پرم بستی و پروایم نداری
این نیم بیتی یکی از مصرع های شاه غزل های استاد حیدری وجودی است که در عین پربستن ها سخن از پر پرواز های بلند عاشقانه دارد و هرگز این چنین بربستن ها از پرواز ملکوتی او به اوج های شعر و عرفان چیزی کم نکرد؛ بلکه برعکس پرواز او را به سوی اوج های بیکران شعر و معرفت تا کرانه های ناکرانمند، پله به پله تا آستان خدا، شتابان تر نمود. او هرچند به تعبیری بال های پرواز به سوی بیکرانه های ملکوتی و عاشقانه را در ظاهر بسته می بیند و از بی پروایی معشوق وغم دل بستگی های او در رکاب عشق با شکوه سخن می گوید؛ اما او باز هم با آنکه خود را در برابر این پرواز تنگ دست دانسته و پریدن از قفس تنگ منیت ها و خودخواهی ها در نظر اش دشوار جلوه می کند وباز هم به امید تمنای دلدار گام ها را بلندتر نهاده و فراتر از زندان و قفس پا به بلندای شعر های عاشقانه و عشق های عارفانه می گذارد.
پرم بستی و پروایم نداری
غم دل بستگی هایم نداری
بزندان قفس زارم فکندی
دل و داغ تمنایی نداری
تو میدیدی چه ها دیدم ز عشقت
بیاد از دیدنی هایم نداری
ندیدی چون مرا در صورت خویش
نظر بر حسن معنایم نداری
شنیدم حیدری با یار میگفت
پرم بستی و پروایم نداری
به زاری حیدری با عشق میگفت
پرم بستی و پروایم نداری
تو میدیدی چها دیدم ز عشقت
بیاد از دیدنی هایم نداری
“بزاری حیدری با عشق میگفت”
پرم بستی و پروایم نداری
این شعر از مرحوم حیدری و جودی است که جمعۀ گذشته برابر به ۲۷ سرطان ختم قرآن چهلمین روز پرواز مرحوم و مغفور به عالم لاهوت بود. مردی که زنده گی را باعشق آغاز کرد و عاشقانه زیست و تا آخرین لحظه های زنده گی با عشق همدم و همسفر و هم زبان بود. او هیچ گاهی همنشینی و همسفری و همزبانی با عشق را از دست نداد و تا پایان عمر در پای عشق صادقانه تلاش کرد و تا جان را عاشقانه به جان آفرین تسلیم نمود.
مرحوم حیدری وجودی زنده گی را با عشقی سیال آغاز کرد و در دنیای عاشقانه های او چنان عشق لنگر سبز و خرم افگنده بود که جغرافیای عشق را شاداب و سرسبز از نسیم گوارای دوست داشتن نموده بود. زیرا او دریافته بود که دوست داشتن فراتر از عشق است و تنها درسکوی طیلسان زمردین دوست داشتن است که حریر سبز آرزو های انسانی به بار و برگ می نشینند و با دست و پنجه نرم کردن با خزان زردستان هجران شکوۀ زنده گی را به آغوش می کشد. در آغوش بی کینۀ آن بر مصداق شعر حافظ بزرگ “سگان کوی او را من چو جان خویشتن دانم ” نه تنها یک جان؛ بلکه جهان را به استقبال می گیرد که سراسر شوردمادم است و پا به پا عصیان جان بخش و جهان آرا. گرچه آغاز دوست داشتن است و سرآغاز راۀ بی پایان است؛ اما شگفت آور این است که با همه بی پایانی ها و ناپیدایی ها چنان مالامال از شور و جاذبه است که تمامی فرصت ها را از انسان می گیرد و چه رسد به آنکه مجالی برای اندیشیدن روی پایان های بی پایان آن پیدا کردد؛ زیرا که همین دوست داشتن زیباست و چه زیبا که دوست داشتن است. تنها در این معبد عاشقانه است که دل های بیقرار دمی آرام می گیرند و روح آشفته و سرگردان در فضای آن مجال آرامیش پیدا می کنند تا باشد که دل را به دریا زد و روی به سوی توفان نمود و روی به آن سوی قبلۀ عشق کرد و با حضور دوامدار و بی امان در قربانگاۀ هجران سر بر آستان معبد دوست داشتن نهاد و با مقدس خواندنش بساط شوق را در پاتوغ یاران بگسترد و دمی از دغدغه های زنده گی خویش را درامان نمود.
