فکر می کنم شعر همهچیزعاصی بود، هم عشق او بود وهم زندهگی او. همان سخن معروف است، او شعر نمی سرود؛ بلکه شعر بود که او را می سرود. تا کنون شاعری به شیفتهگی او نسبت به شعر شاعری ندیدهام. بیقرار بود، گویی زمین جایش نمی داد. گاهی مانند یک کودک بود، گاهی مانند یک فیلسوف. شهرت را دوست داشت اگر در دوردستترین منطقۀ کشورهم نشست شعر خوانی می بود می رفت تا شعری بخواند! شاید می خواست صدایش را همهجا به گوش مردم برساند! با نظام سازگار نبود؛ اما بد اش نمی آمد که شماری از بزرگان نظام نیز او را شاعر بزرگی می انگاشتند و شعرهایش را می خوانند. گاهی فاصلههای دوری را پیاده راه می زد. می گفت از پیاده روی به آرامش می رسم و ذهنم بیشتر به کار می افتد. قلندر تهی دستی بود؛ اما هیچگاهی نشنیدم که شکایتی از زندهگی داشته و از فقر نالیده باشد.
در حالی که شاعران و نویسندهگانی نیز در این سرزمین بوده اند که پیوسته از پدر تهی دست خود شکایت داشته اند که چرا مرا به دنیا آورد. یکی از این نویسندهگان را من خود می شناسم که پدر خود را دیوث می گفت، برای آن که آن بخت برگشته جایگاه و پایگاهی نداشت. پدر عاصی مرد فقیر و تهی دستی بود؛ اما پر از شور و ولوله. وقتی عاصی را راکت پیشهگان سیه اندیشه شهید کردند، او در ایران بود و سرگردان برای پیداکردن یک لقمه نان. استاد واصف باختری می گفت حالا کدام مردی می تواند این خبر جگرسوز را به او برساند، جواب او را چه کسی میتواند داد. عاصی از پدر شکایتی نداشت؛ بل او را نماد رستم می دانست، تهمتن ناشکن!
پدرم کوه بلندی ست
آشیان زعقابان لجوج است به پرواز بلند
پدرم نا شکن است
لنگر آزادی ست
خانۀ خشم پرآوازه ای اجداد خود است
رستم گمنامی ست …
این شعر پایان زیبایی دارد، پایان غافلگیر کننده که می پندارم اوج این شعر در همان پایان آن است.
پدرم، قهرمانی ست سراپا آزرم
از نمایاندن کرز و کمرش
پدرم شاهینی ست
بال و پر بسستۀ دام ننه ام
پدرم شاهینی ست
عاصی وقتی در نشستهای دوستانه این شعر را می خواند، چون به پایان شعرمی رسید، می خندید بلند بلند!
*
سال 1365 خورشیدی پس از آن که از زندان پلچرخی رها شدم، با او آشنا شدم که این آشنایی به یک دوستی ساده بدل شد، هرچند در بسیاری موارد زندهگی، شعر وسیاست با هم ذوق و سلیقۀ مشترکی نداشتیم؛ با اینحال همیشه دوست ماندیم. در همان روزگار باری انجمن نویسندهگان، به مناسبت انتشار نخستین گزینۀ شعری اش « مقامۀ گل سوری» نشست شعرخوانی او را راه اندازی کرده بود. عاصی کتاب اش را برایم آورد و خواست تا چیزی در پیوند به سرودههایش در آن نشست بگویم که برایم دشوار می نمود. سخن گفتن برای من در برابر بزرگان شعر و ادب آن روزگار و شعرهای عاصی با آن همه ویژهگیهای که داشت در آن روزگار برایم دشوار می نمود. شب برق نداشتیم در روشنایی هریکین کتاب را خواندم و یا داشتهای در حاشیههای کتاب نوشتم. بعد چیزهایی در حد فهم خود گفتم همراه با اشارههایی به برخی از کاستیهایی زبانی در شعرهای او؛ اما این وسواس مرا آزار می داد که نکند عاصی از من آزرده خاطر شده باشد، دریافتم که چنین نبود.
