کلمۀ تاریخ در اصل مصدر بوده و واژۀ اصلی آن ارخ است که ارخ در زبان عربی روز، ماه و سال معنا می دهد. در کتاب های مکتب تاریخ؛ به معنای سرگذشت پادشاهان آمده است و شاید حالا هم در مضمون تاریخ در مکتب ها همین تعریف کهن موجود باشد. از همین رو مضمون تاریخ شامل نصاب تعلیمی به رخداد های اجتماعی و فرهنگی نپرداخته و صرف از سرگذشت پادشاهان سخن می زد. دلیل اش این بوده که مردم از اصل واقعیت های اجتماعی و فرهنگی و ستم پادشاهان بی خبر بمانند؛ زیرا زمانی که ناریخ به رخداد های واقعی یک جامعه تمرک کند. در این حال علل و عوامل استبداد بازتاب می یابند و تاثیرات فقر و تنگدستی های مردم پنهان مانده و ارزش های دموکراسی، حقوق بشری، حق شهروندی بویژه آزادی های بیان ناگفته باقی بماند. به این ترتیب سیمای اصلی و ضد مردمی شاهان پنهان بماند. از همین رو بود که خانوادۀ نادری تاریخ مرحوم غبار را ممنوع قرار داد تا ستم، ناروایی و کشتار های بیرحمانه و اوضاع واقعی کشور ناشناخته باقی بماند و از خیزش های مردمی جلوگیری به عمل آید.
پس از گسترش آزادی ها و افزایش آگاهی ها در مستوای رشد آگاهی های انسانی، اجتماغی، زمانی و مکانی تعریف و دیدگاه های انسان از تاریخ هم تغییر کرد و نگاه ها در پیوند به ناریخ متفاوت شد و تاریخ در سطح علم پا گذاشت. هرچند تا کنون شماری بدین باور اند که تاریخ علم نیست؛ بلکه فلسفه است. شماری ها گفتند که تاریخ از تحولات انسانی، فرهنگی و اجتماعی ملت ها بحث می کند. مارکس با نوشتن ماتریالیزم دیالیکتیک خواست ثابت کند که تاریخ هم علم است و هم فلسفه. وی تحولات تاریخی را با آغاز از کمون اولیه پس از طی مراحل برده داری، فیودالی، سرمایه داری، سوسیالیزم و کمونیزم بر بنیاد اقتصادی تشریح کرد گفت که آگاهی های انسان برتافته از روابط، مناسبات و سیستم تولید در جامعه است. به گفتۀ او اقتصاد زیربنا است و تمامی آگاهی های انسان ویژه گی روبنایی دارد که به قول مارکس تمامی پدیده های فرهنگی سامل دین برتافته از نظام خاص اقتصادی است.
مارکس می گفت که تحولات اجتماعی از مرحلۀ کمون تا مرحلۀ کمونیزم جبری و خارج از ارادۀ انسان است. به باور مارکس این گذار خواهی نخواهی نظر به رشد و تکامل شیوه های روابط و مناسبات و تولید در طول تاریخ بالاخره انجام می شود. مارکس جامعۀایده آل یا آرمانی خود را د نطام ک.ونستی می خواند و میگفت که در نظام سوسیالیستی هرکس به قدر کار و در جامعۀ کمونیزم هرکس به اندازۀ نیازش از محصولات جامعه بهره مند می شوند. از این رو او می گفت که نخستین انقلاب سوسیالیستی در انگلستان و امریکا که دو کشور پیشرفته ترین جهان بودند، بوقوع می پیوندد. از همین رو همین رو مارکسیست های محافظه کار برضد لینین قرار گرفتند و او را کافر ماکسیزم خواندند. دلیل اش این که او نخستین انقلاب را در جامعۀ عقب مانده ترین اروپایی یعنی روسیه راه اندازی کرد. لنین با فرار از آلمان خود را به روسیه رساند با انقلاببون پیوست. وی با این عمل برعکس مارکس بر نقش اراده انسان تاکید کرد؛ زبرا انقلاب روسیه محصول تلاش های انسان شوروی بود که برضد تزار قیام کردند.
