ممکن برای بعضی از دوستان این داستان کوتاه تازه باشد.
روزی یک توريست به افغانستان آمده بود، یک گدا به او گفت: لطفا کمکم کن… وریست منظور گدا را نفهمید، گدا مکررا خواست خود را تکرار نمود اما توریست منظورش را بازهم نفهمید.فقیر بی حوصله شد و ديگر چیزی نگفت. بعد از اینکه توریست از او عکسی به یادگار گرفت وقتی به کشورش بازگشت از یک افغان ترجمۀ سخنان گدا را پرسید.؟ ترجمان افغان گفت: آن گدا بود و از تو کمک خواسته دل توریست به درد آمد و برای مرد فقیر با کمک سازمان خیریه معادل یک میلیون پول افغانی به همراه عکس مرد فقیر و نشانی اش فرستاد تا پول به دستش برسد.
خلاصه پول به دست سازمان در کابل رسید، مسئول سازمان گفت یک میلیون برای یک گدا زیاد است، پنجصد هزار برایش کافیست.
پنجصد هزار را داد به دست والی که به دست گدا برساند و باقی را برای خودش برداشت…
والی گفت پنجصد هزار برای گدا زیاد است. پنجاه هزار برایش مناسب است…
پنجاه هزار را برای شهردار فرستاد و باقی را برداشت… شهردار گفت پنجاه هزار زیاد است برای گدا، پنج هزار کافیست برایش…
پنج هزار را فرستاد به ناحیه مربوطه که به دست گدا برسانند…
رییس ناحیه هم گفت پنج هزار زیاد است برای گدا، پنجصد افغاني برای گدا كافيست تا یک غذا بخوره بقیه اش هم برای من…
پیادۀ شعبه را صدا کرد که برو به فلان گدایگر این پنجصدی را بده…
پیادۀ شعبه به گدا که رسید گفت یادت است یک توریست خارجی که تو از او کمک میخواستی واز تو عکس گرفت؟ مرد فقیر گفت که بلی خیلی هم خوب یادم است…
پیاده شعبه گفت: برایت سلام میرساند و اين عكس را برايت فرستاد و گفته در حقم دعا کن…
خالد افضلیار
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.