آری آغاز دوست داشتن است – گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم – که همین دوست داشتن زیباست فروغ برخ زاد
آری تنها در گسترۀ سبز و ملکوتی عشق است که شور و هیجانات انسان لحظاتی فروکش می کند و و در آسمان خاموش آن هر رنگ، رنگ بی رنگی به خود می گیرد. در بساط پرشکوه و مالامال از صفا و صمیمیت آن عشق بی بدیل انسانی بالنده می شود و آفتاب دوست داشتن از عقب ابر های سکوت در تلولو می شود. در روشنایی این آفتاب جهان تاب است که گرمی بر دل ها هویدا می گردد و جرخ های بی تب و تاب زنده گی انسان را تاب و توان دیگری می بخشد. در گسترۀ تب و تاب آن روح انسان پر و بال می کشد و به آسمان ها به پرواز در می آید. در این پرواز آسمانی است که بودا به مقام سیدارتا رسید و موسی و عیسی (ع) به مقام رسالت و محمد (ص) به مقام خاتمیت نایل آمدند. در آستان خاموش و بی خیال سکوت سبزترین سبزهها جوانه می زنند و روح زمردین در گلزار بی غبار سکوت نفس های تازه می دمد و سراپردۀ خزان زردی ها و سراسر زردبار هجران را به کلی می روبد. در پای آن درخت تنومند و میمون عاشقانه ترین عاشقانه ها را می رویاند و در قربانگاۀ عشق سر سجود می گذارد و بالاخره با حضور در قربانگاۀ هجران سر بر آستان تقدیس و تقدیر می گذارد.
آری برگ پائیزی عشق که دوست داشتنش خوانند جنان بر برج و باروی زنده گی مرحوم وجودی وزنۀ سنگین افگنده بود که به کلی بیدلش کرده بود و در جهان بیدلی ها او را رها کرده بود. این عشق چنان در او عربده داشت و در موج گرانسنگ زرد آرایی ها حیرت انگیزی ها را راه به همراه داشت که که سبز آرایی های پرجاذبه و شورآفرین را در زنده گی به آزمون گرفته بود. او چنان عشق پرجاذبه و شورانگیر را پایمردانه و استوار به آزمون گرفته بود. آری این جنب و جوش سیل خروشانی از اعتماد به نفس و اتکا به خویشتنی را برای او به ودیعه گذاشته بود واکنون گواۀ روشن بر ماندگاری او است. شگفت انگیز و حیرت شکن این که در بلندا های طور معرفت و طلسم جان آرای عشق او نور عرفان در قندیل های زمردین معرفت و خرگاه های سبز عشق گویی بر فراز استوپه های شوق هرچه با شکوه تر و پرجاذبه تر در جنبش و درفش دوست داشتن بر فراز کنگرۀ عشق انسانی چه با شکوه و گرانسنگ به اهتزاز در آورد تا باشد که عندلیب های آزاده گی در کاجستان های قامت به آسمان کشیدۀ شور و شوق انسانی دمی قرار بگیرند؛ اما چه قراری که قرار بیقراری ها را در باغستان سبز آرزو ها عاشقانه تر و زیباتر، فرش نمایند و آرامش شگفت انگیز و رویایی را آذین بند آن نمایند. آرامشی که در جهان آرا و شهرآرای تاریخ می توان آن را سراغ نمود و درجابلقای زمانه ها به جستجویش رفت. دست ها را در گوش نهاد و چشم ها را پنهان کرد و در دهلیز سکوت فریاد برآورد و در زادان زمان دمید و رنج های بی پایان فراق را در کوچه باغ آرزو های برباد رفتۀ بلوغ پرسه زنان یکی پی دیگر رها نمود تا کس نداند، حجم و ژرفنای درد های بیدرمان او را؛ او ای که حتا از خود می ترسد و فرصت باخود بودن را حتا از او ربوده بود. تنها این مجال را در او باقی نهاده تا سر در گلوی سکوت بگذارد و به قول مرحوم علی شریعتی، علی وار سر در چاۀ سکوت فرو کند و در نخلستان های مالامال از درد مدینه هرچه از جنس فریاد داشت، در چاۀ اندوهبار زمان دردمندانه رها کند تا باشد که سر از چاۀ سکوت بیرون کند و بر مصداق این شعر”خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من”. و بدین گونه داستان بی پایان دوست داشتن را به مثابۀ غم بزرگ بر تارک هیولای درد های بیدرمان خویش بیاویزد تا دست کم در باغستان رنج هایش دمی بیاساید و با مشاهدۀ اندک درد هایش لحظه یی آرام بگیرد. از این که به قول شاعری” این غم بی حیا هیچ مرا رها نمی کند” از این رو او برای صادقانه کشیدن بار گرانسنگ دوست داشتن رو در رو به مقابله رفت؛ زیرا او می دانست که با پشت نمی توان با آن رزمید، شاید از همین رو است که گفته اند” در درون بلا بودن، بهتر است از بیرون آن” به همین دلیل تا زمانی که پدیده یی را از درون خالی نگردد، شکستاندن آن از بیرون خیلی دشوار و حتا مبارزه در برابر آن ضیاع وقت به حساب می رود. با این حال درد عشقی که از سالها بدین سو پیهم در گلوی آرزو های او سخت آبستن شده و سختی و ناشکننده گی آن صلابت فولاد را پیدا کرده بود.