شماری ها چون داکتر سروش با ارایۀ استدلال خواست ثابت کند که تاریخ علم نه؛ بلکه فلسفه است. او می گوبد که شناخت های علمی ثابت اند و در هر حالی صدق می کنند. به گونۀ مثال همیشه عوامل مضمر در رخداد الف حاصل پیدۀ ب را بوجود می آورد و در هر حالی این قابل تطبیق است که موضوعی را که مارکس به عنوان علم تاریخ ارایه داده است، نمی تواند بر آن مهر تایید بگذارد؛ زیرا یک عامل در جایی به گونه یی و در جایی دیگر به گونۀ دیگری عمل کرده است و در کل عوامل گوناگون دست بدست هم داده و زمانی یک گونه حادثه و زمان دیگر حادثۀ دیگری را بوجود آورده اند. از سویی هم داکتر سروش تاریخ را فلسفه خوانده است. وی می گوید که تاریخ از لحاظ فلسفی از خدا آغاز شده و به خدا پایان می یابد که به گفتۀ او لوکوموتیف تاریخ باور ها بوده که انقلاب را نتیجۀ محصول آگاهی سیاسی و اجتماعی می خواند. با این تعبیر مارکس از عوامل زیادی از جمله نقش انسان را انکار می کند. در حالی که انقلاب های اجتماعی محصول عوامل گوناگون اقتصادی، سیاسی و اجتماعی اند که در شرایط خاصی شکل می گیرند.
ناگفته پیدا است که بحث بر سر تاریخ سر نخ درازی دارد که نمی توان به ساده گی سرنخ آن را دریافت؛ بویژه آنگاه که بحث این که تاریخ چیست و تاریخ واقعی چگونه است، به گونۀ موازی مورد بحث قرار بگیرند و در برهه های گوناگون چه در طول و چه در عرض مطرح بحث قرار بگیرند. بدون تردید تاریخ با زنده گی انسان آغاز شده است و از این رو انسان را سازندۀ تاریخ می دانند. شماری ها ایجاد تاریخ را زمانی با خط درشت تر ترسیم می کنند که مسآلۀ حق در برابر باطل در جامعۀ بشری آغاز می شود و با آغاز آن تاریخ متحول می شود که از آن به بعد تاریخ نبرد حق طلبانۀ داد در برابر بیداد تلقی شده است که به گونۀ نمادین از نبرد هابیل به مثابۀ الگوی انسان برحق در برابر قابیل به مثابۀ الگوی ناحق که اولی نمایانگر سیمای استضعاف و دومی نمایانگر سیمای استکبار در طول تاریخ است، به قول مرحوم علی شریعتی یکی از روی اخلاص شتر مست خود را به قربانی می آورد و دیگری چند دانۀ گندم را که در واقع نمایانگر دو عصر یکی دام داری و دیگری زراعت است؛ اما قربانی قابیل که صادقانه است، قبول می شود و این نبرد تا آخر زمان ادامه دارد. از همین رو است که می گویند، تاریخ نبرد داد است برضد بیداد؛ البته کاربرد بیداد می تواند، بار کثرت گرایی نیز داشته باشد که بجای تاکید بر یک حقیقت انحصاری به تمامی جلوه های حقیقت در فرهنگ ها و ادیان دیگر نیز دلالت دارد. از این رو داد را قلب تاریخ وبیداد را خون تاریخ نامند تا زمانی که خون در بدن تاریخ جاری است، قلب آن به شدت در حرکت است و اما زمانی که خون قطع شد؛ آنگاه دیگر از حرکت قلب خبری نیست. با این تعبیر قلب به مثابۀ داد تاریخ هر از گاهی نفخ حیات را در بدن تاریخ می وزد و اما بیداد هر از گاهی می خواند که با ریختن خون تاریخ بر داد غلبه حاصل