اورا بخاطر اشعارش کشتند اما بی خردان نمی نداستند که نادیا انجمن ُ شمع انجمن فرهنگیان افغانستان بود هست و هیچگاه خموش نخواهد شد ُ اشعار نادیا ترانه های ماندگار زمانه است .
نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم
چه بگويم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبيده دهانم
نيست غمخوار مرا در همه دنيا که بنازم
چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم
من نه آن بيد ضعيفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دايم به فغانم
ياد آن روز گرامی که قفس را بشکافمs
سر برون آرم از اين عزلت و مستانه بخوانم
من و اين کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مهر ببايد به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پريدن نتوانم
گرچه ديری است خموشم، نرود نغمه ز يادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
من نه آن بيد ضعيفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دايم به فغانم
ياد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از اين عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بيد ضعيفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دايم به فغانم
ياد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از اين عزلت و مستانه بخوانم
شعر از:نادیا انجمن