صفحاتی ازیک زندگی پرنشیب و فراز دروصلت وطن و درغربت هجرت (بخش نهم) : پروفیسرداکتر عبدالواسع لطیفی

wase_latifiراستی هنوزحسرت آن وداع بی سروصدا درحریم خاطرات اندوهبارم بیادکوچ پاییزی قافلۀ کوچیان ازمحوطۀ چهاردهی بسوی سرزمینهای دیگر وپدرودآن دخترک بی خیال کوچی، که دیگر هرگز ندیدمش پابرجاست… بگذارید آن دقایق دلگیررا بااین شعر آزاد شاعرشیوا بیان وطن هماطرزی، که درمجموعۀ شعری(کوچ پرندگان) سروده و من آنرا درجریدۀ وزین امید معرفی کردم، بدرقه سازم :    صدایم …

چون صنوبر برخاسته ازخاک   

به گوشم می رسد

که باشتاب ترا فریاد می کند،

و پرنور، به دنبالت براه افتاده است،

وسینه ام…

که اندوه تمامی جهان را آبستن است،

مگر درسرزمین تو که پرازعشق است ومحبت،

پراز التجا، پر ازنیایش: و پر ازالتماس،

وتنهادرسرزمین توست که

سکوت را برفریاد ترجیح می دهم …

بهرحال، درهمین اندیشه هایکروز اشعارخیالپرور(ویکتورلوی) شاعر معاصرفرانسه رامطالعه میکردم وقطعه شعر (گریه های خزانی) اوکه اینک چندمصرع آنرا به شماترجمه میکنم، یکباردیگرمرا بیادهمان روزی انداخت که قافلۀ کوچی هادریک صبحگاه سردپاییز درخم و پیچ کوچه باغی های قلعۀ ناظر ناپدید گردید :

ای سرودهای گریه آلود پاییز

برمزار اندوه ها وعشق های من نیز اشک بریزید

بگذارید زمزمۀ حزین بادخزان در خلال گلهای پژمرده

آهنگ وفا را درقدسیت شما منعکس سازد…

وشما ای ناله های برگها وبته های خزان زده و رنگ پریده

خاطرۀ رویاهای غم انگیز مرا باخود بدرقۀ راه سازید …

روی یک تصادف دردناک، همین لحظه که این سطوررامینویسم، یک گزارش تلویزیونی رابا آه وحسرت می بینم که کوچی های اجباری قرن بیست ویکم همین بشریت متمدن به تعدادهزاران وبعضاً صدهاهزار دراثر جبرزمان وویرانی وجنگهای خانمانسوز وشلیک تفنگها وبمباران هوایی وامثال آن، دسته دسته ازوطن شیرین خود، ازسرزمین آبایی خود بطرف کدام شهرودیار ومملکت آرام وپرامن کوچ میکنند، وبسوی یک سرنوشت نامعلوم روان هستند، کسانی تنها، کسانی بااعضای خانواده، کسانی بااطفال گریه آلود وگاهی تشنه وگرسنه ونیمه برهنۀ خود درمانده وپریشان ومواجه باخشونت مامورین سرحدی وسیمهای خاردار وگودالهای مهیب روان هستند… زمستان سرداروپا وبارانها وبادهای تند واندیشۀ یک سرمنزل گمشدۀ نامعلوم، بدرقۀ راه آنهاست…اکثر آنهابا دل رنجورخود خواهندگفت تاکجا این جنگ وویرانی وآشوب دروطن عزیزماکه امیدبازگشت به آن ناپیداست دوام خواهدکرد ؟ تاکجا درزیر دیوارهای ملک دیگران حیات مشتقبار راادامه خواهیم داد وبامرگ وزندگی دست وگریبان خواهیم بود؟ وشایدعدۀ هم این شعرخاقانی را باناله ودرد زمزمه کنند که :

ما بارگهی دادیم این رفت ستم برما

برقصرستمکاران آیاچه رود خزلان

وتعدادکمی هم بااین شعرماندگارحافظ خود راتسلی خواهندداد :

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور

کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور

تفصیل وعاقبت این رویداد تکاندهندۀ کوچهای اجباری قرن را می گذارم برای صفحات آینده، وبه گزارش رویدادهای فراموش ناشدنی زندگی خودم ادامه میدهم .

