صنف نهم مکتب و در تایم پیشین لیسه ی دختران بودم. ارچند که شروع سال تعلیمی بود، اما هوا از ظهر تا عصر گرم شده بود. طرف های عصر، که وقت رخصتی تایم پیشین مکاتب می بود، باز هوا ملایم و معتدل می شد. مکتب ما تقریبن پانزده دقیقه با پای پیاده از خانه ی ما فاصله داشت. مثلی هر روز, ساعت پنج، از مکتب رخصت شدیم. دختران همه با لباس های سیاه، جراب های نیلون سیاه و چادر های سفید یا به سر یا مثلی مفلری به گردن و بیک های مکتب در شانه و یا در پشت شان، روی سرک و پیاده رو ها را بند انداخته بودند. بعضی شان عاجز بعضی سرشار بعضی ساجق می جویدند و می خندیدند و بلند بلند گپ می زدند تا رهگذران متوجه ی شان شوند. تعدادی از سربازان در دو طرف سرک های که به دروازه ی مکتب متصل شده بودند، ایستاده می شدند و پسران مزاحم را نمی گذاشتند که هنگام رخصتی دختران ، از آن سرکها عبور کنند و مزاحم دخترها شوند.
من اکثرن با همصنفی هایم حمیده و شکیلا که دوست های دوران مکتب متوسطه ام بودند، مکتب رفت و آمد می کردم. مگر آن روز آنها نیامده بودند و من تنها بودم. هنوز در کوچه ی که تا به حال بنام کوچه ی حمام چراغ علی یاد می شود، رسیده بودم و تقریبن چار، پنج دقیقه راه تا خانه مانده بود، که دیدم خواهرم که از من یک و نیم سال کوچکتر است، با پیراهن جالی زری سوسنی رنگ، برادر کوچکم را که شاید آنوقت یکساله بود، در بغل گرفته و برای اولین بار در ساعت رخصتی، به استقبالم می آید. دقیق در همین لحظه، پسری را که قبلن هیچگاه نه دیده بودم، از پیش ما گذشت و به من گفت،” مانده نه باشی! بخیر آمدی؟” من حیرت زده به او نگاه کردم. پسری بود شانزده یا هفده ساله. یک یا دو سال از من بزرگتر. معلوم می شد از پدر، پدر کابلی و شهر نشین است. چهره ی جذاب و سبزینه و قد متوسط و دهن کوچک داشت. موهایش را بلند زده بود. که می دیدی مشابهت زیادی به انیل کپور ممثل یا اکتر فلم های هندی داشت. جوابش را ندادم و وارخطا به خواهرم دیدم و هر دوی ما را خنده گک گرفت. کمی که پیش رفتیم، خواهرم در حالیکه تبسمی در لب داشت، ابرو های خود را تا و بالا کرد و به زبان اشاره به من فهماند که، ” ای کی بوددددد؟”
و من شانه هایم را بالا انداختم و لب هایم را جمع کردم، یعنی در جواب، به زبان اشاره گفتم، “مچم.”
هر دوی ما خنده گک، خنده گک می کردیم و من در دلم خوش، خوشک بودم که،” اینه دگه به گفته دخترها، یک بچه ی مقبول، سرم پرزه رفت.
دلم می شد به عقب ببینم و او را تا آنجا که ممکن بود، تماشا کنم. اما گپ پدرم که دایم می گفت که در راه پشت سر تانرا دو باره نه بینید، یادم بود و مانع ام شد و براهی خود ادامه دادم. بعد از آنروز مرتب این پسر را گاه در سر کوچه گاه در آخر کوچه، گاه با بچه های دیگر و گاه تنها می دیدم. و می کوشیدم خودم را از دیدش پنهان کنم. از پدرم می ترسیدم. از مادرم که بسیار قهر می شد و گاهگاه خوب لت ما هم می کرد، می ترسیدم. از نام بدی می ترسیدم. می ترسیدم که مبادا کسی از کوچه ی ما نام مرا به بدی یاد کند. نمی خواستم که بچه های همسایه با دیدن من یکی به دیگری اشاره کنند و به قول پسرها بگویند، “اینه ای نفری فلانی است.”
