مثل هر روز صبح ساعت هفت ، پدرم داشت سمت در می رفت
چهره اش چهره ی همیشه نبود ، از همیشه شکسته تر می رفت
جای کیفش به دست ساکی داشت ، و لباسی به رنگ سبز کدر
چکمه هم جای کفش واکس زده ، به گمانم پدر سفر می رفت …
ـ :” کت نپوشیده ای چرا بابا ؟ مگر امروز اداره تعطیل است ؟ “
ـ :”می روم جبهه پیش همکارم ، طاقتم در اداره سر می رفت “
بغض نشکفته ای که مادر داشت ترکشی خورد و صورتم تر شد
جـبهـه جایی شبیه خانه نبـود ، پدرم در پی خطر می رفـت
آب و قرآن و چند شاخه ی رز ، مادرم بغض زخمی اش را خورد ..
خواست لبخـنـد ساده ای بزند … مثل هر روز که .. پدر می رفـت …
پــدرم خـم شــد و مـرا بوسـیــد ، چـشـم هایـش شبیـه دریا بـود …
ـ :” آه بابا چه خوب می شد اگر ، دشمن از ترس مرگ درمیرفت
کاش این جنگ هم تمام شود ، مثل هر روز ، عصر برگردی ” …
رفتی و عصرهای پی در پی ، بی تو ایّام ما هدر می رفت
هرکجـــا کــه شهــیــد گمنامی ، کاروان های غـم میاوردنــد …
در پی ردّی از شهادت تو … مادرم باز بی خبر می رفت
ـ : “کاش حالا که جنگ دیگر نیست یک غروب غریب برگردی…
کاش ، افسوس ، آه” مادر باز ، با همان چشم های تر می رفت .