میترا نور و من قمر میترا؛ بخش سوم: محمد عثمان نجیب

   شو‌ های دل انگیز اطراف یا همونجه ره که گاهی قلا میگیم و گاهی قریه و شار نشینان اطراف میگن خو از چشمای آدم می بره خصوصاً که فکر کنی دل مشغولی پیدا کدی، مجبور میشی تخته به پشت ده جایت پرتی خوده و ده هوای آزاد بام چشمایت ستارای آسمانی ره حساب کنه که هیچ سرش اعتبار نیس ده شیرین خو می باشی که صدای بابه غر غری از جایت می ‌پرانیت و میترسی که الماسک نه زنیت تا شور بخوری باران تر شته کدیت و مجبور کشال کشال پس تا شوی، مام همو رقم شده بودم، سن و سال خوده نه دیده وضعیت خانه و کرد و پلوان نه نی مه نادیده، بیل زدن و او داری، قلبه کشی، توروک های رشقه و شفتل و طبیله خانه و ده ها کار دگه یادم رفت و ده غم دل دادن جوانی شدم. بی عقلی دگه از ای کده زیاد نه می‌شد… اما دل دل اس، مام دل دارم یک آدم کلانام دل داره، کاکا ضابطام دل داره، خاله نفس گل بوبوی میترام دل داره و خالصه و خلاصه خود میترام دل داره.


امو روز خودم دیدم و فامیدم که میترا وخت تا شدن از سر شیوی دزدانه طرف نسیم سیل می‌کد و مه خوده خورده می رفتم، نسیمه گفتم بچیم میترا بسیار گرم گرم سونت می دید، نسیم که مایندر بدبختش کل خوشی ره از پیشش گرفته بود…

‌چشم به زمین دوخت و ده فکر رفت و چرتی شد، شاید مادرکش که مرده بود یادش آمد و ظلم مایندرش یادش آمد بسیار دیر جواب مه نه داد و مه کت دستم سرشه بالا کدم دیدم گریان داره مه دل آسایی دادمش گفت … عثمان تو خود میفامی که مه چی حال دارم اگه میترا مره دوستام داشته باشه مه چی کنم مه مردنه خوش دارم… تو کوشش کو‌میترا ره بفامانی… شما دو تا به یکی دگی تان میخانین… گپای نسیم مثل کارد قصاب گوشتای مره توته توته می کد و مام گریان می کدم و  برش گفتم خدا مهربان اس پشت هر تاریکی یک روشنی اس .. تا آخر حالت ظلم مایندر مردارت سرت نمی مانه کلان میشیم کل ما به خیر به یک جای میرسیم قسمت و تقدیر همی اس … مه به خاطری که نسیم کمی آرام شوه قصی خوده کدم… گفتم مره سیل کو بابه کلان پدری مه خدا نه بخشه میگن کل ملک و‌ جای که داشت فروخت آغایمه کت کاکا ها و عمایم ایلا کده خودش رفته ده هرات دگه زن کده و بی بیم بی‌چاره چقه رنج کشیده… حالی ما که نواسایش هستیم سر زمینای نه نیم شان کارمیکنیم .

تو خو باز خوب هستی آغایت اگه ده قسمت تو بی‌غیرتام اس جای و‌ جایداد داره هر چی نباشه آروسی «عروسی» ته می کنه اوقه خو ضابط صایبام کتیت از خاطر میترا کمک خات کد… نسیمه خنده گرفت و با زهر خند گفت… اینه ملای شام توستی خلاص دگه…عثمان بچیم زنده گی ره ریشخندی فکر نه کو…اگه نی مام دل دارم … و مه میفامم که تو هلاک هلاک میتراستی خدا به تو مبارکش کنه … تو از  پیش ادیت و بابیت خوش باش که چقه ناز میتنت در هر باغ شان که بری و هر چی که کنی چیزی نمیگن هر روز ادیت اس و سر و جان تره ششتن ولا گه ده شار بوبویت همقه ده فکرت باشه …خنده کده و گفت … میترا ره مه به تو بخچیدیم …مه گفتم بچیم میترا خو کدام پیران نیس که به مه بخچیش، او پدر و مادر داره و تصمیم خوده داره باز هنوز بسیار وخت اس .. خدا مهربان اس که تا او وخت ای مایند لشواریت مردار شوه یا آغای مردارت مردار شوه … اما مه  غلط گفته بودم ‌و نسیم راست گفته بود. خوج مصغر «خواجه»، عطا پدر نسیم هم بی تلخه بود نام کلان داشت اما زورش به او زن گمبشش نه می رسید که بگویه نسیم بچیم اس، اولاد کلانم اس، عزت مرده و زندیم اس تو چرا سرش اقه ظلم می‌کنی…؟

