پادشاهی بود که در سر زمین پهناوری حکمرانی میکرد. یک شب خوابی دید. بیدار که شد خیلی نگران شد. صبح مشاور امور تعبیرات و تکنالوژی خستوی را خواست( خستهء دری = هستهء فارسی) و گفت :« دیشب در خواب دیدم که پکهیی(بادبزنی) در دست دارم، اما هر چه میکنم باد و شمالی نمیدهد.». مشاور امور تعبیرات و تکنالوژی خستوی که شنید، درماند. با دهان جینگ گفت:«سرم فدای عالمپناه! مطابق معمول شرمندهام و نمیدانم.» پادشاه برآشفت و او رامعزول کرد. مشاور خروجی زد و رفت به کشورش تا خاطرات زمان خدمتش را در قالب کتابی بنویسد، اما این خواب پادشاه را همچنان میآزرد تا که طاقتش نماند و وزرا و مشاوران و دلقکها و خدام و احشام دربار را جمع و خوابش را به آنها عرضه کرد و گفت که اگر تا سه روز خوابش را تعبیر نکنند، عزل میشوند.
آنها هر کدام به راهیرفتند و راهی نیافتند. یکیش حتی نذر و نیاز کرد اگر دانیال نبی به خوابش بیاید و آن را تعبیر کند، اما دانیال صاحب در آن شبها خیلی بیزی بودند. پادشاه خلقش تنگتر میشد. از قضا در آن دیار پینهدوز فقیری میزیست که پس از آزمایش دی ان ای اثبات شده بود که برادرزادهء بهلول داناست. همه رفقایش شاعر شده بودند اما او همچنان پینهدوز خود را بود که بود. خدم و حشم که دانستند پینهدوز برادرزادهء بهلول داناست دست به خشتک او شدند که اگر راهی برای استخلاص از این غضیه بیابد یا خواب پادشاه را تعبیر کند. به او گفتند که اگر این گره را بگشاید یک خریطهء پنج کیلویی گندم به او میدهند. پینهدوز گفت که درست است اما به شرطیکه او را نزد پادشاه ببرند. چنان کردند. همه درباریان جمع شدند. پینهدوز گفت که میخواهد دقایقی با پادشاه تنها باشد. همه متعجب شدند، اما پادشاه قبول کرد و به او وقت داد. پینهدوز در خلوت به پادشاه گفت که خوابش را به او بگوید. پادشاه گفت و پینهدوز گوش داد و در آخر گفت که این خواب تعبیری ندارد. پادشاه برآشفت و خواست که بر اساس فرمانی همه را معزول کند اما پینه دوز گفت :« قربان یک لحظه!» و پکهء دستی را به دست پادشاه داد و گفت:« صاحب شما یکدفعه خود را پکه کنید که من از نزدیک ببینم.» پادشاه اوقاتش تلخ شد که چطور به امر یک پینهدوز بکند، اما با تندی آن کار را انجام داد. پینهدوز که دید پرسید که در خواب هم چنین میکرده است؟ پادشاه گفت که همینطور. نه کم و نه بیش. پینهدوز زمین ادب بوسه زد و گفت:« جانم فدای عالمپناه! شما بهجای این که پکه را تکان و باد بدهید آن را بیحرکت پیش روی تان میگیرید در عوض کلهء تان را شور و تکان میدهید. در خواب هم چنین کرده اید. حالا من چی بگویم؟» پادشاه اول اعصابش بسیار خراب شد اما پسان بسیار خوش شد که خوابش بد تعبیر نشد. همهگان از عزل نجات یافتند.پینهدوز پنج کیلو گندم را گرفت و با آن تا آخر عمر به خوشی زندگی کرد.
کاپی از صفحهء خالد نویسا