اولین روزمکتب: شش سال ازعمرم میگذشت، که پدرم که خود پروردۀ دامان معارف وازجملۀ فارغان دوره های اول فاکولتۀ حقوق وعلوم سیاسی وعضو انجمن ادبی کابل بود، مرا بارهنمایی های فرزانه ونصایح دلنشین به مکتب عالی استقلال داخل نمود، ولی مدتها قبل وپیش ازینکه به شش سالگی برسم، بیصبرانه دراشتیاق و آرزوی شمول به مکتب بودم. این تمایل وعلاقۀ بی نظیررا، ازهمه زیادتر مادرم در دل وجانم بیدارساخته بود، وطوری ازمکتب وآیندۀ درخشان آن واز مکتبی های عزیزوکتابهای آموزنده ومعلمین دانای آن به من صحبت وحکایت میکرد که گفتارش مانندمشعل پرنوری بر شعایرم روشنی می انداخت، وعلاقه واشتیاقم را بیشترمیساخت.

بهرحال، آنروزفرخنده ایکه باچنین احوالی شامل مکتب شدم هرگز فراموشم نمی شود، وپیشآمدها وجزئیات آن یک یک مقابل چشمم مجسم است. شب قبل این روزخجسته ازفرط خوشی وهیجان کمتر بخواب میرفتم وهنوزتاریکی شب به آخرنرسیده وسحرگاه بهشتی کابل درفضای پرآرامش کوچۀ اندرابی پدیدار نشده بودکه روی بسترم نشستم وبه انتظار روشنی روز دقایق ولحظات رامیشمردم. چشمم متوجه کلکینهای اتاق محقرما به جستجوی اولین شعاع وشفق داغ صبحگاهی بود، ودر انتظاربودم که هرچه زودتر صدای اذان مسجد همجوار رابشنوم و نالۀ خروس همسایه آمدن روز رابشارت دهد…

راستی مادرم نیزکه همیشه سحرخیز ونمازگزاربود، ازین شوروانتظار وهیجانات بی بهره نبود. قبل ازوقت عادی همه روزه، به وضووادای نمازصبح پرداخت، و زودتر ازهمیش به تهیۀ چای مصروف شد. اگر شما کیفیت و سرور واحساسات پرشورسحرگاه عید رااززمان کودکی خود بیادداشته باشید، حالت من درین روزمیمون بهمان کیفیت واحساس بود. همینکه نخستین شعاع آفتاب دیوارهای بلند حویلی مارا ازخلال شاخچه های درخت تنومند اکاسی روشن و طلایی ساخت، تپش مخصوصی درقلبم احساس کردم وخودرابرای رفتن باپدرم آماده ساختم. مادرم هنگام وداع یک قلم پنسل رابه جیب بالایی ام گذاشت وچندکلمه رابقسم دعا زیرلب زمزمه کرد… شایدمیگفت: خدایا پسرم را به تو سپردم… او رانیک عمل وصالح و ساعی وسربراه بار بیاور… !

پدرم باملایمت دستم راگرفت وهردو ازخانه برون شدیم، درتمام راه فکرمیکردم که اکثر رهگذران ودکانداران متوجۀ حرکات و رفتار من هستند ومیدانند که شامل مکتب میشوم ! درحالیکه پدرم قسمت های عمده راه رابرایم نام میبرد ومعرفی میکرد، ازکوچه وپسکوچۀ اندرابی که دریادداشتهای گذشتۀ خود مفصلاً بشماتوضیح داده ام، برون شده به بازار ده افغانان وچهارراهی مقابل سرای گادیخانه واز آنجابه بازار ارگ وبالاخره به دروازۀ بزرگ سیمی وحویلی مکتب استقلال رسیدیم . منظرۀ عمارات پهلوبه پهلو ودرختان بلند وصحن آب پاشی شدۀ آن درنگاه کنجکاوم جلوه وعظمت خاصی داشت، یادم ازسخنان مادرم می آمدکه بمن گفته بود: (وقتی آدم به مکتب شامل میشود هرچیز رایادمیگیرد…) باهمین خیالات به در ودیوار وکنج وکنار مکتب ومعلمین وسایر شاگردان که هرسو رفت وآمد داشتند، نظرمی انداختم که ازکجاو ازکه باید هرچیز رایادبگیرم، و دروقت بازگشت به خانه به مادرم حکایت کنم.