در همان نخستین سالهای آشنایی باری در خانۀ کرایی اسدالله ولوالجی در میکروریان کهنه، که من فکر می کنم که او حق بزرگی ازنظر زندهگی بر عاصی دارد، گفت که می خواهم یک دورۀ کامل مطالعۀ ادبیات کلاسیک را آغاز کنم! پرسیدم مگر در دانشکدۀ ادبیات کلاسیک نخوانده ای؟ گفت نه، من دانشکدۀ زراعت را خوانده ام.
گفتۀ محمود فارانی یادم آمد که باری در پیوند به آموزشش پرسیده بودند، گفته بود: من شرعیات خوانده ام، اصلاً ملا هستم؛ اما خود را به در شعر شاعری زده ام. بعدها دیدیم که شماری از شاعران نام آور این کشور نیز از دنیای علوم طبیعی و طبابت راه کج کرده و خود را به در شعر و شاعری زده اند، هرچند من نام آور نیستم؛ ولی از شمار آنانم!
همیشه شعرهای تازه اش را در ذهن داشت. همیشه شعرتازهیی داشت. از منظومههایی یاد آوری می کرد که در ذهن داشت تا بسراید و بعضی را هم سروده بود. یکی هم « باغچههای تاریک» نام داشت. هربارکه می دیدم اش از این منظومه چیزهایی می گفت. حساسیت ذهنی شاعرانۀ او در اوج بود. اگر فروافتادن سیبی نیوتن را به کشف نیروی جاذبی زمین رساند، حس می کنم که فرو افتادن برگ زردی از شاخهیی نیز شعری را در او پدید می آورد.
زبان اردو می فهمید، فکر می کنم که شعرهایی هم به زبان اردو داشته باشد. یا از خودش شننیده بودم. او از شعرغنایی اردو تاثیر پذیری های دارد که دوستانی به این امر توجه کرده اند.
باری دست نویسهایش را در خانه اش برایم نشان داد. دیدم عجب بی نظم می نویسد. روی ورق پارهها، آن هم به گونۀ یک متن، فکری می کنی که نثری اینجا نویشه شده است نه شعری. گفتم چرا چنین می کنی؟ گفت: اگر همین گونه ننویسم، بسیار چیزها از ذهنم فرار می کنند. نخست این گونه می نویسم، شعرکه تکمیل شد، آن را به هندسۀ نوشتاری شعر آزاد یا سپید در می آورم.
رغبت چندانی به نثر نویسی نداشت. حتا اگر به مخالفاناش هم که پاسخی می داد، آن پاسخ به شعر بود. باری شعری سروده بود به نام « کلتیک» در پاسخ به نقدی که در رابطه به یک شعر او در یکی از نشریهها چاپ شده بود. برایم خواند، گفتم پاسخ آن نقد را اگر نیاز است باید به نثر بنویسی نه شعر! من آن شعر را در گزینههای شعری اش ندیدم. از حال و هوایی کمتری از شعر برخوردار بود. به همینگونه به پژوهشهای ادبی علاقمند نبود. هرچند پس از پیروزی مجاهدین یکی چندبار گفته بود که می خواهم در پیوند به شعر مقاومت در کشور پژوهشی کنم؛ اما بعداً چنین نوشتهیی از عاصی دیده نشد.
نخستین بار نام عظیم هراتی ( نوذر الیاس) را از زبان او شنیدم. ازعظیم پیوسته دوبیتیهایی می خواند. این مصراع هنوز یادم هست: « گل مه گشته پرپر روی دریا» می گفت عظیم آیندۀ شعر افغانستان است. از او سپاسگزاری می کرد که در کار شعر و شاعری در نخستین گامها یاری اش کرده است. فکر کنم که عظیم صنفی اش بود یا هم از دوستان دوران دانشگاه. عظیم در آنسالها کشور را ترک کرده بود و در کانادا زندهگی میکرد. هنوز همانجا زندهگی می کند. عظیم ظاهراً در این سالها در پیوند به شعر و شاعری بسیار کوشنده نیست، شاید هم هست؛ اما پژواک کارهایش به کابل نمی رسد، یا شایدهم گوشهای ما سنگین شده اند.