او برای رسیدن به مقام عشق ناگزیرانه صبر کرد و تحمل را از دست نداد و به بهای نسیه نقد را از کف نداد تا شگوفایی درد ها را به استقبال گرفت. این زمانی ممکن برایش ممکن شد که در پای انتظار استوار زانو زد تا بالاخره شگوفایی های درد ها را با چشمان باز مشاهده کرد؛ اما چه تماشایی که بهتر است، بر آن اسطورۀ تماشا نام نهاد. نه تنها این که مد و جذر آن شکوۀ دیگری دارد و هوای تازه یی را به مشام می آورد. در چنین فضایی است که مولانای روم چه جانانه و عاشقانه فریاد می زند”بیایید بیایید که گلزار دمیده بچرخید بچرخید که دلدار رسیده” آری تنها در این گلزار عاشقانه است که غم ها به شگوفایی می رسند و اشک شوق در چشمان آدمی جاری می گردد و در جویبار صاف و سادۀ آن می توان رمز انسان شدن را دریافت و خداگونگی او را در تبعید به تماشا نشست. چه خداگونگی با شکوهی که از عمق رنج های دراز گل می کند و پس از به شگوفایی رسیدن زادروز عشق و مراد را بعد از شدن های پیهم با عبور از کوره راهان دشوار در قلۀ خداگونگی در خیال او نزدیک به حقیقت آذین بست؛ اما نمی توان آن را در یک بار به شگوفه رسیدن به خوبی احساس کرد؛ زیرا کلافۀ سر در گمی را ماند که پیدایی سرنخ درد های درون به درون آن شگوفایی های تازه به تازه را می خواهد. استاد وجودی دریافته بود و چنان مواظب بود که در هر شگوفایی آن امید تازه یی برای تماشای گل غنچۀ جدید در آدمی جان تازه می گیرد و با رسیدن به مقام وصل آن بر مصداق شعر بیدل بزرگ “حباب گونه” باید احتیاط را از دست نداد تا مبادا با اندک نزدیک شدن بترکد و حاصل سال ها تلاش شبانروزی خدای نخواسته یک لحظه برباد شود. بربادی ای که نه تنها به بهای شکستن دلی می انجامد؛ بلکه شکستن آن به صدای بشکن بشکنی مبدل شود و خدای نخواسته بی آنکه از حلاوت”بشکن بشکن است امشب” آن متلذذ گردد، در رویای هربشکن آن چنان مات و مبهوت شود که دل درکوزۀ وصال به اسارت ابدی تاریخ برود. از این رو است که از نظر استاد وجودی دلداری علم نه؛ بلکه هنری والا است، برای بیشتر دلشاد کردن، دل دلدار داشتن و خیال او را در نظر داشتن تا “مبادا بشگفد بک باره درد” وغرق تماشای آن شوی و درد ها یک باره زبانه کشند و به زمین سرازیر شوند.
در این جا شعری از حضرت سعدی را انتخاب کرده ام که استاد ناظمی پس از نشر دومین کتاب حیدری وجودی به نام “لحظه های سبز” پس از کتاب “عشق و جوانی” نقد زیبایی در مورد کتاب یادشده نوشته بود. وی در آن نقد و نظر به ویژه گی های شعری استاد وجودی از لحاظ ساختاری، واژه پردازی ها، توصیف های شاعرانه، استعاره ها و تشبیهات بکر و زیبا، کاربرد وازه ها، خیال های شاعرانه و قدرت کشف شاعرانه و بالاخره از لحاظ زمانی به شعر او پرداخته بود. تصویر پردازی های او را در پردازش هایی چون؛ ساعد بلورین، سیمای نقره فام …. با اندکی تاثر پذیری از رهی معیری شاعر غزل سرای بزرگ ایران مقایسه کرده و آنها را تازه و بکر خوانده بود. در یخشی از نقد اش این شعر سعدی بزرگ را با یکی از بیت های غزل های این کتاب مقایسه کرده بود و خیلی زیبا و استادانه در مورد آن تبصره کرده بود. گفتنی است که استاد ناظمی با زبانی سخن شناسانه و شعر شناسانه به این نقد پرداخته بود و از سره و ناسره کردن شعر های لحظه های سبز سخن زده بود و پیرامون واژه سازی ها و تصویر پردازی ها و نوعیت زبان و کاربرد کلمه ها در این کتاب نقد و نظر های زیبایی نوشته بود. وی در جایی از نقد و نظر خود به این بیت سعدی بزرگ”رها نمیکند ایام در کنار منش — که داد خود بستانم به بوسه از دهنش” پرداخته بود و این بیت را با بیت غزلی از غزل های او خیلی زیبا تبصره کرده بود.
