معرفی کتاب« درس های ممنوع » نوشته٬ بانو ثریا سدید : از قلم داکتر پروفیسورعبدالواسع لطیفی

  
  «
من صبورانه منتظر روزی هستم که کسی درافغانستان بپا خیزد، زنجیرهای تعصب قوم وقبیله و زبان رابشکندوبه این حقیقت معتقد باشدکه (اکثریت) عبارت ازاکثریت فکری یک جامعه است که آرمان های مشترک دارند      (ثریا سدید)

بانوی فرزانۀ وطنپرست ومردم دوست، سرشارازحس کمک به دردمندان و مستمندان وازپاافتادگان وقربانیان جنگ های تحمیلی، ناظرظلم وجفای افراطیون وقدرت طلبان داخلی وتجاوز ودستبرد همسایگان دورونزدیک افغانستان در روندناکامی یا ضعف نهاد های بین المللی درخاتمه دادن به این جنگ های فاجعه بار، خواهرنهایت گرامی ام که ازنزدیک بااووبه زحمات وکارروایی های اصیلش آشنایی دارم، ثریا جان سدید درآغازکتابش که در235 صفحه با ارائه چشمدیدهاوعکسهای تاریخی، به زبان فارسی دری بچاپ رسیده است، ازتلاشهای پیگیر وپرثمرش درساختن یک زندگی آبرومند ومرفه وبکار انداختن یک موسسۀ خریدوفروش املاک با ابتکار وپشتکارخودش وهمسر مرحومش، توضیحات مفصل وپرانتباهی عرضه نموده است، موسسه ایکه بعد ازمرگ نابهنگام همسرش مسدودشد و ثریاجان رابه اقدام شجیعانه بسوی کمک ودستگیری مردم رنج کشیده وآفت رسیدۀ وطن کشانید، وباقبول همۀ خطرات ومحرومیت ها، سالیان متمادی به آن ادامه داد، وبه تاسیس وفعال ساختن وبنیادگذاری مکاتب وکلنیکهای معالجوی وانتقال صادقانۀ کمکهای نقدی ومالی ازدارایی خودش ومهاجرین افغان،کمرهمت بست وکارنامه های قیمتدار خود رابه یادگارگذاشت .

ثریا سدید مردم دوست درهمین راستا راجع به عنوان کتابش «درس های ممنوع» توضیحات مفصلی ذریعۀ تلفون بمن ارائه دادکه در روندعقیده و ذهنیت وتفکر متحجر وتاریک طالبان همه اجراات عادی ومدنی معارف و فرهنگ وعلم وهنر، درسهای ممنوع هستندکه باید زیرسلطۀ شان مهارشوند، و جزء اجراات ممنوعه قلمداد شوند

بهرحال، ثریاسدید درصفحۀ هفتم کتاب آغازفعالیتهای خودراچنین توضیح دادهماه دسمبر1993 ششماه بعدازآنکه تنهاشدم، دوستان من انیسه ومصلح درانی مرابخانۀ خوددعوت کردند. بعدازمرگ دستگیرشوهرم، خانۀ بزرگم را فروختم ومن ومریم به یک اپارتمان نقل مکان کرده بودیم، به ندرت ازخانه بیرون میرفتم، امشب هم بخاطراصرار انیسه وخواهش مریم که نگران حال من بود، دعوت راقبول کردم . هنگام غذاخوردن تلویزیون همچنان روشن بود و (سی ان ان) درموردجنگهای وحشتناکی که بعدازخروج روسها توسط مجاهدین براه افتاده بود گزارش میداد. جناحهای مختلف مسلح بکابل ریخته بودند وجنگ این شهرراتکه تکه کرده بود. بعدازآن راپوری رادرمورد پناهندگان افغان که تازه به یکی ازکمپها درسرحدپاکستان رسیده بودند، منتشر کرد. تصاویروحشتناکی ازیکی ازکمپهاکه برای زندگی افغانهاپس از فرارازجنگها تاسیس شده بود، پخش میشدوصحنه های دلخراش فرارمردان، زنان واطفال ازکابل رانشان میداد. گزارشهاوحشتناک بودودرحالیکه این تصاویر رامیدیدم متوجه شدم که زندگی من تاحد خالی وبیهوده شده است

