بوی گندم از شهر خورشـید : داکتر صبورالله سیاه سنگ

  در بهار 1991 آصف معروف معاون ماهنامۀسباوون، نوآوری خوبی را رویدست گرفت و گفت: “ویژهنامۀ هنرمندانرا مینویسیم، قسمی که خود شان آگاهی نداشته باشند. نام نویسنده محفوظ میماند.”

گام دوم گزینش هنرمند و نویسنده آغازگر این سلسله بود. به کارمندان گفته شد هنرمندی را برگزینند و از زندگی و کارهایش بنویسند. کسی امیرجان صبوری را پیشنهاد کرد و پذیرفته شد.

شمارۀ 46 سباوون (جون 1991) ویژۀ امیرجان صبوری گردید. فردای پخش ماهنامه، صبوری از بهر سپاسگزاری آمد و نام نویسنده را پرسید. آصف معروف گفت: نمیتوانیم بگوییم. تعهد سلسله ویژهنامهها همین است.

شش هفت ماه پس از آن، میرزا حسن ضمیر چند تن را در مکروریان سوم مهمان کرد. از من هم خواست بیایم و افزود: امیرجان صبوری را دعوت کردهام. بیا با او از نزدیک آشنا میشوی.

من که در فراخنای آزادی نیز زندانی چهارچوب تنهایی خودم بودم، نمیدانستم خواهش دوست را بپذیرم یا نپذیرم. پافشاری ضمیر مرا به یاد سختکوشیهای وی در روزگار آغاز آشنایی برد. او را از 1971 در لیسۀ سنایی غزنی میشناختم.  دیدار با صبوری خوشایند بود. میرزا حسن گفت: “سیاسنگ تازه از زندان پلچرخی آزاد شده و در سباوون کار میکند“. او پس از احوالپرسیبا شنیدن نامسباوون” – بیدرنگ پرسید: نویسندۀ مضمونی که در بارۀ من نوشته شده بود، کیست؟گفتم: “از آصف معروف یا دکتور ظاهر طنین بپرسید.” گفت: “آنها نمیگویند.” و پرسشگرانه به سویم چشم دوخت.

کسی آمد و بر خموشی میان صبوری و من چای ریخت. سپس، هر یکی چیزی گفت و گپ با پیاله و پتنوس سوی دیگر رفت. نهانی، شکر خداوند را به جا آوردم. بختم یاری کرده بود.

سه چهار روز گذشت. میرزا حسن باز آمد و گفت: “صبوری چند تن از دوستان را مهمان کرده و میگوید سیاسنگ هم بیاید“. رفتم. میزبان را مهربانتر از دیدار نخست یافتم. نهانی اندکی نگران بودم. هر دم گمان میبردم که نام همان نویسندۀسباوونرا باز خواهد پرسید، ولی نپرسید. در پایان که مهمانان میرفتند، من هم برخاستم. میزبان گفت: “بنشین. با تو کمی کار دارم.”

پس از آنکه همه رفتند، امیر جان صبوری از اتاق دیگر بستۀ بزرگی را آورد و گفت: “تحفۀ بسیار ناچیز“! از خوشی زیاد خاموش ماندم. نتوانستم درست سپاسگزاری کنم. پرسیدم: “برای من؟گفت: “هان! برای تو. نخواستم در پیشروی دیگران بگویم، حالا میگویم تشکر به خاطر آن نوشته در مجله سباوون!” پرسیدم: “کدام نوشته؟با خنده گفت: “همان نوشته….” گفتم: “در سباوون زیاد نوشتهام، کدامش را میگویید؟با خندۀ بلندتر گفت: “آوازی از لای اندوه بر سنگ ایمان” …

غافلگیرم ساخته بود. نمیتوانستم بپرسم: چه کسی به شما گفته است؟ دیر نشستیم. او از زندگیش بیشتر گفت. شب از نیمه گذشت. “شب را چه گنه؟ قصه ما بود دراز.” بسته را باز کردم، گرانبهاترین بود.

بوی گندم از شهر خورشید
[][][][][][][][][][][][][][][]

سیوشش بهار پیش [1955]، در فضای باصفای دهکدۀ دوردست دامان ادرسکن (هرات)، کودکی نخستین بار آهنگ مهربانانه و دلاویز بهم خوردن برگهای درختان و نسیم آواره را شنید و به آن خو گرفت.

رودبار میان روستا جاری بود و لحظهها را به هامون ناپیدا میبرد. سفر آبی دریا ترنم ملایم داشت. دوازده برگ گاهنامۀ آویخته بر دیوار دستخوش شوخی باد بودند.

