> مام عجب آدمی بودم ده او قلای کته و سوته ده او سند و سال چی فکرای لودهکی داشتم، از پیش نسیم جدا شدم طرف خانی بابیم شان آمدم. نزدیکای شام گو گم شده، دان دروازی بابیم شان یکدانه سنگ کلولی کلان کلان مانده گی بود که نمی فامم چه قسمی او ره آورده بودین، به گمان خودوم کس ناورده بودیش… مگر بابیم کت ریشک سفید خود و کت کمرک کود خود و دستکای لرزان خود هر وخت پشت خوده ده مو سنگ می داد… نزدیک رسیدم…
که بابهگک مه خو بورده، صدایش کدم بابه بابه… او وختا مردم زیاد موتکی نه شده بودین کسی کسی ره جان نمی گفت… مگم یگام تا آغا های خودانه آغاجان و بوبو های خودانه بوبو جان می گفتن… مام بوبو جان و آغا جان میگفتم … چند ته صدا صدا کدم بابه گکوم بیدار شد…
دست شه گرفتم بلند شد و لرزان لرزان سون دوارزی خانه دور خورد که پشت سنگ بودک، دمی حویلی که در آمدیم… بوی خوش قتخ آمد… ادېگکوم ده قات دود و پلود دیگدان گم بود… صدا کدم… ادې سلام… چی پختی… یا نو میپزی مه گشنه شدیم… بابیم گفت… نه نی الله بوتانی او به طارت مه تیار کو… فصل بهار بود و ضرورتی به او گرم نه بود…ادیم… سبیلی امو او طارت خودام خودش نه میگره…مه دستیگک افتاوه گرفتم و به دو رفتم ده سون شرشری او شرشری او مقید میامد و گا و ناگاه اگه خشک میشد… دگه سال از مدام میامد….خود شرشره عین از قلاوای بالا میامد و از باغ بابیم شان تیر می شد… به ذات خدا اگه دروغ بگویم…میگفتی امو شرشره شخصی از بابیم و ادیم بوده باشه… از باغ شان… از مابین گردانای انگور کته و انگورای شنگل خانی و کشمشی تیر می شد… از دن در باغ شان… بیرو میریخت … روبروی دروازی باغ دیوال قلای بابیم شان بود که ده یک جایش اوموریًگک بود… ما نه فامیدیم… که او نوبتکان اس… هر غایتی که دل ما میشد اوموری حویلی بابیم شانه وار می کدیم او می رفت ده حویلی… تا که بابیم یا ادیم خبر می شدین وختیا کردا نال او می شدین… بابیم شان که خبر میشدین سر ما خشم می کدن که حق مردم اس… چرا ده حولی بسته کدین… مگم یکی شانام یک ته چپیلاقام ما ره نه میزدین… مره بسیار دوستداشتین… یگام گنهگکی که
> می کدم ادیم خراباتی می گفتیم… پشت او رفتم که ده مو تاریکی صدای دو ته دخترا میایه…آلکینای شانوم ده سر پلوان شرشره ماندهگی بود و بحچ شان روشنی میکد… ادیم و بوبویم مره یاد داده بودین که هر جای رفتی خانی مردم، یا باغ مردم یا ده سقو خانه یا ده سر کاریز یا سر شرشره خلص هر جایی که رفتی یک سلفی ساختگی کو. یا توخ توخ کو تا مردمی که او جایا استین از آمدن و رفتنت خبر شوین…مام سلفه سلفه کده نزدیک شرشره شدم… خوب یک ساتکی بود، شرشر او… هوای بار و آسمان. روشن که ستارا نو نو سر میکشیدین …قصی… او دخترا چالان کده بود… سلفی مرام نشنیدین و غوم غوم کده روان بودین… مم خوده آرام گرفتم و دزهکی صداوای شانه گوش کدم… اگه نی بابیم مره قچار داده بود که گپ شنوی کسی ره نه بکنم…که چغلی میشه و گنام داره و آدمه بدام ملمایه… مه پشت او گپا نه گشتم… خدایی فمیدم که کامله و میترا ستن… بگویی تکت لاتری آغایم برآمده باشه از خوشی زیاد طارت کدن بابیم یادم رفت… قتخ خوش بوی که ادیم پخته بود یادم رفتین و خودم حیران پاییدم و گپای دخترا ره گوش کده می رفتم… جای پت شدنام نه بود خو مخصد..،گپ راس ده گوشایم میامدین…صدای مغبول میترا گک آمد که سر نسیم گپ میزد… باز سر ملک ریشخندی می کد… یک دفه گفت… به خدا راس میگم کامله… مره سیل کو ملکه سیل کو..