دریازده سالی که مادرامریکازندگی میکردیم، غرق تلاش برای زندگی بهتروبهتربودم وبه ندرت خبرهای مربوط به افغانستان راتعقیب میکردم.یکباره احساس گناه وخجالت کردم که مردم وطنم سالهابااینهمه رنج وغم دست به گریبان بوده اند ومن فقط بفکرخودبودم وبفکراینکه چقدر پول دربانک دارم، صدای انیسه مرابخود آورد: « ثریاجان کمی کباب میخایین؟» به تلویزیون اشاره کردم وگفتم«خدایا درافغانستان چه حال اس، باورم نمیایه» انیسه گفت: «بلی، اوضاع بسیارخراب اس مخصوصا درکمپها، کاشکی میتانستیم یک کاری برشان کنیمگفتم ای اوکابل نیس که مه دیده بودم، ای مردم در دوزخ زندگی میکنن» انیسه باتاسف سرش راتکان دادوگفتک بلی، بسیار وحشتناک اس، مابایدپول یالباس جمع آوری کنیم وبرشان بفرستیم. با خجالت گفتم: بلی بایدیک کاری کنیم. بعدخودم راملامت کردم ازاینکه سال هابود افغانستان رافراموش کرده بودم…»

خوانندۀ گرامی ! همینجا وقتی احساس وطنپرستی ومردم دوستی بانوی فداکار ثریاجان رادرنوشته اش نموداریافتم، یادم ازقطعه شعروطنپرستانۀ بانوی پراحساس سیمین بهبهانی آمدکه گفته است:

دوباره می سازمت وطن، اگرچه باخشت جان خویش

ستون به سقف تو می زنم، اگرچه با استخوان خویش

دوباره می شویم از توخون، به سیل اشک روان خویش

اگرچه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بود

جوانی آغازمیکنم، کنار نوباوگان خویش

حدیث حب الوطن ز شوق، بدان روش سازمیکنم

که جهان شود هرکلام دل، چو برگشایم زبان خویش

هنوز درسینه آتشی، بجاست کزتاب شعله اش

گمان ندارم به کاهشی، ز گرمی دودمان خویش

بانوی فعال ومتجسس ثریا سدید درصفحۀ دهم کتابش چنین آورده: در مدت چندهفته توانستیم بیش از35هزاردالرازافغانهای مقیم ورجینیا جمع آوری کنیم، باجمعآوری این مبلغ وتعهدی که به مردم سپرده بودیم، دیگر راه بر گشت ازماموریتیکه برای کمک به نیازمندان افغانستان داشتیم، وجودنداشت.

من بعدازسالها دوباره علاقمندمسایل سیاسی وحوادث روزدرافغانستان و پاکستان شده بودم واخبار رابدقت میشنیدم. پاکستانیهاازسرحدافغانستان بحیث منبع درآمداستفاده میکردند وتنهازمانی سرحد رابروی مهاجرین افغان بازمی کردند که جامعۀ بین المللی پول بیشتری برای مهاجرین افغان درکمپهای داخل خاک پاکستان وعده میداد. شاهدان عینی اوضاع مردم رااسفبار می خواندند. حدودیکصدهزارمهاجرافغان که اکثریت شان زنان واطفال بودند، در حصارشاهی، کمپ موقتی که برای مهاجرین درصحرای خشک وسوزان حومۀ شهرجلال آبادتاسیس شده بود، گیرمانده بودند. داستانهای غم انگیزی از مرگ ومیرزنان واطفال، نبودن آب نوشیدنی وازدحام دراین کمپ ازطریق بعضی رسانه هابه بیرون میرسید. به این نتیجه رسیدیم که اگرکسی مستحق گرفتن کمکهاباشد همین مردم بی پناهی هستندکه درین کمپهاسرگردانند، تصمیم گرفتیم که اولین سفر امدادی مابه کشوربایدبه حصارشاهی باشد.

