شـهـیـد گـمـنـام : م – نــسیـم اســیر

مثل هر روز صبح ساعت هفت ،  پدرم داشت سمت در می رفت

چهره اش چهره ی همیشه نبود ،  از همیشه شکسته تر می رفت

جای کیفش به دست ساکی داشت  ،   و لباسی به رنگ سبز کدر

چکمه هم جای کفش واکس زده  ،  به گمانم پدر سفر می رفت …

ـ :” کت نپوشیده ای چرا بابا ؟  مگر امروز اداره تعطیل است ؟ “

ـ :”می روم جبهه پیش همکارم ،  طاقتم در اداره سر می رفت “

بغض نشکفته ای که مادر داشت  ترکشی خورد و صورتم تر شد

جـبهـه جایی شبیه خانه نبـود    ،     پدرم  در پی  خطر می رفـت

آب و قرآن و چند شاخه ی رز ، مادرم بغض زخمی اش را خورد ..

خواست لبخـنـد ساده ای بزند … مثل هر روز که .. پدر می رفـت …

پــدرم خـم شــد و  مـرا بوسـیــد  ،   چـشـم هایـش شبیـه دریا بـود   …

ـ :” آه بابا چه خوب می شد اگر ، دشمن از ترس مرگ درمیرفت

کاش این جنگ هم تمام شود  ،  مثل هر روز ،  عصر برگردی ” …

رفتی  و عصرهای پی در پی  ،  بی تو  ایّام  ما  هدر  می رفت

هرکجـــا کــه شهــیــد گمنامی    ،     کاروان های غـم  میاوردنــد   …

در پی  ردّی  از  شهادت  تو   …   مادرم  باز  بی خبر می رفت

ـ : “کاش حالا که جنگ دیگر نیست یک غروب غریب برگردی…

کاش ، افسوس ، آه”  مادر باز ،  با همان چشم های تر می رفت .