“دب اکبر , شب دوست کودکی ام
در مشرق زمین , و در نقرابی آسمان
من خواب یا بیدار , تو آزاد و استوار
همه شب همراز افکارم بودی …
زیر لحاف دست دوخته ای مادر م
بر چهارپایی دست ساخته ای کشورم
روی بام کاهگلی خانه گمشده ام
در شرق زمین , دب اصغررا میجستم
با خود میگفتم هر جا روم , غرب , شمال , یا جنوب
فکر آزادم هرگز , هرگز
زندانی دیوانگان و بد خواهان نخواهد شد .
خود میدانستم که هرگز , هرگز
نخواهم گذاشت هیچ مخلوقی روی زمین
در شرق یا غرب , شمال یا جنوب
آزادی فکرم را, آزادی جانم را
حق انسانی ام را , نیروی زیبایم را
از من بخواهد , از من بگیرد , از من بدذدد
و امشب هم . ای شب دوست درخشانم.
در مغرب زمین , زیرآسمان کبود و تاریک
سوگند من همان است که بود . “
دنیا غبار