حکایت کابل: شعر از – م -اسحاق ثنا

(کابل) چه گویمت کسی بی غم نمانده است 

دستی برای درد تو مرهم نمانده است 

نی شب ترا سکوت و در روز ها قرار 

یک لحظه خواب خوش که آن هم نمانده است 

هر روز میرسد به تن خسته است خدنگ 

در حفظ جان تو مگر آدم نمانده است؟ 

امروز گمان مراست که اندر حراستت

یک مرد نامور چو رستم نمانده است 

از بس گریستند به طفلان غرق خون 

در چشم مادران و پدر نم نمانده است 

میدانی ای (غنی) که زوالت رسیدنیست

با تو پلید کجاست که به ادهم نمانده است 

یک روز شام تار تو آخر شود سحر 

این یک حقیقتست که مبهم نمانده است 

محمد اسحاق ثنا 

ونککور کانادا 

15/5/2020