بعد از آن روز زحل دگر اجازه ی رفتن به خانه ی مادرش را از دست داد. اما اعضای فامیل اش هنوز می توانستند به دیدن زحل بیایند. سارا هم نظر به مشکلاتی که داشت نمی توانست زود زود به دیدن زحل بیاید. ماما شیر هم بیچاره با یک پا کجا می رفت. و ماما صفی خود بیچاره در مشکلات خانه و اقتصاد غرق بود. زحل از مادرش چیزی دگر نمی خواست اما مدام که سارا می آمد زحل ازو میخواست از شهر با خود برای خودش و فرزندان خانه پاپوش حتمن بی آورد.
سارا هر باری که می آمد از ظلم که در حق زحل شده می رفت خبر می شد و کاری هم از دستش بر نمی آمد.
سارا که دیگر تاب دیدن درد های دخترش برایش نمانده بود، تصمیم گرفت که بار و بستر خود را ببندند و به یک بهانه ی زحل را گرفته به ایران مهاجر شوند. چون هوا سرد می شد، لذا او می خواست هر چی زودتر به سفر اقدام کنند. معلوم نه شد از کجا، یا زحل متوجه نبوده جایی یاد کرده و یا کسی گفتگوی شان را شنیده بود، اما از بخت بد سردار ولی از موضوع آگاه شد و دیگر رفت و آمد سارا و اعضای فامیلش را در خانه ی خود متوقف ساخت و اخطار داد که اگر مرگ نمی خواهند دیگر بطرف خانه ی او قدم نه گذارند.
و زحل را در حالیکه آبستن بود، در تهکوی برای دو روز بدون آب و نان قید کردند. ارچند زحل کدام روز خوشی در آن خانه نه داشت، اما بعد از آن روز رابطه ی شان تیره تر شد.
گاهی زحل با خود می گفت که اگر نصیب اش همین بوده باید با همین شوهر بسازد و تقدیر خود را بپذیرد، مگر هر باری که به طرف سردار ولی می دید، نفرت اش شدید و شدید تر می شد. و خاپیری نیز لحظه ی نمی گذاشت که سردار ولی با زحل خوش باشد و یا تنها بنشیند و به یک بهانه یا خودش را می رساند یا اولاد هایش را می فرستاد تا سردار ولی را نگذارند تنها با زحل باشد. شبها نیز با زحل در اتاقش می خوابید.
چار سال گذشت و زحل دو پسر پشت به پشت به دنیا آورد و بین خاندان خسران اش کم کم جا پیدا کرد. اما خاپیری و اولاد هایش همچنان از زحل و فرزندانش نفرت داشتند. زحل با وجودیکه از سردار ولی نفرت داشت ولی به فرزندانش توجه می کرد. او زیاد می کوشید که پسرانش خوب تربیت شوند. پاک، منظم و متفاوت تر از دیگر اطفال خانه باشند. پای برهنه همچو دگر اطفال هر طرف ندوند و غذای صحی و مناسب بخورند. از مگس و مکروب و بوی و تعفن تا می توانست می کوشید آنها را دور نگهدارد. با وجود آنهمه کوشش های که می کرد نمی توانست آنچنانی که آرزو می کرد کار ها پیش برود، چون موانع سد راهش بسیار بود.
زحل که آن همه سالها را به رنج سپری کرده بود، به یک زنی مریض و رنجور مبدل شده بود. روز به روز رنگ پوستش و سفیدی چشمانش زرد و زردتر می شد. دلتنگی و بیتابی اش بیشتر می شد. اشتهایش را بکلی از دست داده بود و اکثرن از درد بالای شکمش شکایت داشت.
با ضعف و خستگی که بیشتر روزها داشت حتی پسرانش را هم، وقت کافی و محبت داده نمی توانست.