کند و استبداد را حاکم بسازد؛ اما با تاسف فراوان که داد هر از گاهی قربانی بیداد شده است و داد قربانی نه تنها استبداد بیرونی؛ بلکه بیشتر قربانی استبداد درونی در نماد قارون ، فرعون و بلعم باعور یا به قول مرحوم علی شریعتی ” تیغ طلا و تسبیح “شده است. از آنجا که انسان مطلوم در هر برهه یی از تاریخ شیفتۀ عدالت و آزادی بوده و با یافتن اندک ترین فرصت حاضر شده که خود را بدون درنظرداشت پاداشی خاص برای نبرد آماده کند و به جنگ بیداد برود؛ اما این اشتیاق انسان دادگر برای سرنگونی بیداد سبب شده است که نیرو های شریر در صفوف آنان رخنه کنند و پیروزی های شان را به غارت ببرند. این بدان معنا است که گویا انسان مظلوم هر از گاهی قربانی بازی های بی سرانجام شده است ؟ آری خوش باوری انسان مظلوم در موجی از خود شیفتگی ها سبب شده تا خونی را که برای بدست آورد داد و سرنگونی بیداد می ریزاند، درست مدیریت نکند. این ضعف در سراسر تاریخ سبب شده تا هر از گاهی بیداد بر داد غلبه حاصل کند. این قربان شدن داد، در برهه های مختلف تاریخ به شیوه های گوناگون بوده است که در اکثر موارد از درون ضربه خورده است نه از بیرون. هرگاه انقلاب های بزرگ جهان را مطالعه کنیم می بینیم که ملت ها با ایثار گری های شان پوزۀ بزرگترین ستمگران گیتی را به زمین سوده اند و اما پس از پیروزی زود ورشکست شده اند و از پیروزی خود نتوانسته اند، درست مدیریت کنند. در حالیکه در زمان انقلاب از توانایی مدیریتی خوبی برخوردار بوده اند. به گونۀ مثال رزم آوران افغان توانستند، پوزۀ شوروی تا دندان مسلح را بر زمین کوبند و اما پس از پیروزی به سرعت متشتت شدند و درگیر نبرد خودی شده و تمامی ارزش های جهاد را که همانا به ارمغان دادن آزاد، آگاهی و عدالت در جامعۀ افغانستان بود، یکسره نابود کردندو برعکس تمامی دارای های مردم بوسیلۀ این نیرو ها به غارت رفت. این نتیجۀ نامدیریتی و یا اعتماد آنان به افرادی نابابی بود که خود را رهبر می خواندند و آزادی خواهان به آنان باور داشتند؛ اما آنان باور ها و اعتماد آزادی خو اهان را به بازی گرفتند. این ها به بهای جفا و خیانت در حق انسان مظلوم خود تاریخ ساز شدند و به قهرمانان تاریخ بدل شدند. دلیل اش این بوده که قدرت در اختیار آنان قرار گرفته و با مسخ تاریخ خود را قهرمان بدون منازعه معرفی کرده اند. در حالی که حق قهرمانی را کسان دیگری داشتند. از همین رو است که می گویند تاریخ همیشه مسخ شده است و تاریخ واقعی وجود ندارد. دانشمندان و پژوهشگران به چند موضوع مهم اشاره کرده اند. از جمله موجودیت رژیم حاکم، گرایش های فکری و ایده ئولوژیکی، سلیقه های قومی، سیاسی و فرهنگی، کمبود آگاهی و تبحر فکری و پژوهشی، کمبودی منابع و عواملی دیگر دست به دست هم داده و منجر به خود سانسوری مورخ می شود که در این میان طمیع و حق سکوت دهی به مورخ در پیوند به بیرون سانسوری را هم نمی توان از نظر دور داشت.
