زمانی که ما پاکستان می رفتیم، عادله خاله ام با خسرش به حویلی ما کوچ آورده بودند. با بازگشت دوباره به وطن، ما به پاک کاری و صفایی خانه آغاز کردیم.
در همین روزهایی که ما سر و وضع مناسبی برای پذیرایی از مهمانان نداشتیم که از دوستان خسر خاله عادله به خانه ی آنها به عیادتش آمدند. خسر خاله عادله مردی پیری و زهیری بود. او چند بار دخترش را فرستاد تا مادرم را با مهمانان اش معرفی کند. مادرم که ذله و خسته بود از من و خواهرم خواست تا بدیدن آنها برویم و معذرت مادرم را به آنها برسانیم. در آنجا مردی که گمان می رفت با خانمش آمده بود اصلا پسری جوان و از بخت بد من مجرد بود. پسر به طرف من دزدکی می دید. من چادری گاچی که به سر داشتم را کش می کردم، تا خود را بیشتر بپوشانم. لذا به طرف خواهرم اشاره کردم که بهتر است براییم.دو روز بعد پیشین روز، دروازه ی کوچه ی ما تک تک شد. پسر خاله ام در را باز کرد.
از پشت کلکین دیدیم سه زن و یک مردی به سن های چهل و پنج ساله و راسا بطرف خانه ی ما آمدند. مادرم در دهن دروازه از آنها استقبال کرد و به اتاق سالون رهنمایی شان نمود. من برای آماده ساختن چای به آشپزخانه رفتم اما صدای آنها از اتاق می آمد من چای را آوردم و کم کم صحبت ها خصوصی تر شد و بالاخره زن عینکی که نامش گل مکی بود با مو های کوتاه که فکر میکردی رئیس کدام مرجع باشد، گفت: کامله جان ما بخاطر برادرم پشت دخترکت خواستگاری آمدیم. مادرم که قبلا هم می دانست که هدف آنها از آمدن چیست تبسمی کرد و پرسید:” من که دو دختر دارم یک قد.
شما درباره ی کدامشان صحبت می کنین؟” زن عینکی جواب داد: ” دختر کلانت دگه رابعه جان.” من و دختر خاله ام سعدیه، در اتاق پهلو صدای آنها را می شنیدم، و آنها را دزدکی می دیدیم. مادرم پرسید:” برادر تان چی کار میکنه؟” گل مکی گفت: نام خدا طرف سنش نبین ، ده همی قد مدیر اس.” از سعدیه پرسیدم: “مدیر؟ بنظرم چندان پست یا وظیفه ی نیس؟” سعدیه گفت: “چطور نی، بسیار وظیفه ی خوب اس.”مادرم بعد از مکثی چشمان خود را از گل قالین بلند کرد و در حالیکه دستانش را بهم می مالید، به آنها گفت: ” دخترم هنوز شانزده سال داره. صنف ده اس و فقط درس میخانه و کار خانه ره هم بلد نیس.” گل مکی گفت: “ما به مکتب رفتنش مشکل نداریم. و ای که کاره یاد نداره، خیر اس، کم کم یاد میگیره. مادرم گفت: “درست اس باشه با پدرش گپ میزنم. ببینم چی میگن باز شما احوال بگیرین. ” آن زمان مادرم ۳۵ سال داشت. و هیچ تجربه ی از شناخت آدمها نداشت. شب که پدرم آمد مادرم با او در مورد خواستگار ها صحبت کرد و از آنها که از اقارب دور پدرش و خسران خاله عادله بودند، توصیف بسیار کرد. پدرم که مادرم را خیلی دوست داشت و به هر تصمیم او احترام داشت، برایش گفت که دختر خودت است، اجازه ی عام و خاص از توست و از طرف من هم وکیل تو هستی. مادرم از این و آن پرسید و خاله عادله و بخصوص دختران اش، گفتند که تا جایی که میشناسیم، مردمی ساعت تیری هستند.ماماهایم که در دهات زندگی داشتند وقتی به دیدن مادرم آمدند. مادرم با آنها در مورد من مشورت کرد.