شبها تا صبح نالش می کرد و روز های که بهتر می بود، مانند جسمی خالی و بیروح به حویلی پایین و بالا می رفت. مدام سرش را که درد داشت می بست. چند بار برایش پیاز و سیر را دم کردند تا اگر زردی یا یرقان او را از بین ببرد. بعضی دوا های خانگی هم برای رفع زردی برایش تهیه می کردند و می خوراندند که اثری هیچ نمی کرد. دیگر از کار های خانه و فرزندان خود بکلی مراقبت نمی توانست. شبها خوابش نمی برد. همان وقت تصمیم گرفت، کتابچه ی پیدا کند و تمام درد ها و سختی های که در خانه ی شوهرش کشیده در آن یادداشت کند. دگر از مردن و کشته شدن هراسی نه داشت. در حقیقت خودش می خواست زودتر بمیرد و یا کشته شود.
همین بود که درد های دل خود را با صفحات سفید کتابچه در میان می گذاشت. او سعی می کرد تا از راز یادداشت ها تا تکمیل شدن آن کسی از آنچه می نویسد، ملتفت نه شود. به دزدی می نوشت و کتابچه را زیر بکس خود پنهان می کرد.
کم کم موهای سر زحل به ریزش آغاز کردند. و اینجا بود که باندی به سردار ولی پیشنهاد کرد که او را به شفاخانه ببرد و تداوی کند. چرا که باج او و اولادهایش بالای دیگران افتاده بود.
فصل خزان و برگ ریزان بود. درختان چون رخسار زحل زرد و خشک شده بودند و برگها مثلی موهای زحل بدون لرزشی از هوا، به زمین می ریختند و از زیبایی درخت می کاستند.
سردار ولی پسرش را با یک بادی گارد موظف ساخت تا زحل و خواهرش را با خود به کابل ببرد.
بعد از ساعتی آنها به کابل داخل شدند. زحل که چند سال بعد هوایی کابل به رویش می زد احساسی آرامش می کرد.
او آرزو می کرد، بال پیدا کند و بپرد و راسن پیش سارا و نزدیکانش برگردد. هر طرف شهر برایش بوی مادرش را می داد.
تا منطقه ی کارته نو آمدند و زحل را به نزدیکترین کلینک صحی آنجا بردند. خانمی داکتر که زن مسن، فربه و قد بلند بود، با زحل صحبت می کرد و شوهرش در اتاق دیگر قرار داشت که زحل او را دیده نمی توانست. البته صدایش را می شنید. خانمی داکتر مشکلات زحل را یادداشت می کرد. بعدن رفت تا با داکتر که شوهرش بود در مورد صحبت کند. ده دقیقه بعد بر گشت و گفت که زحل باید پیش داکتر متخصص برده شود و اینکه مطمین است که او بستری می شود و علاوه کرد که هر چی زودتر او را به شفاخانه ابن سینا یا میوند که فاصله ی کمتر از آنجا داشت، ببرند. پسر سردار ولی بخاطریکه از راه دور آمده بودند، حوصله ی باز گشت به قریه و دوباره آمدن را نداشت، زحل را به شفاخانه ی میوند برد. داکتر متخصص داخله برای او آزمایش های خون و ادرار و مواد غایطه نوشت تا هر چی عاجلتر آزمایش شود. بعد از اجرایی معاینات زحل را به خانه بردند چون برای نتیجه وقت کافی لازم بود. زحل که بخانه رفت ، بعد از دیدن پسران و خشویش کتابچه را برداشت تا واقعات آن روز را نیز درج آن کند. ازینکه وضع مناسبی نه داشت و در راه هم حالت تهوع داشت، در اتاق اریکینک را روشن ماند و تا توانست نوشت. چند روز گذشت و تصادفن همان روزی طوفانی موفق شد از خانه براید و خودش را به دکان من برساند و ناپدید شود.
لحافم را در رویم گذاشتم و به صدایی بلند گریستم. خانم ام وارخطا از خواب پرید و پیشم آمد و احوالم را پرسید. گپ زده نه توانستم و کتابچه را در مقابلش گذاشتم و در جایم نشستم و پشت انگشتانم را روی دهانم گذاشتم و چشمانم را از بطرف دور دادم.
