انجام کار نوشته : پروفیسر داکتر اسعد حسان غبار

 غبار  پیرمرد از  جابلند شده ُ از کلکین کوچک اتاق  خود هوای  بیرون  را نگاه کرد ُ برف  بشدت میبارید و پاغنده های  ان فضا وزیمن را در برگرفته بود سرمای  زمیستان قرار معمول  مردم قریه را درخانه های  شان قید ساخته بودُ وکس بدون  یک احتیاج مبرمُ از خانه  بیرون نمیشدُ واگر میشد ُبایسای  برای یافتن راه ورسیدن از یک حصه بجای  دیگر مجادله  مینمود.

جوانان قریه  میتوانستند با این  مشکلات  بسازندُ ولی برای  سیف  الدین که مرد کهن سال وبه اصطلاح پیر وزهیر بود ُ خیلی مشکل و تکلیف آور شمرده میشد. در این  مرحله زندگی ُ تنها دوستی  که داشت ُ جان  محمد معروف به جان آغا بودُ که وفتاٌ فوقتاٌ یکدیگر را میدیدند و صحبت میکردندُ سیف الدین  درجوانی توانسته بود با پیشه زمینداری ُ گذاره  شبا روزی خودرا تامین نمایدُ ولی بعداز فوت خانمش ُ ده سال  قبل یک تغیر فاحش در زندگی او رخ داد چند جریب زمین که داشت ُ نخست به گرو رفت و بالاخره در اثر عسرت اقتصادی و عدم توانایی  پرداخت قرضه ُ بفروش کشیذد ُسردی اتاق  دفعتاٌ فکرش را متوجه خویش ساخت وبرای باردوم به اجاقی که پرُ از خاکستر بود ُ نگاه کرد. 

فکر کرد که انسان از سردی نیز تلف شده میتواند و چون اندخته چوب و زغالش به  اتمام رسیده بود ُناچار باید آنرااز بیرون تهیه نماید.

آنچه داشتُ در بر کرد و از خانه بیرون شد- وجود برف ویخ چه صعود وچه نزول از تپه را مشکل  ساخته بود- باوصف احتیاط ُ پیرمرد چندین مرتبه در راه لغزیده و بالاخره توانست  خودرا به  دکان شیرآغا که در  کنار راه  عام قرار داشت ُ برساند باید گفت که غیر از داد و ستد ُ یک  آشنایی و دوستی هم بین هردو بمیان آمده بود – شیرآغای  دکاندار یک مرد میانه سال ُ برحال وتندرست بنظر میرسید….رعوض  لنگوته ُ یک کلاه  قره قلی برسر ویک پوستینچه غزنیچی در برداشت. در عین  زمان  یک  صندلی گک کوچک روبررویش  قرار داشتُ که بالایش  یک کمپل  را هموارکرده بود. دربین سه  چهار دکان کنار جاده ُ یگانه دکانی  که باوجود شرایط  سخت زمستان باز بودُ دکان همین شخص  بود ولی  او نیز صرف برای چهار و پنج ساعت دکان را باز کرده  واین مدت برای رفع  احتیاج مشتریان محدود ُ اما خیلی کافی شمرده میشد.

مایحتیاج یومیه از قبیل  نان ُ گوشت ُ روغن ُ چوب  و تیل خاک را بفروش میرسانیدُ او  هفته یک مرتبه دزیعه سرویس بکابل رفته لوازم ضروری  را از آنجا میخریدُ در این  اواخر موفق شده بود که یک مقدار کافی زغال سنگ را نیز وارد وبه مشتریان خویش عرضه دارد چون زغال سنگ برخلاق  زغال ارچه وبلوط آتش قویترو دوامدارتر داشته ُ ازنظر قمیت نیز ارزان تر تمام میشدُ فروش زیادتر داشت.

شیرآغا بمجردیکه سیف الله را دیدُ عرض سلام کردو گفت « سیف کاکا خوب  وقت آمدیُ من همین حالا میخواستم دکان را بسته و خانه بروم. در زمستان روز ها کوتاه بوده و زود تاریک میشود اگر جانمحمد نمیآمدُ من وقترخانه میرفتم.»

