روز خبر نگار در افغانستان روز یاران از دست رفته است، روزی آنانی که به جرم نوشتن و بیان حقیقت سر بر سر راه پاکیزۀ خود کردند. روان همه شان شاد باد! من در این روز بیشتر به این عزیزان می اندیشم. سال ها پیش وقتی شنیدم که اجمل نقشبندی را سر بریدند ، هنوز می اندیشم انسان چه حسی می داشته باشد وقتی که دشمن کارد بر کلویت می گذارد! یا هم کارد استبداد به استخوانت می رسد. این چند سطر را به نام نقش بندی عزیز نوشته بودم.
چو شب آمد خطا بسیار کردند
غمان خفته را بیدار کردند
چه کس بانگ انالحق زد درین شهر
که منصوری ز نو بر دار کردند « پرتو نادری »
پازحسنک وزیرتا اجمل نقشبندی
مدتی ست که بادهای نا موافق کران تا کران کشور را زیر پر گرفته است. بادهایی ویرانگری که از دشتهای خشم و خشونت می آیند!
مدرسهیی در کام آتش به خاکستر بدل می گردد و ترانۀ مکتب در گلوی کودکان خاموش می شود. آموزگاری را در برابر دیده گان وحشت زدۀ شاگردانش سر می برند. شاید او به شاگردانش یاد داده است که آفتاب در سرزمین ما از خاوران سر می زند ! کودکی را حلق آویز می کنند. مدافعان حقوق بشر،آزادی بیان ، روزنامه نگاران و فعالان جامعۀ مدنی را به گلوله می بندند.
این همه را چگونه می توان تعبیر کرد .جز آن که بگوییم انبوهی از خودکامه گان تاریخ با خرد ، وجدان و ایمان مردم به دشمنی برخاسته اند.
آنهایی که میخواهند در سکوت و تاریکی توطئه کنند. آنهایی که پلاس چرکین وجدان خود را بر درگاه شب آویخته اند با چراغ و سرود، روشنی و آزادی دشمن اند . به خورشید نفرین می فرستند و بر گلخانۀ فرهنگ سنگ می اندازند.آن که می خواهد بگوید که خورشید آز آن سوی دیوار سکشتۀ دیورند طلوع نمی کند سر بریده می شود. آن که میخواهد بگوید که گرسنه گان تاریخ را نمی توان با شعار کاذب دموکراسی سیر ساخت ، نامش در صدر فهرست سیاه شبکۀ مافیایی قدرت حاکم قرار می گیرد. آن که می خواهد بگوید که دستگاه حاکمه به مجمع الجزایر گروه های مافیایی بدل شده است؛ مباح الدم خوانده می شود ! به گفتۀ شاعر روزگار عجیبست نازنین!
آن جا ترا به جرم دموکراسی می کشند و این جا ترا در زیر چتر پینه خوردهء دموکراسی آن چنانی روزگار، در چنگال اختاپوت مافیایی خورد و خمیر می سازند! آن جا کسی به نام دین ترا سر می زند و این جا به بهانۀ( کلتور ملی! ) زبان ترا می برند! تا که می بینی دست های سیاهی است و تیغ های آخته در زیر آفتاب سوزان شقاوت! و زبانها و سر های بریده. گویی این تند باد برگی بر درختی زنده گی و آزادی باقی نمی گذارد. به گفتۀ حافظ : سر ها بریده بینی بی جرم و بی جنایت. اگر دیروز منصور حلاج را سربریدند وبه گفتۀ حافظ جرمش این بود که: (اسرار هویدا می کرد) و حسنک وزیر را بر دار آویختند و سلطان بزرگ غزنه به ابوریحان بیرونی فریاد می زد که: (سخن برمدار نیت سلطان بگوی نه برمدار علم خود!) همه اش شقاوت است و بیانگر آن است که تاریخ ما تاریخ خونین است و در تاریخ خونین نه تفاهمی وجود دارد، نه گفتمانی! و نه درک مشترکی از آن !
گویی ما مردمانی هستیم که در هیچ مقطع روزگار گفتمانی نداشته ایم. این در حالی است که همۀ مردمان جهان از خیابان گفتمانهای درازی گذشته اند، به هم دیگر گوش داده اند وهمدیگر را پذیرفته اند تا بر سکوی بلند ملت شدن تکیه زده اند.این چی دستان سیاه و اهریمنی بود که تیغ بر گلوی اجمل نقشبندی گذاشت.در حماسه بزرگ جهان، شاهنامۀ فردوسی می خوانیم که گروی بیدادگر بر دستور افراسیاب تیغ بر گلوی سیاووش گذاشت که نماد صلح و آزادی بود. خون پاکش را روی صخره ها فروریخت اما از درون آن صخره ها گلی سر زد که امروزه مردم بدخشان آن را به نام
« خون سیاووش» یاد می کنند.