من وانیسه تصمیم سفربه افغانستان راازطریق پشاور، یگانه راهی که مارابه حصارشاهی درجلال آباد میرسانید، گرفتیم. البته حصارشاهی تنهاجایی نبود که ضرورت به کمک داشت، درپاکستان نیزبیشتر ازدوملیون افغان که اکثریت شان درکمپهای پشاورزندگی میکردند. تصمیم گرفتیم وقتی به پاکستان رسیدیم، قبل ازرفتن بداخل افغانستان، ازکمپهای مهاجرین درپشاور هم دیدن کنیم ومناصفۀ پولی راکه باخودمیبردیم، به آنهاتوزیع کنیم. به این ترتیب کدام اتفاقی اگردرین سفربداخل افغانستان برای مامی افتادیاپولهای ما رامیگرفتند یاواقعۀ دیگری رخ میداد، حداقل نصف سی وپنج هزاردالر به نیازمندان توزیع شده بود .

ما دوزنی بودیم که ازامریکا بایک مقدارکافی پول نقد بدون هیچ نوع تجربۀ درتوزیع کمکها به سرزمینی سفرمیکردیم که هرشهرآن تحت فرمان یک گروه قرارداشت وبی قانونی درآن بیدادمیکرد، اما من نمیخواست که حقیقت رابپذیرم وباخودمیگفتم که مردم همیشه کاه راکوه جلوه میدهندو شایدآنقدر بدنباشد وگذشته ازآن، ملک خودماست، لسان میفهمیم وازعنعنات مردم هم آگاهی داریم. مابهمه قول دادیم که حتما بداخل افغانستان وبه کمپ حصارشاهی میرویم. درآنزمان نمیدانستم که من دلیل دیگری هم برای رفتن به افغانستان دارم: میخواستم آرامشم راباز یابم و رنج نبودن دستگیررافراموش کنم. بایدبه سرزمین دردها میرفتم ومی آموختم که مردم چگونه میتوانندبااز دست دادن عزیزان شان زندگی کنند

بانوی فداکارثریاسدیدروندکارخودرادرصفحات بعدچنین توضیح داده است: سه ماه بعدازصحبتهایی که هنگام غذای شام باانیسه داشتم، مامیدان هوایی دالاس درورجینیا رابقصدپاکستان ترک کردیم. سال 1994 بود وپایان جنگ سرد. باخروج قشون شوروی رسانه های جهانی علایق شانرا درافغانستان از دست دادند وجامعۀ بین المللی به تمام معنی رنج ومصیبت مردمی راکه دلیرانه درمقابل یکی از ابرقدرتهای وقت ایستادند به فراموشی سپرد، جنگ برسر قدرت که ازدوسال قبل بین جناحهای مجاهدین آغازشده بود، به اوج خود رسید وافغانستان به سرزمین خون وخاکسترمبدل شد. موسسات امدادی هم در زمانیکه کشوربه فراموشی مطلق سپرده شده بود ومردم نسبت به هروقت دیگر احتیاج به کمک داشتند، بخاطرحفظ جان کارمندان خود یکی بعد دیگر دفاترشانرا بستند وافغانستان راترک کردند واکثریت شان درشهرپشاور فعالیت میکردند. یکتعداد ازافغانهاهم ازطریق همین موسسا خارجی یاازطریق موسساتی که خودشان تاسیس کرده بودند، کمکهای عاجل رابه مهاجرین در کمپها می رسانیدند.

