی حمل گرفتی ؟
جواب این سوال را چی باید میگفتم. مگر وجدان شان خواب و چشمشان کور بود….. من تلاش برای زنده ماندم شوهرم داشتم و آنها درفکر خام هوس بودند
بالآخره برای دوارو موضع شکایت پدرش را گفتم وی یک شب علاوالدین خانه پدرش رفت و گفت آوازه زندانی شدنم قصدی می باشد من مخفی شدم …چند شب در خانه پدرش بود مگر از کریم برادر بزرگش که همیشه با دارو مخالفت داشت می ترسید که به حکومت اطلاع خواهد داد. زیرا کریم در همان وقت در مستوفیت کابل کار میکرد و انقدر رشوه میخورد که از پول رشوه او خواهران و پدرش شاکی بودند. یک شب جلسه مخفی باید دایر میشد و دارو در خانه پدرش گیر مانده بود…برای مادرش گفت که امشب کمی غذا بیشتر پخته کنید که شب چند دوستم اینجاد می آیند . مادر از دوارو تقاضای پول کرد …درحالیکه زندگی شان انقدر بد نبود. و چند روز قبل از من پرسید که خانه پدرم نمی روی ؛اما من برایش بهانه آوردم و نگفتم که مرا از خانه خود کشیدند. و انشب که مادرش از دور پول تقاضا کرد ؛ خودش فهمید که من چرا خانه پدرش نمیروم.
کار مخفی خیلی طول کشید. طاقتم خیلی طاق شده بود با دو طفل از یک گوشه شهر به گوشه دیگری فرار کردند خیلی ضعیفم کرده بود اما ناچار باید ادامه میدادم.
پدر مرحوم دارو داکتر محمد ایوب اکبری در پایان چوک کابل یک معاینه خانه داشت ؛ نزد او رفتم وی را از جریان آگاه ساختم و از وی کمک پولی خواستم تا بتوانم یک قطعی شیر برای طفل کوچکم بخرم ….او یک مرد شریف و کهن سالی بود و برایم گفت دختر عزیزم تو یگانه امیدم در نگهداری پسرم محمد یوسف دارو میباشی. مواظب پسرم باش؛ من در این سن وسال طاقت از دست دادن او را ندارم. برایش بگوید؛ یک بار به معاینه خانه نزدم بیاید خیلی برایش دلتنگ شدم …
کلید موفقیت چه بود!
خسرم محمد ایوب اکبری یک کاپی کلی معاینه خانه خود را برایم داد…..کمک بزرگتر از پول بود زیرا یگان روز به حدی تعقیب و دستگیری های دستگاه فاسد امین زیاد می بود که خانه های مخفی علامت خطر می گذاشتند. دارو و دیگر رفقای مخفی در همچو شبها در چهار دیواری های خانه های نیم ساخت؛ خیرخانه شب را سحر میکردند. این کلی برایم خیلی ارزشمند بود. در اثر اطلاع زرغونه جان ژواک مخفیگاه دارو را پیدا کردم و کلید معاینه خانه پدرش را برایش دادم . در مخفیگاه با آن همه اتفاقات بدی که پی هم بالای ما می افتاد بازهم باهم می خندیدیم. این خنده ها لذت شیرین و فراموش نشدنی داشت زیرا نمیدانستم که باز هم دیگر را دیده میتوانیم یا نه.
آن کلی معاینه خانه برای مرحوم دارو و بعضی از رفقایش خیلی با ارزش بود ؛ بسیار شبها که جای مخفی شدن پیدا نمیشد؛ به معاینه خانه پدرش با یک یا دو رفیقش میرفت. جالب این بود که دارو از طرف روز جای رفته نمی توانست و شبها چند دقیقه قبل از قیود شبگرد خود را به معاینه خانه پدرش پایان چوک در جاده میوند می سازند . برای پدرش یک نوت گذاشته بود؛ پدر عزیزم امشب حیاتم را همین کلی معانیه خانه تان از مرگ نجات دادید مگر از گرسنگی در این معانیه خانه جز دارو چیزی نبود. بعد از آن هرشب پدرش یک مقدار مواد خورا که مانند تخم نان خشک و میوه برایش در معاینه خانه میگذاشت.
بعد از معاینه خسرم به خانه پدرم به قلعه وزیر بینی حصار رفتم. در خانه پدرم نیز خطر وجود داشت یعنی خانم برادرم بنام عادله در یکی از مکاتب شهر وظیفه سرمعلمی داشت؛ و به سازمان زنان تحت رهبری دلارا محک جذب شده بود . نظر به تجربه خانم پشتون ؛ بالای خانم عادله جان نیز مشکوک بودم و احتیاط میکردم.
پدرم یک کارگر شریف و پیشه تجاری داشت برایم گفت: در خانه خود یک جای مخفی شدن برای تان درست میکنم تا کی خانه به خانه می گردید ؟
اگر تو با چادری میگردی ؛ شوهرت چطور میشود؟… من در همین جا برای تان جای مخفی درست میکنم باید هر دوی تان برگردید…. من برای پدرم گفته نمی توانستم که مساله عادله جان برایم سوال است…
چون پدرم یک انسان پاک دل و قدیمی بود و به روابط فامیلی عقیده راسخ داشت…. مگر نمی دانست که انسانها با تهدید و یا با جا و مقام و هم پول خریده می شوند و کار های احمقانه ای انجام میدهند.
مگر مشکل من یکی و دوتا نبود طفل هایم کوچک بودند ؛ سروصدا می کردند … بیرون میرفتند و همسایه ها متوجه میشدند.
دو طفل سه ساله و شیر خور که شرایط مرا درک کرده نمی توانستند.
به هر حال در خانه نشیمن پدرم یک پس خانه کمر پوش زیر چت خانه وجود داشت ؛ وجود داشت و دروازه کوچک در خانه نشیمن داشت که مادر با گذاشتن یک چوکی در آن بالا می شد و از آن برای رختخواب های مهمان مانند ملافه ؛ لحاف و غیره استفاده می کرد. یک اتاق دیگر که من و برادرم در زمان که مجرد بودیم ؛ در آن می خوابیدیم راه جداگانه در بالکن و یا « برنده » داشت. یعنی پسخانه کمرپوش زیر چت را پدرم با ساختن یک دروازه کوچک دومی در اتاق مجردی من باز میشد؛ آماده کرد. در حقیقت در یک پسخانه کوچک که قد آدم راست نمی شد ؛ برای من و شوهرم مرحوم دارو آماده ساخت. این اتاق کوچک و نیم قد یک پنجره خیلی کوچک برای تجدید هوا و یا تنفس هوای تازه بطرف باغ وزیر داشت « این باغ مربوط سالهای قبل؛ وزیر دربار امیر عبدالرحمن خان بود که در عقب خانه پدرم قرار دارد و آن قریه به همین دلیل بنام قلعه وزیر نینی حصار یاد می شود». هرگاه در خانه مهمان ناخوانده می آمد فوراٌ من و مرحوم دارو در آن پس خانه یا مخفی گاه زیر چت پنهان می شدیم .
خانه خواهرم نیز در همین محل « قلعه وزیر بنی حصار » قرار داشت و فاصله خانه او و پدرم فقط یک سرک درمیان بود و بنام سرک ولایتی ؛ سرک کابل لوگر و یا کابل گردیز یاد میشود . یعنی همین سرک از مقابل بالاحصار کابل بطرف نام های متذکره می رفت . روزها مادرم و پدرم دو طلفم را گرفته به حویلی خواهرم میرفتند که طفلها اندکی شوخی کنند و سرگرم باشند.
این عمل هر روز تکرار میشد در یکی از روزها مادرم و پدرم با فرزندانم خانه خواهرم رفتند؛ دروازه کوچه تک تک شد. ما تنها با خانم برادرم «شیلا جان » در خانه بودم …. من و شوهرم هردو به جای مخفی خود پناه بردیم و شیلا جان دروازه را باز کرد دو خانم با فیشن های عجیب و غریب آمدند. شیلا جان خانم برادرم پرسید شما کیستید ؟
آنها خود را همکار من در رادیو تلویزیون و از دوستان خیلی صمیمی معرفی کردند و گفتند « ما از مرگ محمد یوسف دارو خبر شدیم ؛ امدیم که برای ماریا جان فاتحه بدهیم. »
شیلا جان گفت: ماریا را نمی دانم کجاست و از مرگ دارو خبر داریم. خدا حافظ
آنها از اطفال کوچه پرسیده که خانه خواهر ماریا کجاست …. به سراغ من به خانه خواهرم رفتند. پدرم برای شان گفت: « دارو را کشتید و خانم را زندانی کردید و این دو طفل معصوم را هم بگیرید و ببرید.»
حکومت انقدر جاسوس استخدام کرده بود و آنقدر دست و پاچه بود که نمیدانست کی دستگیر شد و کی کشته شد. هر زمان که خطر ایجاد میشد ما محل اقامت خود را ترک و تغییر می دادیم. همان شب که همکاران عجیب و غریب به سراغم آمدند ؛ بعد از صرف شام خانه پدرم را ترک و با یک تاکسی به خانه محترم محمد سرور مدیر ثبت در بخش تخنیک رادیو بود ؛ در خیرخانه رفتیم…
سرور جان برای ما قصه کرد… امروز لیست جدید در وزارت داخله نصب شده و اسم مبارک شما « دارو جان» در آن درج شده است که کشته شدید و همه کارمندان رادیو از این خبر متاثر شدند و محترم سید صابر« پاشا» در دفتر ما چند سوره قران را خواند و به حق تان دعا کرد یک تعداد زیاد کارمندان از این خبر شوکه شدند. من در وقت قرائت قرآن کریم که پاچا صاحب با چشمان پر اشک می خواند ؛ در دلم می خندیدم .
چند شب را در خانه سرور جان بودیم ؛ البته این تنها شبی نبود که آنجا بودیم؛ بودن ما چندین بار تکرار شده بود. خانم ارجمند شان حنیفه جان مانند یک خواهر حقیقی به ما میرسید . هر دو طفلم را با خود به حمام میبرد. آنقدر این خانم مهربان بود که اصلاٌ ما خود را آزاد فکر میکردیم. برای همسایه کرایه نشین خود میگفت خواهر از یک ولایت دیگر آمده است ؛ باید به خدمتش برسم .
همین ترتیب دوستان شخصی ما خیلی مهربان بودند که اصلاٌ هیچ کدامشان عضویت حزب را نداشتند. جای دارد از مرحوم حسیب الله سراج و برادرش محترم حفیظ الله سراج و محترم میرزا محمد نوری کارمند اداری افغان فلم و خانواده شریف شان و از یک خانم نانوای در خیرخانه بنام « گلجان» یاد آوری نمایم .
خانم گلجان؛ خانم یک صاحب منصب اردو دوره سردار محمد داود بود که در حادثه هفت ثور شوهرش کشته شده بود. او خیلی با من دوست بود یک زن روستایی صاحب ذکاوت خوب و فکر روشن داشت او میخواست مانند شوهرش دو پسر خود را به مکاتب مسلکی اردو شامل کند … برای همین آرزو در گوشه حویلی خود یک نانوایی زنانه باز کرده بود و امرار معیشت میکرد.