این شعر از دیوان غزل های سعدی بزرگ شاعری متفکر و آکاه و فرهیخته است که سخنش از چندین قرن بدین سو در کاخ ادبیات دری بس جایگاۀ بزرگ دارد و از آنجا بر جغرافیای بزرگ ادبیات دری حکمروایی می کند و هر روزبر قلمرو آن افزوده می شود و بر دل های ریش مرحم می گذارد و در زوایای تاریک و اعماق دل های ملت های کشورهای منطقه؛ بویژه ایران، افغانستان، تاجکستان حای بس با شکوه و پرمیمنت دارد. شماری بدین باور اند که تا کنون نثری به شیوایی و زیبایی گلستان سعدی نوشته نشده است.
ابومحمّد مُشرفالدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف، متخلص به سعدی (۶۰۶ – ۶۹۰ هجری قمری)، شاعر و نویسندهٔ پارسیگوی است. اهل ادب به او لقب استادِسخن، پادشاهِسخن، شیخِاجلّ و حتی بهطور مطلق، استاد دادهاند. او در نظامیهٔ بغداد — که مهمترین مرکز علم و دانش جهان اسلام در آن زمان به حساب میآمد — تحصیل و پس از آن بهعنوان خطیب به مناطق مختلفی از جمله شام و حجاز سفر کرد. سعدی سپس به زادگاه خود، شیراز، برگشت و تا پایان عمر آنجا اقامت گزید. آرامگاه وی در شیراز واقع شدهاست که به سعدیه معروف است.
حضرت سعدی در این شعر:
رها نمیکند ایام در کنار منش — که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق — بدان همیکند و درکشم به خویشتنش
آب و هوای دیگری دارد و سخن از فراق دیرپا می زند که کمر صبرش را گویا شکسته است و تمامی تاب و توانش را از میان برده است. چنان حالتی داشته که گویا شتنگی وصال زبان را از کامش بیرون کرده و تمامی چاره ها را از دست رفته می بیند و به لطف ایام پناه می برد تا الطفاتی به سویش نماید و معشوق اش را دست کم لحظاتی برای او بازگرداند تا آتش فراق وعطش هجران خویش را با گرفتن یک بوسه از دهن دلدار سرد و سیراب نماید. هرچند سعدی در این شعر از روزگار استمداد می جوید و در این خواست او گویا تمامی اسباب توسل جستن به معشوق را از دست داده و این خواست نشانۀ بی مهری روزگار را دراو به نمایش گذاشته است؛ هرچند شماری با اشاره به یک حدیث پیامبر می گویند که پیامبر گفته است، نباید روزگار را دشنام داد؛ زیرا روزگار خداوند است. پس با این تعبیر می توان، گفت که هدف اصلی سعدی خدا است و اما از فرط درد و سوز هجران به ایام توسل جسته است تا دست لطف خدا از آستین غیب بیرون شود و به رهایی یار نازنینش دست یازد تا باشد که با اغتنام از فرصت، از دهن زیبای یار بوسه یی گیرد و دلشاد شود. سعدی بزرگ پس از آن که می گوید، روزگار او را در کنار من رها نمیکند تا حق خود را با بوسه یی از دهان او بگیرم. بعد به جستجوی کمندی می برآید تا آن را به کف آرد که معشوق اش دل مردم را بوسیلۀ آن شکار می کند. وی می خواهد آن کمند را به چنگ آورد و دلدار را به سوی خود بکشد.
سعدی بزرگ در این شعر شکوه از فراق یار دارد، از فراقی که درد استخوان سوز آن تاب و توانش را برده و معشوق بی همتا و یار دل آرام و یگانه دوست به جان برابرخویش را در اسارت ایام می بیند. وی ناگزیرانه دست به دامن ایام می زند و می گوید، ای کاش اگر او را در کنارش رها بکند تا درد های بی درمان فراق را در فضای آزادی بخش آن به آزمون بگیرد. آری رهایی در واقع نخستین نماد توسل به اصل آزاده گی ها است که رسیدن به نخستین پله های آگاهی را ممکن و صعود به سوی بازگشت به خویشتن خویش را پس از پیمودن آزمون های دشوار و عبور از کوه و کتل های پرفراز و نشیب اندکی میسر می گرداند. به این ترتیب مجال آن فراهم می شود تا پله های نخستین عشق انسان داشتن به نیروی آزادی پیموده شود و با نور آگاهی و خرد پالایش یابد تا باشد که نسیم عطر آلود وصال در پای آزاده گی به بار و برگ بنشیند و چاشنی ذوق در پاطوغ عارفانه اش لحظاتی دامن تر کند تا رنج انسان داشتن در هوای گوارای عاشقانه اش با شیرۀ جان پرورده شود. یاهو