از شربت لعلِ لبت،ده، درد من درمان شود
یا ابرو را خنجر بساز ،تا مردنم آسان شود
چون لالۀ تشنه لبان، از باد صحرا بی امان
چشمم بسوی آسمان، خواهم کمی باران شود
عمق دریااست بی ضرر،زآنجا نمیخیزد شرر
بود ونبودم در خطر،گرساحلت طوفان شود
آن تاجرمادی پرست ،دروازه رارویم ببست
درانتظارخواهم نشست،تانرخ وی ارزان شود
گیرم نموده در کمین،ساقی مرا زد در زمین
زان ازخدا خواهم همین، میخانه اش ویران شود
حرف بزرگانم بجاست،راهِ گدا ازشاه جداست
گویندکه این کارخداست،هرچه بخواهد آن شود
یارب بسازم یار او، گردان نصیب دیدار او
من خادم دربار او، گرشاه من سلطان شود
باشد که آن بدخوی من،با خنده آید سوی من
بوسه زند برروی من،دروقت مرگم جان شود
تکرار
طالب آمد، کردۀ، اَشرَار کرد
اَقتَلُو را مثل او ،تکرار کرد
گرسلف کشتار،درخلوت نمود
لیکن اودرکوچه وبازارکرد
بجای گل درچمن آتش افروخت
بَهرِخوشیی سیا ،هرکار کرد
آنقدر چسپید، بر ذاتِ کُهَن
خلق راازنام دین ،بیزارکرد
آیه خوانده درشفای هرمرض
طبیب این وطن را، بیمار کرد
چراغ علم ودانش خاموش شد
بسی جهل و جهالت ،بسیار کرد
فریبند تامن وتو ،بعضی هاشان
نیک تائی ،تعویض به دستار کرد
«طاقت» ما طاق گشته هموطن
«راحل»آمد با خودی دیدارکرد
ولی خوشم زجاهل ها،چرا؟ که
مرا از خواب غفلت ،بیدار کرد
مسعود حداد
17دسمبر 2014