همیشه لبخند بر لب داشت و میگفت اگر من سواد ندارم نمی گذارم دو پسر ویک دخترم مانند من شوند؛ آنها باید پل پای پدرشان را تعقیب کنند. آن خانم ارجمند در کنار شوهر عزیز اش خیلی مسایل سیاسی را آموخته بود و میدانست .
قبل از هفت ثور خونین؛ اگر چند روز او را نمی دیدم دلتنگش میشدم….در روز های مخفی که خانه خود را رها کرده بودیم؛ یکی همسایه نیک ما بنام مدیر صاحب عین الله خان «عینی » که در وزارت زراعت کار میکردند و همسر عزیزش مرحوم خدیجه جان در رادیو تلویزیون همکار ما بود؛ پدرم مسوُلیت خانه ما را برای شان داده بود.
مدیر صاحب عینی خانه ما را به کرایه داده بود تا از حوادث برف و باران محفوظ بماند.یک روز با چادری جهت اخذ کرایه خانه به خانه مدیر صاحب عینی رفتم وی برایم از گلجان نانوای قصه کرد و گفت برایت خیلی غصه میخورد ….
همان روز که تو با فرزندانت خانه را ترک کردی شب به خانه تان چند همسایه نااهل رفتند و مال و اموالتان را با خود بردند؛ خانم گلجان با ایشان جنگ کرد که از خدا بترسید و حالا نان آنها را پخته نمی کند. من هم برایش دلتنگ شده بودم؛ میخواستم او را ملاقات کنم اما مدیر صاحب گفت ما را به خطر مواجه نسازید. صبر کن ؛ من خبر میگیرم که در نانوایی تنها باشد و بعد شما بروید و از ما حرف نزنید.
ملاقات من با گلجان !
گلجان چنان خوشحال شده بود که قلم از وصفش ناتوان است. برایم تعارف کرد که بیا در خانه من. چون همسایه ها مرا می شناختند؛ از وی معذرت خواستم.
خانواده محترم حبیب جان
خانواده محترم حبیب جان در حصه دوم خیرخانه زندگی میکردند . مادر مهربانش و دو خواهر عزیز و چهار برادر های کوچکش انقدر با ما مهربانی می کردند که قلم از تحریرش عاجز است. با آنکه خانم « بی بی گل » خود یک زن بیوه و صاحب هفت فرزند بود اما از من و دو طلفم چقدر غمخواری میکرد. همین حالا که نامش را می نویسم چهره هرکدام شان پیش چشمم مجسم میشوند.
یک برادر ارجمند افسر پولیس
یک برادر ارجمند دیگر که وظیفه پولیس حکومت را داشت از سالهای قبل با هم آشنایی داشتیم. در آن شرایط برای ما کمک زیاد نمود و یکتن از پسران کوچک « مادر جان بی بی گل » را برایش معرفی کردم. وی گفت ( هر روز این پسر را نزدم روان کن من از حواله نان چاشت ماموریت پولیس ؛ برای تان هرچه پخته بودند ؛ روان میکنم ؛ شما بالای این خانواده طفل دار و یتیم دار باردوش شدید. )
مردم نجیب و شرافتمند وطنم چقدر شما عزیزان مهربان؛ پاک و شریف هستید. اما حقه بازان دوروی با پیوند های کشور های ذیدخل ملت معزز ما را بجان هم انداختند من در شرایط دشوار مخفی دیدم که هموطن هندو ؛ پشتون؛ تاجک و ازبک وغیره چقدر با ما مهربانی کردند.
یک برادر هندو هموطن ما
یک برادر هندو در ریاست نشرات رادیو بنام پرُکاش داشتیم … او در شرایط اختناق ما را شدید کمک میکرد .
برادر دیگر از قوم بلوچ بنام نور احمد
او نیز در شرایط مخفی از ما مواظبت مینمود.
ملت نجیب افغانستان تا زمانیکه نقشه ای بنام افغانستان در کره زمین وجود دارد ما با هم برابر و برادر هستیم . ملت عزیز ما با نژاد ها و مذاهب و عقاید مختلف شان مانند میوه باغستان سبز و پرُ رنگ است. این کتاب سرگذشت یک خواهر هموطن تان « ماریا دارو» میباشد که از تجربه روزگار و شرایط اختناق شمعة آن را برای نسل آینده وطنم می نویسم تا بدانند که در هر حزب؛ در هر رژيم و حکومت ؛ در هر نژاد و مذهب انسانهای شریف وجود دارند. ما نباید اعمال منفی یک فرد را به قومش تعلق بدهیم . اقوام همه شریف اند و مسولیت ها فردی میباشد. روز های اخیر که جواسیس از گرفتاری دارو دل جمع شدند که کشته شده است. دیگر به تعقیب ما در قلعه وزیر خانه پدرم نیامدند.
سه روز قبل از شام ششم جدی صدای مهیب تاک و طیاره در فضای کابل شنیده میشد و اتحاد شوروی و « برژنیف » به پاسخ نور محمد تره کی بعد از مرگش تانک و توپ فرستاد. ما در مخفیگاه از جریان بی خبر بودیم .
یک نفر از رفقای مخفی بخش پرچم بنام غلام محمد آزمون در شام تاریک نزد مرحوم دارو بخانه پدرم در قلعه وزیر بنی حصار آمد و گفت: باید با ما به رادیو بروید. مرحوم دارو با عجله لباس عوض کرد و مرا گفت تا زمانیکه از من برایت اطلاع نرسیده؛ جای نروید. خودش با مرحوم آزمون رفت ؛ فردا صدا ها بیشتر و بیشتر شد. تا عصر چیزی ندانستیم و بالاخره فردا شام یعنی« ششم جدی ۱۳۵۸ ه-ش مطابق (۲۴ دسامبر ۱۹۷۹م)» صدای ببرک کارمل از رادیوی تاشکند پایتخت جمهوری ازبکستان با بیانیه آتشین برآمد و حفیظ الله امین کشته شد. این هم بیانیه ببرک کارمل !
“اینجانب ببرک کارمل از طرف کمیته مرکزی واحد حزب دموکراتیک خلق افغانستان حکومت جمهوری دموکراتیک افغانستان به مناسبت سقوط مرگبار و واژگون شدن رژیم فاشیستی حفیظ الله امین این جاسوس صفاک امپریالیزم امریکا و دیکتاتور جبار و عوام فریب به شما وطنداران عذاب دیده درود می فرستم.”
مردم افغانستان از کشتن حفیظ الله امین خوشحال بودند مگر از تاریخ گذشته و مبارزات پدران شان در جنگهای انگلیس و آمدن شاه شجاع و محمد نادرشاه را به حمایت انگلیس تجربه داشتند. به آمدن ببرک کارمل با تانک و توپ روسها بی باور و بی عقیده بودند و می گفتند که او چطور میتواند خود را وطن دوست و ملت دوست معرفی کند . از اول هم ما به مبارزه او علیه سلطنت محمد ظاهر شاه عقیده نداشتیم. چطور پسر یک جنرال میتواند در مقابل سلطنت بغاوت کند؛ در حالیکه پدرش جنرال حسین خان یک رجال برجسته و رابطه نزدیک با محمد ظاهر شاه هم داشته باشد. روی همن دلیل مردم مثال محمد علی جناح را بروی میزدند…..
محمد علی جناح که میخواست هندوستان بزرگ به دو چارچه تقسیم شود…. زندانی میشد و آزاد میگردید تا مردم هند مسلمان به جناح باورمند شوند و در پارچه شدن هندوستان بنام مذهب هندو و مسلمان محمد علی جناح را یاری برسانند. روی همین دلیل و تجارب از سیاست جهان غرب ؛ آمدن ببرک کارمل با تانک روسها انتظار برخورد های جنگ داخلی و خانگی را میکشیدند.
پدرم یک کارگر شریف و فاقد سواد مگر خیلی دور اندیش بود؛ همان شب ششم جدی با شنیدن صدای ببرک کارمل از یک کشور بیگانه ؛ گفت: « اگر کارمل یک شخص مبارز میبود باید رفیق هایش را تنها نمی گذاشت و اگر گذاشته بود؛ چرا با تانک روس آمده است. حمله روسها جنگ داخلی را برای ما هدیه میدهد.»
ببرک کارمل در جریانات سیاسی علیه سلطنت محمد ظاهر شاه شامل بودند که در تظاهرات فریاد میزد و شاه شجاع و محمد نادر شاه را دست نشانده و وطن فروش خطاب میکرد. اگر شاه شجاع و محمد نادرشاه با قطار اسپ به حمایت بیگانه وارد خاک افغانستان شدند؛ در مقابل با سم اسپ صد ها نفر وطن دوست و فرزندان صدیق وطن کشته میشد اما حالا دوران اسپ گذشته و شرایط عوض شده در مقابل میله تانک و انفجار بمب و پرتاب راکت میلیون نفر کشته می شود. از آن گذشته تفرقه میان مردم عادی و جریان های سیاسی ایجاد و برای صد سال دیگر وطن از پیشرفت تمدن عقب می ماند.
به واقعیت که این جنگ نا فرجام بیش از یک میلیون کشته و چند میلیون مهاجر را در قبال داشت؛ عساکر روس در سرتاسر مملکت مستقر شدند و در پایتخت کشور در مراجع کلیدی مانند وزارت دفاع؛ داخله کمیته مرکزی حزب خلق و رادیو تلویزیون حمله کردند. در شب که روسها در هرجا که حمله کردند ؛ اشخاص بیگناه و با گناه به طرف داری حفیظ الله امین که در برابر روسها مقاومت کردند؛ کشته شدند. خون بهای شهدا آن شب و شهدای قبل از آن توسط تره کی وامین و بعد از آن را تا امروز ملت با نجابت و معزز افغانستان می پردازند.
بلندگوهای استخباراتی غرب که منتظر چنین روزی بودند ؛ به آرزویشان رسیدند. زیر نام جهاد یک تعداد افراد ضعیف النفس را بنام رهبر قومی و نژادی با پول دالر خریدند و آنها مردم عزیز و شریف خودرا بنام جهاد علیه روسها مسلح ساختند. وضع امنیتی برهم خورد ؛ مردم در سرک با خشم به عساکر روسیه می نگریستند و با مجاهدین همکاری بیشتر میکردند.
ببرک کارمل از طریق رادیو و تلویزیون افغانستان اعلام کرد « وزرای دوره حفیظ الله امین از وظیفه خلع و باید تسلیم شوند.»
در تمام وزارت خانه و رادیو تلویزیون افراد فاقد تجربه کاری حاکم و کارمندان سابقه دار زیر دستشان فرمانبرداری می کردند که خیلی ظالمانه بود. خبرنگاران شرقی و غربی برای بدست آوردند اخبار داغ وارد افغانستان شدند. دروازه های افغانستان در جنوب شرق کشور کاملا بروی خارجی ها باز بود. کشور های شرقی و غربی حمله اتحاد شوروی را ظالمانه و مردود اعلان کردند. کشور های عربی تحت فرمان بادران غربی شان زیر نام جهاد با کفر؛ رهبران مجاهدین را با پول و سلاح تحریک میکردند. ای کاش این جهاد بر علیه روسها می بود؛ بدبختانه هرکی در حکومت کار می کرد ترور می شد. گروپ گروپ مردم عزیز ما کوچ و بار خویش را گرفته بطرف پاکستان می رفتند کسانی که در قریه های شان باقمی مانده بودند؛ پناه گاه مجاهدین می شدند. یکتن از ژورنالیستان غربی از دکتورس اناهیتا راتب زاد پرسید که چرا مردم از وطن فرار میکنند…. او در جواب بجای سکوت؛ منکر ترک خانه و کاشانه مردم شد.