نام او را نمی دانستم و جرات این را هم نمی کردم تا نامش را از کسی بپرسم، بین ما همصنفی ها نه رازی بود و نه چیزی پنهان می ماند. لذا من نیز به شکیلا و حمیده پسر مذکور را معرفی کرده بودم و برایشان گفته بودم که به من چی گفته بود. برای ما، همین قدر گپ هم بسیار کلان گپ بود. در مکتب که دخترها گاهگاهی شیطنت های می کردند، من هم دلم می خواست با آنها یکجا شوم و شوخی کنم، اما من زود پشیمان می شدم و از بازی دست می کشیدم. بیاد دارم که آن وقت، زمانیکه کدام معلم صاحب غیر حاضر می بود، صنف ها را تجزیه می کردند و در صنف های دیگر گاهی دخترانی شوخ و شنگ تری پیدا می شد که سر همصنفی های ما را می خارید. ما نیز بعضی روزها تجزیه می شدیم. یک روز در یکی از صنفهای که در منزل دوم بود و طرف کوچه، کلکین داشت و، چند تن از شاگردهای صنف ما را هم منتقل کردند که بین شان منهم بودم. یکی از همصنفان ما به مجردی که در صنف ۹ (واو) داخل شد ، عاجل اول دست انداخت و از درخت عکاسی پیش صنف، شاخه گلی کند و بعد به کلکین صنف بالا شد. در پایین، صحن حویلی مکتب با دیوار مکتب که با کوچه متصل بود، فاصله مناسبی داشت. با آنهم عالیه منتظر بود که یکی از کوچه بگذرد و شکار او شود. از طالع بد عالیه یک کاکای پیر و ریش دار با پیراهن تنبان نصواری و لنگی از کوچه گذشت. توبه خدایا! از دست این دختر ولله اگر کاکا آرام می ماند. عالیه اول اشپلاق کرد تا کاکا متوجه شود. وقتی کاکا به بالا نگاه کرد ،عالیه گل را بوسید و به کاکا انداخت. من در پهلوی او ایستاده بودم، که یکبار کاکا به داو زدن و دشنام دادن شروع نه کرد. هی فحش و ناسزا می گفت… من که ارواحم قبض شده بود، عاجل از کلکین خیز زدم ولی عالیه هنوز هم طرف کاکا خودش را قواره می کرد و گاه شاخ برای خود درست می کرد و گاه با دست اشاره می کرد که کاکای ریشو. دخترانی که متوجه بودند همه می خندیدند اما من نمی خندیدم. خیلی ترسیده بودم . فکر می کردم کاکا حتما مکتب می آید، به اداره شکایت می کند و سر معلم ناجیه جان هم به صنف که، کاکا برایش نشانی می گوید، می آید و من و عالیه را چه جزا می دهد، خدا می داند. من تا آندم هیچگاهی جزایی نه شده بودم و نمی فهمیدم چه سزای را مستحق ایم. بنا بقیه اش را تصور نمی توانستم اما می دانستیم که ناجیه جان در جزا دادن به دخترها، در سطح لیسه های شهر کابل مشهور بود. یا الله اگر ناجیه جان مرا استعلام کند؟ اگر مادرم را مکتب طلب کند؟ اگر نگران صنف ما خبر شود؟ می فهمیدم مادرم از مکتب ما را خواهد کشید. خدایا چه خواهم کرد؟
کاکا داو خود را زد و رفت. روز گذشت و من به ناحق آنروز را سر خود زهرکردم. در حالیکه عالیه تمام روز بق بق می خندید و مرا می گفت، ” مرگ! تو چی بلا ترسوستی.”
یگان روز که در ساعت تفریح با همصنفی هایم به صحن و اطراف مکتب قدم می زدیم، در پشت تعمیر درختان بزرگ سنجد قرار داشتند. دخترها به این عقیده بودند که اگر از زیر درخت سنجد بگذری، عاشق می شوی و ما هم کوشش می کردیم از زیر درخت گذر ما نه شود. اما یک روز که من و فریبا با هم قدم می زدیم فریبا از من خواست تا از زیر درخت سنجد بگذریم و ببینیم چه می شود. اما اصل گپ این بود که دل ما هچ می شد که چنین اتفاقی برای ما بی افتد.
