شمسیه این روزها نامی و چهره آشنا برای همه ما است، کسی که توانسته در کنکور سال روان دانشگاههای افغانستان بلندترین امتیاز را از آن خود کند. رسیدن به چنین موقعیتی بدون شک جای تحسین دارد، به ویژه برای بانوان، که همواره در این کشور با تبعیض و نابرابریهای جنسیتی روبهرو بودهاند. بحث من اما بر سر موفقیت شمسیه و این همه غوغای رسانهای برای آن نیست، بل برسر نوع نگاهی است که در کل در مورد آموزش و تحصیل به وجود آمده است.
موضوع آزمون راهیابی به دانشگاهها در بسیاری از کشورهای جهان دیگر محلی از ارعاب ندارد. مهم نیست که شما در مکتب چگونه درس خواندهاید و چندم نمره بودهاید، مهم این است که در دانشگاه و فضای آموزشی آن چگونه میتوانید سر کنید و چگونه دانشجویی خواهید بود که توانایی اندیشیدن دارد.
فضای آموزش در دانشگاه نسبت به مکتب بسیار متفاوت است. مکتب فقط پلکانی است که فرد را با مبادی علوم میتواند آشنا کند. هر چند در کشور ما همین پلکان اول نیز با مشکلات عدیدهای مواجه است و چه بسا به جای آموزشهای بنیادی به دانشآموزان مسایلی آموزش داده میشود که ممکن است در طول حیاتشان نیز از آنها استفاده نکنند و یا حتا ضرور نباشد که به چنین مسایلی در صنف به آنها پرداخته شود. به همین دلیل است که وضعیت آموزش و پرورش در کشور ما چنین رقتبار و تاسفآمیز است. ما نیاز داریم که به وضعیت آموزش و پرورش به صورت ریشهای توجه کنیم و آن را از سیاستزدهگی منحط بیرون بکشیم. در بسیاری از کشورهای جهان رابطه مکتب و دانشگاه دیگر رابطهی تعیینکننده نیست. دانشگاه فضا و نیازهای خودش را دارد و مکتب فضا و نیازهای ویژه خودش را. برای همین در بسیاری از دانشگاههای معتبر جهان کنکور ورود آن گونه نیست که در کشور ما به آن توجه شده است. شاید تعدادی از این دانشگاهها آزمونی برای ورود داشته باشند که هر کدام بر اساس خواستها و نیازهای خودشان آن را مشخص میکنند. این گونه برخورد با مساله آموزش از درون تجربه کشورهای مختلف بیرون شده است. ما حتا در زندهگی روزمرهی خود نیز میتوانیم مثالهای از آن را بیابیم. مثلاً خودم شاهد موارد زیادی بودم که اول تا سوم نمرههای مکاتب، گاهی از راه یافتن به کنکور بازماندهاند و در برخی موارد که راه یافتهاند، در صنف دانشگاه به افرادی معمولی و کممایه بدل شدهاند. چرا چنین شده است؟ این پرسش، همان پرسش اساسی در مورد تفاوت آموزش در مکتب و دانشگاه است. امروز بر اساس دانش روانشناسی تلاش میشود که به چنین پرسشهای پاسخ بیابند و بعد بر اساس آن شیوههای آموزش و پرورش را تغییر دهند. در دانش روانشناسی یکی از اساسیترین مسایل یافتن ویژهگیهای انسانها است. دانش روانشناسی تیپهای مختلفی از انسانها را تشخیص داده است. یکی از این دستهبندیها، انسانها را به شهودی و احساسی تقسیم میکند. به گفته روانشناسان انسانها میتوانند احساسی و یا شهودی باشند. البته همه انسانها احساس و شهود را توأمان دارند ولی مهم این است که غلبه بر کدام یک از اینها است. شهود و یا احساس؟ اگر در آدم غلبه احساس بر شهود وجود داشت، یک نوع ویژهگیها را دارد و اگر غلبه شهود بر احساس وجود داشت، ویژهگیهای دیگری را حایز خواهد بود. اگر یک خط را در نظر بگیریم که یک سر آن احساس باشد و سر دیگر آن شهود، انسانها، در روی همین خط قرار دارند. این دو تیپ به معنای خوب و بد بودن انسانها نیست که فکر کنیم انسانهای احساسی بهتر اند و یا انسانها شهودی، بلکه معنای آن این است که این دو تیپ برخوردهای متفاوتی با مسایل خواهند داشت. در قضیه آموزش هم همین طور است. مکتب عمدتاً جای احساسیها است، آنانی که احساسیاند در فضای مکتب راحتتر اند و به تبع آن موفقتر. اما برعکس دانشگاه عمدتاً، نمیگویم مطلقاً، جای شهودی است. احساسیها بیشتر اهل عملاند و شهودیها بیشتر اهل فکر و نظریهپردازی. به همین دلیل میبینیم که میان دانشگاه و مکتب حفرهای به وجود میآید که جایگاه یکی را به نفع دیگری تغییر میدهد. این یکی از مواردی است که باعث شده نگاه انسانها به تحصیل و آموزش دگرگون شود. از جانب دیگر و نکته مهم این است که ما که از درون نظام آموزشی خودمان، حالا چه مکتب و چه دانشگاه، چند انسان واقعاً اندیشمند بیرون دادهایم؟ چقدر فضای مکتب و دانشگاه ما برای اندیشیدن فرصت داده است؟ آیا همین که کسی پزشک و یا انجینر ساختمان شود، کافی است؟ آیا ما به چیزهای بیشتر از اینها نیاز نداریم؟ بدون شک که داریم و شاید یکی از معضلات اصلی جامعه ما این باشد که ما هنوز در عرصه فکر و اندیشه منتظریم که دیگران چه میگویند. وقتی جامعهای نیندیشد بدون شک دیگران به جای آن خواهند اندیشید.
۱
۱