از تو نالد مرد و زن در کشور ای بیدادگر
خفتهیی در خواب نازت ای ز دنیا بی خبر
غرق دریای فسادی خون مردم میخوری
شرمت از مردم نیاید هم ز زات دادگر
منطقت در حرف می لنگد کجاشد دانشت
جفتک و خیزک زنی ای بی خبر از خیر و شر
کشور زیبا بری سوی دیار نیستی
گر به قدرت تکیه داری چند ازین هم بیشتر
در وطن تخم تعصب کاشتی شرمت بود
چند سازی آتش تفریق زین سان شعلهور
حرف حق در گوش تو ناید بگویم هرچه من
زین رو از بی مایهگی خوانم ترا من کور و کر
گر ترا بار دگر قدرت دهد بادار تو
خاک میهن را کشی در توبره یکبار دیگر
تب ‘فرخاری‘ بنازم در پی اظهار حق
می سراید شعر نیکو هریکی دُر و گهر
مختصر گویم ‘ثنا‘ اعمال و کردار ‘غنی‘
تا بخواند مرد حق گو صاحب فهم و بصر