ما ازطریق آقای مصلح الدین درانی شوهرانیسه، که گاهگاهی به پاکستان سفرمیکردوباتعدادزیادی ازافغانها آشنایی داشت، باکمیتۀ داکتران افغان که در رأس آنهاداکتر عبدالله عثمان قرارداشت ملاقات کردیم وهدف خودرا از آمدن به پاکستان وافغانستان گفتیم. یکتعداد ازهمان ساعت اول بماگفتندکه رفتن به افغانستان رافراموش کنیم زیراسفردرین وقت بسیارخطرناک است و بهترآنست که کمکهارا درکمپهای پشاورتوزیع کنیم. منم بااصرارگفتم که ما به افغانهادرامریکاقول داده ایم که کمک هارابداخل افغانستان میبریم زیرا افغانهایی که درپاکستان زندگی میکنند، تایک اندازۀ از کمکهای جامعۀ جهانی برایشان میرسد، اما درافغانستان کسی نیست که به مردم کمک کند… 

درمسیرراه به وادیی رسیدیم که درنور کمرنگ شامگاهی زیبایی خیره کنندۀ داشت، نفس عمیقی کشیدم مثل اینکه درچمنی ازگل بوده باشم، همه جا ازسبزۀ روشنی فرش شده بود وگلهای سفید، سرخ، بنفش ونارنجی رنگ آنرا زینت بخشیده بود. من که منتظردیدن عمارات سوخته ووادیهای متروک بودم، ازدیدن این وادی متحیرشده بودم ودر دلم باردیگرجرقۀ امیدی تابید: شایدافغانستان آنقدرهاهم که میگویند، ویران نشده باشد !

به خانم داکترگفتم: رنگهای این گلهافوق العاده اس، مه هیچوقت ای قسم گل لاله ره ندیده بودم . داکتروخانمش به همدیگرنگاه کردندوچیزی نگفتند. یک لحظه بیاد دخترم وگلاب سفیدی که درروزفارغ التحصیلی خودبیادپدرش روی چوکی گذاشته بود افتادم وخواستم که دستی برگلها بکشم ویک شاخۀ آنرا بچینم ودرلای کتابم بگذارم تابعنوان تحفۀ وطنم به مریم بدهم. به داکتر منگل گفتم که به راننده بگویدتا برایم یک شاخه گل سفید بیاورد. قبل ازآن که داکترجواب بدهد، رانندۀ موترگفت: ای گلهابکارشما نمی آیه! خانم داکتر آهسته گفت: ای گلهای اصلی نیسگلهای تریاک اس !

راننده باعجله ازموتر پایین شد، یکی ازگلها راچیدوبمن داد. خانم داکترهم بالای ساقه راکه به گل وصل میشود بمن نشان دادوتشریح کردکه دهقانان چطورشیرۀ تریاک راجمع میکنند وآنرا به آنطرف سرحد به پاکستان انتقال میدهند. بعد درمنطقۀ خیبرکه جایگاه اکثرلابراتوارهاست، تریاک خام به هیرویین تبدیل میگردد وبه بازارهای دنیا بفروش میرسد. چندلحظه بعد راننده باخنده گفت: «چیزبسیار بدی نیس، مجاهدین ازهمی راه اسلحۀ خودرا خریداری میکدن وکافرها ره تارومار کدنداکترمنگل حرفش راقطع کرد: «تجارت تریاک امروزبرمردم مایک مصیبت بزرگ شده واکثردهقانهاغیراز کوکنارچیزدگه کشت نمی کنن وتاگردن درقرض صاحبای زمین هاغرق استن» !…

راننده ازمن پرسید: خوارجان، میفامی که نام همی گلها، گل شیطان اس! نمیدانم چراازنام گل شیطان خوشم آمد، به نظرم آمدکه این گلهاباآن رنگهای جادویی مخلوطی اززیبایی، جذابیت، گناه ولذت است وبدم نمیآیدکه شبی را درین وادی بگذرانم تاصبح شاهدطلوع آفتاب بربرگهای ظریف گلهای شیطان باآن عطرمرموز باشم.

ازوادی گلهای شیطان گذشتیم وبه یک معبربلندرسیدیم. موتربه آهستگی می خزید مثل اینکه آخرین نفسهایش رامیکد. درمقابل مالاریهایی که از پاکستان آورده بودند، کاروانی رادرامتداد جاده تشکیل داده بود. ناگهان صدای شلیک گلوله های پیهم آرامش جاده رابهم زدوچندموتر پیکاپ که نمیدانم ازکجاپیداشدند، لاریهای مارااحاطه کردند، آتش گلوله هافضا را روشن کرده بود.