در این وقت  جانمحمد که سودای  خودرا گرفته بودُ از هر دو خدا حافظی کرده سوی خانه روان شد. سپس سیف الله ُ شیر آغا رامخاطب  ساخته گف ُ بلی هوا بسیار خراب است ُ از مجبوریت آمدُم ضرورت به زغال دارم و فراموش نشود که الکین مرا هم تیل برف کنید ُبعداٌ خدا حافظی نموده ُ سودای خود« زغال سنگ » را که یک  جوال  کوچک بود ُ گرفته سر شانه انداخت وباالکین در دست طرف منزل روانه شد.

چون خانهاو در بلندی  قرار داشت ُپس رفتن بخانه اش در این شرایط  واز اینطرف مشکلتر بود و یک ساعت ممکمل اورا دربر گرفت تا خودرا بخانه رسانیدچون ساحه با کوه های بلند احاطه شده بود. افول آفتاب بروشنی  روز زودتر پایان میبخشیدُ از اینرو سیف الله بخانه رسید ُهوا  خوب  تاریک  شده بوداولین کارش  این بود که منقل را تازه  سازد بعداٌ باقیمانه شوربای دیروز را بالای آن گذاشت تاگرم شود پس از صرف غذاُ منقل آتش را زیر صندلی گذاشتُ تا ازحرارت آن استفاده کند این کارش غیر طبیعی نبودُ زیرا معمولا از اتش منقل برای گرم ساختن صندلی کار میگرفتُ  منتهی  این بار اول  بود که میخواست از آتش  زغال  سنگ استفاده نمایدتازه کردن  اتش وقت زیادتر رادربرگرفت ُ ولی  هنوز هم  یک  اندازه سیاهی  زغال در بین قوغ  آتش بنظرمیرسیدُ پیش از استراحت ُ برخاسته درب اتاق را بسته و یکبار دیگر از کلکین به بیرون نظر افگندُ دیدکه پاغنده  های برف بشدت از آسمان سرازیر شده و روی  زمین و درختان را مثل یک لحاف سفید ستر کرده بود که شاید همین  حالا یک تعداد زیاد فامیل  هایی خواهند بود که از سردی به لحاف  شاریده و شالی اگردارند پناه برده ُ قدرت آتش را ندارند.

بعد فکرش به دوران  سابقه جولان زد خاطرا آتش روشن وعاری از فراموش کاری بود ُ آری در طفولیت و سپس درجوانی ُ نشیب و فراز زیادی را طی کرده بود. از افعال وکردار خویش قسماٌ راضی بود چرا ُچه چیز بود که اورا زیادتر خوش و یا برعکس افسرده خاطر میساخت؟

میدید که خاطره های خوشی و لذتش از زندگی در زیر ابر وغبار فراموشیُ مغشوش شده است . 

