صوفی وارسته، شاعری صمیمی و زیبا سخن که عمری بار غزل های عاشقانه را پایمردانه بدوش کشید : مـهـرالـدیـن مـشـید


آری عشقری عشقری است و دکان چوبین او به قول خود اش “مغازۀ درد” بود

امروز پس از بسیار وقت ها طرف شهر کهنه رفتم و به سنگ نراشی رسبدم. یک باره پنجاه و یک سال و به قولی نیم فرن پیش از امروز در ذهنم تداعی شد، درست زمانی که صنف اول در مکتب نمره شش شاۀ دوشمشیره بودم. این در حالی بودکه به آخر کوچۀ سنگ تراشی رسیدم و به کنار سرک نگاه کردم و غرفۀ صوفی صاحب عشقری در ذهنم تداعی شد و گویی یک باره سیمای نورانی جوانمرد عیاری در ذهنم گل کرد که چهار زانو در پشت میز صحافت خود نشسته و واز آن دوکانک کوچک چوبین جهان را با همه بزرگی اش بزرگ تر از آنچه است به تماشا نشسته است. این رادمرد فرهبخته حضرت صوفی صاحب عشقری بود گه پنجا و یک سال پیشتر از امروز خیلی استوار و با شکوه در همان غرفه در ذهنم گویی تجسم عینی پیدا کرد. روزی یادم آمد که جناب نجم العرفا حیدری وجودی من را نزد صوفی صاحب فرستاد و گفت کتابت را ببر که صوفی صاحب آن را پوش کند. کتاب را گرفتم و به سوی سنگتراشی حرکت کردم. وقتی که نزدیک غرفه شدم. سلام علیکم گفتم و صوفی صاحب که سرگرم کار خود بود و با شنیدن سلام من یک باره سر خود را بلند کرد و گفت وعلیکم. برایش گفتم کاکایم برای شما سلام گفت و من را فرستاد نزد شما تا کتابم راصحافی کنید. جناب صوفی صاحب کتاب را گرفت و در روی میز کار خود گذاشت و برایم گفت، فردا ببا و ببرش. من خدا حافظی کردم و برایم گفت حیدری صاحب را سلام بکو. فردای آن روز رفتم و پس از سلام و احوال پرسی مختصر کتاب را از زیر سنگ بیرون کرد و برایم داد. کاکایم برایم چهار افغانی داده بود که باید به جناب صوفی صاحب می دادم؛ اما از دادن پول خیلی می شرمیدم؛ زیرا کاکایم تاکید کرده بود که باوجود اصرار صوفی صاحب برای نگرفتن پول، باید آن را برایش بدهی. به هر حال به قول معروف” یک دل را صد دل کردم “و پول را آهسته از جیبم بیرون کردم تا خدمت صوفی صاحب تقدیم کنم و صوفی صاحب متوجه شد

و پول را در کنار میز کارش نهادم. صوفی صاحب پول را برداشت و دوباره برایم داد و گفت که این پیسه را حیدری صاحب برایت داد و گفت که به من بدهی . نمی دانم که برای صوفی صاحب چه گفتم و اما از لطف اش خیلی شرمنده تر شدم و با گفتن خدا حافظ برگشتم و اما صوفی صاحب باز هم حسب عادت اش گفت حیدری صاحب را سلام بگو و فراموشم شده است که به جوابش چه گفتم واما دوکان صوفی صاحب را به قصد دوکان کاکا قاسم ترک کردم . در آن زمان جناب حیدری صاحب در یکی از اتاق های سماوار یاد شده زنده گی می کرد.

آری غرفۀ صوفی صاحب هرچند به گونۀ فروشگاۀ بزرگ افغان متاع پرزرق و برق نداشت و اما بازارش هزار بار چوک تر از آن فروشگاه بود؛ زیرا دوازۀ این دکان بر روی همه و بویژه برای درمندان بازتر بود و خوان فقر اش بر روی همه گسترده بود. چنانکه روزی نثاری صاحب گفت، که یک روز به زیارت صوفی صاحب رفتم و ساعت دوازده بجه شد. صوفی صاحب گفت که نثاری صاحب بروید یک چاینک چای و دو دانه نان بیاورید که چاشت شده است. وی گفت رفتم و نان و چای را آوردم و هنوز نان خوردن یایان نیافته بود که یک مرد فقیر و ژولیده پیدا شد و برای صوفی صاحب گفت نان نخورده ام. نثاری صاحب افزود که صوفی صاحب برایم گفت که بروید یک چاینکی برایش بیاورید. نثاری صاحب گفت با دل ناخواسته رفتم چاینکی را آوردم و آن فقیر با اشتهای تمام آن را نوش جان کرد و رفت. به گفته ء نثاری صاحب که صوفی صاحب نارضایتی او را درک کرده بود. صوفی صاحب برای نثاری صاحب گفت، نثاری صاحب این آدم بی پناه که هیچ پناه گاهی جز خدا ندارد به دکان ما روی آورد و خشم خدا برمی خاست اگر خدمت اش را نمی کردیم. آری صوفی بزرگ به گفتۀ خودش که در شعری می گوید:

