فیلسوف و دختر بچه
خسرو ثابت قدم
• «هانس گئورگ گادامِر» از بزرگانِ اندیشه و فلسفه معاصرِ آلمان بود که درماهِ مارسِ ۲۰۰۲ میلادی، در سنِ ۱۰۲ سالگی، در شهرِ «هایدلبرگِ» آلمان، این جهان را تَرک گفت. در علومِ اجتماعی و فلسفه، او را اصطلاحاً «نماینده اصلیِ هرمنوتیکِ فلسفی» می دانند و می خوانند …
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
يکشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱٣۹۲ – ۵ می ۲۰۱٣
«هانس گئورگ گادامِر»(1) از بزرگانِ اندیشه و فلسفه معاصرِ آلمان بود که درماهِ مارسِ 2002 میلادی، در سنِ 102 سالگی، در شهرِ «هایدلبرگِ» آلمان، این جهان را تَرک گفت. در علومِ اجتماعی و فلسفه، او را اصطلاحاً «نماینده اصلیِ هرمنوتیکِ فلسفی» (2) می دانند و می خوانند. چند هفته پیش از مرگِ این مردِ بزرگ، مجله آلمانیِ «اشترن» ابتکارِ جالب و نادری بخرج داد و دخترِ 9 ساله ای را با فیلسوفِ 102 ساله روبرو کرد. البته، شاید متأسفانه، این مطلب 2 هفته بعد از مرگِ فیلسوف چاپ شد. من این ترجمه را همان موقع تهیه کردم، اما بخاطرِ ضعفِ متنِ پایه، ترجمه خوب امکانپذیر نبود. ضعفِ متنِ پایه ناشی از کوتاه کردن و خلاصه کردنِ سرسری توسطِ خودِ مجله بود («اشترن» آنزمان ضعیف تر از الآنش هم بود). ولی شاید حالا که سالی از مرگِ این «غولِ معنویت» می گذرد (2003 میلادی)، انتشارِ این ترجمه علی رغمِ آن ضعفِ نهان، روحِ او را کمتر بیازارد. منبع: (21.3.2002/ 13 Stern)
چه بسا که همه انسانها مایل باشند جهان را درک کنند و دریابند. ولی خودِ این «درک کردن» و «دریافتن» درواقع چیست؟ به چه معنی ست؟ اینرا کمتر کسانی بتوانند برایمان توضیح بدهند. «هانس گئورگ گادامرِ» فیلسوف که هفته پیش در سنِ 102 سالگی مُرد،
در سالِ 1960 با اثرِ اصلی اش «حقیقت و روش» به شهرتِ جهانی رسید. کتابی که در آن به چیزی جز پرسیدن، پاسخ یافتن، و دریافتن پرداخته نمی شود. «گادامر»، متولدِ «ماربورگ» (شهری نزدیکِ فرانکفورت) و شاگردِ «هایدگر»، زبان را بهترین وسیله برای کاوشِ آنچه زندگی را ویژه و منحصر به فرد می کند، می داند. وی که فرزندِ یک پروفسور بود، بعنوانِ پدرِ فلسفه آلمانِ بعد از جنگ محسوب می شود و بواسطه مواضعِ آزادی خواهانه، روشنفکرانه، اعتدال گرایانه، و ضدِ اقتدارگرایانه اش، همه علومِ انسانی-اجتماعی را، حتی فیزیک و پزشکی را، تحتِ تأثیر قرار داد. هنگامی که پاپ «ژان پُلِ دوم»، «گادامرِ» پروتستان را در سالِ 1983 در اقامتگاهِ تابستانیِ خود ملاقات کرد، این جانشینِ مسیح بروی زمین تقدیرِ الهی را شُکر کرد که در زمانِ حیات اش، افتخارِ دست دادن به پروفسور «گادامر» را نصیب اش کرده است.