از آنچه گفته آمد، فهمیده می شود که تاریخ نه تنها از لحاظ معنا، کاربرد، تعریف دچار نوعی مسخ و تحریف بوده؛ بلکه خود سانسوری به مثابۀ بزرگترین عامل در مسخ تاریخ نیز نقش داشته است. این سبب شده تاریخ در هر برهه یی از تاریخ به گونۀ بیرحمانه یی دچار مسخ و تحریف شده است.
زمانی که از مسخ تاریخ صحبت می شود، در واقع سخن بر سر مسخ هویت های تاریخی، فرهنگی و ملی یک کشور است. همیشه نیرو های حاکم بویژه در جامعه های چندین ملیتی کوشیده اند تا برای بقای حاکمیت استبدادی خود به مسخ هویت ملیت های دیگر بپردازد و این مسخ زمانی ممکن است که شامل هویت های فرهنگی، تاریخی و ملی یک کشور نیز شود؛ زیرا که عناصر فرهنگی، تاریخی و ملی یک کشور بهم پیوند ناگسستنی و دینامیک دارد. از این رو نمی توان هر یک را جدا از دیگری مورد مطالعه قرار داد، البته به دلیل آن که این پیوند ها گاهی چنان دیالیکتیک و به قولی درون به درون است که مطالعۀ یکی بدون مطالعۀ دیگر ممکن نیست. باتاسف که هنوز کم ترین فرصتی برای این گونه موشگافی عناصر فرهنگی، تاریخی و ملی نه تنها فراهم شده؛ بلکه در هر مقطعی از تاریخ در این باره فرصت شکنی نیز شده است. پس ما در کشوری قرار داریم که تاریخ و مورفه های آن در هر مقطعی از تاریخ آماج تهاجم و تحریف قرار گرفته است. این سبب شده که امروز جامعۀ افغانستان شاهد همچو ورشکستگی و از هم گسیخنگی های اجتماعی باشد که اوضاع سیاسی و نظامی آن را حساس تر و شکننده تر از هر زمانی شده است. قدرت های حاکم و گروه های سیاسی ملیت گرا و ضد ملی در طول تاریخ کوشیده اند تا با مسخ عناصر گوناگون فرهنگی،تاریخی و ملی، هویت تاریخی آن را تحریف کنند و با این رویکرد دیوار های آهنین را میان ملیت ها ایستاد کنند تا باشد که هویت های ملی اشخاص و قهرمانان راستین این ملت نیز مسخ شوند. این نیرو های حاکم و غیر حاکم هر از گاهی کوشیده اند تا با تحریف رویدا ها میان اقوام گوناگون درز ایجاد کنند و با استفاده از این نفاق به نفع خود سود برده اند. از همین رو این چنین نیرو های حاکم درون حکومت و بیرون از حکومت همیشه در نظر شعار دموکراسی و مردم سالاری را بلند کرده اند و اما در عمل ضد دموکراسی بوده اند؛ زیرا نظام های مردم سالار همیشه بت های تابویی قوم گرا ها را شکسته و برعکس زمینه ساز رشد و گسترش عناصر فرهنگی در محیط درس و کار اند که خلاف میل قوم گرا ها است؛ زیرا دموکراسی با توجه به مشی راهبردی وظیفه و صلاحیتی که دارد، ناگزیر به مدیریت هویت های فرهنگی، تاریخی و ملی یک کشور است. آشکار است که این گونه مدیریت عناصر مردم سالار را در حوزه ها و عرصه های گوناگون بالنده می گرداند و عناصر ضد آن را که نابود می کند که در واقع رویکردی تحریف ستیزانه دارد. از این رو قوم گرا ها و حتا آموخته گان آنان در اصل دشمن دموکراسی اند و محکم شدن پایه های دموکراسی را خلاف برنامه های مسخ و تحریف هویت های تاریخی، فرهنگی و ملی شان می پندارند. یاهو