قسمت آخر داستان یک شام طوفانی: رویا عثمان انصاف

فردای آن روز من اموال دکان را در شلف ها چیدم و داشتم دکان را جاروب می کردم که  ماما شیر آمد. خسته بنظر می رسید. جاروب را از دستم به گوشه ی گذاشتم، دستانم را با دستمالی پاک کردم و برایش چوکی تعارف کردم تا بنشیند. به چوکی نشست و اعصایش را به دیوار پشت سرش تکیه داد‌. تا برایش چای پیش کنم با اشاره ی دست منع کرد و گفت: ” نوراحمد جان بیادر چایه بان….دو باره به کابل می رم و از اونجه یگان وسایل که زحل لازم داره، میارم. گفتم: ” لست ته بتی لالا مه خودم می آرم بیازی مه پشت سودای دکان میرم. تو باش پیش زحل.”گفت: ” نی دلم اینجه تنگ میشه کاری هم از دستم نمیایه خون جگر میشم. ازو پرسیدم: ” لالا شیر خی زحله شفاخانه نه میبرین؟”

او یک آهی کشید و گفت: ” ظالمای خدا نا ترسها اجازه ندادن و گفتن که چند روز از عمرش باقیس، شفاخانه ببری یا نبری یکیس… بیازی به بسیار مشکل قانع شان ساختیم که سارا ره پیش زحل اجازه ماندن بتن، حالی اگه شله بردن زحل شویم اعتبار نیس سر ای بی خداها که ما ره باز از خانه بیرون نکنن.” سرم را شور دادم و آهی کشیدم و توبه گفتم و چپ شدم. دگر نمی دانستم چی بگویم. 

ماما شیر از بازوی چوکی کمک گرفت و  گفت: ” برم بیادر که تا نماز ظهر خانه برسم بخیر.” گفتم اگر پول لازم داشتین مه در خدمت هستم. دستم را فشار داد و با دست دیگر بر سر دستم تپ تپ زد و گفت:” میفهمم نوراحمد قند. حتمن. تره نگویم کی ره بگویم.” و بطرف ایستگاهی موتر رفت و فردایش هر چی لازم بود، خریداری کرد و دو روز بعد دو باره لوگر آمد. بعد از آنکه وسایل را به سارا داد و زحل را از نزدیک دید به گریه افتاده بود و از غصه آنجا طاقت نه کرده،  پیش من آمد و گفت که می رود دو باره کابل تا مراقب اولادهای سارا باشد. با وجودی که مطمین بود که این کار ممکن نیست، آهی کشیده  از من خواست تا به نحوی متوجه سارا و زحل باشم. سرم را به علامت تایید تکان دادم و قولی دادیم و باز با اعصا چوب خود لنگان لنگان به طرف ایستگاه رفت‌.

تا چار روز از ماما شیر خبری نشد. من هم می کوشیدم ازین و آن کم و تم حال و احوال خانه سردار ولی را جویا شوم. روز پنجم برای باز کردن دکان آمده بودم، که از دور متوجه  شدم که در پیش دکان دو تن از بچه های جوان منتظر اند. نزدیک شدم، دیدم که بیادر زاده های سردار ولی آمده اند و آهسته آهسته با همدیگر خود صحبت می کردند. پرسیدم: ” خیریت اس بیادرها؟” 

گفتند: ” نی ولله کور والای کاکای ما یک ساعت پیش فوت کد.” 

فهمیدم در باره زحل گپ میزنند. 

دست و پایم به لرزه آمدند و پیش  چشمانم تاریک شد. اما بخودم نیاوردم.

تا ساعتی دیگر مردم از هر طرف به طرف کوچه ی بز رو میامدند ، اما من فقط منتظر دیدن فامیل زحل بودم. 

دیدم کسی از آنها پیدایشان نه شد. گفتم شاید کسی به آنها احوال نداده است؟

آنروز هوا باز هم  ابری و دق کننده بود. گویی وسط زمستان باشد. در مسجدی که نماز جنازه خوانده می شد، رفتم تا کسی از خانه ی سارا را ببینم. در آنجا کسی از آشنایان آنها را نیافتم. از یکی از بادی گارد های سردار ولی که مامای زحل را می شناخت، در مورد او پرسیدم. قسمی که حدس می زدم، گفت که کسی برای شان احوال نه است.