«اشترن»، چندی پیش از مرگِ این فیلسوف، به همراهِ دختر مُحصلِ 9 ساله ای اهلِ هامبورگ بنامِ «نورا» به ملاقاتِ او رفت. این ملاقات تبدیل شد به «نقطه اوجِ ملاقاتِ دو متفکرِ بی تعصب». یکی کُهن سالی پرتجربه و عاقل و از دیرباز عاشقِ اندیشیدن؛ و دیگری نوجوانی تشنه دانستن(3). «نورا» دختر بچه ای کوچک است که به اسب سواری علاقه دارد، متفکرانه با ماژیک نقاشی می کشد، به آسمان نگاه می کند و می پرسد: «فضا بی انتهاست؟ بی انتهائی! … بی انتهائی یعنی چه»؟ و یا با سئوالاتِ عمیقِ خود، پدرش را به حیرت وامی دارد، طوری که او نمی داند چه بگوید: «چرا وقتی فکر می کنم، مدام افکارِ بیشتری به ذهنم خطور می کنند»؟
گفتگوی «نورا» با «پیرمرد» در دفترِ کارِ «گادامر»، در مرکزِ شهرِ «هایدلبرگ» صورت پذیرفت.
• آقای گادامر، آیا بعضی وقت ها می ترسید؟
• نه. نه. ترس آدمِ جوان دارد، توی سنِ من دیگر آدم نمیترسد.
• از مرگ هم نمی ترسید؟
• اوه، این قضیه پیچیده است. آدمها از مرگ می ترسند چون فکر می کنند. ما ذهنی داریم که حد و مرزی نمی شناسد. به همین دلیل امید و عدمِ اطمینان را می شناسیم. ما در نوعی دوگانگی زندگی می کنیم. ولی مرگ آن دیوارِ مُطلقی ست که ذهنِ ما نمی تواند از آن بگذرد. چیزی که من در هر صورت می توانم به تو بگویم اینست که قدرتِ تخیل و تصورِ من، در تمامِ عُمرم، کافی نبود تا تصورِ درستی از دورانِ پیری داشته باشم. نمی دانستم که دورانِ پیری اینقدر متفاوت و دگرگونه است.
• مگر چه جوری ست؟
• چه جوری ست؟ … چه جوری ست … زندگی همیشه با امید مخلوط و مربوط است. همیشه به آینده امید و از آن انتظاری داریم. در سنِ من اما، برای خودم دیگر امیدی ندارم، بلکه برای نسلِ بعدی، برای انسانهائی که بعد از من به زندگی شان ادامه می دهند.
• من چنین چیزی را اصلاً نمی توانم تصور کنم (متوجه بشوم).
• خب طبیعی ست که نتوانی. من هم قبلاً نمی توانستم چنین چیزی را تصور کنم.
• آیا این حالت (پیری) چیزِ غم انگیزی ست؟
• غم انگیز نیست؛ جزئی از کُل است. حالتی ست که خواهی – نخواهی پیش می آید و باید پیش بیاید. خُب من مرتب ضعیف تر می شوم. به همین دلیل ارزش های زیادی که تا بحال برایم مهم بودند تغییر می کنند. خیلی چیزها را فراموش می کنم. در صورتی که در تمامِ عُمرم، دفترچه ای را که مردم قرارهای خود را در آن یادداشت می کنند، من در سَرم داشتم. حالا باید همه چیز را یادداشت کنم. من در 22 سالگی فلجِ اطفال گرفتم. ولی با وجودِ آن همیشه تنیس بازی می کردم و در 60 سالگی حتی جامِ نقره جایزه گرفتم. فلجِ اطفالِ آنزمان، مرا سرِ پیری معلول کرد. حالا برای راه رفتن 2 تا عصا لازم دارم.
• موقعِ راه رفتن درد هم دارید؟
• آره. خیلی هم. متأسفانه.
