مرد بیدادگر : محمد اسحاق ثـنـا

از تو نالد مرد و زن در کشور ای بیدادگر

خفتهیی در خواب نازت ای ز دنیا بی خبر

غرق دریای فسادی خون مردم میخوری

شرمت از مردم نیاید هم ز زات دادگر

منطقت در حرف می لنگد کجاشد دانشت

جفتک و خیزک زنی ای بی خبر از خیر و شر

کشور زیبا بری سوی دیار نیستی

گر به قدرت تکیه داری چند ازین هم بیشتر

در وطن تخم تعصب کاشتی شرمت بود

چند سازی آتش تفریق زین سان شعلهور

حرف حق در گوش تو ناید بگویم هرچه من

زین رو از بی مایهگی خوانم ترا من کور و کر

گر ترا بار دگر قدرت دهد بادار تو

خاک میهن را کشی در توبره یکبار دیگر

تبفرخاریبنازم در پی اظهار حق

می سراید شعر نیکو هریکی دُر و گهر

مختصر گویمثنااعمال و کردارغنی

تا بخواند مرد حق گو صاحب فهم و بصر