جریان آب شتاب تندتر گرفت. باد سرگردان که در هنگامۀ اعتدال با گیسوان سبز درخت و برگهای سپید کاغذ بازی میکرد، با خشم فزونتر سوی آشیانهها وزید. کاشانۀ دهکدۀ چشمرس در همواری ادرسکن از بنیان لرزید و ویران شد. چهاردیواری کلبۀ کوچک زادگاهاوفروپاشید. همسایگان سخنی بیشتر ازتسلیت گفتننداشتند.

نوجوان بیکسآهنداشت تا با ناله سودا کند. مرگ سه برادر، چهار خواهر، مادر و پدر داغی است از دل نرفتنی. شاید نامرادی روزگار مانند پژواک فریاد برگشته از کوه به وی گفته باشد: از همینجا، باید آغاز شوی. از همین پایان.

او میدید که جویبار دهکده مانند گذشته جاریست و لحظهها را به هامون ناپیدا میبرد. این بار، نوبت پویۀ امیدها و گردونۀ آرزوهای خودش بود. روستایی پاکدل که به آوای آرام بهم خوردن برگهای درختان و نسیم آواره خو کردهبود، باید مانند دریا شتاب میگرفت تا پیش میرفت. ایوای و واویلا نگفت، فریاد نزد، گلایه نکرد و اشک نریخت. هنگامی که غمنامهاش را پیچید، شانزده سال داشت. به جای آنکه سر به زانوی غم گذارد، ایستاد، گام برداشت و رفت سوی ریزشگاه آبها، سوی هامون ناپیدا. همرکاب وفاداری یافته بود: سایه.

امیرجان اندوهش را فروخورد و رفت دنبال دوتار همراز و حافظ شیراز. مشتاقانه راز نهان پردههای موسیقی را میجست. انگشتانش با تارها میآمیخت و نوای دلنشین پخش میکرد.

میگویند آواز باریک امیرجان جوان تازگی ترنم بهم خوردن برگ درختان و نسیم آواره را داشت و در بزم دوستان میخواند: “دل بیتو به جان آمد/ وقت است که باز آیی“. دوستش داشتند، زیرا گلوی دهکده و آواز روستاییان شده بود.

در 1970 یا 1971 آوازۀ برگزاری جشنواره آهنگهای ملی و محلی در کابل بلند شد. هواخواهانش از او خواستند برود. نمیپذیرفت و میگفت: “آنجا هنرمندان بزرگ اشتراک دارند“. یکی از دوستان گفت: “اگر کابل نروی و آهنگ «دختر هری» را نخوانی، چه کسی آهنگ ما را آنجا خواهد خواند؟

هنگامی که امیرجاندختر هریرا خواند، نمیتوانست باور کند که کف زدنهای پیهم مردم برای پیروزی اوست. در پایان، هنرمند هژده ساله برندۀ جایگاه دوم آن فستیوال گردید. (جایزه نخست به آهنگکمر باریکظاهر هویدا پیشکش شدهبود.)

هرچه هنرش گیراتر میشد، بیشتر برای یافتن دوستان همدل و همره میکوشید تا به اهداف برتر دست یابد. امیرجان صبوری عبدالوهاب مددی را یافت و با پشتوانۀ مطمینتر راهش را دنبال کرد.

راز پیروزی صبوری در پشتکار نهفته است؛ زیرا پس از برآورده شدن آرزو نمیایستد و رسیدن به بلندای دیگری را هدف میگیرد.

صبوری که به بیان دوستانش میگفت: “اگر نتوانم خودم آهنگ بسازم، باید منتظر دیگران بنشینم. و انتظار چه تلخ است، یادگارهای روستایش را فراموش نمیکرد. بار بار به یاد جریان آبها در سرزمین ادرسکن میافتاد تا اینکه فرشتۀ الهام از ناکجای ناشناخته آمد و درش را کوبید. او به جای کشودن دروازه، نخستین بار سرود خودش را آهنگ ساخت و خواند: “تو از شهر خورشید به اینجا رسیدی/ تو چـون بـوی گندم نشــاط آفـــریدی

امیرجان صبوری در 1976 خود را از تنهایی رهانید و زندگی نوی پی ریخت. این خانواده هر روز از خنده و غوغای میان کاشانه رنگ تازه میگیرد. دوستانش میافزایند که نامبرده به فرزندانش سرنوشتی سراپا خوشبختی میخواهد و میگوید: هرگز به درد و رنج پدر گرفتار نیایید.

صبوری در 1981 به گردآوردن و فراهم ساختن آرکسترگل سرخپرداخت. او اگر تا دیروز سرگرم آفرینش و درگیر کارکردهای هنری تنها برای خود بود، امروز به دریافتهای متعهدانهتر رسیدهاست. گویی همان دوتار کهن، دیوان حافظ و کتابچۀ یادداشت در گوشش میخوانند: تنهایی پایان یافت. به همدلان و همرهان و همگان بیندیش.