• دارو می خورید؟
• فکر می کنی اگر دارو می خوردم اینقدر عُمر می کردم؟
راستی «نورا»، مثالِ دیگری در موردِ قضیه پیری: مثلاً کتاب خواندن. می توانی تصور کنی که کسی مثلِ من کتابهای زیادی خوانده. اما حالا من این احساس را هر روز بیشتر از پیش دارم که دیگر نمی توانم با جریانِ زمان همگام پیش بروم. احساسِ عجیب و غریبی ست. حتی همین 20 سالِ قبل چنین چیزی را در موردِ خودم ابداً صادق نمی دانستم و رَد می کردم.
• «هاری پاتر» را خوانده اید؟
• آره. همه شان را. چه چیزِ جالبی در آن هست؟ لااقل احساس کردم که خسته کننده نبودند. برای من انتقادی که در آن به خانواده می شود جالب بود.
• آیا در این سنی که هستید، تا اندازه ای احساسِ مرگ ناپذیری (ابدی بودن) نمی کنید؟
• اصلاً و ابداً. من در این سالها دوستانِ قدیمیِ زیادی را از دست داده ام. و همین مسئله مرا به اندیشیدن پیرامونِ محدود بودنِ زندگی وا می دارد. از طرفِ دیگر نسل های آتی، ما را همچنان با خود حمل خواهند کرد. این ها همه چیزهای کاملاً اسرارآمیزی هستند.
• به خدا اعتقاد دارید؟
• مشکل بتوانیم به خود اجازه بدهیم که به خدا اعتقاد نداشته باشیم. ولی من به خدائی که کلیسا آنرا معرفی می کند معتقد نیستم. در این مورد، ظاهراً مثلِ هر انسانِ دیگری، سرِ یک دوراهی ایستاده ام: عقلم با مسئله خدا مشکل دارد. اما احساسی درونم وجودِ خدا را کاملاً ممکن می داند. بنظرِ من کسانی که با اعتمادِ به نفسِ کامل می گویند که به خدا معتقد نیستند کمی مسخره اند.
• چرا؟
• چون من فقط زمانی می توانم خدا را انکار کنم که هیچ چیزی از او ندانم. اما زمانی که او را رد می کنم، همین انکارِ من بنوعی به این معناست که او را تا حدی قبول دارم.(4)
• اگر من بمیرم، میروم «آن دنیا»؟
• آی – آی … مرگ … انگار می دانیم مرگ چیست! نه؛ من به «آن دنیا»، به شکلی که مذاهب معتقدند، اعتقاد ندارم. ما نمی دانیم از کجا می آئیم و به کجا می رویم. من تصور می کنم که ما دائماً از «آن دنیا» احاطه شده ایم. آینده ای که هنوز آنرا زندگی نکرده ایم، همچنین گذشته ای که دیری ست سپری شده، ما را دائماً همراهی می کنند. ولی در این زمینه خیلی کم می دانیم. از همه چیزهائی که دور و برِ ما هست، بیشترشان در تاریکی و ناشناختگی اند. تنها می توانیم بخشِ کوچکی از آنرا روشن کنیم. این بخش، همان ذهنِ بیدارِ ماست. اما چیزی مدام در حالِ عبور از کنارِ ماست. چیزی که ما آنرا مستقیم و واضح تشخیص نمی دهیم. ولی جزئی از آنیم.
• آیا «آن دنیا» طوری ست که انگار آدم دارد خواب می بیند؟
• شاید «آن دنیا»، دنیای فانتزیِ ما، دنیای امیدِ ما، رویاهای ما باشد.
• من گاهی برای خودم اینطور مجسم می کنم که همه چیز برعکس است. یعنی وقتی شب ها خواب می بینم، در واقع بیدارم. و وقتی بیدار می شوم، در واقع دارم خواب می بینم.
• آره. این احساس را می شناسم (می خندد).
