مافیای سیاسی : استادپرتو نادری

دیروز پیرمرد به خانه آمد، راستش بی‌چاره با پیشانی ترشی من رو‌به‌رو شد. 

گفتم: ده ای روزهایی کرونایی چند قیمته چرا ده خانه نمی‌مانی؟

گفت: بمان  ای بدخُلقی‌های خوده، یک دقیقه خانه‌ات آمدیم ، یک پیاله چای نداده شروع کدی به وصیت و نصحیت.

راستش شرمیدم و خاموش شدم. پیرمرد پس از لحظه‌یی سکوت گفت: می‌دانی امشب خواب خطرناکی دیدم.

با وارخطایی گفتم: چه خواب خطرناک؟

گفت: می‌دانی خواب دیدم زبانم بریده باد! که المتفکر سوار بر شتر جمازهء دو کوهانهء تفکر خویش رفته است پشت هفت کوه سیاه به دیدار حضرت عزراییل!

با تعجب گفتم: خو آخر جوبایدن از خر شیطان خود پایین آمد و المتفکر را به امریکاه خواست!

پیرمرد زد به خنده و گفت: به بیردی گفتن بمان جوبایدن کجا و عزراییل کجا؟

گفتم: چه دیگه؟

گفت: رفته نزد عزراییل تا به خواب همیشه‌گی برود که بی‌چاره برای آبادی این ملک زباد زحمت کشید و در شبانه روز چهل و هشت ساعت کار کرد؛ اما همه‌اش همان آب در هاون کوفتن بود!

گفتم: خوب حالا آن آهن دیگر آهن سرد می‌کوبد!

پیرمرد با خشم گفت: مه چه میگم دمبوره‌ام چه می‌گوید!

گفتم: خی چه دیگه!

گفت: می‌دانی ، همین که المتفکر در خانهء عزراییل پلک روی پلک گذاشت، معاونش امرالله صالح به جای آن که قرآن را باز کند و آیه‌یی در حق او بخواند، قانون اساسی را باز می کند و خیز بر می‌داشت بر چوکی المتفکر!

پیرمرد پرسید: می‌دانی باز چه شد؟

گفتم: چه می‌دانم، من که خواب ندیده‌ام.

او گفت: صالح  پس از پس از رسیدن به چوکی المتفکر، یک غند ضربه می‌سازد، به نام ضربت الجهوریت الافغانیه! همه مسلح تا به دندان!

تلویزیون را روشن می‌کنم که امرالله خان می‌گوید من به امر خداوند می گویم: 

– بزنید بر فرق مافیای سیاسی،

– بزنید بر فرق تیکه داران قومی،

– بزنید بر فرق دزدان اریکه نشین،

– بزنید بر فرق زمین خوران،

– بزنید بر فرق قاچاق‌بران مواد مخدر،

– بزنید بر فرق دزدان مدنی و روشن‌فکران دهن‌کرایی،

– بزنید بر فرق شاعران و نویسنده‌گان اجاره‌یی،

– بزنید بر فرق  چپه کننده‌گان پایه‌های برق،

– بزنید بر فرق آدم ربایان،

– بزنید بر فرق تیکه داران جهادی،

– بزنید به فرق طالب، سر بزنید و سنگر ندهید.

بزنید بر فرق انتحاری‌ها،

بزنید بر فرق جاسوسان درون دولتی،

همه اش بزن بزن بود، دیگرایش از یادم رفته!

گفتم: این‌ها که کار خوب است.

گفت: صبر کن ، بشنو که دیگه چه گفت!

گفتم: خوب دیگه؟

گفت: باور کن همین حالا از ترس گلویم  خشکیده، یک پیاله چای نداری؟

پیالهء چای را که پیشش گذاشتم گفت: امرالله خان گلوی خود را صاف کرد و خطاب به مردم گفت: ای ملت شهید پرور افغانستان، خون دهنده‌گان همیشه‌گی تاریخ! خون شما به هدر نمی رود، من امرالله نام دارم، هرچه می‌گویم و هرچه می‌کنم به امر خدا می کنم. خوب بدانید که شما به یک حوض آب آلوده می‌مانید و در مبان شما این همه بلاها جای گرفته است، برای رسیدن و کشتن این همه بلاها باید این آب ایستاده با آتش تفنگ ضربت الجمهوریت الافغانیه کاملا خشک شود، دیگر چاره‌یی نیست.

 تشویش نکنید هرقدر شما را بکشند و بکشیم، شما مانند ریشهء کبل دوباره سبز می‌شوید، سر از همین لحظه غند ضربت‌الجمهوریت‌الافغانیه دست به کار می‌شود. برای جمهوریت‌الافغانیه یک ملیون افعان بس است.

یک لحظه حس کردم دلم مانند برگ بید می‌لرزد، دهنم خشک شده بود، یک شپ چای گرفتم ، گفتم باز بیداری شدی؟

گفت: کاش بیدار می‌شدم که نمی‌دیدم. صدای شلیک گلوله‌ها بود که در آسمان می پیچد ، مانند آن بود که شهر به هزاران دیک داغ بدل شده و هزارن تن در این دیگ‌هاجواری بریان می‌کنند. 

مردم در کوچه‌ها مانند توت تر می‌ریختند و در میان فریادهای مردم صداهای خشمگینی هم می‌پیچید که به امر خدا به امر خدا! امرالله، امرالله!

گفتم: همه مردم را کشتند؟

گفت: بسیار کشتند بسیار کشتند! و از کشته‌ها پشته‌ها ساختند؛ اما یک تعداد خود را به خانه‌های خود رساندند، دروازه های خانه‌های‌شان را قفل و زنجیر کردند و بر بام‌ها بالا شدند و هی فریاد می‌زدند: خدا همان کفن‌کش قدیم را بیامرزد! خدا همان کفن کش قدیم را بیامرزد!

برخاستم و از کلکین به بیرون نگاه کردم، مردمان چنان رمهء گوسفندان نشخوارکنان به راه خود می رفتند و من به سوی‌شان فریاد زدم: خدا همان کفن‌کش قدیم را بیامرزد! خدا کفن‌کش قدیم را بیامرزد! مردم به سوی من دیدند و خندیدند. شاید پنداشتند که من دیوانه شده‌ام.

همین گونه فریاد می‌زدم که یک بار حس کردم یک کاسه قوغ آتش بر روی و بر سینه‌ام فروریخت!

چیغ‌ زده از خواب پریدم، دیدم خانمم که چیغ و فریاد مرا در خواب شنیده بود، یک کاسه آب داغ را بر روی و سینهء من ریخته بود تا بیدار شوم.

متوجه شدم پیرمرد بر روی خود آرام آرام دست می‌کشد.

دیگر چیزی نگفت: سیمای ترسناکی پیدا کرده بود. من هم سرم را پایین انداختم و چیزی نپرسیدم. من هم ترسیده بودم.

چند دقیقه پیرمرد خاموش ماند تا این که با خسته‌گی از جای برخاست و با خود تکرار می‌کرد: از بد بدترش توبه!

از بد بدترش توبه! از بهر کیک پوستین را می‌سوزد. در ذهنم صدای مولانا پیچید: بهر کیکی نو گلیمی را مسوز!

پیرمرد، همین که دروازهء خانه را باز که برود روی برگشتاند و گفت: هوش کده باشی که خواب مرا در فیس‌بوک ننویسی که امرالله خان صالح خود گفته است که من مرد استخباراتی هستم و حافظهء قوی ندارم.

نشود که نوشته در یادش بماند و بعد دما از روزگار ما بکشد!

پرتونادری