در داخل حزب دوشاخه پرچم و خلق در اثر اعلان ببرک کارمل که نورمحمد تره کی را شادروان خواند و تمام زندانی های دوره امین را به شمول خانواده نو محمد تره کی از بند زندان رها و شامل وظایف کرد؛ از وحدت حزب حمایت نمود.
اما گروههای مجاهدین که علیه دولت افغانستان و عساکر شوروی از قبل فعالیت و تربیت شده بودند ؛ تحت حمایت سیاسی و نظامی ایالات متحده آمریکا؛ اروپای غربی ؛ عربستان سعودی؛ پاکستان قرارداشتند.
هم چنان روسها از دولت کمونیستی کابل حمایت سیاسی، نظامی و اقتصادی به عمل میآورند. عساکر روسی اصلاٌ نمی دانستند که چرا در افغانستان آمده اند و با همه ذکاوت سیاسی و جاسوسی که در جنگ سرد با دشمن دیرین خود داشتند؛ درک این موضوع را نمی توانستند. ؟ ….
جنگ افغانستان نقطه عطف مهمی در دوران جنگ سرد محسوب میگردید و همچنین سهم بزرگی بر پایان جنگ سرد داشت. اما ملت نجیب افغانستان بهای گران جنگ سرد را پرداختند. در داخل کشور به رهبری ببرک کارمل چندان موافق نبود.
در داخل اتحاد شوروی نیز جواسس غربی جایگزین شده بودند و اقتدار شوری را محدود ساختند؛ اروپای شرقی کاملاٌ از دست شان رفت و دیوار برلین که در سال (۱۹۶۱)میلادی اعمار شده بود بعد از بیست وهشت سال یعنی در (۱۹۸۹) میلادی فرو پاشید. حمایت و اعتماد شوروی از ببرک کارمل کاسته شد و مورد سوال قرار گرفت. خیزش های مردمی در سراسر کشور به اوج خود رسید.
برکناری ببرک کارمل از ریاست جمهوری افغانستان
در این موقع باریس یلتسین ؛ ببرک کارمل را به ماسکو فرا خواند و برای کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق دستور داده شد و داکتر نجیب الله که رئیس خاد بود؛ به حیث رئیس جمهور تعین گردید. و اما اعضای خون گرم و جوانان انقلابی که ببرک کارمل را خیلی دوست داشتند؛ منحیث رهبر حزب بوی عقیده راسخ داشتند ؛ باز هم مانند دوره مخفی در دوراهی سیاست قرار گرفتند. چون داکتر نجیب با آن که عضو برجسته حزب شاخه پرچم بود. اما قدامت حزبی زیاد مانند دیگر رهبران نداشت. اما بخاطر حاکمیت حزب از هم نپاشد و وحدت حزبی برهم نخورد همه اعضای حزب بدور داکتر نجیب الله جمع شدند باز هم کارمل مخلوح از اتحادشورای که به بهانه مریضی در انجا نگه داشته شده بود ؛ برگشت و برادرش محمود بریالی تمام اعضای پرچمی را جمع کرد و به خاطر استقبال ببرک کارمل از میدان هوایی کابل تا بلاکهای مکروریان به خانه کارمل ؛ وی را همراهی کردند. این به خود یک افشاگری دیگری بود که طرفداران ببرک کارمل برای داکتر نجیب الله یک خطر خواهد بود. این نوع حرکت توسط افرادی سیاسی بدون انگیزه نمی باشد. حرفهای وجود داشت اما اعضای حزب را در روشنی قرار نمی دادند.
بعد از آن داکتر نجیب الله به اساس اطلاعات نادرست اعضای بخش خلقی؛ به تبدیلی و برکنار رفقای بخش پرچم آغاز نمود. او در اولین جلسه لویه جرگه به تغییرات چشمگیری دست زد. یکتعداد جواسیس که از ابتدا تاسیس و وحدت حزب خدمتکار غرب بودند و در مقامات بالای حزب و دولت قرار داشتند و داکتر نجیب الله را راهنمایی غلط می نمودند.
داکتر نجیب الله با آنکه از نژاد پشتون بود اما هوشیاری سیاسی زیاد داشت او میدانست که بدون اشتراک نژاد ها و عقاید و اقشار مختلف جامعه به تنهایی نمی تواند حکومت داری نماید. حاجی سمکنی را از ولایت پکتیا بود؛ به حیث رئیس دولت و سلطان علی کشتمند از نژاد هزاره را صدراعظم مقرر نمود به همین ترتیب تغییرات در سطوح بالا و پایین دولت بوجود آمد .
داکتر نجیب الله با آنکه یک مرد جوان و پرشور بود از دوران محصلی در پوهنتون کابل بنام نطاق بخش پرجم به شهرت رسید اما به آیدلوژی حزبی سخت پابند و عقیده مند بود. او یک نطاق خوب وپرشور بود و توانست با تمام حملات مجاهدین و کمک های غرب و ممالک عربی مجاهدین را در نقاط مختلف کشور سقوط بدهد. جنگ جلال آباد نمونه مثال آن است. اما غربی ها بالای او اعتماد نداشتند و کشورهای عربی شدیداٌ رهبران مجاهد را با پول می خریدند و کشورشان را بدست خودشان ویران می کردند. دکتور نجیب الله تمام اقوام و اقشار مختلف جامعه را برای جلوگیری از خونریزی دعوت می کرد وبا ایراد بیانیه پرشور خویش آنها را تحت تاثیر قرار می داد و اما مردم چون تحت فشار و تهدید مسلحانه مجاهدین قرار داشتند ؛ از ترس جان و تجاوز ناموسی از طرف مجاهدین با حکومت داکتر نجیب همکاری نمی کردند.
داکتر نجیب الله قربانی جبران ناپذیر.
غربی ها دیدند که مجاهدین در جنگ داخلی در مقابل حکومت داکتر نجیب الله و قوای مسلح صدیق و فداکار وطن ناکام می شوند؛ یکتعداد وطن فروشان جا طلبان را خریدند و داکتر نجیب الله را از داخل سقوط دادند. و بالاخره داکتر نجیب الله و برادرش احمدزی بدست یک مشت عناصر همزبان و هم نژاد خود ش از پناهگاهی ملل متحد کشیده و به دار زده شدند.
شرایط من و شوهرم در زمان ریاست جمهور داکتر نجیب الله چندان خوب نبود. همانطور که در بالا اشاره شد که در برگشت ببرک کارمل مخلوح به اساس هدایت محمود بریالی اعضای پرچم به استقبال وی پرداختند؛ از طرف خاد نشانی شدند.
مرحوم دارو از ریاست تخنیکی رادیو تلویزیون برکنار گردید و به یک پروژه ساختمانی که برای انکشاف و استودیوهای تلویزیون اعمار میشد؛ با تنزیل رتبه تبدلاٌ مقرر شد.
این شخصیت مسلکی در آن پروژه صادقانه خدمت کرد اما دلالان تجار با پیشنهاد رشوه می خواستند ؛ پروژه را تصاحب کنند مگر مرحوم دارو پروژه را به داوطلبی گذاشت هرچه بمفاد رادیو تلویزیون بود موافقت کرد.
زمان که پروژه به پایه اکمال رسید باید تحت نظر همین شخص مسلکی ماشین الات تلویزیون نصب میشد وی را از وظیفه برکنار و به حیث مدیر خطاطان با نتزیل رتبه در مطبعه دولتی مقرر کردند.
محمد یوسف دارو میدانست که بخاطر خرید کمره های تلویزیونی و دیگر آلات و پرزه جات تلویزیونی هزاران دالر سرازیر میشود روی این دلیل مرا از بخش مسلکی ام برکنار کردند. چون محمد یوسف دارو با معامله و رشوه تن نمی داد او را برکنار شد. این برکنار اولین بار صورت نگرفته است وی برکنار های زیاد را دیده بود.
زمانی که روسها می خواستند استودیو های تلویزیون را از سیستم چاپانی به سیستم روسی تبدیل کنند ؛ مرحوم دارو رئیس عمومی تخنیکی رادیو و تلویزیون بود با روسها مخالف کرد. با وجود مخالفت دارو مشاورین رادیو تلویزیون برای دکتور حیدر مسعود گفتند که ما برای دارو معینیت تخنیکی رادیو تلویزیون را میدهیم به شرط که با تصامیم ما مخالفت نکند.
دکتور حیدر مسعود میدانست که دارو با جا و مقام تطمیع نمی شود مشاور نظردادند و وی را به بهانه یک کنفرانس به ماسکو خواستند. در آن کنفرانس که شکل یک محاکمه را داشت؛ رئیس عمومی رادیو تلویزیون ماسکو و سایر روسای مسلکی حضور داشتند و از زمان ورودش به ماسکو یک خانم جاسوس که زبان فارسی تاجیکی تکلم کرده می توانست؛ یعنی زبان ما را میدانست ؛ برای بدام انداختن دارو مقرر شده بود. یک روز قبل از دایر شدن مجلس شوهرم محمد یوسف دارو برایم « ماریا » در خانه تیلفون کرد و گفت « متوجه حال و احوال خانه و فرزندانش باشم شاید در مجلس مرا بخاطر اطاعت نکردند از اوامر مشاورین روسی در کابل محکوم به جزا می نمایند»… در آن زمان من در اداره کوپراتیف های دهقانی کار می کردم. روز و روزگار من هم از دست مجاهدین معاش بگیر چندان خوب نبود و از یک حادثه مرگبار تازه نجات پیدا کرده بودم.
روز که مجلس در مسکو آغاز شد رئیس عمومی رادیو تلویزیون ماسکو اولاٌ پیشنهاد تقرر مرحوم دارو را به حیث معین تخنیکی رادیو تلویزیون مطرح کرد و بعداٌ نظریات خویش را بخاطر تبدیلی سیستم نشراتی تلویزیون از سیستم جاپانی به سیستم روسی مطرح نمود و جر و بحث فراوانی صورت گرفت . ..آهسته آهسته روحیه مجلس شکل محاکمه را بخود گرفت .
در اخیر از مرحوم دارو پرسیدند که چرا و به کدام دلیل پیشنهاد تبدیلی سیستم نشراتی را قبول نکردید. مرحوم دارو چنین فرمود.:
« افغانستان یک کشور فقیر و انکشاف نیافته است. تلویزیون یکانه دستگاه جدید رسانوی میباشد . مردم غریب ما اند و با صرفه جویی از نان و لباس زن و فرزندان شان یک پایه تلویزیون خریدند. با تغییر این سیستم همه مایوس می شوند و این خود یک تحریک به تظاهرات دوام دار خواهد شد. شما میدانید که کشور های غربی و عربی مجاهدین نام نهاد را با پول خریده علیه شما وعساکر تان و علیه دولت دست نشانده تان تشویق به جنگ داخلی میکنند. بجای آنکه ما و شما برای بهبود و راه حل حوادث پیش بین باشیم ؛ چرا خود وسیله یی بدست شان بدهیم که مردم را علیه حکومت تشویق کنند. این راه حل نیست. بعد از جروبحث بالا اخره در اخیر محمد یوسف دارو با اشاره به تیپ ریکاردر جاپانی که در اتاق مجلس برای ثبت جریان جروبحث وجود داشت ؛ گفت اگر سیستم « پال و سی کم » از هم تفاوت ندارد؛ پس چرا در اتاق رئیس عمومی رادیو تلویزیون ماسکو تیپ ریکاردر جاپانی فعال است. خلاصه هنوز مجلس در مسکو ختم نشده بود؛ مشاورین روسی برای مجید سربلند معاون صدراعظم امر برکنار محمد یوسف دارو را از ریاست عمومی تخنیکی صادر کردند.
