امروز شنبه است
از بغض چند ساله بیرون آی
آغاز تازگی
دستان آفتاب
گرم نوازش است
از بغض چند ساله بیرون آی
دیروز وقتی غصه صدایت کرد
من در تناب خستگی ام؛ خشک میشدم
حویلی شاد خندۀ گنجشک
در انتهای عاطفه ام ، زیر آفتاب
در اهتتزاز بود
می رویید از بهار دو چشم تو
یک بید پر صدای پرستو ها
از ابتدای خاک
تا انتها رها
دستم نمی رسید
دور تنش که حلقه کند اشتیاق را!
من بغض خویش را
در سبز شاخسار رها کردم
تا بوی عشق را
در پنجه ی چنار رها سازم
آبی یی آسمان
در راز های گرم تنی غوطه ور شود
من ریختم به جام تو آواز خویش را
تا جان ناله های تو زیر و زبر شود
آویختم به مستی تو پاک و بی خیال
تا غصه از طنین صدایت بدر شود
تا لحظه های خواهش تو پر شرر شود
دوشیزه ی نوازش تو جلوه گر شود
آیینه دار لحظه ی پر شور و شر شود
آمیزه صداقت و عشق و حذر شود
غوغایی تنیده تن در حضر شود!
از بغض چند ساله برون آی
من رخت یاس را
دیریست شسته ام
در من تناب خستگی سالهای دور
خورشید را به جامه ی شور همیشگی
آواز میدهد.
بردار خویش را
از روی بغض ها
با ابر ها ببار