بودم به خواب و خورسند می کا شتم گلی چـنـد
تیغــم به خاک انــدر می شد فرو ؛ فرو تـر
سنگ همچوموم بود گرم آهن خمـیـرهء نـرم …
ناگه فــتـاد از کـــار تیغ و جهان شدم تار
مژگان چو پس کشیدم قلبی به حفره دیـدم
بی حلقه یک نگین بود چو اختر ؛ آتـشیـن بود
د ست از هـدف گرفــتم آن را به کـف گرفـتم
با فـکـر پُر تلاطــــم بــُردم مـیان مـــردم
هریک به عذر نالـیـد ” کاین را به من سپارید “
گفتم : دهـیـد نشانه کاین از شما ست یا نه ؟
بد بختی بیکـران بــود کاین بیرون از توان بود
انسان گل است یا سنگ قلبش یکیست ، یک رنگ
رفــتـم به بی قـــراری دفــنــش کــنـم کناری
بر تپه ای رسیـــدم روحــی شگــرف دیــدم
با خـشــم داد آواز : « قـلـب مـــرا بــده باز! »
گفتم : بـده نشـانـه کاین قــلــب توست یانه ؟
قـلـبـی ز گودی بر کند به تـنـدی سویم افگـنــد
گفت : « هردو ازمیانه نـیـم کن ؛ نگـر نشـانـه »
بگشودم این و آن را دیـدم ؛ دو تا نـشان را :
در قلب گرم : « کشور» در قـلـب سرد : « دالــر»
هوشـم ربود این راز که مانده اند زاغـــــاز :
عـشاق پاک میهـن دل ها به خاک میهـــن
هوشم ربود این نور که ـ ضد مشتی مزدور
کافـتـد به دام دشمن رقصد به کــام دشمن ـ
هر مُـشت خاک میهـن با اخـتـر یست روشن
با اختری که هستیست
قـلـب وطنپرستی ست !!