صفحاتی از یک زندگی پرنشیب و فراز در وصلت وطن و در غربت هجرت (بخش هشتم) : پروفیسرداکتر عبدالواسع لطیفی – الکسندریه ـ ورجینیا

 داکتر  لطیفیراستی یک پای بابه بخت بلند حمال کمی لنگی داشت وموازنۀ بدنش خاصتاًدروقت حمالی همیشه به یکطرف متمایل بود. ازسنگینی بارکمتر شکایت وشکوه میکرد وشکرخدا را بجامی آورد، امایکروز درفصل سردزمستان کابل، درحالیکه جوال سنگین آرد رابرپشت خودبه خانۀ ماحمل میکرد، پایش روی برفهای یخ بستۀ نزدیک درب منزل لغزید وسخت برزمین خورد. رهگذری فوراً به کمکش رسیدو باکمی نالش دوباره به پاایستاد وآهسته گفت: (مرگ بهتراست ازین زندگی که ما داریم !) وقتی درهمین لحظه این سطوررا مینویسم، یادم از داستان کوتاه یک نویسندۀ فرانسوی آمدکه راجع به (خار کش ومرگ) چنین نوشته است: (مرد مُسن خارکش وچوب شکن محله لنگ لنگان پشتارۀ هیزم را باشکم گرسنه وتن رنجور بدوش میکشید وناگهان باهمه مشقاتی که داشت، پایش به سنگ خورد و خسته ووامانده پشتارۀ خودرا به کنارۀ راه گذاشت وسربسوی آسمان برد ومرگ خودرا آرزو کرد… مرگ بیرحم وحاضرجواب، فوراً آرزو وخواهش چوبشکن شوربخت را قبول کرد ومانند شاهین تیزچنگال برسرش فرود آمده وباشیوۀ خاص ازاو پرسید : ـ اینک به سروقتت رسیدم، ازمن چه میخواهی ؟

چوب شکن که باورنمی کرد خواهش شتابزده وناعاقبت اندیشش اینقدر زود وباواقعیت قبول وبرآورده میشود، سخت تکان خوردو به لرزه افتاد وازگفتۀ قبلی خودپشیمان شده چنین جواب داد : هیچ ! ای رفیق حاضرجواب و دستگیر، می خواستم درین راه پرمشقت با من کمک ویاری کنی واین پشتارۀ سنگین هیزم را باهم به منزل برسانیم… !)

ولی بابه بخت بلند، حمال شجیع وباشهامت ومعتقد به پاداش نیک خداوندی، مانند چوبشکن داستان کهن، آنقدر سست عنصر وزود رنج نبود وازمشقت زندگی وازتلخی مرگ باکی نداشت وبه این باور بودکه وقتی حساب زندگی انسان پوره شود، دیگر ازمرگ گریزی نیست… به هرحال، این مردتنومند وسختکوش پس ازمرگ نابهنگام وفاجعناک داده نیکبخت، که اورا مادرخواندۀ خودمی دانست، زود ژولیده وخمید و زار وزبون گردید، ودیگرکسی را نداشت که درپایان روزهای سخت حمالی وخستگی، کدام کاسه آش گرم بدستش بدهد ودرسختیهاودشواریهای روزگار غمشریکش باشد.

یکی ازدکاندارانی که درآن محله دکان بقالی داشت، میگفت بخت بلند شوریده حال، چندروزی پس ازمرگ زن نانپز، نزدیک دروازۀ بسته وقفل شده اش می آمد وتکیه به دیوارساعتی به تنهایی و آهستگی گریۀ پرسوز میکرد…همین لحظه این دوبیتی بیادم آمدکه اشک ریزی انسان مهجور ودردرسیدۀ را بامقایسۀ ریزش پی درپی آبشار روی تخته سنگ سخت، چنین تشبیه می کند:

ای آبشار تو نوحه گر از بهر چیستی

چین برجبین فگنده  در اندوه کیستی

دردت چه درد بودکه چون من تمام شب

سر رابه سنگ می زدی ومی گریستی

بابه بخت بلند حمال شوریده حال، آن محلۀ غم انگیزکوچۀ اندرابی را بالاخیر اشک ریزان برای همیش ترک گفت ودیگراثری از او دیده نشد… او مانندهزاران غربتزدۀ دیگر پی سرنوشتش رفت ویاد بودش درمرور زمان ازخاطره ها فراموش گردید …

حال درپی این رویدادهای تکاندهنده وحسرتبار، شمۀ هم ازلحظات وایام فرخنده وروحپرور زندگی زودگذر به شما مینویسم، ازهمان ایامی که دیر می آید و زودمیگذرد، وشاعرشهیرفرانسه، لامارتین، درقطعه شعرمعروف دریاچۀ خود چنین ترسیم کرده است :