• چرا ما می توانیم حرف بزنیم؟
• ما انسانها موجوداتی هستیم که به همدیگر وابسته ایم. به همین دلیل به چیزی نیاز داریم که بوسیله آن بتوانیم به دیگران دسترسی داشته باشیم. این «چیز» زبان است. زبان به اصطلاح آن اُفقی ست که ما در ابعادِ آن دنیا را درک می کنیم. و از آنجائی که می خواهیم دنیا را درک کنیم – تا بتوانیم به بقاء ادامه دهیم – مایلیم زبان یاد بگیریم. این موضوع را می توان در یک بچه بخوبی مشاهده کرد. زندگی با اولین فریاد آغاز می شود. چون دنیای بچه ناگهان کاملاً دگرگون شده است. و چه چیزی از این موضوع می آموزیم؟: خبررسانی، خود را از حضورِ یکدیگر مُطلع کردن، درک و تفاهم.
• آیا تفاوتی میانِ انسانهائی که از پدر و مادرِ طبیعی بدنیا می آیند با انسانهائی که از طریقِ «بدل سازی» (To clone) بوجود می آیند وجود دارد؟
• البته. اینرا در آینده یاد خواهیم گرفت. من اینرا بعنوانِ یک مشکلِ جدی می بینم. بااینکار (بدل سازی) چیزِ مهمی گم و گور می شود. یک مثالِ ساده: بعد از آنکه در سالِ 1959 دخترِ دومم، «آندریا»، متولد شد، همسرم پرستارِ بچه ای داشت که کمک اش می کرد. همیشه وقتی این پرستارِ بچه دخترم را «عوض می کرد»، بچه حسابی جیغ و داد راه می انداخت. یکبار خودم اینکار را به عهده گرفتم. کار را خیلی بد انجام دادم، ولی بچه می خندید. خُب من همان کسی بودم که او می خواست. و او کاملاً راضی بود. بنابراین، یک ارتباطِ خیلی عمیق میانِ بچه و والدینش وجود دارد. و به سختی قابلِ تصور است که تمدنی بتواند بدونِ چنین ارتباطی به بقای خود ادامه دهد. موجودی که از طریقِ «بدل سازی» ساخته شده باشد، این واقعیت را که او انسانی ماشینی ست نمی تواند مثلِ مدالِ افتخار به سینه بزند و حمل کند. بلکه همیشه مثلِ یک بچه یتیم خواهد بود.
• اصلاً چرا انسان وجود دارد؟ هدف و معنای زندگی اصلاً چیست؟
• زندگی «خودش» است و جریانِ عادیِ خود را دارد. از این مَنظر، ما به حیوانات و گیاهان شبیه هستیم. این مائیم که می خواهیم به زندگی هدف و معنا بدهیم. چون خیلی فکر می کنیم. و چون حافظه ای داریم پُر از خاطرات و امید. نمی خواهیم این احساس را داشته باشیم که بی دلیل و بی معنا اینجائیم.
________________________________________
توضیحات:
1- Hans-Georg Gadamer
2- هِرمِنوتیک: مقوله ای در فلسفه؛ هنرِ تأویل؛ در زبانهای غربی گرفته شده از لغتِ یونانی ئی که در اصل به معنای تفسیر، تعبیر، تأویل، ترجمه، توضیح، و تشریح بوده است. هرمنوتیک در فلسفه بیشتر به طبیعت، ساختار، شرایط، و مکانیسم های «درک و شناختِ» آدمی از پدیده ها و نیز به محدودیت ها، دامنه، حوزه، حَد، و کیفیتِ این «درک و شناخت» می پردازد. از آنجائی که زبان، وسیله اصلیِ بیانِ این «درک و شناخت» در میانِ انسانهاست، هرمنوتیک همچنین به رابطه «درک و شناخت» با زبان می پردازد و امکانات و محدودیت های این رابطه را بررسی می کند.
3- در جامعه فعلیِ آلمان چنین نوجوانانی کاملاً استثنائی و نادر هستند. عمومِ نوجوانان به این مسائل کاری ندارند.
4- این جمله متأسفانه در متنِ اصلی به همین شکل ضعیف و کم منطق است. نمی دانم آیا شاملِ همانِ ضعفِ متنی ست که به آن اشاره کرده ام، یا مرحومِ «گادامر» میخواسته با دختر خانم ساده صحبت کرده باشد.
|