خون سیاووش همه ساله به دادخواهی بر می خیزد و برهرچه افراسیاب و بی دادگر است نفرین می فرستد و گویی می خواهد این پیام را بفرستد که بی داد را فراموش مکن که بی دادگر سزاوار بخشش نیست؛ مگر نقش بندی یک سیاووش ، یک منصور حلاج و یک حسنک وزیر در مقیاس تاریخ نیست؟ شاید دژخیمانی وابسته به بیگانه شاید فرهنگ ستیزانی بی دادگر هراس از آن داشتند که او پرده از چهره سیاه آنها برخواهد داشت و خواهد گفت که دراین دالان دودآگین تعصب جز خفاشان کور خون آشام پرندۀ دیگری آشیان ندارد و اگر تو می خواهی آشیانی بیارایی باید درهییت خفاشی درآیی.
شهادت اجمل نشان داد که ما هنوز مردمانی هستیم که حتا تا پشت دروازه های گفتمآنهای مدنی راه نیافته ایم. ما باید سخن زورمندان را بپذیریم و یا هم باید در برابر شمشیر تعصب گردن بگذاریم؛ اما این گردن گذاشتن دورباد از مردمانی که پیام مبارزه و ایستاده گی دربرابر بیداد را از خداوند دریافت کرده اند!
یک سال از آن روز خونین می گذرد که خون اجمل را چنان سیاووشی به خاک ریختند. تاریخ روشن فکری افغانستان و تاریخ روزنامه نگاری افغانستان و تاریخ آزادی بیان افغانستان این حادثه خونین را به یاد خواهد داشت و این روز را به نام سیاه ترین روز حاکمیت استبداد به حافظه خواهد سپرد. اگر از خون سیاووش گلی رویید امروزه خون نقشبندی مشعل فروزانیست که همه روزنامه نگاران افغانستان را به سوی آفتاب راه نمایی می کند.
حادثه بسیار بزرگ و تکان دهنده بود؛ اما باید این امر را بپذیریم که بازتاب آن درمیان نهادهای مدنی، سازمان های دفاع از حقوق بشر، سازمان های خبرنگاران و رسانه های مدنی کشور بسیار پر تحرک و گسترده نبود. گویی پژواک اندوه ناکی بود که در افق پیچید و بعد خاموش گردید، شاید دلیل آن باشد که ما هنوز جماعت پریشانی هستیم. به گفتۀ شاعر:
گوسفندی ببرد گرگ مزور همه روز
گوسفندان دگر خیره در او می نگرند
دولت اجمل را به فراموشی سپرد، از دولتی که در چنین مواردی یک کمیسون دارد و بعد یک نقطۀ فرجام چه می توان انتظار داشت دولت که گویی حافظه سیاسی ندارد. دولتی که سهل انگاریهایش، تیغ به دست آن زنگی مست داده است. دولتی که همۀ هستی اش سازش های پشت پرده است؛ سازش هایی نه برای خیر همه گان؛ بل سازش هایی برای تامین امتیازهای خانواده و قبیله!
چنین است که دشمن پیوسته با زبان تیغ سخن می گوید. چنین است که وابسته گان آنها در درون دستگاه حاکمیت به فرهنگ زدایی و فرهنگ ستیزی می پردازند. اگر آنها در آن جا گوش خدمتگاران مکاتب را می برند اینها در این جا زبان شاعر، نویسنده و روزنامه نگار را با تیغی بهانه های من درآوردی خود می برند.آن ها چیزی به نام دموکراسی و آزادی بیان را به رسمیت نمی شناسند و این جا با دموکراسی ، حقوق بشر و آزادی بیان بازی می کنند و بدینگونه در دو سوی هوا خواهان سکوت و استبداد ایستاده و از مردم می خواهند آنچه را انجام دهدند و آن چه رابگویند که آنها می خواهند. گویی از روزگار حلاج تا زمانۀ ما گردونه زمان همچنان ایستاده است.گویی ما هنوز در پای دار حسنک ایستاده ایم و خاموشانه پیروزی استبداد و دروغ راتماشا می کنیم .
وقتی تاریکی است باید چراغی افروخت، وقت سکوت است باید فریاد زد، بگذار این فریادها با هم در آمیزند و سرود آزادی را کران تا کران کشور به پرواز درآورند!
بگذار از هر قطره خون نقشبندی ها و همه شهیدان راه فرهنگ و آزادی مشعل فراراه نسل ها روشن گردد تا آینده گان بدانند که کاروان آزادی بیان دراین سرزمین بلا دیده از چی کوره راه های خونینی گذشته است.
پرتو نادری
حمل یا فروردین ماه 1387
قرغه – کابل