کشتی حیات ما پیوسته بسوی سواحل جدید رانده میشود …

وتنها یک روزهم نمی توانیم روی اقیانوس زمان به طبع دل وخواهش خود لنگر اندازیم …

ای  زمانه پروازت را ساعتی متوقف بساز

بگذار ازشیرین ترین لحظات زندگی خود لذت ببریم …

درآغازاین رویدادهای دلنشین یادم ازهمان سروگشت وگزارهای خیال پروری می آیدکه گاهی برای یک یاچندروز دراطراف پُرامن وصفاوزیبای کابل میسرمی شد وبازندگی بی آلایش دهاتی ها و کوچی هاودهاقین آشنا میشدم . خوب بخاطردارم که پدرم اقارب نزدیک ودوستانی داشت که درغرب کابل درمنطقۀ چهاردهی زندگی میکردند. بعضاً باهمه افراد خانواده به آن صفات دلپذیر به مهمانی میرفتیم و یکی ازین دهات پرآب ودرخت که باغهای سیب و توت پرحاصل داشت، بنام قلعۀ ناظریاد میشد، همانجایی که در نگاه کنجکاو شهروندان خیلی زیبا وپرسرور جلوه میکرد، وفضای دلاویز وآسمان آبی وروشن داشت. هنوزمنظرۀ چنارهای سربفلک کشیده ومزارع سبز وجویبارهای این دهکده درحافظه ام نقش پر کیف وماندگاری دارد، هنوز کوچه باغهای آنراکه بااحساسات سر شارو زمزمه ها می پیمودم، بخاطردارم، هنوزآبهای سردوشفاف کاریزها وترنم نسیم بهاری پررایحه در لابلای درختان چنار ومجنون بید وچهچهۀ مرغکان خوش آواز درشاخساران پربرگ وبار، و نیز رقص خوشه های نورس گندم دروزش بادهای سرمست صبحگاهان فراموشم نشده …

رمه های کوچک گوسفندان وچوپان بچه های ساده دل وسرشاری که زمزمۀ نای وآهنگ چهاربیتی های عاشقانۀ شان درکوچه باغها منعکس میگشت، مرا باهمه شعایر تادل وجان بخود مجذوب وفریفته می ساخت. شبها چشمک ستارگان وچهرۀ مهتاب سیمابگون درپهنای آسمان بی گردوغبار جلوه ودرخشندگی خاصی داشت. هر باریکه آن درخشندگی هاوجلوه های ملکوتی رابیادمی آورم، قطعه شعر (شب مهتاب) استادسخن خلیلی فقید بخاطرم می آیدکه آن مناظر دل انگیز رادرچند بیتی که هنوزجسته جسته بخاطردارم، چنین پژواک داده اند :

شب اندر دامن کوه درختان سبز و انبوه

ستاره روشن ومهتاب درپرتو فشانی  

  شب عشق و جوانی

بچینم گل برایت ٬   بریزم پیش پایت

حمایل سازمت یارجان لاله های ارغوانی   چو یاقوت عمانی

که دنیا می گذرد زود  نمی ماند جوانی …

بهرحال، این گشت وگزارهای پرفیض وخیال انگیزدرمنطقۀ خوش آب وهوای چهاردهی درفصل بهاران وآغاز تابستان زیاتر میسرمیشد وهروقتی نزدیک درب بزرگ قلعۀ ناظرمی رسیدم، کودکان و ساکنین آشنا وپرمحبت دهکده با کشاده رویی ولهجۀ دلپذیری بمن مانده نباشی میگفتند، ازشنیدن این جملۀ ساده وبی آلایش که در شهر کمتربگوش میرسید، گاهی بفکر فرورفته وتعبیرات گوناگونی در مخیله ام راه مییافت… اما وقتی دانستم که این (مانده نباشی) را زیادتربه کسانی میگویندکه بافعالیت وجدیت زیاد وتدارک مایحتاج ازشهر پیاده آمده ویا زمینی را قلبه زده ومزرعۀ راآبیاری کرده اند، روحاً یک نوع احساس انفعال میکردم وباخود میگفتم من بامقایسۀ مردم اینجا، نه کدام زمین سختی رابیل زده ام، نه کدام کوزه آب را ازعمق کاریز تابرج قلعه بدوش کشیده ام، نه رمۀ گوسفندی رابه چراگاه برده ام ونه راه دور ودرازدهکده را با بارگران پیاده پیموده ام که سزاوار (مانده نباشی) باشم … این وقت بودکه به ساکنین و اهل کاردهکده احترام بیشتر قایل شده وخودرامدیون تعارفات بی آلایش ومهمان نوازی های صمیمانۀ شان می یافتم .