وقتی دراتاق مجلل مدیرمکتب داخل شدم، پرم بایک مردخارجی دست دادو بااو به زبانی حرف زدکه ندانستم چه میگوید. بعدها دانستم که این شخص (موسیو فریسی) مدیرفرانسوی مکتب استقلال بود. چندشخص متین وباوقاردیگر نیزدرین اتاق موجودبودند وبا پدرم دست دادند وهمدیگررا شناختند. من خاموش ومحجوب به هر یک نگاه میکردم و درذهن وخیالم برایشان عظمت واقتدارخاص قایل میشدم. بالاخره با اشارۀ مدیر روی یک چوکی بلند پهلوی پدرم جاگرفتم، پاهایم دروقت نشستن کوتاهی کردوبه زمین نرسیدند! نفسهایم به شمارافتاده، سرم رابه آزادی وآسایش هرطرف دورنمی دادم زیراچشمان همه اهل مجلس متوجه من بودویکی از حاضرین آهسته به دیگری گفت: برای شمول درمکتب هنوزخیلی خرداست ! پدرم باچندکلمۀ مراقوت قلب دادوآهسته هریک رابا ذکرنام ووظیفۀ ماموریتش، ازمدیرتامعاون ونگران صنف هاوچند نفرمعلم برایم معرفی کرد. ساعتی نگذشت که بعدازامضای چند فورمه توسط پدرم، نام مرا در کتاب حاضری صنف مدخل، که بنام صنف (ابجد) نیزیاد میشد، ثبت کردند وبعدقرارشد که یک هفته بعد باآغازسال تعلیمی دروس را آغازکنم . وقتی دوباره به خانه برگشتم همه ازقبول شدنم به مکتب اظهار خوشی کردند ومادرم به شکرانۀ این روزتاریخی حلوای فراوان تهیه نمودوبه همسایگان تقسیم کرد .   

هفتۀ بعداولین صنف مکتب(مدخل یا ابجد) رابایکتعداداطفال تازه شمول آغازکردم. ازنظرسن وسال وقد واندام، خردترین شاگردان صنف خودبودم وبهمین نسبت بعضی اوقات دراخیراسمم کلمۀ تصغیر رانیزاضافه میکردند. بطورعموم همه همصنفی هاوبعضی شاگردان صفوف بلند رامن رویه وپیشآمد خوب ودوستانه داشتند، و همین محیط پرلطف وصفا بودکه مرابه پابندی به مکتب وضبط و تعقیب دروسم بیشترتشویق میکردوعلاقمند میساخت.

درین صنف سرآغازآموزش وپرورش مکتب، تنهایک معلم داشتیم که درتمام ساعات باشاگردان کوچک ونوآموز خود مشغول بود و مانند باغبان ماهری که گلهای رنگارنگ را دربستانی تحت تربیت می گیرد وعلوفه هارا ازگرد ونواح گلهادور میسازد، مارا باتدبیر و مواظبت خاص پرورش میداد. هنوز آن چهرۀ آشناوجبین گشاده و لبهای پرتبسم محمدعزیزخان معلم فرزانه ماپیش چشمم پدیداراست وهنوزآن نقشه ها وتابلویهایی راکه به دیواروروی تختۀ سیاه می آویخت ودروس ونصایح خودرا توسط یک سلسله تصاویر درذهن طفلانۀ ما تلقین وجاگزین میساخت، ازحافظه دورنشده است./ (دنباله دارد)