همسرم قبل ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند. دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم.
عادت داشت که بعد از سرکارش ، با رفقای باب و ناباب جمع شوند و الواتی کنند و من هر شب تا نیمه شب منتظر او بودم. گاهی شام خورده بود و گاهی نه و من فقط سکوت میکردم.
وضع مالیمان بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه پائین آشپزخانه و پذیرائی …
یک شب مهمان داشتیم. وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگر کاری هست انجام بدم و … بالا رفتم و در اتاق خوابمان را باز کردم و صحنه ای دیدم که امیدوارم هیچ زن متاهلی نبیند.
همسرم و دخترخاله اش.
چیزی نگفتم و…
بعد از مدتی که از ازدواج ما گذشت، دخترخاله همسر بدلیل نداشتن تفاهم، از همسرش جدا شده بود و حالا شده بود یک زن آزاد!
تمام طوفانی که در درونم برپا شده بود را کنترل کردم و سریع پائین آمدم. به فاصله ی کمی همسرم و دخترخاله پائین آمدند و مثل موش تا آخر مهمانی هردو با ترس و لرز در گوشه ای نشسته بودند.
مهمانی تمام شد و من با کنترل بسیار خیلی عادی جشن را ادامه دادم كه اصلاً هيچ چيز نشده.
👈حالا بقیه داستان از قول آقا:
اصلا فکر نمیکردم در آن بيروبار مهمانی همسرم بالا بیاید. شرایط خیلی بدی بود. سریع لباس پوشیدیم و بلا فاصله آمدیم پائین تا جلب توجه نکنیم.
هر لحظه منتظر برپائی طوفان عظیمی از جانب همسرم بودم. اما هيچ كه هيچ این زن چه دیده.
جشن را با روی خوش ادامه داد و با مهربانی به من هدیه داد و بقیه هدیه دادند و کم کم مهمانهای دورتر که میرفتند و پدر مادرهایمان فقط مانده بودند، من منتظر بودم تا همسرم دیده هایش را بیان کند. دخترخاله که سریع بعد نان و کیک رفت و همسرم خیلی عادی با او برخورد کرد.
هرچه تنهاتر میشدیم ترسم بیشتر میشد اما خانمم هيچ كه هيچ اصلاً فكر ميكردي چيزي نديده بود.
پدر و مادرم رفتند و قبل آنها هم پدر و مادر و برادر همسرم.
از بدرقه که برگشتم دیدم همسرم مشغول جمع و جور کردن پذیرائی و جمع کردن بشقابهای پیش دستی و … بود.
کمی کمکش کردم و باز منتظر طوفان بودم. خیر خبری نبود
رفتم خوابیدم, مگر خوابم میبرد.
همسرم آمد و بعد چند دقیقه خوابش برد اما من تا صبح دنده به دنده میشدم. فردا صبح، شنبه بود و سرکار رفتم. همسرم هم طبق معمول صبحانه ام را آماده کرده بود و بزور دو لقمه ای با چای قورت دادم و دیدم ديگ اي از غذای شب گذشته برایم گذاشته بود و گفت که دیگه مجبور نشی نان چاشت بری بیرون و من تشکری کردم و بیرون برامدم.
دوستانم وقت نان از دستپخت همسرم خوردند و چقدر تعریف کردند و من حس خوش و ناخوش بدی با هم داشتم.
آخر شب کمی زودتر از پیش رفقا برگشتم و دیدم مثل همیشه همسرم منتظر من هست تا باهم نان شب بخوریم. سفره رنگین تر بود و بازهم فردا ديگ غذا و … من منتظر دعوا بودم و او هيچ كه هيچ.
شب بعدي باز کمی از شب قبل زودتر برگشتم و…
همسرم روزبه روز محبتش را بیشتر میکرد و من اسارت بدی را تحمل میکردم. منتظر بودم تا دعوا را شروع کند و من بتوانم به رخش بکشم که اورا از اول دوست نداشتم و عاشق دخترخاله ام بودم و هستم ولی چيز نميگفت…
رویم نمیشد چندان نگاهش کنم ولی کم کم شجاعت پیدا کردم و یک شب سیر نگاهش کردم و زیبائیهای همسرم را دیدم, شبیه دخترخاله نبود اما زن بود با همه زیبائیهای زنانه اش …
اما من مغرور، مرد بودم !
مگر میشد اسیرم کند؟ در برابر خیانت من، نه تنها برویم نیاورده بود بلکه سعی میکرد هرچه بیشتر محبت کند.
شبهازودتر و زودتر بخانه می آمدم و كنايه های دوستان را بجان میخریدم و میگفتم : بله رفيق ها من
مرغك خانم ام هستم.
یک شب که دیگه طاقت ام طاق شده بود، رو به همسرم کردم و گفتم : تو كه مرا كُشتي!!
پس چرا دعوا نمیکنی؟ چرا سرزنشم نمیکنی؟ بجايش برايم محبت میکنی که چرااااا؟
همسرم سرش پائین بود و گفت که حتما کمبودی از طرف من داشتی که بطرف دخترخاله ات رفتي! من سعی کردم که کمبودهای گذشته را جبران کنم ! همین
اشكم آمد و شکستم …من کجا بودم و او کجا!
بعد از آن شب دیگر سراغ دخترخاله ام نرفته بودم و ازو خبری نداشتم ولی ناخودآگاه اورا با همسرم مقایسه کردم و طلاق او را و…….
همسرم موفق شد از من مردی بسازد که هر قسم است عاشق و در خدمت زن اش است. و از ین که برايش نوكرِ زن بگويند، ناراحت نميشود و افتخار میکند همچین زن توانائیه دارد که آبروی مرد اش را خرید.
(خانمها فرشته هایی هستند که قدرت تغییر هر نوع شرایط و هر نوع انسانی را با عشقشان و بر خوردشان دارند)
الدنيا متاع وخير متاعها المراة الصالحة (مسلم)
ترجمه : دنیا توشه ی کالا، و متاعی است و بهترین متاع دنیا، زن صالح است
عکس Abdullah Naemi