مدتی گذشت. یکروز که به نانوایی زنانه ی پیش حمام چراغ علی خمیر می بردم که عاطفه همصنفی مکتب متوسطه ی خودم را پیش خانه ی شان دیدم. در جریان صحبت بودیم که همان پسر سطل کثافات را از خانه بیرون کرد و مرا دید و به عاطفه سلام و علیک کرد و رفت. من جرات کردم و از عاطفه پرسیدم، ” ای کی بود؟ ” عاطفه گفت، ” کی ره میگی، هارونه میگی ؟” در دلم گفتم،” خوووو نامش هارون اس. ” گفتم، ” ها.” گفت پسر خالیم اس. گفتم، “خوووو! هم پسر خاله و هم همسایه” باز شروع کرد، ” یک دختر همسایه ی ما عایشه، هارونه دوست داره. هر وقت از بکس بی بی خود تکه های پیراهن تنبان و یخن های قندهاری ره دزدی می کنه و به هارون تحفه میته. هارونام تحفه هایشه بیغم می گیره.” با شنیدن این گپ خیلی زورم داده بود. و با خود فکر کردم، یعنی هارون با او دختر گپ می زند؟ حس حسادت کردم و دلم شکست. با خودم گفتم، “من که بی بی نه دارم که از بکس اش چیز های بدزدم و به هارون تحفه بدهم.” خودم هم چیزی خاصی جز قلم و کنابچه و بیک مکتبم نداشتم. نمی دانستم چه کنم. در فکر یافتن تحفه ی شده بودم که به هارون بدهم. باز گفتم، ” احمق ! چه میگی تو ؟ تو طرفش دیده نمی تانی باز تحفه برش می پالی؟ ” از مفکوره ام صرف نظر کردم.
چند روز بعد باز به نانوایی زنانه خمیر برده بودم و منتظر نوبتم ایستاده بودم. یک پنجابی که پیراهن سبز و شلوار زرد حلقه یی داشت و در عروسی خواهرم از روی لباس پستکارت (شری دیوی) پیش خیاط دوخته بودم، به تن داشتم و چادر نمازی هراتی سفید با گلهای ریزه ریزه که زیاد خوشم می آمد در سرم بود. یکبار متوجه شدم در پایم چیزی خورد. چون چیزی کوچکی بود به پایم دیدم و پس سرم را بلند کردم. دیدم باز چیزی در پایم می خورد و بار سوم، رویم را دور دادم. دیدم، هارون در پشتم در دهن دروازه نانوایی نشسته است. با دیدن او به یکباره گی آهنگی فلم هندی دل، (مجھے نیند نہ آیے، مدهوری در گوشهایم طنین افگند. او سنگچل های کوچک را در دستش گرفته و با سنگچل به پایم می زد. یک حسی عجیبی در من رخنه کرد. ترکیبی از عشق و ترس. هارون به من لبخند زد و من عاجل خاله نانوا را نگاه کردم که مبادا متوجه خنده ی او به طرف من شده باشد. و رویم را زود برگرداندم. هارون باز با سنگک ها به پایم می زد و حساب می کرد. یک دو سه چار…تا شش و بعدش از من آهسته پرسید، ” خمیر مارام زعاله می کنی؟” زغاله نمی گفت، زعاله می گفت. دیگر طرفش نه دیدم. به خاله نانوا گفت، “خاله خمیر ما ره زعاله کو و نان های خوبش خوبش پخته کو.” من به بطرف او دیدم و آهسته گفتم برو ازینجه! اینجه چی می کنی؟ با افتخار گفت،” خمیر آوردیم.” همانجا نشست. من که نانهایم در تنور بود و تقریبن پخته شده بودند، در دل می گفتم کاش نوبتم نمی رسید. اما چی می کردم نان ها را بالای تشت گذاشتم، سر خمیری را بالایش هموار کردم و براه افتادم. و او همانجا ماند. دیگر کم کم با او عادت کرده بودم.