از عاصی شندیم بودم که نخستین کار دولتی اش در لوگر بوده و می گفت بیشترین دوبیتیهای عاشقانه ام را همانجا سروده ام. می شود گفت که او عمدتاً شعر را با دوبیتی و رباعی آغاز کرده است.
هربار که از دهکدهات میگذرم
یک باغچه سبز میشوی در نظرم
آنگاه درختهای آن باغچه را
یک یک به خیال قامتت میشمرم
هربار که از دهکدهات میگذرم،1368، ص 67.
عاصی می گفت این نخستین دوبتی است که در لوگر سروده ام و یک روز خزانی که از کنار باغچهی میگذشتم تا چشمم به آن درختان جوان با برگهای سبز و زرد و سرخ افتاد این دوبیتی را سرودم.
باری پرسیدم اش فکر نمی کنی که آهنگهایی دریا بزرگترین تاثیر را در شهرت تو داشته و دریا ترا به شهرت بیشتر رسانده است! خیلی خون سردانه گفت: بلی شاید چنین باشد؛ اما این تصنیفها و شعرهای من هم در شهرت فرهاد دریا بی تاثیر نیستند. فکر می کنم عاصی درست می گفت. وقتی دریا می خواند: « که به تارج دل کوچک ما می آید» این مصراع با صدای دریا آن قدر بر من خیال انگیز بود که حس می کردم که با بالاهای لذت نا شاختهیی پرواز می کنم.
با پیروزی مجاهدین سخت هیجان زده شده بود؛ اما زمان درازی نگذشت که دریافت این همان مدینۀ فاضلهیی نیست که او پیوسته در هوای آن سروده است. چیزهایی سرود بیشتر شعارگونه در پیوند به این پیروزی؛ اما ین سرودها دیگر نه « اژدهای جهنم و یل کجکن» بودند، نه هم « اسکند و آریانا» و نه هم «شهر بیقهرمان نمیخواهم » و ….
شاید بتوان گفت که قهار عاصی در گزینۀ « از جزیری خون» سقوط وحشتناکی دارد. همه اش شعاراست وهیجان که ای کاش نمی سرود. تا زنده بود این آخرین گزینۀ او بودکه کاش نشر نمی شد. او در این گزینه، عاصی مقامۀ گل سوری نیست، عاصی دیوان عاشقانه باغ نیست، عاصی تنها، ولی همیشه نیست، عاصی غم من و غزل من نیست؛ بلکه عاصی است که شعارمی دهد و شعارهایش هم بوی هم افغانستانی ندارد. اگر شعرهای برجای مانده از او بعداً نشر نمی شدند، این گزینه می توانست نقطۀ پایانی بر شاعری او باشد.
من در دهۀ شست خورشیدی دوبار از کانون حکیم ناصر خسرو بلخی جایزه گرفتم هر دوبار، جایزۀ دوم بود. در هر دوبار عاصی نیز نامزد جایزه بود. باری یادم است عاصی پس از گرفتن جایزۀ به ردیفی که من آنجا نشسته بودم، آمد، روی بوسی کرد و گفت: پرتو مبارکت باد که جایزی نخست را گرفتی! گفتم جایزۀ من دوم است، او گفت نگاه کن جایزۀ من هم دوم است که فکر می کردم تو جایزی نخست را گرفته ای، آمدم تا برایت تبریکی دهم. وقتی فهمید که نه به من و نه هم به او جایزی نخست را نداده اند ناراحت شد، خیلی ناراحت شد. حس می کرد که آنان ما را اهانت کرده اند. شعر و شاعری را اهانت کرده اند. می گفت چرا به یکی ما جایزی نخست را نداده اند؟ چرا شعر جایزۀ نخست را ندارد در حالی که بخشهای دیگر دارد. بعداً بار بارهم این ناراحتی اش را بیان می کرد. این که چرا داوران چنین کرده بودند من نمی دانم!