داکترمنگل باپریشانی به راننده گفت: بروبه دریورهابگو که ازموترپایین نشن ومتوجه کمپلهاباشن، مه میرم همرای شان گپ میزنم. وبعدباعجله از موتر پایین شد، پسرجوانی که تفنگ بزرگی راحمل میکرد پیش آمدواز داکترمنگل پرسید: ده موترا چی بارکدین؟ داکتر: هرسه موتر فقط کمپل اس جوان: کجامی برین؟به کمپ حصارشاهی بخاطرکمک به مهاجرین. پسر بادست اشاره کردودیدیم که چندنفرکه همه مسلح بودند به موترهانزدیک شدند وبدون توجه به داکترمنگل، سرنیزه های تفنگهای شانرابرکمپل هافرو بردند وکمپل هارابیرون کشیدند(ومیخواستند چندکمپل رابحساب مالیۀ راهی که دراختیارداشتند غصب کنند…) بهرصورت ازچندین محل تلاشی گذشتیم تاکمپل هارابه مقصدرساندیم

ثریاجان سدید درصفحۀ 55 کتابش راجع به اوضاع اسف انگیزکمپ بیوه ها چشمدید خودرا چنین نوشته است: تقریبا بعداز12ساعت دوباره به پشاور رسیدیم ومن مستقیما به هوتل گرین رفتم. روزبعد انیسه گفت که داکتر عبدالله خانۀ راپیداکرده که فکرمیکند برای تاسیس کلنیک مناسب باشد و منتظراست تابامشورۀ همه برای کلنیک نام انتخاب کنیم. به دیدن خانه رفتیم جای خوبی بود واتاقهای فراوان داشت. بعدازیکی دوساعت بحث ونظرخواهی همه کلمۀ آریا راانتخاب کردیم که مخفف آریانابودوبرای همه افغانهاقابل قبول بود. بدین صورت اولین کلنیک موسسۀ کمک به اطفال افغانستان در پشاور بنام کلنیک آریا افتتاح شد.

داکترعبدالله بحیث آمرکلنیک وآقای نوابی بحیث مدیراداری تعیین گردید. داکترعبدالله باسابثۀ طبابت درپشاور وشناختی که ازداکتران ونرسهای افغان داشت، درمدت کوتاهی دوازده نفرداکتر، نرس ومامورین اداری رابه حیث کارمندان کلنیک استخدام کرد. آقای نوابی هم لست مصارف کلنیک راتهیه کردکه بامشاهدۀ آن سرم گیج رفت، کرایۀ تعمیر، معاشات، تجهیزات طبی، دوا ودهها چیزدیگر، که هیچیک آن ارزان نبود

یکی ازمشکلات ماتهیۀ دوا بود. من دراول فکرمیکردم که میتوانم به آسانی ازشفاخانه هاویاموسسات دواسازی درامریکا کمک بخواهم وبهمین دلیل هم به همه وعده کردم که بهتری ادویه رابه کلنیک خواهم فرستادتا مریضان مجبورنباشند ازدوای بی کیفیت پاکستان استفاده کنند

نویسندۀ دردآشنای کتاب، ثریا سدید راجع به آمدن طالبهادر دیدگاه اول نوشتهآمدن طالبان رابه فال نیک گرفتم وباخودگفتم که حداقل مردم ما از باران راکتها رهایی یافتند ومنهم بعدازسالها به آروزیم که تاسیس مکاتب است خواهم رسید. اما وقتی شنیدم که آنهادراولین هفتۀ که واردکابل شدند و حاکمیت زن ستیزانۀ خودرا بابستن دروازه های مکاتب بروی هزارهادختر اعلام کردند، بسیارناامید شدم. بایدبگویم که تعدادزیادی ازمکاتب شهرکابل درزمان مجاهدین هم بخاطرعدم امنیت وگاهی بخاطرتعصب بسته بودند.