بچه های منطقه ی ما در پیش روی خانه ی ما که میدانی بزرگی قرار داشت، و یک طرف دیگر میدانی به مکتب متوسطه ما منتهی می شد، و بین آنها یک بمبه ی آب صاف بود، یک میدان والیبال ساخته بودند و هرروز همانجا از دیگرها تا شام والیبال می کردند. هارون هم یکی از بازیکنان تیم شان بود و در سنتر والیبال می کرد. خوشبختانه کلکین آشپزخانه ی ما هم درست در مقابل میدان والیبال قرار داشت که یک کلکین کوچک بود و جالی اش بخاطر چسپیدن دود آشپزخانه و خاک کوچه کاملن سیاه و چرک شده بود و یک پاره گی در وسط هم داشت. من هم بخاطری که کسی آنجا متوجه ی کلکین نمی شد از همانجا والیبال را تماشا می کردم. بوی جالی کهنه و زنگ زده و خاک در دماغم داخل می شد که گاهی عطسه هم می زدم. از همان پاره گی جالی هارون را تعقیب می کردم که اکثرن پیراهن تنبان سیاه می پوشید و خیلی هم نمودش می داد. آستین ها را تا آرنج و پاچه های تنبانش را تا ساق، بالا می کرد. تا تپ تپ پای در دهلیز می شد، زود از سر اورسی آشپزخانه پایین می شدم تا مبادا کسی مرا آنجا ببیند.
شروع تابستان بود و هوا خوب گرم شده بود. سرکها خشک بودند و از طرف عصر مردم پیش خانه های شان را آبپاشی می کردند و هوا و فضا را رنگ و زیبایی خاصی می بخشید. یک روز طبق معمول که از مکتب می آمدم، که هارون سوار بایسکلش، اول از مقابلم نمایان شد. بعد به تیزی و کاکه گی مرا تعقیب کرد. او از من پیشتر می رفت و باز دور می خورد، که یکبار زنجیر بایسکل اش خطا خورد. بی چاره…! چقدر شرمیده باشد. بعدن همین قسم یکروز، یک حادثه ی مشابه با من شد، و آنوقت فهمیدم که هارون آنروز چی کشیده باشد. من زود زود می رفتم. وقتی پیش اش رسیدم به من گفت، ” بد دعا کدی، بایسکلم خراب شد.” واقعن! بددعا که نی، اما طالع کرده بودم. چون نمی خواستم هارون خانه ی ما را ببیند. با شتاب خود را به خانه رساندم. هنوز داخل خانه نه شده بودم که از دور متوجه شدم که بایسکل اش را باز سوار شده و چنان تیز می راند که گویی در مسابقه موتر سایکل رانی، با بایسکل اش شرکت کرده باشد. با عجله دروازه ی کوچه ی ما را باز کردم و داخل حویلی شدم و به همان شدت در را بستم. قلبم می تپید و گونه هایم داغ آمده بودند. نمی دانم آنروز مادرم آنجا چی می کرد که فکس در پشت دروازه ایستاده بود. وقتی مرا دید گفت، “چرا ایطو وارخطا هستی؟”
دروغ گفته نه توانستم و به مادرم گفتم که کسی با بایسکل اش تعقیبم می کند. مادرم پرسید، ” کی؟”
گفتم، ” مچم!”