*
عاشق بود، سخت شوریده. از خودش شنیده بودم که معشوق ویدا نام داشت. در پشت شعرهای زیاد عاشقانۀ او چهرۀ ویداست که چنان مشعل مقدسی می درخشد. ویدا الهام شاعرانۀ شعرهای عاشقانۀ او نیز بود. اگر به سرودههای عاشقانۀ ویدا توجه شود، معشوق در شعرهای او جایگاه با شکوهی دارد. حس شهوانی در چنین شعرهای عاصی راه ندارد. این همه از برکت آن عشق شاعرانهیی بود که او در سینه داشت. باری می گفت: آن سالها که ویدا دانشگاه می خواند و دلم که برای دیدناش تنگ می شد، یکی ویک بار خودم را در دانشگاه کابل می یافتم. این سود و آن سو می گشتم تا پیدایش کنم. می کوشیدم که از پشت بتههای بلند یا از کنار سروی تماشایش کنم. می کوشیدم تا او مرا نبیند و من تماشایش کنم. او را می دیدم، دلم گشاده می شد و بر میگشتم، بی آن که بخواهم حرفی و سخنی با او بگویم.
ویدا که از دانشگاه فارغ شد بود در یکی از فروشگاههای تعاونی در بلاکهای چاپخانۀ دولتی کار می کرد. عاصی میگفت می رفتم و از پشت شیشههای بزرگ فروشگاه نگاهاش می کردم و برگشتم. یکی از روزها که رفتم تا تماشایش کنم. مشتریان دور میزش حلقه زده بودن ومن نمیتوانستم که ببینماش ناگزیر برگشتم و همینگونه که بر می گشتم، این شعر در در ذهنم شکل می گرفت:
بگذارید تماشا کنماش
او درختان سرگردنه را میماند
بگذارید تماشا کنماش
کولی تار و ترنگ است و سفرنامۀ کوچیها را
دست میافشاند
پای میکوبد
بگذارید تماشا کنماش
چشمهای عجباش
جفت آواره کبوترهایی
از دیاران بلوط و گونها
چشمهای عجباش
کوتلیهای من اند
بگذارید تماشا کنماش
قامتاش همهمۀ آمدن نوروز است
قامتاش شرشرۀ جوباری ست
که علفزار عطش سوخته را
جلگههای وطن جان مرا
آبیاری میکند
بگذارید تماشا کنماش …
دیوان عاشقانۀ باغ، 1369، ص 77-78.
جنگها شدت میگیرد. راکتهای بیشتر بر مناطق پر جمعیت کابل فرود میآیند و هرروزه شمار بیشتر شهریان کابل به خاک و خون می افتند. سالهای کوچ است، سالهای فرار از سرزمین. سالها اضطراب. آنانی که توان دارند یکی پی دیگر می روند به آن سوی مرزها به آن سوی دریاها.
خانوادۀ ویدا نیز می رود، عاصی چشم به راه آن است که روز بر گردد. این دوبیتی از سرودههای عاصی در روزگار کوچ ویداست.
به سوی کافرستان رفته دختر
مرا مانده پریشان، رفته دختر
نمیدانم چه می آید به برگشت
ز پیش من مسلمان رفته دختر
هر بار که از دهکدهات می گذرم، ص 13.
ویدا در میکروریان کهنه زندهگی میکرد. عاصی میگفت هرازگاهی شامگاهان میروم دور بلاک شان چرخی میزنم و برمیگردم. میپرسیدم چه سود؟ می گفت دگریها ویدا در بالکن می نشیند مجله یا کتابی ورق میزند و می داند که من به دیدارش می آیم.