این دکان مغازۀ درد است          هر قدر می بری ببر دارم

دکانش تنها مغازۀ درد نبود که هر روز درد های کهنه و جدید را سره و ناسره می کرد و خلاف هر دکانداری درد های سره را برای مشتریانش به بهای لطف بیکران به فروش می رساند و اما درد های خشره را در” روک” های غرفه اش انبار می کرد تا هرچه بیشتر درد هایش افزونتر شود؛ زیرا او درد فروش صادقی بود که درد های دشوار را به جان می خرید و پرورش می داد و به زبان شعر برای مخلصانش رایگان عرضه می کرد و هرگز تاپایان عمر از این معاملۀ مخملین و ابریشمین دردبار اندکی هم صرفه نکرد و دریغ نداشت. هرچند در این دکان متاعی جز درد و رنج بی پایان که سرشار از شورانسانی و جذبه های معنوی بود و چه خوش عنبرین زیبای های لطیف را عرضه می کرد که همه از رنگ تعلق آزاد بودند و به قول شاعر :” زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است. ” این دنیای بیرنگی ها بود که برای غرفۀ صوفی صاحب آب و هوای دیگری داده بود که مشتریانش را اقشار گونه گون جامعۀ ما تشکیل می دادند و هر روز و هر لحظه چنان مشتریان به دکانش رش می بردند که حتا صوفی صاحب یک لحظه هم فرصت نمی یافت که به کار خود برسد. چنانکه می گوید:
سر این دکانک بی متاع نیم هیچ لجظه یی بی بلا            به مثال نوبت آسیاچو یکی رود دگری برسد زراه

آری هرچند متاع آن غرفه هرچه بود از جنس درد بود و از سر تا پای آن غرفه درد های بی قرار در موجی از شور آتش زا زبانه می کشیدند که هر شعله اش پیام آور درد تازه و تجربۀ جدیدی از درد های تازه واردتر بود. آری این مغازۀ درد در آن روزگار باهمه بی متاعی هایش که از روک هایش بجای جنس های پرزرق و برق فقط رنج فوران می کرد و هر لحظه درد های تازه تر در تاقچه هایش رسوب می کردند و گویی دل های شکسته و ریخته و بی پناه هر آن بر روک های غرفه اش بیشتر از افزون می شدند که تحمل این همه درد به امانت گرفتن این دردها از سوی هرکس به استثنای صوفی صاحب امری محال و حتا ناممکن بود؛ زیرا تحمل ابن همه درد ها را هرکس نشاید و تنها صوفی عیار این مرد طریقت و دوست دار شریعت و از راهیان راستین طریقت بود که همه را تا پیرانه سری عاشقانه و پرحوصله و بدون آن که اندکی خستگی احساس کند، به گونۀ امانت تا پایان عمر صادقانه بدوش کشید، با همه رنج های بزرگ از آنها شایقانه مواظبت کرد و حتا آه هم از دل بیرون نکرد. آری تنها صوفی بزرگ بود که رسم بزرگی و هنر انسانی زیستن را در کوله بار رنج ها برای یارانش می آموخت و سایرین هم از آن ها بهره مند می شدند؛ اما جای شگفتی این است که چگونه بود که این غرفۀ چوبین و دکان سراسر از درد های پنهان و رنج های بی درمان لحظه یی هم بی بلا نبود و هر لحظه دردمند تازه یی از راه می رسید و مونس صوفی صاحب می شد ، صوفی وارسته هم بدون اندک ترین احساس خستگی به درد های او گوش می داد،  با وی غم شریکی می کرد و درد هایش را نوازش می داد و با شیرۀ جان می پرورید. از همین رو بود که در عقب این دکان درد دردمندان زیادی با خریطه های کوچک پر از درد صف می کشیدند تا نوبت خور کردن درد های شان در آسیاب رنح های عشقری برسد و تا باشد که اندکی گندم غم های شان در زیر آسیاب سنگ رنج های عشقری آرد شود و برای عاشقان تازه از راه رسیده نان تازه یی شود. از همین رو بود که او می گفت اینجا دکان درد است و همه درد می فروشم