گفت،” اگر می شناسیش بگو بیایه خواستگاری.” گفتم اینه بخیر و طرف خانه رفتم. به تشویش شدم. حالا دیگر او می خواست مرا تعقیب کند؟ از همان لحظه که حواسم پرت و فکرم خراب شد. ارچند که راهم کمی دور می شد. دیگر از راه سرک چار نمی رفتم. اینبار که از مکتب می آمدیم، باز در لب سرک عمومی با دو تا از رفقایش با من سر خورد. باز سیاه پوشیده بود تا زیبا جلوه کند. اکثرن سیاه می پوشید. شاید می دانست رنگ سیاه نمودش می دهد. وقتی از پیشم می گذشت، دیدم سگرتی در دستش است و مرا که دید، سگرتی خود را پنهان کرد و به من نزدیک شد تا چیزی بگوید. گفتم اش، ” برو که ایطو سیلی های بزنمت.” با دست خودش چند سیلی بر صورت خود حواله کرد و گفت،” بزن، بزن، سیلی گکهای تو چی اس؟!” چیزی نه گفتم و با حمیده و شکیلا هر سه خود را کشیدیم و رفتیم. من که راهی مکتب را توانسته بودم تغیر بدهم اما تغیر راه نانوایی زنانه امکان ناپذیر بود. چون دو تا نانوایی زنانه داشتیم که هر دو در سرک چار، یعنی سرک خانه هارون شان بود. نمی دانم چرا اما دیگر وقتی از خانه بیرون می برامدم همه جا بوی او بود. آفتاب ، سبزه، دیوار، ابر در همه چیز و همه جا چهره ی او پیشم مجسم می شد. می دانستم آنوقت یعنی سال های حکومت داکتر نجیب الله، مردم بیشتر توجه به ادامه ی تحصیل داشتند و هم تا عسکری نمی کردند، کسی برای شان زن نمی گرفت. و مردم هم دختران خود را به کسی که گرمی و سردی پیره و سربازی را نه چشیده بود، دختران شان را نمی دادند. سنی که من داشتم، هنوز حتی در افغانستان سن ازدواج نه بود. و سنی که او داشت هم فرسنگ ها ازین موضوعات دور بود. من سخت به دروس و مکتبم علاقه داشتم. بنا هیچ فایده ی نه داشت که به محبت او لبخند می زدم و ناحق خودم و فامیلم را در کوچه دهان به دهان می انداختم. ار چند سنم خورد بود، اما حفظ عزت و نام فامیلی ام را خوب یاد داشتم. همیشه گپ های پدر و مادرم در گوشم بود. و هر قدمی که می گذاشتم، نمی دانم که آیا یقین داشتم که پدرم مرا در هر جا که باشم می بیند و یا اینکه هیچگاهی نمی خواستم اعتماد پدرم را که بالای ما داشت بشکنانم. هر چی بود، ترسی عجیبی داشتیم و حرکات خود را مدام کنترول می کردیم.
چند ماه گذشته بود و خزان بود. درختان جامه های زرد و سرخ خود را پوشیده بودند و هر روز زر های خود را می تکاندند و سرک ها و بخصوص پیاده رو ها را با فرش طلایی می پوشاندند. هوا هم دگر کم کم سرد شده می رفت و امتحان های مکتب هم نزدیک بود. اما هنوز هارون صدای از من نشنیده بود. یکروز که در سرک خامه بطرف قلعه ی موسی روان بودم که در پیش چوب فروشی حمام، باز هارون را در مقابلم یافتم. حالی دیگر می دانست که من اهمیتی برایش نمی دهم. اما وقتی از پهلویم گذشت، باز دهان خود را گرفته نه توانست و آهنگی هندی را که فلم اش جدیدن در سینما آمده بود، زمزمه کرد. “دل، جگر ، نظر کیا هے، میں تو تیرے لیے جان بهی دے دو!”
آهنگش سالها در گوشم زمزمه می شد و هر بار که هارون یادم می آمد، احساسی عجیبی به من دست می داد. لبانم را باز می کردم تا بخندم و دفعتن لبانم تاب می خورد، تبسم بیچاره در لبانم خشک می شد و چشمانم به زمین پیش پایم می افتادند و شکل یک آدمک متاسف و ناچار را بخود می گرفتم.
سال دوم آشنایی ما بود. فصل گرما و ماه سنبله بود. باز من بودم و خمیر بردن و نانوایی زنانه. در بازگشت که می خواستم از گولایی کوچکی، کوچه حمام به کوچه ی که طرف خانه ی ما می رفت دور بخورم که فکس در همین قسمت هارون نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. در دستش نمی دانم تسبیح بود و یا چوبک، یادم نیست. وقتی دیدمش دفعتن قلبم تکان خورد و بزمین پیش پایش افتاد. از جایش بلند شد، نامم را گرفت. “رویا! ” خود را باخته بودم. آخر نامم را از زبانش می شنیدم. یکباره تصور کردم که با کی ها در مورد من گپ زده باشد؟ از کی نام مرا پرسیده باشد؟ داغ آمدم، گوشهایم داغ شدند، گونه هایم داغ آمدند. بدنم به لرزه افتاد. او خدا حالا چی کنم؟ نامم را یاد گرفت. گفت، “رویا! یک توته نان خو برم بتی.”