عاصی شعر بلندی دارد زیر نام « سفر به خیر برو» آن گونه که خودش گفته بود، این شعر را نیز برای ویدا سروده بود، پس از آن که او کابل را ترک کرد و کابل برای شاعر عاشق به اندوه خانهیی بدل شده بود. من حس میکردم عاصی حال و هوای خوبی نداشت. عاصی تصوری آن را نداشت که در این عشق چنین شکست دردناکی بخورد. وقتی این شعر را میخوانی در مییابی که عشق چه نیرویی دارد!
برو به خیر برو
سپیدههای بشارت رفیق راهات باد
و راهوار مراد
کمینهتر زدل من غلام فرمانات
چراغهای بهشتی آرزوهایت
همیشه روشن و
گلخانههای رویایت همیشه بشگفته
نسیم دورترین رودخانۀ عالم
هوای دست نخوردهترین جزیرۀ سرو
سلامتی درختان با شکوه
کلام پاک خداوند
و دستهای پیمبر
نگاهدارت باد
برو به خیر برو
برو ولی مبر از یاد چشمهایی را
که خسته خسته ترا
به چارچوب امیدی شکسته از پیش
قاب میکردند
برو؛ ولی دل بسیار بومی ما را
که زخم زخم ترا خوانده است و از نامت
ترانه ساخته است
به خاک سرد سپار
خدات با همه خشنود ای زمینیها
آشنا بکناد
و مُهر سلطنتات بر ولایت دل من
درخشان باد
همین که نغمۀ کوتاه تنگدستی را
زبلبل تلخی
پسندیدی
هزارسال بدان فصل تازه خواهم ماند
هزارسال از آن روی
تازه خواهم بود
سفر به خیر
مباد وحشتات از چشمهای سودایی
گلی به آب دهد
و عشق پرچم رسوایی عزیزاش را
به افتاب کشد!
مباد دست محبت
ز شعر من گل سردی
به کاکلت بزند!
مباد شهره به معشوقی کسی گردی
که سر زحلقۀ درویشها برون نارد
مگر به شیدایی
برو به خیر برو
بهار را به گلی میتوان معاوضه کرد؟
اگرچه عطر دهان رگان باغچه را
از آتش انگیزد
اگرچه لذت دیدارهای موسمیاش
دماغ را به بهشت دریچه بگشاید
بهار را به گلی میتوان معاوضه کرد؟
برو که شیشۀ اقبالات از شکستن ما
صدا نبردارد…
دیوان عاشقانۀ باغ، ص 62-64.
همۀ شعر را اینجا نیاوردم، گفتم شعری بلندی است. این سرودۀ عاصی یک استثنای بزرگ است. در شعرپارسی دری آنگاه که معشوقهها پشت به معشوق میکنند، شاعران کمترین سخن شان تهمت بیوفایی است بر معشوق. گاهی هم چه دعاهای بدی که نثار معشوق نمیکنند؛ اماعاصی همه آرزوها را برای مشوق میخواهد. سپیدههای بشارت را رفیق راهاش آرزو می کند. او را در پناه کلام خدا و دست پیمبر آرزو میکند! پند و اندرزاش میدهد برای نیک زیستن!