هفته بعد مرحوم داروخانه نشین گردید و اما من در کوپراتیف های دهقانی کار میکردم؛ خانه ما تحت مراقبت شدید خاد دستگاه استخبارات قرار داشت. چند هفته مرحوم دارو در خانه بود چون در رادیو تلویزیون یک عمر کار شرافتمندانه انجام داده بود؛ تمام مامورین و کارگران بخش تخنیکی از خدمات ارزشمند وی مشکور بودند و یگان روز خبر وی را در خانه می گرفتند. طوری که قبلا اشاره کردم؛ مرحوم دارو بنا بر درخواست حقوق کارمندانش با وزارت مالیه و صدارت همیشه مشت و گریان بود و مجید سربلند چند بار وی را با توهین و اهانت در بست های غیر مسلکی و پایین مقرر کرده بود.
تشکیل رادیو تلویزیون انکشاف وسیع داشت؛ تمام مامورین بخاطر فعال نگه داشتن نشراتی الهی نه شب کار می کردند مگر مامورین تخنیکی تا ختم نشرات رادیو تلویزیون که بیست چهار ساعته بود در استودیوها مصروف بودند؛ نان شب برای شان داده نمی شد بخاطر بدست آوردن حقوق مامورینش با صدارت و وزارت مالیه پرابلم داشت و با برکنار و خانه نشستن قطعاٌ فکر نمی کرد . در مورد کارت های معافیت سربازی پرابلم دیگر بود. صدارت و مشاورین نظر به شناخت و واسطه برای افراد غیر ضروری کارت معافیت توزیع می کردند. و مامورین که مسلکی بودند محروم می شدند و جوانان تحصیل کرده که تازه از شوروی برگشته بودند و خدمت مکلفیت را نیر انجام نداده بودند از طرف مشاورین حمایت میشدند. در حالی که کارت معافیت برای کسانی بود که دوره مکلفیت را سپری کرده بودند و دوباره به دوره احتیاط جلب میشدند . مرحوم دارو با مشاورین رادیو تلویزیون مخالفت میکرد و به اساس هدایت شان توسط مجید سربلند دارو از وظیفه برکنار میشد و اما در همه این ماجرا ها وزیر رادیو تلویزیون مرحوم داکتور حیدر مسعود با برکنار مرحوم دارو مخالف بود وی از استعداد و اداره مرحوم دارو در آن شرایط خیلی اساس خرسند و از برکناری اش هراس داشت. اما در این نوع تصمیم که از طرف مسکو گرفته میشد چیزی گفته نمی توانست.
برمیگردم به وقایع که بالا من آمده .
بعد از مخفیگاه و آمدن ببرک کارمل من و شوهرم دوباره به رادیو تلویزیون برگشتیم. مرا نظر به سابقه کارم در اداری به هدایت شفاهی مقامات برای استخدام سایر مامورین برگشته از زندان و مخفیگاه گماشتند و یک نفر سرمعلم کندهاری از جمله اقارب مجید سربلند را بحث مدیر عمومی مامورین استخدام شد. آن بیچاره عبدالرزاق خان جز تماشای کارمندان او گلرخان کدام وظیفه دیگر نداشت. آنقدر در اداره نفهم بود که سیاه و سفید را تمیز کرده نمی توانست. اما درباره مقرری من از خمیر مو جدا میکرد. تمام امور اداری را از مدیریت حاضری ؛ مدیریت سوانح ؛ کارت های تعجیل ؛ مدیریت استخدام و حتی مدیریت عمومی مامورین بدوش من بود زیرا مدیریتهای محاسبه ؛ خدمات ؛ ترانسپورت؛ بودجه و پلان بدون امضای من به امضای مدیر صاحب عمومی اجراات نمی کردند. تمام مقرری ها انجام شید مگر سوانح بنده را در جبهه میزش نگهداری میکرد . یک روز به حکم احتجاج دفتر را ترک کردم . وی طی یک یادداشت برای رئیس اداری نوشته بود که ماریا دارو بدون اجازه من دفتر را ترک نمود؛ باید قانونی همرایش رفتار شود. در حالیکه قانوناٌ من مامور و یا زیر دست وی نبودم. چرا که هنوز مقرر نشده بودم. رئیس اداری هم بنام عبدالرزاق برومند که به هدایت سربلند مقرر شده بود؛ مگر شخص کاردان؛ شریف و عاقل بود.
من همرای شوهرم مشوره کردم که بعد از این تا مقرری ام صورت نگیرد به دفتر نمی روم. با این همه سختی روزگار مخفی و احتیاج مادی برای شان کار میکنم و مقرری من چرا اجرا نمی شود در حالیکه در لیست مقرری ها نام من درج بود. روز بعد رئیس اداری به خانه من موتر روان کرد و مرا در نیمه روز به دفتر خواست و علت احتجاج مرا پرسید. در جواب برایش گفتم از مدیر صاحب عمومی مامورین تان پرسان کنید… رئیس : فرمود ماریا جان اگر تو نباشی من هیچ اجراات کرده نمی توانم امضای عبدالرزاق مدیر صاحب مامورین در سابق معلم بود؛ نزدم اعتماد ندارد او از دنیای اداری بی خبر است. من عدم تقررم را جویا شدم . رئیس با خنده معنی دار ورقه نوشته مدیر مامورین را برایم نشان داد و گفت … ماریا جان اگر شخص مدیر صاحب می دانست که شما هیچ گونه مسئولیت ندارد و هنوز مقرر نیستید و تمام کارهای اداره را افتخاری پیش میبرید ؛ چنین نوشته نمیکرد. بالاخره تقرر مرا بنا برغیابت که مخفی بودم بند کرده بود. فرمان به امضای ببرک کارمل که از طریق کمیته مرکزی حزب و ریاست جمهوری برای استخدام زندانیان و افراد مخفی صادر شده بود و تمام مامورین مطابق آن مقرر شدند ؛ را برای مدیر چیز نفهم برده نشان دادم و از وی پرسیدم که تمام این مقرری ها به اساس همین فرمان صورت گرفته است مگر چرا نام من از لیست مقرری ها کشیده شده است. مدت یکسال وچند با این مرد نفهم خون دل خوردم . تا اینکه یک روز در دفترش برای امضای اسناد رفتم . او پاهایش را بلای میز بلند کرده بود از کلکین دفترش به تماشای مامورین اناث رادیو تلویزیون مصروف بود. دروازه را تک تک کردم و گفت بیا. من داخل شدم بی ادب پاهایش را از روی میز پایان نکرد؛ من دوباره دفتر را ترک کردم. او برای مجید سربلند تیلفون کرد و از من شکایت نمود. رادیو تلویزیون در این وقت در چوکات یک معینیت تحت نظر وزارت اطلاعات و کلتور کار میکرد و تازه مرحوم داکتر حیدر مسعود از شوروی برگشته ؛ منحیث معین ا رادیو تلویزیون را اداره می نمود. مجید سربلند برای داکتر حیدر مسعود تیلفون کرد و هدایت داد تا موضوع را جویا شود. مدیر دفتر دکتر مسعود برایم تلیفون کرد و گفت شما را داکتر صاحب مسعود میخواهد . من جریان بی ادبی یک مدیر را در مقابل یک خانم بیان کردم. داکتر مسعود خیلی برآشفته شد و در حضور داشت من برای مجید سربلند تلفون کرد و؛ پرسید این مرد بی ادب را از کجا پیدا کردید… داکتر حیدر مسعود نمیدانست که آن مرد بی ادب خویشاوند مجید سربلند است. با وجود که من سابقه طولانی و شناخت دقیق از همه مامورین داشتم ؛ بحیث مدیر مامورین مقرر نشدم و بعوض عبدالرزاق خان کندهاری؛ یک انسان خیلی شریف ولی حزبی را بنام هدایت الله بحیث مدیر مامورین مقرر شد.
هدایت جان مدیر عمومی مامورین
آن جوان به جز اجراات حزبی به کار های اداره چندان بلدیت نداشت اما انسان خیلی مودب با فرهنگ و محترم بود و بعد ازچندی خود تقاضای تبدیلی اش را در بخش های حزبی نمود. بعد از وی مجید سربلند شخصی دیگر را بنام عبدالرحیم کامور بحیث مدیر عمومی مامورین معرفی کرد. کار در رادیو تلویزیون و عدم شناخت از مامورین خیلی سخت بود. یگان روز نسبت مریضی اطفالم به وظیفه نمی بود؛ داکتر مسعود به مشکلات مواجه میگردید. رئیس اداری جناب محترم عبدالرزاق برومند هم که از دوستان مجید سربلند بود و از کدام وزارت دیگر آمده ؛ با آنکه در کار اداری آشنایی کامل داشت مگر شناخت کافی با مامورین نداشت؛ شدیداٌ به من ضرورت داشت.
من از مرحوم برومند خیلی بیشتر امور اداری را آموختم. و سال اول مرحوم برومند که تعینات مامورین روی کار بود؛ مرا گفت بجای خودت یک نفر لایق را پیدا کن که مدیریت استخدام را پیش برده بتواند. محترم معروف خان که تازه از خدمت دوره احتیاط برگشته بود و قبلا در وزارت اطلاعات و کلتور در بخش سوانح کار میکرد ؛ با تماس با مدیر عمومی مامورین وزارت اطلاعات ؛ از سابقه کار معلومات حاصل کردم ؛ وی را بحیث مدیر استخدام به رئیس اداری مرحوم برومند معرفی کردم و مرا به حیث مدیر عمومی مامورین شخصاٌ مرحوم برومند مقرر نمود. معروف خان از مردمان اصیل کابل و برادر شوهر استاد مهوش بود. او انسان بسیار کارکن و زحمتکش و خیلی مودب و شریف بود.
وضع داخلی کشور روز تا روز خراب و خراب تر میشد ؛ مجاهدین نام نهاد هر کسی را که در حکومت کار می کردند به خصوص زنان را ترور می نمودند. از یک طرف مسئله خدمت احتیاط یک تعداد مامورین از اداره به عسکری سوق می گردیدند واز طرف دیگر بسیار خانم که در در نواحی دوردست از شهر زندگی می کردند از ترس ترور وظیفه را رها می نمودند. ادارات حکومتی به مامورین کارفهم خیلی ضرورت داشت .