آری رنج بزرگ این درد فروشی ها بود که به قول خودش اشقری را عشقری ساخت و آن پهلوان یکه تاز مدرسه را به مرد جاودانی مبدل کرد که اشعار و کارنامه های جاودانه اش به گونۀ سنگ شناوری از آن سوی زمان به حرکت درآمده و تا آنسوی زمانه ها ادامه دارد. این رنج بیکران در واقع فریاد ابدی “نی” است که پس از بریده شدن از نیستان مراد غم فراق را به بهای جان تحمل کرده است و با سینۀ شر ح شرح از فراق درد جدایی ها را زمزمه می کند که حتا لحظه یی هم از سرودن خسته نمی شود. ” بشنو از نی چون حکایت می کند از جدایی ها شکایت می کند – سینه خواهم شرح ش ح از فراق تا بگویم شرح دردی اشتیاق” صوفی وارسته نه تنها به نفس این نی هوای بیشتر دمید و صور زمان را در آن پف کرد و بیشتر از این برای دیگران هنر پف کردن را آموخت و برای آنان فهماند که هر آن کس که” غلط پف کند، ریش اش بسوزد”(هرآن کس پف کند ریش اش بسوزد) زیرا چراغی را که خدا روشن کند با پف هرگز خاموش نمی شود ؛ بلکه شعله ورتر و منورترنیز می شود. صوفی وارسته به قول فیلسوف شهیر یونان چنان در صور تاریخ پایمردانه و استوار دمید که گویی در حجم زمان دمید و زمان را پرحجم کرد. این حجم و گسترده گی زمان است که عشقری را در دل زمانه ها دمیده است و شور و جذبۀ عشق بی مانند او را آسمانی و تماشایی کرده است. آری عشق او در موج بیکران دوست داشتن فراتر از مثل ا فلاطویی بود؛ زیرا او حقیقت را نه در آسمان؛ بلکه در متن جامعۀ خود و جهان خود جستجو می کرد. از همین ر بود که دردمندان را به نوازش می کشید و از بی نوایان دستگیری می کرد تا حقیقت در درون جامعه بازتاب واقعی و الهی پیدا کند و به شفافیت برسد؛ زیرا او عاشق راستین زیبایی و حقیقت بود و بدین باور بود که جنس دوست داشتن فراتر از عشق است که عمق و گسترده گی آن فراتر از عقل و گمان است و از همین رو است که ابن عربی پای عقل سرخ را برای رسیدن به مطلوب لنگ می داند و از عاطفه و احساسات کمک می خواهد می گوید با احساسات بهتر بتوان خدا را شناخت.

از همین رو بود که عشقری در سرودن اشعار مردمی و توده یی سرآمد روزگار خود بود. او یگانه شاعری است که بیشترین اشعارش از زبان مردم و به زبان مردم است. ظرافت های شعری او را در این گونه غزل هایش بیشتر می توان یافت که سرشار از حلاوت و مالامال از عطوفت اند که بیانگر صمیمیت و صفای با مناعت او اند. چنانکه غزل هایی چون؛” همچو فنر به پیچ و تاب” و ” سرملاق و سرملاق چهارپلاق وچهارپلاق او معروف اند. زنده گی واقعی او ممثل زنده گی راستین او است. چنانکه روزی ظاهرشاه از شماری شعرا خواسته بود په برای فرزند تازه تولد شده اش شعری بسرایند که صوفی صاحب نیز در جمع آنان بود؛ اما صوفی صاحب در پاسخ به قاصد شاه می گوید: برادر عزیز من گهوارۀ طلایی بچۀ شاه،  باربند ابریشمین و لحاف کمخواب او را در کجا دیده ام که حالا برابش شعر بنویسم. به ادامه برایش گفته بود، برای من بگو که برای بچۀ سقاو، بچۀ حمال، بچۀ حمامی، بچۀ گارکار و نجار و آهنگر شعر بگو؛ زیرا که از زنده گی آنان آگاهی دارم. قاصد شاه از این سخنان صوفی صاحب شگفت زده می شود و بر عزت نفس و قدرت اتکا به نفس و عیاری و رادمردی او انگشت تعجب بر لب می نهد و با خود می گوید که هنوز هم مردانی در این وطن اند که از مناعت و شهامت شان زمین می لرزد؛ زیرا در آن روزگار سرنهادن به خواست شاه درجۀ افتخار بود و از سویی هم اظهار همچو پاسخ رد به قاصدک شاه منتهای تهور و سربازی به حساب می رفت.