های خدا! کاملن مثل خود ما گپ می زد، مثلی ما، سچه کابلی گپ می زد. گپ زدن ما، طرز لباس پوشیدن ما، رنگ جلد ما، رنگ موهای ما، منطقه ی ما ، ناحیه ای ما، دین ما مذهب ما همه یکی بودند.
نمی دانم چطور شد که لب گشودم و خواستم اینبار گپ اش را بی جواب نمانم و اقلن چیزی بگویم. گفتم، ” پس شو! نان ما امروز خوبش نامده.” تا سه چار قدم رفتم که سرپایی گلابی پلاستیکی ام که خواهر بزرگم برایم تحفه داده بود، کنده شد. الله! حالی چی کنم؟ بدبخت شدم! خیله شدم! به یک پیسه شدم! هولااااا، ای چپلک هم حالی باید کنده می شد؟ خدام چی قواره ی شده بودم. از شرم و خجالت می خواستم جابجا ناپدید شوم. مجبور شدم چپلکم را جور کنم. نمی شد که پای لچ بروم. دکمه ی سرپایی را به جایش انداختم و بسم الله گفته براه افتادم. نی…. به لحاظ خدا…. باز خطا خورد. طرف هارون دگر ندیدم . نمی دانم کجا شد. بود یا رفته بود. اما من دگر آبی دهنم خشک شده بود و پایم مثلی کوه سنگین شده بود که نمیتوانستم از جایش برش دارم. اگر چنین کاری حالا با من شود، چی خواهم کرد؟ …..
معلوم دار است که هیچ نمی شرمم. چپلک است دگر، کنده می شود، اینکه ساخت دست من نیست. کنده شد چپلکم را بدست می گیرم و به چشمان همه لق لق می بینم و بی هیچ شرمی به راه می افتم. و یا چپلکم را دور می اندازم و پای برهنه به احتیاط تا خانه می روم. خوب دگر… نوجوانی … دیوانه گی… عجب بیعقل می باشد آدم.
بهر صورت آنروز سخت و قیامت، هم گذشت.
فصل ها پی هم تبدیل می شدند. زمستان آمد و بهار شد. نمی دانم کسی بیاد دارد یا نه، اما من خوب بیاد دارم که هنگامی که بهار می شد، بوی عجیبی تازه گی و باران و شروع مکتب همه جا را فرا می گرفت. آفتاب رنگش نورانی تر می شد. ابر ها تاریکتر و غر غر رعد و برق بیشتر می شد. باران هم خیلی به شدت می بارید شگوفه ها را پایین می ریخت و فضا را عطرآگین می ساخت. و لباس های شاگردان مکتب را که اکثرن موزه های پلاستیکی ضد باران داشتند تر و آب چکان می کرد. از ناوه ها آب گل آلود و خوشبوی خاک و کاهگل فواره می کرد. دریایی کابل مست می شد. اما کوچه ها در آب غرق نمی شدند چون نیت های مردم، کوچه ها هم صاف و پاک بودند. وقتی باران می ایستاد قطرات زیبا و پاک باران از روی گلبرگ ها و شگوفه ها آهسته آهسته بزمین می ریختند و صدای چرچر پرنده گان که در باران مخفی شده بودند باز بالا می شد و جیک جیک کنان هر طرف بال و پر شان باز می شد. و چون آسمان از ابر خالی می شد، صاف و شفاف به رنگ فیروزه یی یا آبی روشن در می آمد و در بین آسمان، خورشید طلایی چشمک زنان به مردم پاک دل و صاف طنیت ما سلام می کرد. باز من بودم و مکتب و کتاب و کتابچه و کارخانگی و خمیر بردن. باز یکی از همین روزها که با شکیلا و حمیده طرف مکتب میرفتیم که با هارون سر خوردیم. در جایی که ایستاد بود، بوی چرس بود. برای ما خوب بهانه پیدا شد تا کنایه گویی و پرزه پرانی کنیم. طرف هارون دیدم و حمیده و شکیلا گفتم، “اوف چطور چرس بوی اس.” وقتی از مکتب بر گشتیم باز دم کوچه گک خورد دیدمش. اینبار کمی لبخند زدم. طرفم دید و گفت، ” خنده نکو! خوشم نامدی مره چرسی گفتی.” پوزخندی زدم و گذشتم.