طالبان عقیده داشتندکه کابل مرکزعیاشی وبی بندوباری ومکاتب این شهر زمینه سازپخش مفکوره های منحط غربی است. ازهمین روبزودی مکاتب پسرانه راهم مسدودکردند وتنهابه مدارس دینی اجازۀ فعالیت دادند. هزاران شاگرد ومعلم صبورانه درانتظار روزی بودندکه دروازۀ های مکاتب دوباره به رویشان بازگردد، اماباگذشت هرروز طالبان برقیودات شان می افزودند وقوانین احمقانۀ جدیدی راوضع میکردند…»

« تاپاییزسال1996طالبان اکثرقسمتهای افغانستان راتحت حاکمیت خودقرار داده بودند،«اتحادشمال» وادی پنجشیر ودوولایت دیگردرشمال افغانستان را تحت ادارۀ خودداشت.

درواشنگتن هم چنین معلوم میشدکه حکومت امریکاکه سالهابودافغانستان رابه فراموشی سپرده بود تازه ازاوضاع نابسامان آنجا وحضورطالبان آگاهی یافته است. سئوالی که دولت امریکابه آن مواجه بود این بودکه آیاطالبان را بحیث حکمروایان جدید ومشروع برسمیت بشناسد یانه، ازیکطرف کسانیکه درپروژه های پرمنفعت تیل وگازطبیعی سهم داشتندبه بهانۀ اینکه طالبان در افغانستان امنیت رابرقرارکرده اند، میخواستندکه دولت امریکاآنهارابرسمیت بشناسد تاآنها بتوانند بااحداث لوله های تیل وگاز مفادکلانی بجیب بزنند. از طرف دیگرنشرات بین المللی خبرهای وحشتناکی راازخشونت ومحدودیتهای که طالبان برای زنان ودختران افغان وضع کرده بودند نشرمیکردند، واین باعث گردیدکه موسسات حقوق بشروحمایت اززنها درامریکافعالیتهای متداوم وموثرخودراعلیه طالبان براه اندازند…»

بالاخره کمیتۀ روابط خارجی سنای امریکاجلسات سه روزۀ رابه منظورنظر خواهی ازکسانیکه به نحوی ارتباط به افغانستان داشتند، دایرنمودکه درآن تعدادی ازامریکاییان وافغانهااشتراک کرده بودند. منهم درین جلسات دعوت شده بودم تادرمورداوضاع افغانستان، وضع زنان واطفال چشمدیدهای خود صحبت کنم. درروزدوم جلسه افغانهایکی بعددیگرباخواندن مقالات طولانی نظریات خود راارائه کردند، من که فقط باچندیادداشت آمده بودم، وقتی دیدم که دیگران چندورق منظم وتایپ شده بدست دارند، کمی مشوش شدم اما می دانستم که اکثریت شان سالهاست که به افغانستان نرفته اند واوضاع راتنها از راه رسانه های جمعی تعقیب کرده اند…»

بانوی حساس وطن ثریا سدید یکی ازچشمدیدهایش راچنین شرح داده: «تاریکترین روز: هرباری که ازافغانستان برمیگشتم خودراملامت میکردم که چرا بازهم بدون محاسبه، مسئولیت یک پروژۀ جدید رابدوش گرفته ام. در سفراخیرهم نه تنهابه صابره وعده کردم که مکتبی رادرسمنگان افتتاح خواهیم کرد، بلکه به آقای زاهدهم قول دادم که مصارف دوای کلنیک لوگررامی پردازیم. امامیدیدم که پولهای زیادی درحساب بانکی موسسه نیست واز تشویش اینکه شایدنتوانم مصارف پروگرامهاومعاش مامورین رابپردازم، گاهی خوابم نمی برد.