چرا با همه آن خسته گی بکار ادامه میدادم
من چون از سالیان زیاد در رادیو تلویزیون کار کرده بودم برای آن موسسه غنیمت بزرگ بودم. با انکه خیلی خسته شده بودم از یک طرف پرابلم های شوهرم با صدارت و مشاورین روس و از طرف دیگر خسته گی کار اداری و برخورد نادرست بعضی افرادی که یا خواهشات بیجا و غیر قانونی می کردند و یا هم تحت تحریک یکتعداد خلقی های پر عقده که در دوره تره کی و امین قوماندانی کرده بودند ؛ بسیار مردم را علیه کارمندان فعلی تحریک و دسیسه می چیدند. بنابراین عوامل خسته شده بودم نمی خواستم بکار مدیریت مامورین ادامه بدهم. از موسسات خارج از رادیو تلویزیون موافقه تبدیلی می آوردم داکتر حیدر مسعود مخالفت میکرد و اگر برایش پیشنهاد کردم که نظر به سابقه کار نشراتی که دارم در یکی از ریاست های نشراتی کار میکنم؛ قناعت نمی کرد و میگفت: جای شما را با یک عمر تجربه و سابقه ی نیک اداری با کی پرُ کنم تجربه مادر علم است ؛ در اینجا و در این شرایط دشوار هر دو مسئولیت وطن را داریم . او میدانست که اگر من از مدیریت مامورین بروم یکی از واسطه داران از طریق صدارت معرفی خواهد شد که با رادیو و پرابلم هایش آشنایی نخواهد داشت؛ داکتر حیدر مسعود تجربه سه مدیر عمومی مامورین که توسط آقای مجید سربلند معرفی شده بودند؛ دیده بود. خلاصه داکتر مسعود برایم اجازه نمی داد.
منگل هنرمند آواز خوان مرا با تفنگچه تهدید کرد
در وزارت امور داخله یگ گروه هنری ایجاد شد که هنرمندان را با معاش صاحب منصبی می پذیرفت . یک تعداد هنرمندان که در رادیو تلویزیون ماموریت رسمی نه داشتند ؛ مانند احمد ولی و هنگامه به وزارت داخله رفتند اما با رادیو تلویزیون نیز آهنگ ثبت و حق الزحمه ثبت می گرفتند. منگل و نغمه نیز به وزارت داخله بدون اطلاعیه موافقت رادیو تلویزیون خودسرانه رفتند در مورد خانم نغمه مشکل نداشتم زیرا او در رادیو تلویزیون رسمیت نداشت اما منگل در زمان نور محمد تره کی که در یکی از مکاتب معلم سپورت بود ؛ به حیث مامور رسمی در رادیو تلویزیون ایفای وظیفه می کرد. اجرات ترفیع شان در وزارت داخله مطابق قانون مشکلات ایجاد کرد چون دفتر سوانح شان نزد رادیو تلویزیون قید بود.
چندین روز منگل مرا با تفنگچه تهدید کرد و کارمندان امنیتی رادیو تلویزیون از دخول وی به رادیو تلویزیون با سلاح ممانعت کردند اما او مانند خود دوستان سرکش زیاد در رادیو تلویزیون داشت یک روز نمیدانم در امنیت دروازه عمومی رادیو تلویزیون چه کسی وظیفه داشت و منگل بدون تلاشی به داخل آمده بود . چون از اخطار های پی هم او همه مامورین امنیتی خبرداشتند. آن روز از موضع اخطاریه و تهدید او داکتر مسعود آگاه شد و به وزیر داخله آقای گلاب زوی تیلفون کرد و گفت « شما که مامورین رسمی ما را بدون موافقت مقرر می کنید در قسمت اجرای ترفیع شان نیز خود تصمیم بگیرید اگر بار دیگر منگل مزاحم مامورین ما شد من در باره تصمیم خواهم گرفت. پرابلم منگل تا سطح صدارت کشید و داکتر حیدر مسعود برای داکتر نجیب الله رئیس جمهور موضوع را شرح داد که منگل بخاطر به دوره احتیاط سوق نشوند در وزارت داخله برای هنرنمایی رفته اند از یک طرف معاش دبل منحیث صاحب منصب می گیرند و از طرف دیگر از خدمت زیر بیرق شانه خالی میکنند. در حالیکه بچه های غریب در سنگر های داغ در مقابل دشمن سینه سپر میکنند.
داکتر نجیب الله طی یک فرمان به تمام وزارت ها ابلاغ کرد. کسانی که سن شان به دوره احتیاط مطابقت داشته باشد از گرفتن بورس های تحصیلی و تبدیلی خودسرانه بدون موافقه وزارت مربوط ؛ ترک وظیفه شمرده شده و مستحق هیچ گونه امتیازات نمی باشند. برخورد های لفظی خیلی زیاد بود؛ اما چرا مستقماٌ مرا مقصر می دانستند؛ چون کار های غیر قانونی شان اجرا نمیشد. این یک شمعه از برخورد یک تعداد مامورین پرُ توقع که قانون کشور در شرایط جنگ نمی دانستند با پیوند های قومی و زبانی به خاطر منافع خود دیگران را تهدید می کردند. از این مشال ها خیلی زیاد است و نه تنها برای من بلکه در سایر شعبات مانند محاسبه و خدمات و غیره نیز جریان داشت. در کنار این ها انسانهای شریف و کار کن زیاد بودند و اما یکتعداد از همین روابط استفاده های زیاد کردند اگر از مسئله داخلی بگذریم موضوع تقرر را درباره جوانان که در اتحاد شوروی تحصیل کرده بودند یک مثال خوب دیگر را برایتان می نویسم. تا عزیزانی که این کتاب را یک روزی مطالعه می کنند بدانند که در بیگانه پرستی چه ضربه ی به خود زده ایم و کسانی به خاطر جا ؛ مقام در وطن خود مرتکب جفا و خیانت شده اند قابل عفو نمی باشند.
شخصی بود بنام سید یعقوب ویثق سابقه کار طولانی در ریاست نشرات رادیو داشت و به اثر چاپلوسی بی حد در هر دوره از وزیر هیچ رئیس رادیو مقام نگرفته بود . در این زمان درجه چاپلوسی او از مقامات داخلی بالا پریده بود. وی با وجود که همیشه در بست معاوین رئیس نشرات رادیو ایفای وظیفه کرده بود؛ و بعضا ٌ در نبود رئیس نشرات رادیو به صفت سرپرست موقتاٌ امور ریاست نشرات را هم پیش می برد . اما خیلی از قوانین کشور بی خبر و دارای اداره ضعیف بود و یا اگر آگاهی هم داشت بخاطر بدنام ساختن کارمند خوب چه اعمال زشت را انجام میداد.
جناب وثیق از من نزد مشاور شوروی رادیو تلویزیون شکایت کرد.
قسمی که در بالا از عدم رعایت قانون در باره منگل تذکر داده شد ؛ با وجود صراحت قانون داکتر نجیب الله رئیس جمهور کشور طی فرمان جداگانه موضوع سربازی را در شرایط حساس و جنگ داخلی جریان داشت؛ تاکید نمود. اما جناب سید یعقوب وثیق برای مشاورین شوروی از چاپلوسی کار گرفت. مشاورین که اصلا جز با روسا ؛ با کارمندان موسسات سروکار نه داشتند صرفاٌ در تماس با وزیر موسسه نظریات شان را می قبولاندند.
روزی یک پسر جوان که در رشته ژورنالیزم در اتحاد شوروی تحصیل کرده بود. از طرف قوای بشری به رادیو تلویزیون معرفی شد. مطابق قانون هر جوانی که سابقه مامورین در رادیو تلویزیون نداشتند ؛ برای سه ماه در یکی ریاست ها باید مقرر و بعد به خدمت سربازی معرفی می گردید تا بعد از برگشت خدمت سربازی سابقه کار داشته باشد.. این جوان بعد از سپری شدن سه از طرف مدیریت مامورین مطابق قانون به خدمت سربازی معرفی شد. جناب وثیق دست آن جوان را گرفته با چنان جذبه نزد مشاور رادیو تلویزیون رفت و شخصاٌ از مدیر مامورین «ماریا دارو» شکایت سپرد . و گفت مدیر مامورین را خلاف عقاید روسها بنام « انتی سویتوزیم » معرفی کرد. ترجمان مشاورین رادیو شخصی بنام « محمد اوف » به دفترم زنگ زد و از من تقاضا کرد که باید به دفتر مشاور بروم. من حیران شدم مشاور با من چیکار دارد برای رئیس اداری که آمر اولم بود زنگ زدم وی را در جریان گذاشتم و بعد به دفتر داکتر حیدر مسعود وزیر رادیو تلویزیون زنگ زدم فکر کردم شاید داکتر مسعود نیز حضور دارد و کدام موضوع را از من میپرسند . سکرترش گفت که داکتر مسعود در دفتر تشریف ندارد و به صدارت رفته است . بالاخره رئیس اداری گفت بروید که چی گپ است. برای من رفتن بدفتر مشاور خارجی یک عیب بزرگ بود و از طرف دیگر مشکلات شوهرم که در صفحات قبل تذکر یافت نیز برایم سوال ایجاد کرد و اگر مرحوم دارو خبر میشد که مشاور مرا به دقترش خواسته نه تنها قیامت کبرا برپا می شد بلکه شوهرم قاتل یک روس میشد.
در همین تلاش بودم که بدانم موضوع از چی قرار است . معروف جان مدیر استخدام ما متوجه شده بود که وثیق با همان جوان تازه برگشته از شوروی طرف دفتر مشاور رفتند. معروف جان برایم گفت؛ یقین دارم که وثیق برای بدست آوردن یک مقام خود را به همین بهانه نزد مشاور رسانده؛ لطفا برای احتیاط انساد مقرری آن جوان را با خود بگیرید .
موضوع را دوباره از جناب برومند رئیس اداری پرسیدم وی نیز نظر معروف خان را تایید کرد. اما چنان خیلی عصبی بود که انگشتان خود را می جوید وی یک شخصیت خیلی نجیب و با ناموس بود. از چنین بازی ها و مشاور پرستی خیلی نفرت داشت. برای من سوال بود شاید وثیق اینقدر پست فطرت نباشد اما چون من به کورسهای جبری آموزش زبان روسی حاضر نشده بودم شاید روی این دلیل مشاور مرا خواسته ؛ بالاخره ترجمان دوباره تلفون کرد. من با دوسیه همان جوان رفتم.
همین که به دفتر مشاور رسیدم؛ دیدم که جناب وثیق با چه پستی و چاپلوسی به مشاور تضرع میکند. مشاور به بسیار احترام به ترجمان گفت جریان را از خانم سوال کنید که موضوع از چه قرار است و چرا این جوان تحصیل کرده از ماموریت منفک شده است. وثیق با بی حرمتی در میان گپ مشاور پرید و گفت بلی خانم دارو باید جواب بگوید. چون مشاور با نام دارو آشنا بود سراپا گوش گرفت. قوانین کشور را تشریح کردم و مصوبه شورای مرکزی که در مورد اعزام جوانان به خدمت سربازی؛ مزین به امضای سر مشاور عمومی روسها در افغانستان و مشاور عمومی بخش اردو شوری و امضای اعضای شورا و اعضای با صلاحیت دولت افغانستان بود؛ برای مشاور سپردم و گفتم این مصوبه با شما سخن می گوید نه من !