از آنجا فورن حرکت کردم، یک تکسی گرفتم و دو ساعتی دیگر در عقب خانه ی سارا بودم. ماما شیر و اولادهای سارا و خواهرش را که گریه و فغان داشتند، به عجله به موتر سوار کردیم و راهی لوگر شدیم. و تا ساعت سه خود ما را آنجا رساندیم.  خدا را منانم که وقت نماز جنازه نه گذشته بود. نماز جنازه را با دل پر خون خواندیم. من به سردار ولی نگاه کردم. در چهره اش ذره ی از ندامت و خجالت دیده نمی شد. ازش متنفر بودم و میخواستم قصاص زحل را ازو بگیرم.  ساعتی نگذشت که ابر های سیاه فضای آسمان را فرا گرفت.  مردها بخاطری که باران گیر شان نکند، به خاکسپاری جنازه عجله می نمودند.  جنازه ی زحل را بر روی چارپایی از کوچه ی بز رو بیرون آوردند و من هم با ماما شیر بدنبال جنازه براه افتادیم. با خود می اندیشیدم که خوب است که طالبان  نمی گویند که از عقب جنازه هم مرد های نا محرم نباید بروند.

همه بطرف قبرستان قریبی که ده دقیقه با پای پیاده راه بود، روان بودیم. باران کم کم به باریدن آغاز کرد. قطرات نازک باران بروی روجایی سیاه کلمه دار که در روی جسد زحل کشیده شده بود و هم بر زمین خشک می ریخت و ناپدید می شد. به آسمان دیدم. آسمان، بالای سر ما بسیار نزدیک شده بود. آنقدر نزدیک و پر غبار بود که گویا آسمان بزمین پایین شده است. دل آسمان تنگ بود، مثلی شیری زخمی از درد بخود  می پیچید و می غرید و مردمان اطراف خود را نیز به هراس می انداخت.  گویی شیونی یا ماتمی عجیبی در آسمان برپا باشد. انگار ابر ها آنروز خاص برای زحل می گیریستند و با قطرات اشک شان مسیر راه او را آبپاشی داشتند. گویی آسمان با باران خود، خاک خانه ی نو زحل را معطر و خوشبو می سازد یا که  باران می بارید تا بر سوخت دل زحل آب بریزد و سوزش دل شکسته اش را آرام بسازد. 

بلی! باورم نمی شد که آن همه چیز به چنین شتاب اتفاق بیافتند. جنازه ی زحل …همان دختری که فقط چند روز پیش، با پای خود، دکان من آمد و کتابچه اش را به من تحویل داد، حالا جسد بی روحش به سر شانه ها حمل می شد و به خاک سیاهی چون تقدیر او، سپرده می شد. ساعتی بعد بر روی کفن زحل خاک می ریختند. خاک با قطرات آب باران می آمیخت و گلوله های کوچکی از گل را بالای کفن زحل می ساختند. و بعدن تخته سنگها را بالای قبر او چیدند و بالای ان را با خاک پر کردند. بر مزار غریبانه ی زحل سنگ لحد گذاشتند که نه نام زحل، نه تاریخی تولدش و نه تاریخ مرگش حک شده بود. تا همه می دانستند که دختری جوانی در زیر آن خاک با  صدها آرزو و درد و زخمهایش خوابیده است. گورش گمنام … ماند.

من به یادداشتهای او فکر می کردم که در یکی از صفحات کتابچه اش خوانده بودم.

“من دیگر نمی میرم‌. من سالها پیش، زمانی که  سردارخان مرا در برنده هنگامی لباس هموار کردن دیده بود و من متوجه نبودم، همان روز مرده بودم. فقط منتظر خاکسپاری بودم.”   

 و در جایی دیگر نوشته بود. “صبر کردن درد دارد و فراموش  کردن درد دارد بدتر از آن. اما آنچه ازین دو بد تر است، این است که ندانی صبر کنی یا فراموش.”

و آن لحظه فهمیدم که دیگر زحل از قید هر احساسی، هر دردی و هر  پیوندی آزاد و راحت شده بود. 

پایان داستان

۲۰۲۱ ماه جون

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.