هدف بلندتر برگزیده شد. او به یاری و یاوری همکارانی چون فرید رستگار، وجیهه رستگار، حفیظ وصال، محمود کامن، کبیر متین، شریف ساحل، نعیم امیری و دیگران شتافت. دلش برای یکایک گلبرگهایگل سرخمیتپید؛ تصنیف مینوشت، کمپوز میبخشید و برعکس رسم رایج، خود را پیوسته واپس میکشید تا دیگران پیشتر سوق یابند.

کسانی که صبوری را میشناسند، میگویند: “استثناست. زوایای نامکشوفی در پهنای هستی خود دارد. از بهر آرزوهای بزرگش زندهاست و برای رقیبجویی و ماجراانگیزی حوصله ندارد. هم موسیقیدان مبتکر است و هم شاعر آگاه.”

ویژگی سرایش وی تلاش پیگیر برای نجات شعر از منجلاب کسالت و تنبلی است. پردازهایش پیک شهامت و حماسه، فراخوان بیداری و لبخند، و کوشش در راه فتح و پیروزی اند. هنگامی که از عشق میگوید، عاطفه، محبت، غرور و مهربانی را نیز با حماسه گره میزند. احساساتی نمیشود و از شکست و نامهربانی یار بیداد سر نمیدهد.

سرودهای امیرجان صبوری از نژاد واژگان سادۀ روزمره با کاربرد ترکیبها و استعارههای صاف، روشن و شفاف هستند. قلم از کسی عاریت نمیگیرد. کلامش بینیاز ار ریکلام و اعلام است و با فلان شاعر کلاسیک یا معاصر مقایسه نمیشود. در کمپوز و آهنگسازی ذوق حساس و سختگیر دارد. در پی سلیقههای سقوطی راه نمیافتد. نوآورانه گام برمیدارد و میآفریند. صبوری خودش است: نه کمتر و نه بیشتر.

میگویند تلاش ورزیده تا شیوۀ الفبایی شدن موسیقی به اساس علمی را درگل سرخراه دهد. پیامد کوشش در راه نزدیک سازی موسیقی غنامند شرق با موسیقی نیرومند غرب در ساختههایش نمایان است. کار ارزندۀ وی جلوگیری از بدآموزی و پخش موسیقی یاس و شکست با نقش افیونی آن در افغانستان جنگزده است.

دوستان نزدیکش میگویند: صبوری هنرمند فروتن و باشخصیت است و کارش را به رخ کسی نمیکشد. به همبن دلیل، نفوذ هنرش مرزها را پیمودهاست. کارکردهایش او را در اتحاد شوروی، چکوسلواکیا، جرمنی، هندوستان، لیبیا، ترکیه، کوریا، منگولیا و بلغاریا نیز سیمای آشنا گردانیدهاند. از افغانستان نخستین شرکت کننده فستیوال جهانیمیخک سرخدر شهر سوچی و کنگره سرتاسری کمپوزران جهان در اتحاد شوروی امیرجان صبوری بود.

برای شماری از هنرمندان مانند شریف غزل، وحید قاسمی، نجیب رستگار، عبدالمحمد هماهنگ، مسحور جمال، روحالله رویین، رخشانه، مارینا و نیز گروه ترانهسرایان برخی از مکاتب و لیسهها کمپوز کردهاست.

میگویند امیرجان صبوری از همکارانش به نیکویی یاد میکند، ولی تلاشهای نوگرایانۀ فرید رستگار و وجیهه رستگار را همیشه میستاید. او به یاری همین همرهان میخواهد آهنگهای شرقی را با Strad Music بیاراید.

آیندۀ این هنرمند گرامی فروزانتر و رخشانتر از امروز باد.

[][] کابل/ جوزا۱۳۷۰ [جون 1991]

آویزهها
====
بوی گندم از شهر خورشیدپدید نمیآمد اگر کمکهای پنهانی وجیهه رستگار، فرید رستگار، میرزا حسن ضمیر و آصف معروف را نمیداشتم. درین نبشته هرچه ارزش یا اهمیت نهفته است، به چهار دوست یادشده میرسد و هرآنچه نادرستی به چشم آید، سنگینی آن به دوش من (سیاسنگ) میافتد.

در نگارۀ بالا، شمارۀسباوونویژۀ امیرجان صبوری در دستان بانو گلنارههنرمند تاجیک در کنار هوتل آریانا/ کابل (جولای 1991) – دیده میشود. گزینش عنوانآوازی از لای اندوه بر سنگ ایماناز آصف معروف است. هنگام بازتایپ (پس از بیستوهشت سال) اندک فشردهسازی را ناگزیر دانستم.

[][]

کانادا/ پنجم جنوری 2019