
دیروز پیرمرد به خانه آمد، راستش بیچاره با پیشانی ترشی من روبهرو شد.
گفتم: ده ای روزهایی کرونایی چند قیمته چرا ده خانه نمیمانی؟
گفت: بمان ای بدخُلقیهای خوده، یک دقیقه خانهات آمدیم ، یک پیاله چای نداده شروع کدی به وصیت و نصحیت.
راستش شرمیدم و خاموش شدم. پیرمرد پس از لحظهیی سکوت گفت: میدانی امشب خواب خطرناکی دیدم.
با وارخطایی گفتم: چه خواب خطرناک؟
با تعجب گفتم: خو آخر جوبایدن از خر شیطان خود پایین آمد و المتفکر را به امریکاه خواست!
پیرمرد زد به خنده و گفت: به بیردی گفتن بمان جوبایدن کجا و عزراییل کجا؟
گفتم: خوب حالا آن آهن دیگر آهن سرد میکوبد!
پیرمرد با خشم گفت: مه چه میگم دمبورهام چه میگوید!
پیرمرد پرسید: میدانی باز چه شد؟
گفتم: چه میدانم، من که خواب ندیدهام.
تلویزیون را روشن میکنم که امرالله خان میگوید من به امر خداوند می گویم:
– بزنید بر فرق تیکه داران قومی،
– بزنید بر فرق دزدان اریکه نشین،
– بزنید بر فرق قاچاقبران مواد مخدر،
– بزنید بر فرق دزدان مدنی و روشنفکران دهنکرایی،
– بزنید بر فرق شاعران و نویسندهگان اجارهیی،
– بزنید بر فرق چپه کنندهگان پایههای برق،
– بزنید بر فرق تیکه داران جهادی،
– بزنید به فرق طالب، سر بزنید و سنگر ندهید.
بزنید بر فرق جاسوسان درون دولتی،
همه اش بزن بزن بود، دیگرایش از یادم رفته!
گفت: صبر کن ، بشنو که دیگه چه گفت!
گفت: باور کن همین حالا از ترس گلویم خشکیده، یک پیاله چای نداری؟
یک لحظه حس کردم دلم مانند برگ بید میلرزد، دهنم خشک شده بود، یک شپ چای گرفتم ، گفتم باز بیداری شدی؟
همین گونه فریاد میزدم که یک بار حس کردم یک کاسه قوغ آتش بر روی و بر سینهام فروریخت!
متوجه شدم پیرمرد بر روی خود آرام آرام دست میکشد.