در سالهای اخیرالهۀ شعر کمتر به دیدار من می آید؛ حتا شبانهها هم که بسیار دلتنگم. من نیز او را دنبال نمیکنم. می ترسم که روی برگرداند وبگوید: مگر آزرمی نداری که پیرانه سرهم، مرا رها نمی کنی!
با این حال گاه گاهی شرفۀ نازک بالهایش رامی شنوم که چنان نسیمی از دهلیز ذهن من میگذرد؛ اما تا بر می خیزم که پنجره یی به رویش بگشایم، با دریغ که نه شرفۀ بالیاست ونه جرقۀ الهامی! دوباره همان سکوت سنگین دلتنگیاست که برهمۀ هستی من سایه می افگند. او وقتی این گونه می آید و بر می گردد، دردناکترین لحظهها را برای من برجای می گذارد.
با این حال گاهی پنجره را می گشایم ومیبینم که او در پشت پنجره لبخند میزند و می آید ومی نشیند درکنارم و آرام آرام ، با روح من درمی آمیزد چنان درآمیختن بامدادی با دریایی دردامنۀ کوهستانی! تا با من است،ازهستی لبریزمیشوم وشور نا شناختهیی همۀ هستی مرا به پرواز در می آورد. سنگینی خود را از دست می دهم و ذهنم باز میشود چنان افقی روشن و گلرنگی. افقی پاکیزه ازهرغباری ومن خودم را می نویسم وهستیم جاری میشود درجویبار زلال واژهها وسطرهای تازه.
گاهیهم که اومی آید تا پشت پنجره، میبینم که خانۀ ذهنم پراست از اضطراب، خانه همه اش پراگنده است وغبارآگین، چنین است که گاهی پنجره گشوده نمیشود و گاهیهم نمی توانم از شرم او را به چنین خانهیی بی سروسامانی فراخوانم. او می رود و من فرو میروم دردریای تاریک دلتنگی، دلتنگی که نمیدانم ازکجا می آید و از چه سرچشمهیی جاری میشود!
گاهیهم تا جملهیی می نویسم دیگر او رفته است ومن نا تمام میمانم و برمی خیزم وخیره برنقش گامهای اومی نگرم ودرمی یابم که با چه ناز و تمکینی رفته است و من ازحسرت نا شناخته یی لبریز میشوم.
با این همه او همدم همیشهگی من است. درتلخترین لحظههای زندهگی به دیدارمن آمده و خاموشی مرا به رودباری از ترانهها و سرودها بدل کرده است. حالا همین دیدارهای اوست که ادامۀ هستی مرا دراین کوره راه داغ و خوف انگیز رنگ میزند. اگراین دیدارها نمی بود نمیدانم که این کوله بارسنگین را چهگونه می توانستم بر دوش کشم. شعر پناه گاه من است، شعر مرا با خداوند و با بیکرانهگی هستی پیوند میزند. وقتی دلتنگیهایم فشرده میشوند، وقتی درد هایم متبلور میشوند، وقتی ازاین همه چیز و ازهمه کس دلگیر میشوم. وقتی پر میشوم از گفتن و پرمیشوم از فریاد، شعر به سراغ من می آید. گاهی بار سنگینی بردوش نازک او میگذارم و بعد دوستانی ملامتم میکنند که نباید یک چنین بار سنگینی را بردوش شعر نهاد و گاهیهم چیز های کم اهمیتی را بر دوش او میگذارم باز هم ملامت میشوم. درهرحال او درکنارمن است و اندوه مرا با خود قسمت میکند، شاید بهتر باشد بگویم که مرا از اندوه تهی میسازد و چنان سایۀ شفافی در کنارمن راه میزند. تا او راه میزند ، من نیز نفس می کشم. تا او راه میزند من می رسم به سرزمین های ناشناختۀ دور که گویی آن جا همه چیز از نو تولد یافته اند. گاهی با دوبال او پرواز میکنم وکران تا کران هستی را زیر پر می گیرم و در می یابم که زندهگی با همه دلتنگیهایش و باهمه دردهایش چقدر بیکرانه، زیبا و دوست داشتنی است.
شعرکه می آید همه چیز وهمه کس در ذهنم نام و نشان دیگری می یابند، جهان دیگری در ذهن من ایجاد میشود و مرا گاهی میبرد تا سرزمینی که « دهکدۀ بی بامداد» نام دارد. دهکدۀ که مردماناش هنوز خط جبین تاریکی را لبخند بامداد می انگارند و آسمان شبانۀ شان جزماه نخشب، ماهتاب دیگری را در آغوش نگرفته است و خورشید بی آسماناش تاریکی نشخوار میکند.
با این حال پیوسته احساس کردهام که درهرگام درنبض خورشید جاری شدهام و درخلوت آبی رویاهای شبانهام باماه رقصیدهام ونفس کشیدهام. بوی خورشید وعطر تن ماه در نفسهای من جاریاست و چنین است که در« دهکدۀ بی بامداد» نمی توانم بیشتر اتراق کنم. گویی زمان ازآن سوی دیوار بلند سده های دور، هم آوا با آن ستایشگر بزرگ طبیعت منوچهری دامغانی مرا صدا میزند:
الایا خیمه گی خیمه فروهل
که پیش آهنگ بیرون شد زمنزل
تبیره زن بزد طبل نخستین
شتربانان همی بندند محمل
بیابان در نورد و کوه بگذار
منازلها بکوب و راه بگسل
میدانم باید منزلهای بسیاری را بکوبم وراه بگسلم تا در یک بامداد روشن برسم به آن سرمنزلی که سالهاست بدان سوی محمل کشیدهام.
شاید سالهاییاست که به شعر رسیده ام؛ اما دیگر باید درشعر سفر کرد. آن جا که سفر تا شعر است آن را پایان است و روزی این سفر پایان می یابد و تو می رسی به شعر و اما آن جا که سفر در شعر است آن را پایانی نیست، شعر سرزمین بیکرانهییاست و تا به این سرزمین می رسی، به بیکرانهگی رسیدهای و دیگر سفر پشت سفر است و به هر گوشه که می روی با دنیای تازهیی رو به رو می شوی. منزل در منزل درسفری؛ سفری که آن را پایانی نیست!
پرتو نادری