وثیق در جایش خشکید. من از ترجمان « محمد اوف» خواستم هر چه من برایت میگویم بدون تصرف برای مشاور بگوید . وی برای مشاوری گفت که خانم دارو میگوید رد کردن این مصوبه با امضای با صلاحیت ترین اعضای شورا و سرمشاور عمومی شوروی از صلاحیت شما هم دور است و شما حق بازپرس را از من ندارید هرگاه مشکلی دارید با داکتر حیدر مسعود وزیر این موسسه در میان بگذارید. وی در جواب گفت نه با شما مشکلی ندارم این آقا با شما مشکل دارد. وثیق تلاش میکرد که جوان تازه آمده را که زبان روسی می فهمید؛ با مشاور سخن بگوید. او را ساکت کردم و گفتم شما یک سرباز هستید و حق مداخله در مورد ندارید و محمد اوف ترجمان رسمی روس هاست ضرورت به لفاظی شما نیست. موضوع برای مشاور رادیو تلویزیون روشن شد. با حرمت از جایش بلند شد خداحافظی کرد. وثیق با پرُ روحی از دفتر مشاوری به دفتر رئیس اداری رفت. من اسناد را برای معروف جان مدیر استخدام سپردم و استعفای خود را نوشتم و به دفتر رئیس اداری رفتم .
دیدم جناب وثیق با لفاظی وشرمساری برای رئیس اداری میگوید که رئیس صاحب شما صلاحیت دارید که یک راه حل برای این جوان پیدا کنید . برومند گرامی برایش گفت اگر شما از اول نزد ماریا جان و یا نزد من می امدید؛ گپ اینقدر بزرگ نمیشد مانند این جوان هزاران جوان با داشتن زن و فرزند امروز در سنگر داغ با مجاهدین مزد بگیر می جنگند … اولا همین بورس که این آقا گرفته مربوط وزارت ما نمی شود. چون بورس را با واسطه از وزارت پلان گرفته بود باید از لحظه ورودش در میدان هوایی به عسکری سوق میشد. در همین لحظه من به دفتر رئیس داخل شدم. وثیق می خواست چیزی بگوید. جوابی دندان شکن از من گرفت که اگر ذره غیرت میداشت باید خودکشی میکرد. من ورق استعفای خود را روی میز رئیس صاحب برومند گذاشتم و دفتر را ترک کردم .
این ماجرا خیلی بزرگ شد. رئیس اداری محترم برومند نیز استعفا ی خود را با استعفای من یکجا به دفتر داکتر حیدر مسعود سپرد. داکتر مسعود که از صدارت برگشت از موضوع آگاه شد ؛ او از ناموس داری مرحوم محمد یوسف دارو خیلی میترسید همیشه به دلیل جدیت ؛ کاردانی و ناموس داری؛ از وی در برابر همه مشکلات دفاع میکرد. فوراٌ نزد مشاور رفت و برایش گفت که شما در غیاب من چرا مدیر مامورین را خواسته اید و حالا من دو کدر مهم این موسسه را از دست میدهم ؛ رئیس اداری و مدیر مامور هر دو وظیفه را ترک کردند. خوشبختانه چند هفته بعد میعاد کار مشاور هم به پایان رسید وی افغانستان با گرفتن یک درس تاریخی ترک کرد.
داکتر حیدر مسعود با آنکه خانمش روس و دختر یکی از اعضای کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی بود و دکترای خود را از اتحاد شوروی گرفته بود اما در قسمت کلچر عنعنات و ناموس داری مردم خود خیلی احترام داشت وی خانم نسرین شهیم سکرتر خود را دنبال من بخانه ما فرستاد؛ که لطفا تا دارو خبر نشده بوظیفه برگردید. این شمعه ی از ماجرای کار من در زمان روسها بود. نتیجه این است که بعضی افراد فاقد حب وطن پرستی نیز در بیگانه پرستی و خیانت به مادر وطن کمتر مسئولیت از متجاوزین ندارند.
محکمه خانم دارو بخاطر سوق مامورین به دوره احتیاط و تقویت صفوف قوای مسلح !
قسمی که در بالا تذکر رفت که وضع امنیتی خراب و جنگ های چریکی آغاز شده بود. حکومت به خاطر فلج نشدن ارگانهای دولتی طی یک مصوبه ء برای هر وزارت نظر به اشد ضرورت شان کارت تعجیل« معافیت عسکر دوره احتیاط» توزیع کرد. برای موسسه رادیو تلویزیون به سه ریاست « تخنیکی ؛ نشرات رادیو و نشرات تلویزیون » یک مقدارمعین کارت معافیت سهمیه داده شد. البته هر سه ریاست شعبات ضروری خویش را در تشکیلات ریاست های خود مدنظر می کرفت نه برای افراد بلکه برای همان بست که اشد ضرورت بود ؛ و افراد زیر جلب احتیاط با امتیاز مادی کمتر در آن مقرر میشد. با این امتیاز بست های معافیت از مدیریت رتبه پنج بالا تر نبود . در هر حال نطاقان های غیر رسمی در رادیو جهت نطاقی با اخذ قرارداد ؛ حضور داشتند مگر مامور رسمی در وزارت های دیگر داشتند؛ صرفاٌ هفته سه شب مطابق قرارداد باید نطاقی میکردند .
چون صدا و چهره شان از طریق رادیو تلویزیون به همه معرفی بود. در هر جا کارشان بدون مشکل اجرا میشد. برای سه نفر نطاق های دری و پشتو از صدارت به فرمان خاص صدراعظم سلطان علی کشتمند و عبدالمجید سربلند معاون صدراعظم کارت معافیت از دوره احتیاط داده شده بود. افراد پرُ عقده و خلقی های دوره امین در رادیو تلویزیون در کمین نشسته ؛ جریان را از همان سه نفر نطاق به عنوان دوست درباره داشتن کارت معافیت را کشف کرده بودند و برای اینکه در بست مدیر مامورین به هر شکلی که میشود باید یکی از نفر های خاص خودشان نصب گردد؛ جریان را به وزارت دفاع اطلاع قسمی اطلاع دادند که گویا سه نفر نطاقان قراردادی که اصلاٌ مامورین رادیو تلویزیون نمیباشند؛ از سهمیه رادیو تلویزیون کارت معافیت دوره احتیاط بدست آورده اند. بخار نام بد ساختن من موضوع را به بخش های اجرایی وزارت دفاع را اطلاع رسانیده بودند. ریاست تفتیش وزارت دفاع بخاطر بررسی و محکمه من یک جلسه بزرگ دایر نمود که در آن جلسه تمام مدیران مامورین وزارت ها و قومندان های اردوی نواحی شهر کابل ؛ حضور داشتند.
در چوکات وزارت دفاع به منظور اجراات کارت های تعجیل وزارت خانه ها در هر ناحیه شهری یک شعبه نظامی سه نفری ایجاد شده بود و آنها وظیفه داشتند که انساد مدیریت های مامورین وزارت ها را مورد بررسی قرار داده و بعد ذریعه همین قوماندان های نواحی از وزارت دفاع کارت تعجیل برای افراد مستحق اخذ میکردند. البته مراحل ابتدایی در مدیریت های مامورین وزارت ها طی میگردید و در هر پیشنهاد موافقت کتبی رئیس مربوط و وزیر موسسه درج می بود.
زمانی که آن سه نفر نطاق کارت معافیت گرفتند من هم در تلاش پیدا کردن مرجع اجرا کننده بودم ؛ تا بدانم این ها از کدام مرجع کارت بدست آورده اند و حتی با رئیس اداری درباره هم صحبت کرده بودم. و کارت هر سه نطاق را برای درج اسناد موسسه فوتوکاپی نموده درج قرارداد نطاقی شان کرده بودم.
در هر حال جلسه در مربوطات وزارت دفاع با پخش موزیک سرود ملی آغاز شد و یک قوماندان با شعار های داغ انقلابی جلسه را افتتاح وبعد یک قوماندان که شانه هایش با نصب چندین نشان و مدال افتخار خمیده شده بود با ایراد یک بیانیه انقلاب و محاکمه عسکری فرمود؛ هیات بررسی ما انساد تمام وزارت ها را ملاحظه کردند و در این شرایط جنگ که صفوف قوای مسلح ما به مردان دلیر و انقلابی ضرورت دارد؛ در اثر خیانت بعضی از مدیران مامورین وزارت ها ؛ آنها از رفتن به دفاع مادر وطن شانه خالی کرده اند و غیر مستحق کارت معافیت از دوره احتیاط میباشند؛ برای شان کارت معافیت توزیع شده است. ما اسناد را بدست آورده ایم که این خیانت را افشا میکند. سالون با همه و سرگوشی حاضرین مجلس برهم خورد و آن قوماندان صاحب با مشت های کوبنده روی میز زده حاضرین را به سکوت وادار ساخت . مدیران مامورین بیچاره ها با رنگ های پریده و منتظر بودند که کدام خائن این کار را کرده است. من قبل از رفتن به مجلس با مشوره رئیس صاحب اداری آقای برومند اسناد و قراردادهای آن سه نفر نطاق را با خود آورده بودم. قوماندان صاحب اسناد را از دوسیه ایکه به دستش رسیده بود؛ بیرون کشید و گفت حالا از مدیر مامورین وزارت رادیو تلویزیون میخواهم به جایش ایستاده شود تا همه او را بشناسند.
من در جایم ایستاد شدم و همه به چشم یک خائن بمن نگاه میکردند. قوماندان صاحب دوسیه را بلند گرفته و تکان داد و پرسید ؛ خانم دارو از اجراات غیرقانونی تالن دفاع کرده می تواند. بیاید بالا و از طریق این تریبون از خود در برابر حاضرین با صلاحیت مجلس که رفقای با عزت مشاورین کشور دوست اتحاد شوروی هم تشریف دارند؛ از خود دفاع کنید. با دوسیه که با خود آورده بودم ؛ بالا رفتم و بعد از ادای احترام به حاضرین خواهش کردم که قوماندان اردو ناحیه که مربوط وزارت رادیو تلویزیون حضور دارند ؛ او نیز تشریف بیاورند زیرا این اجراات از طریق ایشان به وزارت دفاع ارائه شده است. قوماندان که محکمه کردن مرا بخود حق داده بود با لهجه پشتوی خوستی و فارسی نیم بند به قوماندان ناحیه مربوط رادیو تلویزیون امر کرد ؛ که بیاید. هردو کنار هم قرار گرفتم و بیچاره قوماندان ناحیه مربوط رادیو تلویزیون از دنیا بی خبر و می لرزید ؛ زیرا محکمه انقلابی عسکری بود و حاضرین مجلس انتظار داشتند که شاید مدیر مامورین رادیو تلویزیون کدام مرد شخ بروت باشد اما دیدن که مدیر مامورین یک زن با وقار است به تشویش افتد. اما من از قوماندان انقلابی سوال کردم آیا اسناد را که شما بدست دارید از طریق رادیو تلویزیون و قوماندانی اردو ناحیه مربوط اجرا شده یا خیر .