نی نی از عطا کده همو سگش غیرت داشت شو های که نسیم به امر مایندر بدبخت خود ده اتاق سگ خو می‌کد و‌ نان نه می خورد و اشکم گشنه خو می شد، همو سگ چار طرفش می‌گشت. خوجه عطا ده قلای ما به نام عطای خونخور مشهور شده بود، مه نه می فامم که خونخوریش ده کجایش بود.. مردم که ده خانای شان سر اولادای شان قار میشدند می گفتنش …حالی خوده عطی (عطای) خونخور جور کدی. او آدم کت نام کلانش ده ویران داشت… اول زن خوده و باز سگ خوده زیاد دوست داشت و دوستیش کت سگش اقه زیاد بود که خرد و کلان قلا و قلا های همجوار می فامیدن… یک روز ادې مه خدا ببخشه  از کبیر بیدر دوم مه پرسان کده… که بچیم مره چقه دوست داری… کبیر که هنوز خوب و بد دنیاره نه می فامید گفته… بسیار بسیار بسیار دوستت دارم برابر سگ خوج عطا.

ما خبر شدیم که ادې ره گپ خراب زده و ادې کل ما ره بسیار دوست داشت کبیره هیچ چیزی نه گفته و یک تکیه کلام داشت هر قدر گناه می کدیم یا سر ما قار می بود می‌گفت ای خراباتی و ادیم کانی از صفا محبت و خدا شناسی و نماز خانی و قرآن خانی داشت خدا همه رفته های ما ره ببخشه…پسانا کبیره فاماندیم که آدمه کت سگ برابر نه کو… گناه داره…
خوج عطا از سگ استفاده های رقم رقم می کد، آدم ظالم او سگ بیچاره ره هر جمعه ده هر جای که سگ‌ جنگی می بود برده به‌ جنگ مینداخت، سگ بی زبان یا برده یا باخته زخمی و‌ خون پر خسته  و مانده پس میامد قلای شان و باز شوانه ایلایش می کد که نگاه داری باغ و‌ بتی شانه کنه…هموقه مصرف که سر سگ خود می‌کد یک ‌پاوشه که سر نسیم می‌کد دنیا گل گلزار بود…
ملا های اطراف که کل شان علم زیاد نه دارین و نه داشتین اشتکای مردمه سبق درستام نه
می دادین خو‌ بازام غلیمت بودن… بسیار کم ملا پیدا می شد که حقیقت دین و امر خدا و رسوله ص به مردم برسانن و خصوصاً کلانا ره بفامن… که سگ بازی ‌و باز جنگ انداختن سگ گناه داره… یا اولاد سر پدر چی حق داره و پدر سر اولاد چی حق داره و مایندر بدبخت نسیم پیش خدا چی جواب دادنی اس… یا ملک شکم کتی نصوار بوی و گنده بغل دار چرا باید دخترای خوده فدای شهوت و شهرت و خواست خود کنه و یا ملک لوده چطو به یک دختری مثل میترا که گل های بهاری رشک زیبایی شه می برند و عمر ملک چند برابر عمر میتراس… مه ده بین میترا و نسیم و‌ ملک ‌و کامله گم شده بودم … ولی زیادتر دلم به نسیم می سوخت…