اســپ شـاه ســابـــق : نوشته پــــرتـــــو نــــادری

partaw-naderi  از روزگاران قدیم روایت است که چون ماری پیر و ناتوان شد و دگر نتوانست شکاری کند، ناگزیر روزی رفت کنار چشمه‌یی که بقه های زیادی در آن می زیستند و پادشاهی داشتند خرد مند که آینده های دور را می دید.  مار روی سبزه های کنار چشمه  در زیر آفتاب گوارای بهاری درزا کشید. لحظه های چندی نگذشته بود که بقه یی سرود خوانان از چشمه بیرون شد و تا چشم اش به مار افتاد، آن همه سرود در گلویش خشکید، پای  به گریز نهاد تا باشد خود را به چشمه فرو اندازد.  مار که چنین دید  صدا زد که ای بقۀ جوان از من مگریز که دیگر مرا سر دشمنی با شما نیست!

بقه پرسید: اگر ترا با ما سر دشمنی نیست و اگر این جا برای شکار ما نیامده ای، پس برای چه کاری آمده ای ؟

مار گفت: من شنیده ام که شاه ماران در همین جا زنده گی می کند!

بقه گفت: بلی، او در قصر آبی خود در پشت سنگ های بلند با یاران خود روزگار خوشی دارد، ما او را کمتر می بینیم.

مار گفت: این پیام مرا برایش برسان که  من اسب او شده ام! بقه  دو چندان دهانش از تعجب بازماند و گفت : چگونه ماری می تواند اسب شاه بقه ها باشد؟  سال های درازی است که تو ما راخورده ای و هنوز در هوای خوردن مایی!  مار گفت به سخن من گوش دار که  باری در روزگار جوانی، کودک زاهدی را نیش زده  بودم و آن کودک  در حال جان داد. زاهد در حق من دعای تلخی کرد:  خداوندا این مار را  در روزگار پیری آسب شاه بقه ها بساز.  دعای آن زاهد در حق من پذیرفته شده است. حالا پیر شده ام و آمده ام تا اسب شاه بقه ها باشم!

بقه شادمان و هیجان زده  خود را به چشمه رساند و یک راست رفت به کاخ شاه بقه ها. از دیوارهای بلند سنگی گذشت. شاه بقه ها که او را آن همه در هیجان دید، پرسید : بگو چه سخنی داری که این همه بی قراری و هیجان زده  و پریشان؟  بقه گفت: ماری  در بیرون چشمه برای تو پیامی فرستاده است. تا شاه بقه ها نام ما را شنید رنگ از رخش پرید، اما هنوز چیزی نگفته بود که بقه گفت: ای سلطان بزرگ  پریشانی به خود راه مده که مار آمده است تا اسب تو باشد و این چه افتخار بزرگی که  ماری اسب شاه بقه ها باشد. شاه باد غرور در غبغب انداخت و سرودی سر داد و آن گاه گفت: من عاشق اسب سواری ام، آن هم که ماری اسب من باشد برویم تا این مار  را که دست از بقه خواری برداشته و می خواهد اسب ما باشد، دیداری کنیم!

شاه بقه ها چون به مار رسید، مار چنان اسبی  خود را برای او آماده کرد. شاه بقه ها دستی به تاج خود کشید و با شادمانی فریاد زد: های ای  اسب خوب  و زیبای من ! آن گاه خیز برداشت و روی گردن  مار سوار شد. مار را  قمچین زد و چند میدان  بالا وپایین دواندش . بقه ها همه با شگفتی به اسب تازی شاه خود می دیدند و با افتخار سرود می خواندند!

روزها می گذشت بقه ها همه آرام بودند دیگر در میان آنان و مار تفاهمی به میان آمده بود تا این که روزی مار برای شاه گفت: ای شاه بزرگ خدا را شکر گذارم که مرا اسب تو ساخته است؛ اما می خواهم حضور سلطان عرض کنم که  اگر برمن مهربانی نکند ، از گرسنه گی هلاک می شوم. این روزها این همه اسب سواری می کنی ؛ اما  از خورد و خوراک من نمی پرسی! 