اگر چنین باشد برای هر نوع جزا حاضرم ؛ زیرا این سه نفر نطاق مامور رسمی رادیو تلویزیون نمی باشند و با رادیو تلویزیون طی این قرارداد بوظیفه نطاقی ادامه میدهند. وی با صدای آمرانه داد زد که نطاقان رادیو تلویزیون هستند … در جواب فوتوکاپی کارت های سه نطاق را به حاضرین نشان دادم که مرجع اجرا کننده در آن واضح دیده میشد. قوماندان میخواست با دکتا توری مرا خاموش و محکوم سازد. گفتم شما اجازه بدهید که امضای جناب سلطان علی کشتمند و جناب عبدالمجید سربلند را برای حاضرین نشان بدهم. ترجمان که از قوماندان های بلند رتبه اردو و تحصیل کرده اتحاد شوروی بود ؛ جریان را به مشاور که کنارش نشسته بود ؛ ترجمه میکرد. مشاور ؛ امر کرد اجازه بدهید خانم دارو و قوماندان ناحیه جواب بدهند. از قوماندان ناحیه پرسیدند آیا این اجراات با تایید و امضای شما صورت گرفته است؟ بعد از جواب رد از طرف قوماندان ناحیه – مشاور برای ترجمان گفت ؛ که این خانم دارو مربوط قوای مسلح نمی باشد و شما حق محکمه او را ندارید. باید از صدراعظم و معاونش و داکتر حیدر مسعود سوال شود زیرا اجراات از طریق مدیریت مامورین رادیو تلویزیون صورت نگرفته است.
قوماندان صاحب انقلابی خوستی به جایش تکان خورد زیرا مقابل شدن با داکتر حیدر مسعود معنی مقابل شدن با کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی را داشت. روی همین دلیل آن مشاور روس که در داخل سالون؛ برای ترجمان گفت شما حق محکمه این خانم را ندارید . از جایش بلند شد و مجلس ترک را کرد؛ صدای همهمه حاضرین در سالون پیچید با رفتین مشاور؛ حاضرین مجلس را بدون اعلان ختم مجلس ترک کردند. در دهلیز تمام صاحب منصبان با من احوال پرسی کردند و آفرین گفتند. وقتی که به رادیو تلویزیون برگشتم خبر چین های دوره نور محمد تره کی و امین که منتظر زندانی شدنم بودند ؛ شاخ درآوردند. رئیس اداری با وجود که به جرات و دلایل قانونی و دقت من در کار عقیده داشت مگر بازهم از دسایس و تخریبات دشمن می ترسید و داکتر حیدر مسعود را قبل از برگشتنم در جریان گذاشته بود. در همان روز از تصادف نیک داکتر نجیب الله ریس جمهور با مردم نواحیی شهر کابل در ارگ ملاقات داشت و شوهرم مرحوم دارو مصروف تهیه وکمره و وسایل تخنیکی آن مجلس بود. دکتر حیدر مسعود از رئیس اداری خواست هر لحظه که ماریا برگشت هر دوی تان ماریا به دفترم بیاید. هر دو روانه دفتر وزیر شدیم و جریان را مفصلاٌ برای داکتر حیدر مسعود گذارش دادم … داکتر حیدر مسعود با آنکه یک شخص محترم و با اتوریته بود اما با رئیس اداری شوخی کرد و گفت ( من چطور میتوانم یک مدیر مامورین که تمام مسئولیت های خود را به گردن وزیر خود انداخته ؛ وی را از مدیریت مامورین تبدیل کنم. محترم برومند نیز حرفش را تایید کرد و گفت منهم نمیتوانم بدون ماریا جان با همه این ماجرا ها کنار بیایم در همین وقت که میخواستیم از دفتر وزیر خارج شویم که سکرتر داکتر حیدر مسعود آمده و گفت ؛ آقای دارو می خواهد شما را ببیند. چون داکتر مسعود در همان لحظه با رئیس ادای شوخی میکرد ؛ به سکرترش گفت خوب است بیاید که من از خانمش شکایت دارم. همین که مرحوم دارو به دفتر آمد ؛ دکتر مسعود بدون سلام علیکم به دارو گفت ؛ از دست خانمت من محکمه نظامی میشوم و گفت بدون همکاری ماریا جان نمیتوانم این ماجرا های را حل و فصل کنم. مجبوراٌ من به کارم ادامه دادم .
سید یعقوب وثیق سید یعقوب وثیق که آمر نشرات رادیو بود با همه چاپلوسی که حتی دروازه مشاور روس را نیز تک تک زد رئیس نشرات رادیو نشد چون جناب محترم داکتر لطیف ناظمی از ریاست نشرات رادیو به حیث استاد در دانشگاه کابل معرفی شده بود و چوکی ریاست نشرات رادیو خالی بود وثیق با شکایت از من نزد مشاور روسی صد فیصد کمر رئیس شدن را بسته کرده بود و اما داکتر حیدر مسعود؛ محترم محمد اکبر کرگر را بحیث رئیس نشرات رادیو مقرر کرد.
بار دوم از طرف سارنوالی کابل محکمه شدیم!
در بالا متذکر شدم که بورسهای کشورهای سوسیالیستی خیلی زیاد بود و هرکس تلاش میکرد تا با گرفتن بورس خود را به خارج برساند و از شر جنگهای داخلی خلاص شود. به خصوص جوانان که تحت جلب عسکری قرار داشتند . در این رابطه یک تعداد خانمها نیز از امکانات مستفید شدند. واسطه در وزارت پلان از حد گذشته بود. خانم صفیه اشکریز خواهر امان اشکریز « میرزا قلم» از وزارت پلان بدون موافقه رادیو تلویزیون بورس گرفت و به چکسلواکیا سفر کرد.چون که صفیه اشکریز مامورین رسمی رادیو تلویزیون بود باید با موافقه و ازسهمیه رادیو تلویزیون بورس اخذ میکرد؛ که چنین نکرده بود.
مدیر دفتر حاضری مطابق قانون مامورین بعد از بیست روز غیابت خانم صفیه و یک تعداد دیگری که بورس گرفته بودند؛ به امضای اینجانب برای رئیس اداری اطلاع دادم و پیشنهاد منفکی ایشان را من و مرحوم برومند به مقام وزارت رادیو تلویزیون تقدیم و امر منفکی گرفته شد. خبر رسانان به اطلاع سارنوال شهر کابل رساندند که صفیه اشکریز بورس گرفته و درغیبتش معاش حواله می شود اما نمیدانم که خبر رسانان چرا تنها نام صفیه اشکریز را به سارنوال معرفی کرده بودند …چون می دانستند امان اشکریز برای دفاع از خود مرا سرگردان می نماید. اما امان اشکریز خود قانون را میدانست و همین یک بی قانونی که بدون مواقفه رادیو تلویزیون برای خواهر بورس گرفته بود ؛ کافی بود. یک روز رئیس اداری جناب برومند مرا به دفترش خواست و مکتوب تفتیش سارنوالی را برایم داد و گفت برای سارنوال صاحبان یک دفتر آماده کنم . سارنوال صاحبان برای سه ماه در رادیو تلویزیون روز گمی کردند؛ مامورین شعبات استخدام ؛ سوانح ؛ حاضری؛ حوالجات و محاسبه را برای تحقیق بدفتر می خواستند. سارنوال صاحبان اجراات غیرقانونی دریافت نکردند و بخاطری سه ماه روز گمی خویش تمام دویسه تحقیقات به ستره محکمه ارجاع نمودند. بالاخره مدیر حاضری؛ مدیر حوالجات؛ مدیر سوانح؛ محاسبه و تحویلدار معاش و من« ماریا دارو» به ستره محکمه خواسته شدیم. در ستره محکمه بعد از غورو بررسی مکتوب وزارت پلان را برای ما نشان دادند در آخر همان ماه که خانم اشکریز به خارج رفته بود ؛ معاش وی حواله شده است. مکتوبی را که در آخر ماه به امضای من به مدیریت محاسبه اطلاع شده بود که معش هفت نفر از کارمندان ریاستهای متخلف رادیو تلویزیون برای کسی داده نشود؛ زیرا غیبت شان از بیست روز تجاوز کرده است. همچنان مکتوب انفکاک شان را نیز با خود داشتم.
مدیریت حاضری معمولا به تاریخ ( ۱۸ الی۱۹ ) هر ماه راپور خود را به محاسبه جهت اجراات بعدی ارسال می کرد و معاشات عمموماٌ به تاریخ سوم الی پنجم هر ماه توسط تحویلدار به حضور دو نفر از مامورین محاسبه معاش کارمندان تادیه میشد. غیبت ایشان از تاریخ بیستم ماه آغاز شده بود. تا طی مراحل بعدی هیچ نوع تخطی از قانون صورت نگرفته بود و به اساس همان مکتوب آخر به امضای من تحویلدار معاشات هر هفت نفر را دوباره به وزارت مالیه تحویل داده بود. اشخاص کار فهمی ستره محکمه وجود داشتند و تمام مکاتب را خوب وبا دقت بررسی کردند با معذرت خواهی ؛ سوال کردند: چرا این همه اسناد قانونی را برای سارنوال صاحب ندادید.
جواب؛ اگر ایشان به خاطر دیدار هنرمندان به رادیو نمی آمدند و حضوران شان صرفاٌ انجام وظیفه می بود باید درجستجوی چنین مکاتب میشدند.
دسیسه قتل مرحوم دارو و اعزام او به پنجشیر!
جریان حزب و حزبی شدنم را در صفحات قبل تحریر کردم که در اثر فشار سیاسی در زمان حفیظ الله امین با زور تهدید و تفنگ شامل حزب شده بودم. اما حالا
شرایط سیاسی و حکومتی را در صفحات قبل تحریر کردم
بقول مولانا جلال الدین محمد بلخی صفحه غزلیات عرفانی؛ رباعی ۱۸۱۴ کلیات شمس تبریزی
تا درد نیابی ؛ تو به درمان نرسی – تا جان ندهی ؛ به وصل جانان نرسی
تا همچو خلیل اندر اتش نروی — چون خضر به سرچشمه حیوان نرسی .
و جودت در قلبم
مثل نفس کشیدن است
آرام
بی صدا
اما همیشگی
روی سنگ قبری نوشته بود.
تا که خفتیم همه بیدار شدند ـــــــــــ ما که مردیم همگی یار شدند
قدر ان شیشه بدانید که هست ـــــــــــ نه درآن لحظه که افتاد و شکست
نوت: ازدواج ما در اجتماع کاری رادیو تلویزیون مانند بمب منفجر گردید؛ خانم هایی که علاقمند محمد یوسف بودند خیلی تعجب کردند که چطور غرور یوسف اجازه داد که با ماریا ی غریب دختر ریاست اداری ازدواج نماید .
.
در این بخش به برخی از مهمترین ویژگیهای رمان های افغانی میپردازیم:
روایتهای تاریخی و اجتماعی:
بسیاری از رمان های افغانی به روایت تاریخ و تحولات اجتماعی این کشور میپردازند. جنگهای داخلی، اشغالهای خارجی، تغییرات سیاسی و زندگی در شرایط ناپایدار، موضوعات اصلی بسیاری از این رمانها هستند. این آثار تصویری واقعی از چالشها و رنجهای مردم افغانستان ارائه میدهند.