عاصی در بیشترینه گزینههایش در آخرین برگۀ دوبیتی یا رباعیهایی دارد که زیر عنوان{ و…} نوشته شده است. باری میگفت این دوبیتیها پیام من است به ویدا در آخر هر کتاب. چنان که در آحرین صفۀ « غزل من و غم من » میخوانم:
آن جا که تویی درخت و دریا آن جاست
شام و سحر همیشه زیبا آن جاست
ای باغچۀ مرادهای دل من
آن جا که تو یی تمام دنیا آن جاست
به همین گونه در صفحۀ آخرین « دیوان عاشقانۀ باغ» آمده است:
دیوانه به یادت نه سحر داشت نه شام
بیچاره تمام سوختن بود تمام
نی باد سحرگهی دشی نی مۀ نو
غمخانۀ عاشات نه در داشت نه بام
چون لاله که فارغ از چمن میسوزد
چون شمع که دور از انجمن میسوزد
نام تو بلند، همچو ماهی همه شب
بر بام ترانههای من میسوزد
*
خبر مرگ او یکی از تکان دهنده ترین خبرهای تلخ در زندهگی من است. من در آن هنگام در میکروریان سوم درخانۀ پویا فاریابی زندهگی می کردم. در آن بامداد سیاه تا رادیو را روشن کردم، خبرهای هفت بامداد بود که زندهیاد ارشادی خسرعاصی که در رادیو افغانستان کار می کرد خبرها را می خواند. شتابزده بود و هیجانی! مانند که تفنگداری پشت سر اش ایستاده و تهدیداش میکند که بخوان! خبرها که تمام شد، خبر شهادت عاصی را خواند. یک لحظه حس کردم که خانه تاریک شد، می گریستم، از اتاق که به دهلیز برآمدم خانمم، پرسید چه شده؟ گفتم عاصی در انفجار یک راکت کشته شده است. دیدم او هم میگرید. لحظههایی گریستیم. نستوه هنوز کودک بود و عاصی را که گاهگاهی به خانه می آمد، دیده بود. او نیز می گریست، درخانۀ کوچک من همهگان گریه می کردند. رفتم به خانۀ استاد واصف باختری تا این خبر دردناک را برای او برسانم. از زینههای که پایین می شدم ، این سخن سعدی در ذهنم می گشت: خبری دانی که دلی بیازارد، تو خاموش باشد تا دیگری بیارد؛ اما چارهیی نبود باید میرفتم. دروازۀ خانۀ واصف را که تک تک کردم، خانم استاد دروازه را گشود، تنها این قدر گفتم استاد خانه است، اشکها هم چنان در چشم هایم بودند، دیدم که او هم می گرید. با صدای اندوهناکی گفت: باختری صاحب شب از این خبر آگاه شدند و رفتند.
عاصی در آن روزها از شدت جنگها رفته بود به خانۀ خسرش ارشادی که در شهر نو در کنار انجمن نویسندهگان قرار داشت. گروهی از شاعران و نویسندهگان مانده در کابل گرد آمده بودند. باختری را تکیده تر از هر زمان دیگری دیدم، سرش را پایین انداخت و گفت: شب همه شب دیداری داشتیم با عاصی و در کنار پیکرش تا بامداد بیدار ماندیم.
در قول آبچکان تا به خاک اش که میسپردیم، راکت پشت راکت بود که فراز تپۀ تلویزوین فرود می آمد، آتش، خاک و دود بلند می شد. جنگ بود و آدم کشی و فتح کوچهها و پسکوچهها. هراسی بود که راکتی در میان عزادارن عاصی فرو نیاید. تا مراسم پایان یافت، همراه با باختری پیاده راه زدیم تا میکروریان، در راه که می رفتیم سخنی هم برای گفتن نداشتیم. خاموش مانند دو تندیس متحرک یا دو جنازۀ متحرک در کنارهم گام بر میداشتیم.
روز دیگر همراه استاد واصف باختری رفتیم به شفاخانهی جمهوریت به دیدن رحمتالله بیگانه که دراین حادثۀ شوم زخم برداشته بود. روی چپرکتی دراز خوابیده بود. روایت میکرد: شامگاه بود که عاصی در کارتۀ پروان به خانه آمد. گفتیم بیا خانه بنشینیم! گفت نه دلتنگم بیایید که کمی قدم بزنیم، عاصی، ایما و من همین گونه روانه شدیم؛ اما هنوز فاصلۀ دوری نرفته بودیم که صدای انفجار راکتی… و بعد تا چشم گشودم دیدم به زمین افتادهام، عاصی و یما نیز. عاصی در همان لحظههای نخستین رفته بود. بیگانه با درد بزرگی می گفت: کاش من به جای عاصی می مردم! چه دردناک بود شنیدن این روایت تلخ. روی دیوار اتاق به خط زیبایی نستعلیق نوشته شده بود: خدا حافظ پرستوها، خدا حافظ گل لاله! تا چشم ما به این نوشته افتاد، بیگانه گفت این نوشته از صبور سیاهسنگ است. دیرزو برای درمان بیشتر او را به پاکستان بردند.