باز چند ماه گذشت. باز در کوچه با تغاره ی خمیر با هارون سر خوردم. اینبار تنها نه بود، داود قدو بچه ی خواهر خوانده ی مادرم که در حویلی حمام، خانه ی کرایی داشتند با دو سه تن از بچه های منطقه همه یکجا ایستاده بودند. نزدیک تر که شدم در دستش پاکتی خطی را دیدم. به گمان اغلب، دستش را دراز کرد تا پاکت خط را در تشت خمیرم بی اندازد. که ارواح ام قبض شد. یادم نیست، چی گفت و چی نه گفت. اما عاجل تشتم را دور کردم و چنان فرار کردم که مرغی از روباهی فرار می کند. بپر که نمی پری. برو که نه میری.
همین روز، روز آخرم بود و دیگر حتی نانوانی هم نه رفتم و خواهرم بجایم می رفت. بزودی ۸ ثور شد و حکومت داکتر نجیب الله سقوط کرد و مجاهدین به کابل سر کشیدند. بعضی از بچه های منطقه ی ما چه نانوا بود و چه گدا، همه دستمالی به سر بستند و بیرق مجاهدین را بالا کردند و با آنها یکی شده پوسته های را در سر کوچه و آخر کوچه ساختند و به چور و چپاول مردم و اذیت و آزار دختران و زنان شروع کردند. ما که قبلن چنین وضعیتی را هیچگاهی ندیده بودیم، مجبور شدیم به خانه بنشینیم و دیگر مکتب نرویم. کم کم اوضاع وخیم تر شد و مکاتب هم تا امر ثانی رخصت شدند. جنگ های تنظیمی و راکت پراگنی ها آغاز شد. پدرم بار و بستر ما را بست و راهی پشاور پاکستان خانه خاله ام شدیم. روزی آخری که پدرم پشتم آمده بود و مرا در پشت بایسکلش به خانه ی شریک کارش که او را کاکا می گفتیم می برد، که برای آخرین بار هارون را دیدم. پیراهن تنبان تربوزی رنگ به تن داشت و سگرتی به دست. با چند تن از بچه های منطقه به قهر و غضب بطرف نانوایی حاجی نادر روان بودند. فکر می کنم جنگ و زدنکی در راه بود. پدرم مرا که تنها در خانه مانده بودم و دیگران قبلن رفته بودند در پشت بایسکل خود شاند و ما حرکت کردیم و رفتیم. صبح در تاریکی ساعتهای دو بجه بود که ما را از خواب بیدار کردند و بالای یک لاری که کالاهای چند فامیل در آن بار بود و چادری را بر سر منی بیچاره کرده بودند، نشاندند و موتر به حرکت افتاد.