پیوند عمیق بافرهنگ و سنتها:
فرهنگ، آدابورسوم، و باورهای سنتی در رمان های افغانی جایگاه ویژهای دارند. این آثار اغلب بادقت و جزئیات به توصیف زندگی روزمره، آیینها و مراسم محلی، و رابطههای خانوادگی میپردازند. برای مخاطبان غیر افغان، این رمانها پنجرهای به دنیایی ناشناخته باز میکنند که پر از زیباییها و پیچیدگیهای فرهنگی است.
شخصیتپردازی پیچیده و انسانی:
شخصیتهای رمانهای افغانی غالباً افرادی هستند که در برابر سختیها، بحرانها و تناقضهای زندگی مقاومت میکنند. این شخصیتها با تمام ضعفها و قدرتهایشان به شکلی واقعی و انسانی به تصویر کشیده میشوند. خواننده میتواند با چالشها، ترسها و امیدهای آنها هم همزاد پنداری کند.
تأثیر جنگ و مهاجرت:
موضوعاتی مانند جنگ، مهاجرت و ازدستدادن خانه و خانواده به طور مکرر در رمان های افغانی تکرار میشوند. این آثار به بررسی تأثیرات روانی و اجتماعی این وقایع بر شخصیتها میپردازند و تجربههای دردناک زندگی در شرایط بحرانی را به تصویر میکشند.
نثر شاعرانه و تصویری:
بسیاری از نویسندگان افغان از نثری شاعرانه و غنی استفاده میکنند که به زیباییهای زبانی و تصویری اثر افزوده است. این سبک نوشتاری، علاوه بر انتقال احساسات و فضاهای درونی، به خواننده امکان میدهد که به طور عمیقتری با جهان داستان ارتباط برقرار کند.
رمان های افغانی با ترکیب این ویژگیها، تجربههای انسانی و عمیق را به تصویر میکشند و به همین دلیل توانستهاند خوانندگانی از سراسر جهان را جذب کنند
تصور کنید زنانیکه درجهانی زندگی میکنید که نهتنها صدایتان شنیده نمیشود، بلکه سرنوشتتان همواره در دستان دیگران است. حققایق زندگی ماریا دارو نیز درهمین مورد میپردازد که در چهار دهه جنگ و مصیبت غرق شده است؛ جایی زن افغانی که به نام یک مبارز حقیقی حقوق زن در زمان قبل از اشغال شوروی و بعداز آن بتصویر کشیده شده است و حاکمیت طالبان، برای بقا و حفظ عزت خود مبارزه میکنند.
این کتاب نه فقط یک داستان است، بلکه دریچهای است به دنیای زنان افغانستان که در اوج ستم، خشونت و نادید هگرفتهشدن، همچنان به زندگی و امید چنگ میزنند. حقایق زندگی ماریا دارو نثری روان و احساسی عمیق، ترکیبی ازعشق، دوستی و فداکاری را در بطن بحرانهای سیاسی و اجتماعی به تصویر میکشد. اگر به دنبال درک بهتر از واقعیتهاهستید که زنان این سرزمین با آن دست وپنجه نرم میکنند، خواندن حقایق زندگی ماریا دارو نویسنده ومبارز در این کتاب خواهد بود خواندنی و درک کردنی .
کتاب حقایق زندگی ماریا دارو همان کتابی است که به آن نیاز دارید. نشان میدهد که حتی در تاریکترین لحظات، نورامید و مقاومت وجود دارد. پس اگر به دنبال یکی از کتاب های هستید که نه تنها زندگی زنان افغانستان را مثال باشد بلکه زندگی یک خانم که قلمش برای زندگی بهترزنان افغان می چرخد که احساسات شما را برمی انگیزد و نگاه عمیق تری به زندگی در شرایط سخت به شما ارائه میدهد، حقایق زندگی ماریا دارو همان کتابی است که به آن نیاز دارید. و که حتی در تاریکترین لحظات، نور امید و مقاومت همچنان وجوددارد.پس اگر به دنبال یکی ازبهترین مبارزه ومقاومت زنان افغان هستید که احساسات شما را برانگیزد و نگاه عمیقتری به زندگی در شرایط سخت به شما ارائه دهد، حقایق زندگی ماریا دارو همان کتابی است که به آن نیاز دارید.
خواستم بگویم حقایق زندگی ماریا دارو
کتاب حقایق زندگی بانو دارو روایتی از دردها و تلاشهای زنان افغانستان در برابر محدودیتهای اجتماعی و سیاسی این کشور است. این داستان پرواز قهرمان اصلی از تولد تا این حال آغاز میشود و با خروج او از کشور و مهاجرت های طولانی از اروپا تا آمریکای شمالی «کانادا و امریکا » به پایان میرسد
آنچه این کتاب را برجسته میکند، دقت و جزئیات مستند گونهای است که خانم دارو دربیان زندگی خود به کار برده است. این توصیفات به قدری زنده و واقعی هستند که برخی خوانندگان ممکن است این کتاب را بیشتر به یک سفرنامه یا گزارشی دقیق از وضعیت زنان افغانستان بدانند. بااینحال، در قلب این داستان، رنجها و امیدهای زنانی به تصویر کشیده میشود که در شرایطی سخت و نابرابر برای حق تحصیل، کار و زندگی بهتر مبارزه میکنند.
خواستم بگویم حقایق زندگی ماریا دارو با نثری روان و بیان حقیقت زندگی یک زن که همیشه قلمش در اعاده حقوق زنان جرخیده است خواننده را به دنیای پر پیچ وخم سایر زنان افغان میبرد و زوایای کمتر دیده شدهای از جامعه افغانستان را بازتاب میدهد. این اثر، داستانی است که نهتنها به تجربههای شخصی یک زن در مواجهه با مشکلات اشاره دارد، بلکه بازتابدهنده رنجهای جمعی و آرزوهای سرکوبشده بسیاری از زنان افغان است.
این اثر، داستانی نمونه ای از رنج و زندگی مردم افغانستان است. برخلاف بسیاری از آثار دیگر که بر نمایش آشکار خشونت و مصیبتهای زندگی درافغانستان تمرکز دارند، این کتاب تلاش میکند تا به لایههای عمیقتری از درد بپردازد؛ دردهایی که در زیر سطح قرار دارند و کمتر به آنها توجه شده است.
داستان یک روایت از مهاجری تحصیلکرده است که در فرانسه زندگی میکند و روایت دیگر از یک سقا در افغانستان است؛ فردی که وظیفه رساندن آب به نمازگزاران و خانههای مردم را بر عهده دارد. این دو خط داستانی در ظاهر تفاوتهای زیادی دارند، اما هر دو با پرسشهای وجودی وانسانی درگیر هستند.
خانم دارو با استفاده از نثر خاص و رویکردی عمیقتر به مسائل اجتماعی و فرهنگی افغانستان، خواننده را وادار میکند. این اثر نه تنها دربارهٔ بقا در شرایط سخت، بلکه دربارهٔ انسانیت، مسئولیت، و معنای زندگی است. این حقایق با فاصله گرفتن از کلیشههای رایج، مخاطب را به درک متفاوتی از واقعیت هایی که کمتر چشمگیر بوده ؛ میرساند.
Malek Sitez
·
نگاه غمانگیز یکی از ما ها به نام «من»
چرا اینقدر آتش بدبینی و نفرت در من زبانه کشیده است؟ من با یک فاجعه تمامعیار هویتی مواجه شدهام. من هر وسیلهیی دستیافتنی را به سان خنجر در برابر دیگران استفاده میکنم و خون انتقام را به هوا پرت میکنم. زبان من زهرآگین و قلمم نفرتانگیز شده است. حتا زخم های خونین میهن من را از این فاجعه نجات نبخشیدهاست. در سایر کشور ها جنگها مردمان را متحد و یکپارچه میسازد، اما من را از تو دورتر ساخته است. من قبل از آنکه در برابر دشمن بجنگم، رزمیدن در برابر خود را بهتر بلدم. تولستوی نویسنده بزرگ جهان کسیکه اثر بیبدیل جنگ و صلح را آفرید، میگفت: «جنگ میتواند تجاربی را برای رسیدن به صلح در جوهر انسان جا دهد. وقتی شما به جنگ آغشته میشوید، صلح را با تمام وجود تان محتاج میشوید.»
انگار هیچ انسان خوبی در میان من نیست. من همه بد شده ام و این بدی همهی هست و پودم را گرفته است. بار ها دیدهام که من هر دستاوردی را ناکام ساختهام. زیرا در اولین نگاه به آن، به تخریبش فکر کردهام. من حتا یک وجههی آشکار مثبت را به پدیده منفی تبدیل کردهام. این منفیاندیشی راه آرامش روحی را بر من بستهاست. من یک شکستخورده هستم. این «من» ها همهی ضمیر ما را اشغال کردهاست. همینطور نیست؟
بسیاری از مردم تصور میکنند که یک هنرمند یا کسی که در جامعه فعالیت میکند هیچگاه ناراحت نمیشود، عصبانی نمیشود و یا سر کسی فریاد نمیزند.
اما حقیقتش این است که دل یک هنرمند حساستر از دیگران است و خیلی زود میرنجند.
وقتی یک هنرمند عصبانی یا ناراحت میشود و سر کسی داد میزند به معنای خشم یا کینه نیست بلکه او در همان لحظه در پی تخلیه احساساتش است تا آرام شود. بعدش دلش آرام میگیرد و هیچ کینهای در دلش نمیماند. برعکس فردی که در موقعیتهای مشابه هیچ واکنشی نشان نمیدهد و احساساتش را سرکوب میکند ممکن است در آینده با مشکلات جدیتری روبهرو شود. هنرمندانی که در همان لحظه احساسات خود را بروز میدهند در نهایت معصومترین و صادقترین افراد هستند و پس از گذشت زمان هیچ ردی از خشم در دلشان نمیماند.
#کابل_قدیم؛ شهر زیبایی، هنر و فرهنگ
کابل روزگاری قلب تپندهٔ تمدن، عشق و زندگی در آسیای میانه بود. در کوچههای قدیمی این شهر، بوی عطر گلهای تازه و صدای خندههای دختران کابل، دل هر رهگذری را روشن میکرد. دخترانی که با لباسهای رنگارنگ و چادرهای حریر، نمادی از غرور، زیبایی و سادگی بودند.
کابلیان آن روزها مردمانی بودند از جنس صلح و محبت؛ مهماننواز و دلگرم، که دست در دست هم میساختند و میآفریدند. زندگی در کابل قدیم آمیختهای بود از شعر مولانا، نغمههای خوشنواز، و بازارهایی که هر گوشهاش داستانی داشت.
کابل قدیم فقط یک شهر نبود؛ بلکه روحی بود که در دل هر کابلی موج میزد. یاد آن روزگار، چراغی است برای نسلهای آینده تا بدانند کابل ما، شهری از جنس عشق و هنر بوده است.
عکسی از دختران کابل قدیم که با وقار و لبخند، گواه اصالت و شکوه روزهای رفته است، امروز با شما به اشتراک میگذارم؛ باشد که یادشان چراغ راه آیندهمان باشد.
نوت
صبح بخیر پرنده دلم من صبح بخیر شیر برگشته من؛ قلبم برگشته بمن: روشنایی قلبم که بر من برگشتی.. کسی که با نگاهایش قلبم را آرامش می بخشد؛ خورشید من ؛ شیر زندگانی من؛ همسرم صبح بخیر همای بختم من بخانه خوش امدی