منظرۀ دیگری که درین دهکده فکر وهوشم رابخود جلب میکرد و اندیشه های خاصی درنهادم بجا میگذاشت، مشاهدۀ یکتعدادکوچی ها بودکه درپشت دیوار بلندقلعه دربین خیمه ها (غژدی) زندگی می کردند وبعضاً درمعرض باد وباران یاآفتاب سوزان قرارمیگرفتند. گاهی اطفال ژولیده وپابرهنۀ شان میدیدم که باچشمان رنگ کشیده وموهای پریشان به آستانۀ درب بزرگ قلعه آمده ودر بدل کاسه های شیر وماست خود، مقداری گندم وجواری وتیل ونمک مطالبه میکردند، گاهی زنان فعال وقوی هیکل شانرامی دیدم که دوشادوش مردان مشغول کارواجراات روزمره بوده وبدون روپوش وچادری خدمات مربوطه را انجام میدهند… باخودمیگفتم چرا کوچیان مانند دهاتی هاوسایرشهروندان نمی توانند خانه وسرپناه واقامتگاه دایمی داشته باشند واطفال شان شامل مکتب شده واز درس وتحصیل و اساسات تمدن شهری برخوردار شوند؟ بهرحال، آنروزهاگذشت ودر طول سالها وضع کوچی هانیزبهترشد وعدۀ شان شهرنشین شدند، اما چه اسف انگیزاست که امروزمهاجمین وجنگ آورانی که باخود جهل وفلاکت واختناق وستم را ازبادیه به شهر ارمغان می آورند، شهروندان وشهرنشینان رابه حیات خانه بدوشی وبدوی سوق میدهند وهزاران طفل وجوان را ازنعمت درس وتحصیل وکسب وکارمحروم ساخته به فقر وبینوایی مادی ومعنوی سردچارمیکنند، وسیرزندگی شانرا به مراتب بدتر وپرمشقت تر ازحیات کوچی هامیسازند !

به هرروی، درهمین گشت وگزارهای بهاری منطقۀ خوش آب وهوای چهاردهی، باحلول سال نو که سبزه های نوخیز وگلهای سوسن ولاله وشقایق، دشت ودمن راگلگون وپرطراوت ورنگین ساخته بود، قافلۀ تازه وارد کوچیها درنزدیک دهکده خیمه هایشان رابرافراشتند ومرد وزن وپیر وبرنا به تکاپوی زندگی وفعالیت معمولی روزمره آغازکردند. مردها زیادتربه کارهای مزرعه پرداختند، زنها به پخت وپزنان شباروزی وتغذی ونگهداری مواشی مصروف شدند، ودختران پرهیجان وزیباصورت غژدی به کمک دیگران وآوردن آب موردضرورت ازکاریزهای دهکده دست بکار شدند .

ازشما چه پنهان ! تصادفاً روزی یکی ازآنهاکه درپی تهیۀ آب یکی ازخیمه هابود، بالهجۀ خاص وپراز محجوبیت، نزدیکترین راه رسیدن به کاریزمشهور وپرازآب صاف وزلال دهکده راکه بنام (سقاوه) یاد میشد، ازمن جویا شد. وقتی خواستم به او راهنمایی کنم، ناگهان نگاه وحشی وپرشرار اوچون پرتو سوزندۀ درتار وپودهستی ام نفوذ کرد وهمان لحظه دراعماق دل پرتپشم احساس کردکه بادل وجان فریفته وگرویدۀ اطوار وگفتاربی آلایش وجمال طبیعی وبی پیرایۀ اوشده ام. این دیدارگذری درخاطرم ماندگارشد وپس ازآن روز هر وقتیکه به دهکده می آمدم، باهزاران خیال وآرزوهای آتشین به سراغ نظارۀ آن دخترک مقبول خانه بدوش می افتادم، ولی دیداراو کمتر میسرمیشد وکدام نام ونشانی هم از اونداشتم که درمیان ده ها خیمۀ همرنگ، جویای احوالش گردم !

دیری نگذشت که آخرین روزهای تابستان به پایان رسید وفصل یغما گرپاییز بردشت وچمن ومزرعه چیره گردید، بگهای توت زرد وبی فروغ گشت وچنارها یکی پی دیگر بی برگ وعریان شدند، هوای دهکده روبه سردی میرفت، کوچیان حوالی قلعه نیزقرارعادت همه ساله رخت سفرمی بستند… آخرین مرتبه که درهمانسال به دهکده رفتم، همه چیز درنظرم مغموم وافسرده جلوه میکرد، دختران سر مست وپرهیجان کوچی، مثل اینکه سیلی خزان خورده باشند، دلگیر وپژمرده وزردگونه به نظرمی آمدند…یک روزصبح هنگامیکه آفتاب رنگ پریدۀ پاییزی ازعقب درختان عریان وبی برگ وبار اولین شعاع خودرا بردهکده پخش میکرد، ناگهان دیدم که خیمه ها ازاطراف قلعه برداشت شده وقافلۀ کوچیان باگرد وغباری درروی معبر، ازعقب شان بلندبود، درخم وپیچ کوچه باغی هاازنظر ناپدید میشوند…

به سرعت وبا دل لرزان به همان قطعه زمینی که کوچی هادرفصل بهاران خیمه زده بودند، نزدیک شدم، ازخیمه وخیمه نشینان اثری نبود، علفهای دور وپیش آن زرد وبی فروغ جلوه میکردوآتش دیگدانها خاموش شده وجز خاکسترسرد، حرارتی نداشتند، آبخورۀ اشتران متروک وفضا ازهلهله وصدای زنگ وجرس تهیه گردیده بود. سالهاگذشت ولی آن خاطرۀ ماندگار ازمن دورنشد ودیگر ندانستم آن قافلۀ آشنای کوچیان به کجا محمل بست وآن دخترک بیخیال رادرکدام شهر ودیاردیگرخیمه نشین ساخت ؟!/(دنباله دارد)