صبور چندی پیش در پل محمودخان در زیر الاشه اش گلوله خورده بود وگلوله از آن سوی بر آمده بود. معجزه بود که زنده مانده بود. روزی همراه با زندهیاد استاد اسد آسمایی به دیدن اش رفته بودم، به شفاخانۀ جمهوریت. صبور روی چپرکت دراز افتاده بود با پاهای بیرون زده از چپرکت. به دشواری سخن می گفت؛ اما روحیهی استواری داشت. دلاش می خواست بخندد؛ اما نمیتوانست.
برای استاد اسد گفت که در این حادثه شما پشتوزبانها زیان کردید! برای آن که من زبانم را سه قسمت کرده بودم. پیش روی را برای فارسی دری گذاشته بودم کنار راست را برای انگلیسی و کنار چپ را برای پشتو! حال کنار چپ زبانم بی حس شده است، شاید دیگر نتوانم به پشتو سخن گویم. به پاهای بیرون زده اش از چپرکت که دیدم، گفتم صبور خدا را شکر کن که اینجا پروکروسی نبود ورنه پاهایت را بر بنیاد قانون عدالت خود اره می کرد تا با چپرکت برابر شود و عدالت تامین گردد. ما خندیدیم و تنها نشانههای خنده در سیمای صبور پدیدار شد، او نمی توانست بخنددد.
عاصی روزی ازمن خواست تا چاشتگاه به خانه شان بروم. آن وقتها او در خانۀ کرایی پدر در کنارۀ گورستان قول آبچکان می زیست که بعداً آن گورستان ، خواب گاه همیشهگی اش شد. مادر بولانی تندوری پخته بود. بولانی داغ تندوری و ماست تازه و هیجانهایی دوستانۀ عاصی خود بزمی بود. هنگام برگشت به انجمن، به مادر گفتم: مادر چرا پای این جوان را به حلقهیی بند نمی کنید، مادر خندید و گفت: ای بچیم ای کی گردن به ای کارها میته! شو و روز دنبال کارای خود اس!
علی سینا که رفت، درآن روزهای سیاه گریه ومصیبت مادر به خانه ما آمده بود. من آن روزها نمی دانستم که چه کسانی می آیند و چه کسانی می روند،. برایم گفتند مادر قهارعاصی آمده می خواهد ترا ببیند. به اتاق که داخل شدم؛ مادر از جای برخاست دستاناش را بلند کرد و گفت: بچیم گریه نکو! بچیم گریه نکو! استوارباش، همه چیز از سوی خداس. نگاه کن من هنوز زنده ام بیست سال اس که عاصی از پیش من رفته ، هنوز زنده ام. سخنان مادر بیشتر مرا به گریه میکشید!
مادر همینگونه برای تسلی دل من میگفت؛ اما من احساس میکردم که او چه آتش سوزانی را در این سالها در سینۀ دردناک خود تحمل کرده است. یادم آمد که بیهقی در توصیف مادر حسنک وزیر گفته بود: او مادری داشت سخت جگرآور. با خود گفتم که مادرعاصی همان مادر جگرآور حسنک وزیر روزگار ماست.
نمی دانم چرا دیدن مادر و آن سسخنان تسلی دهندۀ او مرا آرامشی بخشید. مادر که رفت. در دل احساس شرمندهگی می کردم. بارها خواسته بودم که روزی بروم خانه اش ببینم اش؛ اما باز می گفتم شاید دیدن من او را بیشتر ناراحت سازد! غمهای خوابیدۀ عاصی باز در دل اش بیدار شود!
گفتم کاش روزی به دیدار مادر می رفتم. نستوه گفت: من باربار به دیدناش رفته ام و برای من می گفت: ببین! آن فرزندم رفت؛ اما این فرزندم گاهی هم به دیدن من نیامد! آه خدای من! تا بمیرم، این جمله مرا می سوزد به مانند مرگ علی سینا به مانند مرگ قهار عاصی!
میزان 1395