چه گویم زین فضای وهم، ادای زورگویان را
سلاح فتنه در آستین، بسرکوبند نکویــــــان را
نه آئین وفا در کیش نه راهِ انبیا در پیـــــــش
کشند برهانِ دین برخلق، سنان وتیغ عریان را
برند بر دار سر حلاج به رسم فتنهء الحــــاد
ندارند آن صفای دل چو بینند اصل ایمــان را
اسیر ظلمت موهوم به ویرانگاه چوجُغد شوم
گریزانند ز راه نور، ندارند دید عرفـــــان را
زقیل و قال بی مفهوم گرفتارِ رهء افســــــون
زحال شان نمی یابی صفا و مهرانســــان را
به پای عشرت دونان بشد بر خاک مظلومــــــان
ندارند دید انسانی چو بینند خلق حیـــــران را
حذر دارند زراه حق نمی خواهند ندای حــق
که زاهد در نمی یابد طریق و رسم رندان را
ازین فتنه “بری” سوزد، وزین آشوب درعالـــم
مگر چرخ زمان بر کام فتاده نسل دیوان را