شاه بقه ها گفت:  این که مشکلی نیست،  سه وقت خوراک لذیذ  از خزانۀ شاهی برایت داده می شود.

شاه بقه ها  چون به کاخ آبی خود بر گشت  بزرگان بقه ها را فراخواند و نشست بزرگی را  زیر نام « حقوق و امتیازات  اسب شاه بقه ها» راه اندازی کرد وگفت: ای بقه های خردمند ای بزرگان که هر کدام صدها بقه در دنبال دارید، باید به این نکته توجه کنید که در درازای  تاریخ سلطنت بقه ها  این نخستین باری است که  ماری اسب شاه بقه ها شده است.  سخن گویان باید این خبر بزرگ را به همه رسانه های بقه ای جهان برسانند که این جا مار و بقه ها در یک چشمه آب می نوشند. امروز ما باید حقوق و امتیازات این اسب تیز تک و بی آزار خود را تعیین کنیم.  او مانند ما حق دارد تا سه وقت غذا داشته باشد.

بحث شگفتی آغاز یافت که چشمه را به  نقاره خانه یی بدل کرده بود تا این که مصوبۀ نشست این گونه تدوین شد: از این که مار از بقه خواری دست برداشته  و دیگر بر سر راه ما کمین نمی کند و ما می توانیم با آزادی روی سبزه ها سرود خوانی کنیم،  پس باید هر بامداد شش بقۀ چاق و هر چاشتگاه شش بقۀ جوان نرم گوشت و هر شامگاه هم شش بقۀ چاق و چله برایش داده شود تا بتواند  پادشاه  را در سفرهای داخلی و بیرونی  به منزلگاها برساند.  بزرگان بقه ها همه سر ها را به نشانۀ تایید تکان دادند! به کمیسیون تدارکات مسوُولیت داده شد تا همه روزه چنین بقه هایی را شناسایی کرده و بدون اعلان داو طلبی در اختیار اسب شاه بقه ها گذارد!

روزها می گذشت و مار پیر بقه پشت بقه بود که نوش جان می کرد و روز تا روز نیرومند تر می شد. دیری نگذشت  که همه بقه های چشمه را فرو بلعید.

آخرین روز که شاه هوای اسب سواری کرد و از کاخ آبی خود بیرون آمد، چشمه را خاموش دید با خودش گفت: سرزمین من  به چه صلح بزرگی رسیده است. حتا هیاهویی از رسانه ها هم به گوش نمی رسد. دید که اسب او کنار سگ های کاخ او حلقه زده است. تا خواست بر او سوار شود که مار نیش های زهرآگین اش را بیرون کشید و گفت: ای شاه بقه ها تو پیمان صلح را شکسته ای و دیگر نمی توانی بر من سوار شوی!

شاه بقه ها گفت: مگر همه روزه حقوق و امتیازاتت را دریافت نمی کنی؟ گفت نه! دیگر کسی برای من حقوقم را نمی رساند. شاه بقه ها به سوی کمیسیون تدارکات نگاه کرد تا بپرسد که این فساد چگونه در این کمیسیون راه یافته است! اما دید که آن جا دروازه ها همه بسته است.  جیران مانده بود که چه شده است، هنوز چیزی نگفته بود که مار گفت : آن ها دیگر نیستند ، همه را من خورده ام ، چون گرسنه بودم، من هم حق دارم ، من مطابق تفاهم نامه رفتار کرده ام. شاه بقه ها بسیار ترسیده بود تا خواست به سویی خیز بردارد که مار با نیش های بر آمده صدا زد: های من گرسنه ام ، گرسنه! دهانش چنان گودال سیاه باز شد و در یک حرکت شاه بقه در آن گودال سرازیر گردید. چون در شکم مار فرو رفت با پشیمانی با خود می گفت:  چنین است رسم همین روزگار / گهی پشت مارو گهی زهرمار.

مار دیگر اسب شاه بقه ها نبود، شاه بقه ها دیگر در شکم او بود. آرام در گوشۀ چشمه یک چشم خوابید و چون از خواب بر خاست به یاد مارخانۀ  بزرگ روزگار افتاد، از چشمه بیرون زد و راه مارخانه پیش گرفت!

کابل

ثور 1395