آسمانِ آنروز چقدر آبی بود و ابر ها مانندِ گلهای صدبرگِ سفید در دریای آبی رنگِ آسمان ، امیدِ صلح را در خیالم زنده می ساخت .
تپه هاییی یبار قد بر افراشته بودند ، امیدِ مرا به صلح و آزادی بیشتر از روز های گذشته میساخت و مرا غرق یدن به آرزو ها .
با وزشِ بادِ ملایم ، جلوۀ گندم هاییا سر به زمین فرو برده ، همراه با صدای آبِ زلالِ جویبار ، قدرت نمای خالقِ ی و من با خود میگفتم : ایهمه قلب های سیاه ، احساسِ عشق به انسان و انسانیت مید و چشمانِ احساسِ شان باز میشد تا با دیدنِ این طبیعتِ زیبا و قشنگ ، دست میییگناه و خسته از جنگ و تباهی .
بگذار و آتش مزن این خوشه های گندم را ، بگذار زرد شوند تا لقمه نانی باشد از برایی گرسنۀ یتیمان ، و بگذار این آلبالو ها سرخ رنگ شوند ، شاید بلبلی هزار داستان بیاید و دانه ای از آن نصیبش گردد … آری بگذار دنیا سبز بماند .
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.