،مردکی سفله… کامله گفت… ملک ملکه بان…. نسیم نسیم و عثمان عثمان بگو… دلم آمده بود ترقیا بترقه… میترسیدم که میترا چی خات گفت…شور خوردنی میترا گفت … مه دنیا که یک روزام بانه نسیمه میگرم …شکر آغایم آدم درس خانده و شار دیده اس… گپ مره قبول میکنه…اکه نکنام… رشکی رشکیام شوم از نسیم تیر نیستم… کامله گفتیش….خوارو نسیم بیچاره بسیار مشکلات داره او مایندر سرش بسیار ظلم می کنه بابیشام بی غیرت آدم اس …بسیار شوا ده خانی سگ خوش میتن… یک دفه صدای میترا بلند شد… گفت … کامله …خوراکم او خو خانی سگ اس ..، اگه نسیم … ده سر امی پلوان شرشرام خو کنه مه زنش می شم…. دست راس خوده طرف رارو بین شرشره و دیوار قلای کاکا پاینده خیل کد…کامله گفت … اینه عاشق پاک… از ما و تو … سرچپه شده کسی ره که تو دوست داری… اووام تره دوست داره … ولی یک مشکل داره که گفتمت… ولی بخت بد مره سیل کو … عثمانکه که مه دوست دارم …او کل هوش و فکرش سون توس…میترا گفت میفامم…از زیر نظر زیاد طرف مه
> می بینه..، آغای مام دوستش داره…. مه یک رقم می کنم که بفامه… مه ده قصدش نیستم …، طالع تو بر میکنه… ده می گپ و گوی بودن که میترا گفت… کامله صوب کدیم برو که بریم ناوخت شد.. کامله خنده کد و گفت …زمانه ره سیل کو امو آخر زمان که میگن امی اس دگه… عمرای ما ره دری “ سیل” کو…عشق و عاشقی ما ره سیل کو… آغایم و بیادرایم خبر شوین حلالم میکنین…باز او عثمانک چی خبر که چیگپ اس … او…دلخوده به توداده توبه نسیم …مه به عثمان…هنوز از دگا خبر نه داریم… مه که کل گپاره شنیدم …جگرخون و ارام کده کت افتاوی خالی پس خانه رفتم … که ادیم و بابیم …نماز جماعت میخانن…سلام گشتاندن سرم بسیار غالمغال کدن که کابل رفته بودی پشت او… حالی نماز خفتنه خاندیم ما… کجا بودی خراباتی … درس و سبقتام مالوم نیس … باز نه نه و بابیت ماره ملامت خات کدن… برو دستایته بشوی که اشکنی “پیاوه” خوبش پختیم کت نان گدوله …. مام دستای مه شستم و سر نان شیشتیم ده فکر خود و نسیم و کامله و میترا و گپای قایم میترا بودم که ادیم گوش مه کش کد …بی بسمالله انداخته میری … بگو بسمالله اول و آخر…. ادامه دارد…
سیمرغ سیمین تن رویا های من
بخش پنجم :
راه خانهی ما جادهی بی انتهای زندهگیست که در امتداد لحظه های گونهگون زندهگی ره می برند.
گاهی که آرزو های مان برای بودن مان در حیات انسانی سراغ می کنیم و زمانی که پستی های زندهگی را از بلندی های سبز هستی نگاه میکنیم و مادامی که به عروج میرویم و سرود تلخ روزگار را زمزمه می کنیم، آنگاهست مییابیم که نه توانستیم زندهگی را باخردورزی به پایان ببریم. عروج ما پهنای گستردهی معنایی نیست که برای آن خلق شدیم، چون ما نهتوانستیم باورمند حکمت و زیبایی خلقت خود باشیم. ما جاده های هموار زندهگی را با دستان گناه آلود خودمان نا هموار کردیم و خود مان را با
چشمان بینای بی تشخیص در وادی های هوس های زندهکی پهن کردیم و به دست عفریت قدرت و شهوت و مکنت دادیم، هیهات مال گفتیم و جان گفتیم و جهان گفتیم و نان گفتیم و و زر اندوختیم و یا در پی آن شدیم، نه به واعظ واعظ گوش دادیم و نه خود مان موعظهگر شدیم. جهان را یکسره از هم بریدیم و معنویت را نه شناختیم پرواز ابدی را نه شناختیم و به افول دست دوستی دادیم، رفتن سوی خدا را فراموش کردیم، گر زر به دست آوردیم قلب و دل را از دست دادیم و به آن هم بسنده نه کردیم با رسوایی ها در آمیختیم.
