اين که می بينی به جام ما شراب ناب نيست
دسترنج باغبان پير جز خوناب نيست
روز ها در خُم به خود جوشيد تا خورشيد شد
آب انگور است اين آتش، خدا را آب نيست
عشق اگر جويی تن و جان را به توفانها سپار
رود هم گر از تپش وا ماند، جز مرداب نيست
زنده بيداريم و فيض از بامدادن بردهايم
بر لب دلدادهگان هرگز سرود خواب نيست
دل نمی بندم به فرش مخملين ديگران
بوريای من به چشمم کمتر از سنجاب نيست