دریکی ازشبهای داغ تابستان که تازه خوابیده بودم، تلفون زنگ زد، باخود گفتم که حتما کسی ازکلنیک پشاورموسسه است، چون دوهفته میشدکه مصارف شانرانفرستاده بودم، اما باتعجب صدای دوستم عزیزالرحمن راکه در پشاور دفترداشت شنیدم. بعدازتعارفات معمول گفت که اززندگی درپشاور خسته شده وتصمیم دارد دوباره به امریکا بیاید واگرممکن باشد نمایندگی موسسه اش رادرامریکا تاسیس کند. گفتم میتوانم رهنمایی اش کنیم که موسسه اش رادرامریکا ثبت کند وچون موسسه غیرانتفاعی است، مصرفی ندارد، اماباید جایی رابرای دفتردرنظر بگیردگفت که هنوزروزدقیق آمدنش رانمیداند ومرا درجریان خواهدگذاشت.

روزبعد غلام عمر معاونم که چندماه میشدبامن کارمیکرد، تلفون کردکه شاید یکی دوساعت ناوقت تربدفتربیاید، اماهنوزچنددقیقۀ نگذشته بودکه آمد وگفت که کسی دربیرون در منتظر است تامرا ببیند. تعجب کردم وگفتم که با کسی وعدۀ ملاقات ندارم امامیتواند بیاید، دربازشدوعزیزالرحمن باتبسم گفت: ببخشین، اجازه اس؟ بسیارتعجب کردم چون شب قبل برایم گفته بود که ازپشاورتلفون میکندووقت آمدنش به امریکا رانمی داند. گفتم که اگر میخواست غافلگیرم کند، موفق شده است.

عزیز بزودی دفترش را پهلوی دفترمن تاسیس کرد، اوآدم باتجربۀ بود و سالهابارمسئولیت تمویل کلنیکهای صحی متعددی رادرافغانستان بدوش کشیده بود، ومن میتوانستم ازتجاربش استفاده کنم. بزودی اوبرایم سنگ صبوری شد وباحوصله مندی به مشکلاتی که موسسۀ ماباآن روبرو بود، گوش میداد. گاهی هم فکرمیکردم که شایدحوصله اش بیشترناشی ازعلاقۀ که بمن دارد باشد، چون هنوزیادم بودکه چندسال قبل درپشاورگفته بودکه دوستم دارد

« حدود دوماه بعدازسفربه افغانستان با رندل به تماس شدم وگفتم که قاری بصیر معاون آقای زاهد کمرۀ راکه نماینده های امربالمعروف ازماگرفته بودند، ازنزدشان گرفته وبه دفترما درپشاور فرستاده است، ازتعجب فریادی زد وگفت: « باورم نمیایه باورم نمیایه، ثریا، سفربه افغانستان هیچوقت ازیادم نمیره چراکه هیچ چیزقابل پیش بینی نبودبعدراجع به سفرآینده ام سئوال کرد وگفت که میخواهدبرای تکمیل فلم مستندش بازبه افغانستان سفرکند، اما منتظراست تایکی ازکمپنی های فلم سازی مصارف سفرش رابدهند. جواب دادم  که شایدقبل ازختم سال دوباره به افغانستان سفرکنم، امامطمئن نیستم.

یکی ازروزهاکه برای رفتن به دفترآمادگی میگرفتم ومثل همیشه تلویزیون راروشن کردم تااخبارصبح راببینم، تصویربرجهای تجارتی معروف نیویارک درپردۀ تلویزیون ظاهرشد ومتعاقب آن بدنۀ طیارۀ رانشان دادکه داخل یکی از برجها شده وازشکاف عمیقی که بوجودآمده بود، دودغلیظی درفضاپخش میشود، باخودگفتم که اعلان بیمزه ایست وکمپنی هاچه کارهاکه برای فروش بیمۀ حیات نمی کنندآخرامکان اینکه یک طیاره به برج نیویارک بخورد ومنفجرشود چنددرصدخواهد بود؟ اما دیدم که موضوع واقعیت دارد. چنددقیقه بعد همانطوریکه خبرنگاراخبار رابصورت زنده پخش میکردبافریاد گفت که طیارۀ دیگری به برج دومی نزدیک شده است، هنوزحرفش تمام نشده بود که طیاره به برج دومی اصابت کرد. پیالۀ قهوه ازدستم افتادو به زمین نشستم. بعد باعجله به دفتررفتم تاموضوع رابه دیگران بگویم …»

