واصف باختری به دریانوردی می ماند که کشتی زندهگی اش را روی دریای حوادث بزرگ سیاسی و اجتماعی کشور بادبان افراشته و پیوسته با موجهای خشم آگین و نهنگان آدمیخوار آن مقابله کرده است. او خود تاریخ زندۀ دورانهای پر تلاطم معاصر کشور است. به سال 1321 خورشیدی درشهر مزارشریف در ولایت بلخ، در دوران استبداد هاشم خانی به جهان آمد. با شخصیتهای بزرگ سیاسی و فرهنگی دورۀ هفتم و هشتم شورا آشناییهایی به هم رساند. از همان روزگار سبزنوجوانی شوری مبارزۀ سیاسی در سر و عاطفۀ شعر و ادبیات را در دل داشت. وقتی به آگاهی با شکوه و بزرگ او می اندیشی، می پنداری که همه ادبیات فارسی دری را با مزۀ تلخ وشیرین تاریخ و فلسفه چنان جام گوارایی سر کشیده است. به هدف سهمگیری در یک مبارزۀ سودمند و تاثیر گذارتر در دهۀ دموکراسی به جنبشهای سیاسی و روشنفکری آن دوره پیوست.
با این حال دریاچههای تنگ و تنک آبهای سیاسی – ایدیولوژیک روزگار نتوانست که او را به ساحل مدینۀ فاضلۀ که در ذهن داشت برساند. چنان بود که از بحث و جدال و هیاهوی سیاسی سرخ و سپید کناره کشید و با همه نیرو در سنگر ادبیات و شعر روشنفکرانه نشست. او در شعرهای خود یک جهان بزرگ عدالت خواهانه دارد. تا نوشت در پاسداری حق و عدالت نوشت و تا می نویسد چنین می نویسد. به آن مشعل داری می ماند که هی می دود تا مشعل مقدس شعر متعهد و روشنفکرانه را از نسلی به نسل دیگری برساند؛ اما در این راه همیشه تنگدستی، تهدید، زندان ، آوارهگی، اندوه غربت و اندوه ویرانی میهن و درد استخوان سوز یاران از دست رفته در پلیگونها، چنان سایههای تاریک و دلگیری دنبالاش کرده اند.
باری جایی خوانده بودم یا از دوستی شنیده بودم که الماس« کوه نور» پیش از آن که به دست غارتگران اورنگ نشین برسد، مال خانوادۀ تهی دستی بود در یکی از دهکدههای دور هند خانواده کودکی داشت و آن کودک روزها وشبها با « کوه نور» بازی می کرد. نه کودک و نه هم پدر و مادر می دانستند که چه گنج گرانبهایی را در اختیار دارند. کوه نور با دستان کودک گاهی به این گوشه و گاهی به گوشۀ دیگر خانه پرتاب می شد. کوه نور برای آن خانواده ارزشی بیش از این نداشت که کودکشان با آن بازی کند.
گاهی که به شخصیت های فرهنگی چون واصف باختری و دیگر بزرگان عرصۀ دانش و فرهنگ سرزمین خویش می اندیشم. نمی دانم چرا این روایت کوه نور و آن خانوادۀ تهی دست هندی یادم می آید که بد بخت بودند و تهی دست و گرسنه؛ ولی کودک شان با کوه نور بازی می کرد. مگر نظامهای حاکم در سرزمین ما نا آگاه تر از آن کودک هندی، چنین نکرده اند! از بس که این کودکان نا آگاه سیاست، الماسپارههای دانش و فرهنگ این سرزمین را این سو و آن سو پرتاب کردند و شکنجه دادند تا این که به دست روزگار غارتگر تاراج شدند. زیبایی آسمان در ستارهگان اوست، در ماه او، در خورشید او؛ مگر آسمان بی ستار و بی ماه و بی خورشید می تواند آسمان باشد!
زیبایی تاریخ و فرهنگ یک سرزمین نیز وابسته به شخصیتهایی بزرگ تاریخی و فرهنگی آن است. هویت آن سرزمین است، هستی معنوی آن است. با دریغ که نظام های بد سیاسی در افغانستان نا آگاه تر از آن خانواده اند که جهانی از سرمایه را در کف داشت؛ اما خودش گرسنه بود!
با این حال تصویری را که واصف باختری از خود می دهد، تک درختی است پیر که هزاران زخم تبر که بر ا ندام دارد. تک درخت پیری که شگوفههایش همان زخمهای خون آلود تبر است. تک درختی که با هر باد موج موج لحظه های زندهگی اش چنان برگهای زردی روی خاک غربت فرو می ریزد. خاکی که از او نیست. او به خاک دیگری پرتاب شده است، همان گونه که الماس کوه نور به خاک دیگری پرتاب شده است.
با این همه این تک درخت پیر، جنگلی را که ریشههاش به آن وابسته است، نمی تواند فراموش کند. گویی این تک درخت تمام شکوه آن جنگل را با خود برده است و با عشق آن جنگل نفس می کشد.
درود بر تو ای تک درخت پیر جدا مانده از آن جنگل انبوه،
درود برتو ای سنگ جدا شده از کوه ،
درود برتو ای کوه!
شعر کوتاهی می آوریم و به این بحث پایان می دهیم. واصف باختری در این شعرکوتاه گویی دریایی را در کوزه کرده است. این شعر غربت نامۀ بزرگ اوست. غربتنامۀ او در سرزمیناش و غربتنامۀ او در غربت!
چهها که بر سر این تک درخت پیر گذشت
ولیک جنگل انبوه را زیاد نبرد
به فتح نامۀ خورشید کاغذین خندید
چراغ گوشۀ اندوه را ز یاد نبر
نشست عمری در استوای برگ و تگرک
شکیب صخرۀ نستوه را زیاد نبرد
به استواری آن سنگ آفرین بادا
که آبگینه شد و کوه را زیاد نبرد