میگذشتم از کنار کوچۀ تاریک وتنگ
’پیرمردی را بدیدم،پای اوخورده به سنگ
لقمۀ نان داشت در دست،حال او بود بیقرار
چشم بسته اشک میریخت، گریه میکرد زارزار
رفتم آهسته به نزدش ، تا بپرسم کیست او
از کجا واز کدام قوم ،در تبار از چیست او؟
گفتم آهسته به گوشش ،از کجایی بابه جان
ازبک هستی یا هزاره ،تاجک هستی یا پتان
گفت ازبک یا هزاره بودنم ، بر من چه سود؟
گربگویم تاجک هستم ،درد من خواهد زدود؟
یا که پشتون گربگویم ،روح من بی غم شود؟
درد های جانکاه ام ، از وجودم کم شود؟
رَو برادر در رهِ خود، این سوال از من نکن
چون نهال دوستی را، کنده است از بیخ وبن
قطرۀ ازآب صلح ، حَلقَم بریز که تشنه ام
در پی یک لقمه نانم ، چونکه سالها گشنه ام
مسعود حداد
31 جولای 2015