برخلاف با تعجب دریافت که تجارب منفی بشمول  نواقص ولغزشهایش در زندگی قطعاٌ فراموش نگردیده ُ بلکه یکایک بیادش  هست. مثلاٌ بخاطر آورد که از روزهای  اقامتش در کابل ُ درضمن کاری در کارته پروان ُ با یک شخص ظاهراٌ معتبر ومفشن رو برو شده بودُ همین شخص باتلاش به او نزدیک شده گفته بود « میتوانید بیست افغانی برایم بدهید؟ ضرورت عاجل  دارم قرض باشد. » سیف الله گفته بود ندارم  … حالا فکر میکرد از او چه کم میشد هرگاه  مشکلی شخصی را درسرک عام ازاو تقاضای  کمک  کرده بودحل  میکر؟ بار دیگر خبر که یکی از دوستانش مریض ودربستر افتاده ُاو میتوانست که حد اقل یک مرتبه به پرسانش برودُ ولی رفتن را به تعویق انداخت ُ تااینکه خبر شد شخص  مذکور  فانی را وداع گفته است. این حادثه بنوبه خود سبب حزن بی پایان او گردید.در جریان تفکر بالاخره  متوجه اشتباهاتی شد که مستقماٌزندگی خودش را تحت شعاع قرار داد. چنانچه بعداز فوت خانمش ُ در حالیکه جوان بد ومادرش هنوز  حیات داشتُ وسعی  ورزید تا برایش  زنی  دیگری  طلبگاری  نمایدُ پیشهناداورا رد کردُ دلیل آن غیر از  مشکل پسندی ُ مصروفیت وجنجالهای  زمینداری از قبیل  پرداخت  مالیات دولت وهمچنان  دعوا و دنگله مسلسل بالی  قلت  آب  و آبیاری  زمین بودُ که تمام فکر و انرژی  اورا بخود جلب  کرده  بود در  نتیجه چانسهای  ازدواج و تشکیل  خانواده از بین رفته و مشکل  پسندی  اش  بالاخره  به  کبر  سن انجامید  بودن شبهه فروگذاشتاخیر الذکرش از  همه بالای سرنوشت او تاثیر منفی  وارد نمود وبالخاصه در سن پیشرفته ُ منشاْ ندامتُ حزن اندوه دنباله دار او گردید . ادامه این تفکر  برای  سیف  الله زجر آور بود واقعاْ گذشته برگشت ناپذیر بودُ آنرا بحال تبدیل کرده ُ واشتباهات خودرا جبران نماید  .  لهذا  بااحساس  یک زجر و دلتنگی  شدید از جا برخاست و مستقیماٌ طرف  کلکین  روان شدمثل  انکه مشاهده فضای بیرون بتواند احساس دلتنگی  اورا مرفوهع گرداندُ ولی  دید که برف کماکان به  شدت میبارد. واگر چنین ادامه یابد ُ فردا بیرون  رفتن  از منزل  به هر مقصدی که باشد ُ ناممکن خواهد بود. بهرحال ُ چون سردی خارج ُ هوای  داخل اتاق را نیز منجمد ساخته بودُ مراجعه به پته گرم صندلی است . اکنون یگانه وسیله راحت و غنمیت شمرده میشد. بمجرد نشستن در پته صندلی از حرارت وگرمی آن یک حالت استراحت وآرامش خوشایند برای  تولید شد. در حالت خمار خیالات  دوران گذشته ُ یکبار چون خواب درنظرش جلوه گر شد خوابیش آهسته اهسته عمیقتر شده میرفت.

روز های بعد برف باری توقف کرد و خورشید از خلال ابرهای تیره نمایان گردید.  کسانیکه در چند روز اخیر در خانه  های شان قید واز کار وبار مانده بودند ُنفسی  به راحت کشیده و آهسته آهسته بکار وبار آغاز نمودند.

یکی  دو روز  بعد ُ دکان شیرآغا نیز  باز شدو جانمحمد نه برای  خرید  ُ بلکه جهت وقت گذرانی  و صحبت  با دوستانش ُ طرف  بازار روانه گردید. بعد از تعارف  و گفت وشنود ُ جانمحمد دفعتاٌ پرسید :از سیف الله  خبر داری  ُچطور  است؟

شیرآغا گفت: والله من اورا بعداز همان روز پنجشنبه که سودای  خودرا گرفت و رفت ُ تا حال  ندیده ام. البته  برای  کاکا  سیف الله  که پیر و زهیر است ُ رفت و امد دراین برف و هوای سرد آسان  نیست !.. خانه اش را دیدی که درکجا واقع است؟ پایان شدن وبالا شدن به آنجا برای  یک جوان سخیت است  چه رسد به یک پیر مردی  مانند او. وشاید هم احتیاج به خرید  سودا نداشته باشد.

جانمحمد در دل پریشان شده بودُ تصمیم گرفت که بپاس آشنایی و دوستی ُ از  سیف الله  خبر گیری  نماید. در  نتیجه بعدازدو مرتبه بزانو غلتیدن ُ خودرا به  منزل  سیف الله رسانید ُچون از دلق الباب جوابی  نشنیدُ دروازه را با فشار بازکرده داخل  خانه شد. باتعجب  ملاحظه کرد که پیر مرد در  پته صندلی خود ُ درحالت نشسته ُ خوابش برده و درچهره او یک احساس راحت وآرامش  تمام به ملاحظه میرسد.  در ان  لحظه  جانمحمد  نمیدانست  که دوستش کاکاسیف  در خوابی  نرفته که از ان بیدار شود. پایان