از آنچه گفته آمد، خواننده گان عزیز دریافته باشند که این دکان درد که در واقع فروشگاۀ خوب و استثنایی برای تمامی دردمندان آنروزی و درد شناسان امروزی است.  هرگاه قصۀ آن رنج ها و درد ها برای دردمندان امروزی هم عرضه شوند، خالی از مراد نیست. هرچند در جامعۀ سیاست زدۀ ما این متاع گرانسنگ خریداران اندکی دارد و اما باز هم سزاوار است تا درد های آن مرد بزرگوار دوباره گل کند و بشگفد و دوستان و “بالکه” هایش به قول نوری صاحب از آن لذت ببرند
از سوی دیگر دوستان باید دریافته باشند که این دکان سراسر درد در واقع پاطوق و مدرسه یی بود، برای تمامی شعرا، نویسنده گان، هنرمندان، خطاطان، نقاشان و اهل ذوق و شوق و شایقان مرید و مراد از هر شهر و از هر روستای کشور که خارج از هر گونه تعلقات بودند، صمیمانه و با اخلاص به این غرفۀ درد رجوع می کردند و با گپ و گو های صمیمانه و نهایت با ذوق دل های پر خویش را خالی می کردند. از همین رو بود که این دکان هر روز از درد ها پر می شد و با رفتن صوفی صاحب خالی می شد. هر از گاهی که در آن روزگار کسی به این محله سر می زد و گذر اش به غرفۀ صوفی صاحب می شد. ناگهان متوجه می شد که چند نفر در پیشروی غرفۀ او نشسته اند و صوفی بزرگ با آن همه عظمت های انسانی اش چون چراغی در میان دکان رنج می درخشد و دوستان چون پروانه در اطراف او نشسته اند و  از او استقبال و مشایعت به عمل می آورند،  در نور گفت و گو های او هر دم روشن تر می شدند، لذت ها می بردند و چه لذتی که به زبان نتوان بیانش و به قلم تحریر اش کرد. تنها این لذت را آنانی اندک می دانند که درد دارند و در دردها پرورده شده اند و با درد ها همآویز اند. از همین رو است که می گویند:” گريه کردن پيش بي دردان ندارد حاصلي    چند ريزي در زمين شور تخم پاک را.” (صائب) یا رهی معیری می گوید ” در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم … من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم.”درست این گفتۀ ناصرالدین صاحب زمانی به حال شان صدق می کند: از آنانی که اندک ترین عاطفه برای شان داده نشده و چگونه می توان از آنان عاطفه و محبت و درد توقوع داشت؛ زیرا آنان معذور اند با معذوران جز آن که از در مدارا پیش آمد، چارۀ دیگری نیست. هرچند آغوش این “دکان غم” برای همه و حتا بیدردان نیز باز بود؛ زیرا صوفی بزرگ رسالت خود میدانست تا برای بیدردان درد را بیاموزاند تا بدین وسیله لذت زنده گی را میان همه یک سان تقسیم کند
.یاهو

نمونه یی از شعر صوفی صاحب عشقری

بی اتاقم زیر این نیلی رواق               ني چپن دارم نه برزو ني تياق

جان من از خود ستائي درگذر             خجلت آرد آخر اين لاف و پتاق

زنده گاني جهان يكسر غم است           جفت و طاق و جفت و طاق و جفت و طاق

ميشوي از دوستان آخر جدا                 الفراق و الفراق و الفراق

يار را آخر لب بام آورد                   اشپلاق و اشپلاق و اشپلاق

اي پري رو عاشق استم گفتمت             بي مذاق و بي مذاق و بي مذاق

شب اگر جايي روي جانا مرو             بي اراق و بي اراق و بي اراق

هر طرف موتر سواران را نگر           طمطراق و طمطراق و طمطراق

حاصل اين بزكشي هاي جهان              سرملاق و سرملاق و سرملاق

راحت جاويد دارد در بغل                   اتفاق و اتفاق و اتفاق

تنبلان هر سو فتند از تنبلي                  چارپلاق و چارپلاق و چارپلاق

گر همي خواهي كه گردي بيوقار            آشنا شو با رجب خان چتاق

اسپ گادي ناوكش از لاغريست     ميدود بيچاره با ضرب شلاق

زال دنيا را چه خوش گفت عشقري    يك طلاق و دو طلاق و سه طلاق