خوانندۀ گرامی جریدۀ مردمی امید، بقیه پیش آمداین واقعۀ تراژیک راکه ثریاجان باتفصیل نگاشته، اکثرشما نیزجریان11/9 رابه چشم سردیده خواهید بود. درپی این رویداد وپس ازحملۀ امریکابه افغانستان وسقوط طالبان بعداز واقعۀ11سپتمبر، ثریاجان احساس راحتی کرده ونوشته است:… روزبعد صابره رادیدم، اوحالا زن خوش لباس بود بااعتماد به نفس وامیدبه آیندۀ بهتر. رویم را بارهابوسید وباخوشحالی گفت که دیگردوران مکاتب مخفی بسررسیده وبه زودی دروازه های مکاتب بروی همه بازخواهدشد.

برای اولین باربه وزارت معارف رفتم، باوزیرحکومت انتقالی ملاقات کردم وگفتم چون موسسات بزرگ بین المللی بیشتربه مراکزتوجه دارند، لذامامی خواهیم اولین مکتب رادرمنطقۀ پغمان اعمارکنیم. بعد یادآوری کردم که بیشتر کمکهایی راکه میآوریم، اعانۀ افغانهای مقیم امریکاست، تعجب کرد و گفت که فکرمیکرد افغانهایی که درخارج زندگی میکنند وطن شانرافراموش کرده اند !

باغرورجواب گفتم: وزیرصایب، افغانهاسالهاس که موسسۀ ماراکمک می کنن وتابه حال صدهاهزارنفر درافغانستان وپشاور ازهمی کمکهای شان استفاده کدن، بعد باتبسم گفتم که افغانهاوطن خودرافراموش نکرده اندومن یکی ازآنها هستم

« دریک صبح روشن وآفتابی سنگ تهداب اولین مکتب راروی خرابه های مکتب قدیمی درپغمان گذاشتیم وخطاب به صدهاشاگرد ومردمی که درصحن باغ مکتب جمع شده بودند، گفتم: شمانمی دانیدکه من چندسال منتظرهمین روزی بودمحدود ده سال، هرباری که به افغانستان می آمدم وکمکی می آوردم میدانستم که کمک من فقط چندروزی دوام میکند وطفل خسته و برهنه پای وطنم بازگرسنه وسرگردان میماند. ولی این باربرای تان تحفۀ تعلیم وتربیه راآورده ام که چراغ راه تان خواهدبود تادرپرتو آن تهداب زندگی نوین وباسعادتی رابگذارید. بلی من منتظرهمین روزبودم. حالاکه بعدازسالها خورشید صلح جسم خستۀ افغانستان رابانور خود مینوازد، وقت آنست که فرزندان این سرزمین بپاخیزند وهسته های امید رادرزمینهای خشکیده اش بکارند. امیدم برنی است که بازسقفها ودیوارهای مکاتب سربلندکنند تانسل های نو زندگی جدیدی رادر پرتودانش آغازکنند. هموطن من، بگذارسهم من وتو برای بازساختن افغانستان فراهم ساختن زمینه های خواندن ونوشتن به نسلهای آینده باشد

آن شب، خسته ازفعالیتهای روز اماخوشحال ازینکه یکی ازآرزوهایم بر آورده شده، روی صفحۀ جدیدی ازکتاب خاطراتم بیتی ازرازق فانی رانوشتم:

خواهدبچشم خویش ببیند شکست شب     درانتظارجلوۀ فرداست قلب من

معرفی مختصرکتاب روشنگر ونمونۀ تلاش ومساعی راستین یک بانوی وطندوست، ثریاجان سدید رابه آرزوی صحت وسعادتش وباذکردومصرع رازق فانی، که بیانگراحساسات این بانوی فرهیختۀ افغانستانی دردآشنا و فداکاراست، خاتمه میدهم

ریشۀ ما ، ساقـۀ ما ، برگ ما                ذره ذره هستی ما، مرگ ما

جمله رامدیون آن آب وگلیم                وای اگرپیوند هارا بگسلیم !

لطیفی

                               ******************