من و خواهرم در راه خیلی خوش بودیم که ما پاکستان پیش خاله ی خود که رفیق دوران طفولیت ما بود و سالها می شد مهاجر بود می رفتیم. وقتی به جلال آباد رسیدیم، گفتند راه تورخم بسته است و باید در جلال آباد بار خود را پایین کنیم. هوای جلال آباد خیلی گرم بود. هر قدر هوا را کش می کردیم، کم بود. طوری به نظر می رسید که اکسیجن هوا تمام شده و قسمی احساس می کردیم که در بین حمام داغ پر از تف قید ماندیم. خوب چاره نه بود و باید در جلال آباد مقیم می شدیم. تا شب خیمه های که UNHCR به مردم در نظر گرفته بودند، در باغ نارنج (ممتاز) زده شد و ما که نمی دانم چند فامیل می شدیم، مال های خود را به خیمه های ما انتقال دادیم و در جلال آباد برای مدت ده روز ماندیم. قصه ی این اقامت باشد برای بعد. پدرم از وضعیت پیش آمده، بسیار ناراحت بود و مدام می گفت که بهتر است به کابل برگردیم. اما ما که به شوق پاکستان آمده بودیم، نمی خواستیم بر گردیم. بالاخره نمی دانم کی پول گرفت و چند گرفت، مقصد ما را دو باره به لاری سوار کردند و راهی پاکستان شدیم. ما که از پاکستان تصور کاملن متفاوتی داشتیم، وقتی به کمپ شمشتو که مربوط حزب اسلامی می شد و خانه خاله ام هم در همان کمپ بود رسیدیم، احساس کردیم که باید به حرف پدرم می کردیم و از باغ ممتاز به کابل بر می گشتیم. سه ماه در کمپ شمشتو، مانند سه ماه در زندان گذراندیم و بعد از سه ماه، باز به پدر ما اصرار کردیم که ما را دو باره کابل ببرد. بالاخره پدرم که او هم در آنجا خسته و دلتنگ شده بود، تصمیم گرفت که به کابل برگردیم. ارچند که همه با بر گشتن به افغانستان احساس خوشی داشتیم، مگر من بیشتر. چون می دانستم که باز هارون را خواهم دید. کسی را که بیشتر از سه ماه شده بود ندیده بودم اش. صبح وقت نماز حرکت کردیم و وقتی که از دروازه تورخم گذشتیم، جغرافیه کاملن تغیر کرد و با قدم گذاشتن در خاک افغانستان، فکر کردیم آزاد شدیم و به باغ و چمن خود برگشتیم. در دروازه ی کابل چشم من به موتر گلپوش افتاد. حسی عجیبی کردم. فکر کردم عروسی می کنم که بدبختانه همان قسم هم شد. شب به کابل رسیدیم. ارچندی که برق نه بود اما با آنهم دیدن مکروریان ها ما را به وجد می آورد. وقتی به خانه رسیدیم شکر خدا را به جا آوردیم که دو باره در حویلی زیبایی خود نفس می کشیم. افسوس که نمی دانستیم که جنگ های تنظیمی مجبور ما می سازد، که باز خانه و ملک خود را ترک کنیم.
فردا صبح زود بیدار شدم و سراغ همصنفی هایم که همه خانه نشین شده بودند، رفتم. چند روز گذشت و از هارون خبری نه شد. بالاخره نمی دانم چطور اما از عاطفه قسمی دیگر پرسیدم، که تا نه بودیم چی گپها شد؟ عاطفه آهی کشیدو جواب داد، ” همو بچه خالیم هارون یادت اس؟” دلم بیجا شد. گفتم، ” ها یادم اس، همو ره که بنظرم تو هم دوست داشتی؟” گفت،” ها.” گفتم، “خو؟” ادامه داد. در تپه ی قلعه ی زمان خان راکت خورد. و یک پایش را تکه، تکه کرد. و پدرش که فقط یک بچه ی جوان و یک بچه ی دو ساله داشت، حویلی خود را عاجل فروخت و قاچاقی به طرف جرمنی رفتند. با شنیدن این خبر مانند بحر شده بودم گاهی که سطح بحر آرام و خاموش بنظر می رسد اما در عمق بحر طوفانها برپاست.
بعد از آن روز خیلی یادش می کردم. تا مدتها یاد می کردم که هارون بیچاره چقدر درد کشیده باشد؟ چقدر گریه کرده باشد؟ بالای پدر و مادرش چی اندازه سخت گذشته باشد؟ و بالای خودش که پایش را تقریبن از دست داده بود چی گذشته باشد؟ گریه می کردم، خوابش می دیدم. اما دیگر از او خبری نه شد.
بلی! هارون برای همیش ناپدید شد.
پایان
۲۸ می سال ۲۰۲۱