ای انسان بر شکوه تصنع دنیا دل مه بند ودر پی آن مهباش. وقتی بدانی که چرا؟ خالقت ترا خلق کرد، آنگاه می دانی که نه دانسته بودی.
من و تو فریاد باور های عصیان و عصیانگری هاستیم، گلو های ما اهتزاز ساز های سازگاری ها نیست، من و تو جولان فریبندهی طغیانگری هاستیم و من و تو بندهی ناسپاسی هاستیم، هر چند میدانیم که حکم روز جزا نزدیکتر از جان ماست و حکم او برای ماست تا الگو های زمردین حجب و حیا باشیم و معنویت را پیشه کنیم. او رهبری برای مان گماشت که نماد معنویت و باور بزرگ کردار و اخلاق بود و است، او فرامین الاهی را اندرباب باور های دینی و اسلامی ما برای ما گذاشت و از التفات خودش احادیث عظیمی به ما توشه داد. زهی انسان که نه دانست و در پیمان شکنی به صوب بی باوری ها رفت.
ما انسان هایی که دل آسمان ها را و دل شب ها را می شکافیم و مهتاب روشان و آفتاب رخشان و سوزان را به تسخیر می گیریم، چرا زندهگی را در روزگاران روشن برای همنوعان خود شبان تار جانگداز می سازیم.
ما رنگ پرخاشگر حضور مان آزمندی های زمانه را پر رنگ تر میکنیم و نه در حضور صلح می خرامیم و نه در بازار عاشقی خریدار پروپا قرصیم. ما ستورانی را که اربابان جعل و جهل اند به دست خود مان به لحاظ قدرت و ثروت و مکنت شان صدر نشین مهمل های مان میکنیم و عارفان و سالکان و دانایان را از در های مان می رانیم، به فقرا ترحمی نه داریم و به وزرا قد راست نه میکنیم و همچنان خمیده قامتیم مگر چرا؟ نه دانستیم که اگر آب را ایستایی مدام بدهیم میگندد و اگر مجال تحرک اش بدهیم رودبار حیات می شود.
دنیای عشق روحانی و عالم شور شهوانی درست مانند آب ایستا و رودبارحیات اند، که نه میگذارند عاشق عشق بمانیم.
عشق ما به معشوق ما و عشق ما به معبود ما دو لایه از هنر هستیست که بایستی مدام در کلام ما باشند.
و اما اگر در دار فانی به عشق انسانی می اندیشیم، سعی بلیغ ما آن باشد که عاشق انسانی باشیم.
سیمرغ سیمین تن رویا های من در عالم رونده و بازنده همان آهو چشمان و همان رنگینکمانی از زیبایی هاست که خرام خیال های او از راه خانهی ما تا دورای دور در این چرخ ناصبور میگذرند و سینه سینه سخن از شهر دلی که من دارم به سوی او پرواز مدام دارند و تنها خریدار بازار عشق او من ام، می دانم که سبد فروش عشق او عام نیست و تهی از بار عشق من نیست و گر سخن بر لب نه دارد آتشی افروخته در سینه دارد و پیام من برای او در
سی سال و اندی بیش این بود:
تصویر کوتاهی در لحظاتی که به عشق خود می اندیشم
من در استواری لحظه ها، من در امیدواری نگاه ها و من در قرار ها و بی قراری هایم از تو می گویم؛
ای ساربانِ کاروانِ اندوهِ دلِ دلداده و ای قامتِ بلندِ بیشکست، ترا دوست دارم، ترا دوستام میدانم و ترا با همه نیازَم میخواهم،