خانم ام کتابچه را ورق می زد و به من نگاه می کرد. چشمانم را بستم. بغض گلویم را گرفته بود. کمی سرفه کردم تا راه گلویم صاف شود. گفتم: ” چطور خدا قهر نه شه؟ چطور یک انسان می تانه بالای هم نوع خود، بالای یک مظلوم، تنها، بیچاره و یتیم تا ای حد ظلم کند؟” و اوف کشیدم. دلم تنگ شد و از اتاق برآمدم.
صبح زود بجای دکان بطرف اولین آدرسی که زحل در کتابچه ذکر کرده بود، حرکت کردم و ساعت های ده بجه به آدرس خانه ی سارا رسیدم.
دلم می تپید. احساس عجیبی داشتم. فکر می کردم همه را می شناسم و سالها با آنها زنده گی کرده ام. سارا را بهتر از همه می شناختم. اپارتمان شانرا طوری که زحل نوشته بود یافتم. وقتی به دروازه رسیدم نفسی عمیقی کشیدم و دروازه را تک تک زدم. صدایی پسری که صدایش مرغک شده بود، پرسید: کیست؟ گفتم من هستم نور احمد همسایه ی زحل. با شنیدن نام زحل دروازه را فورآ باز کرد و زهره را صدا زد. زهره وارخطا آمد. دخترک قد بلند و لاغر می نمود. با چادر سیاه و بزرگی سر و رویش را پوشانده بود و فقط یک چشمش دیده می شد. بعد از مطمین شدن که آنها خواهر و برادر زحل هستند، به آنها گفتم که من وقت زیاد نه دارم. کتابچه ی که امانت زحل بود را با آدرس دکان برایشان دادم و گفتم که هر وقت میخواستند بیایند، اول حتمن سری به دکان من بزنند و چون تنها بودند داخل نه رفتم و خانه ی شان را ترک کردم.
دلم آرام شد. فکر می کردم که اولین کار نیکی بود که در زنده گی ام انجام داده بودم. قلبم احساس راحت و آرامش می کرد. به اندازه ی که جرک جرک نیورون های مغزم را که خوش بودند، احساس می کردم.
حوالی ساعت سه بعد از ظهربه دکان رسیدم و دکان را برای مشتریان باز کردم.
فردای آنروز که هوا باز خیلی سرد و ابری بود، منتظر سارا بودم که حتمن می آید و همانطور هم شد. ساعت نو صبح بود که یک زن با مردی معیوب که نا آشنا، اما بیگانه نبودند، به دکان داخل شدند و سلام کردند. تبسمی کردم و خوش آمدید گفتم. حتی قبلن دو تا چوکی را آماده مانده بودم و از آنها خواستم بنشینند. شیر چایی را که در ترموس تیار داشتم با مقداری کشمش پنیر در مقابل شان گذاشتم. حیران شده بودند. شیر مامای زحل خودش را بریده بریده معرفی کرد و من هم در جواب برایشان گفتم که می شناسم شان.
به آنها در مورد آن شام، زحل و کتابچه را که دو روز قبل دریافت کرده بودم، قصه کردم. و هم معذرت خواستم که مجبور شده بودم، یادداشت ها را یکبار بخوانم. سارا از من تشکری کرد و گفت که بخود زحمت دادی تا آنجا آمدی و اینکه هیچگاهی نیکی مرا فراموش نخواهند کرد. من هم در جواب از آنها تشکری کردم و علاوه نمودم که زحل نتیجه ی معایناتش را حتمن گرفته باشد. و برای شان پیشنهاد کردم که بروند و به آنها بگویند که زحل را زیاد خواب می بینند و خواهش و آرزوی دیدارش را دارند و تذکر دادم تا از یادداشت ها کسی بو نبرد. سارا هم موافقت کرد و بدون اینکه یک شپ از چایشان بنوشند، بلند شدند و اجازه ی رفتن خواستند. وقتی برآمدن از آنها خواهش کردم تا از جریانات مرا نیز ملتفت بسازند. پذیرفتند و رفتند.
طرف های شام بود که شیر پیش من آمد. از چهره اش هویدا بود خبری خوشی نه دارد.
نتایج زحل را گرفته بودند. زحل در مرحله ی آخر سرطان قرار داشت و چند روزی یا هفته و ماهی را زنده بود، کسی نمی دانست.
ادامه دارد….
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.