ماماهایم گفتند که شرایط امنیتی کشور خوب نیست بهتر است که دخترها را پشت بختشان بفرستید. مادرم هم که چند واقعه ی چور و تجاوز بالای زنان و دختران توسط مردمانی که نو از کوه پایین شده بودند را در کابل و اطراف شنیده بود، حرف آنها به دلش نشست و تصمیم به این شد که مرا نامزد کند. خواهرانم که بزرگتر از من، زمانی که از این موضوع آگاه شدند، بسیار متعجب شدند و گفتند که رابعه هنوز خیلی خورد است و وقت نامزدی اش نیست.اما ممانعت آنها نیز کارگر نشد وروز دیگر که خواستگار ها آمدند، مادرم از آنها خواست بار دگر پسرشان را هم با خود بیاورند. یک روز نگذشت که آنها با باز تشریف آوردند. من که تا آن موقع پسر را درست ندیده بودم، از داخل اتاق فرشی با سعدیه یکجا نگاه می کردیم. از سه متر فاصله تنها یک بغل صورتش را توانستم ببینم. پسر بسیار سنگین و با نزاکت معلوم می شد، و با نوک زبان صحبت می کرد. رنگ سبزه ی تیره داشت.آنها که رفتند مامایم به من گفت:” بچیم- بچه ۱۲ ره خانده، مردم شهر کهنه هستند.عسکری خوده تیرکده، ده مکتب رفتنت هم کاری ندارن. فعلن مهاجر هستن و شاید اقتصادی خوبی ندارن، اما مرد اس حتما برت یک زنده گی خوب جور می کنه.
من پلکک می زدم تا اشکهایم را پنهان کنم، به این فکر می کردم که اگر ها بگویم، دیگر خدا می داند بتوانم بخواب هایی که دیده ام برسم یا نه و اگر نه بگویم، تابکی پدر بیچاره ام بخاطر حفاظت ما هر شب پهره بدهد، تا آل و مالش را از شر شغالان اشرار بنام مجاهدین در شهر کابل ریخته اند مصون نگه دارد. در دو سنگ آرد مانده بودم. هر چند که دختری مستعد و دانایی بودم، اما نظر به سنم تا اندم خواستگاری را ساعتیری بیش فکر نمی کردم. لذا تصمیم ام را به بزرگان گذاشتم. می گويند، اگر مرد خوش قیافه و خوش اندام نه باشد، میتوان همرایش زنده گی کرد. اگر غریب و نا توان باشد می شود با او به یک بالین سر گذاشت. اگر کج خلق و نامهربان هم باشد، به یک شکلی همرایش گذاره خواهد شد. فقط مرد، بی غیرت یا بی حس نباشد که زن هرگز نمیتواند تحملش کند. زیرا زن، نه بخاطر نان ازدواج می کند، نه برای اینکه فامیل یا خانه ندارد. بلکه ازدواج می کند، تا همسرش برایش عزت و محبت دهد، تا در تنهایی و مشکل یار و غمخوار اش باشد.من هم از جمله ی همین زنان بودم که از وضعیت مادی زریال واقف بودم، اما چون برادر بزرگی در کنار ما نبود، فکر می کردم شوهرم مانند یک پسر بزرگ خانواده، مثلی برادر بزرگ ما، برای ما مهربان خواهد بود.
تصور می کردم، دگر پدرم با برادران کوچکم تنها نیست. حالا بازوی در کنار دارد که در مشکلات زنده گی تنهایش نمی گذارد. به همین ملحوظ، زریال را با وجودی که شخصی آیدلی من نبود قبول کردم. فقط خواست من از او این بود که من و فامیلم را صادقانه دوست بدارد و عزت من و والدین ام را عزت خود بداند.خ
همین بود که موضوع لفظ گرفتن با آنها در میان گذاشته شد و سه روز قبل از روزی مراسم زریال، گل مکی و ستوری خواهرانش خانه ی ما آمدند تا برای خرید به بازار برویم. همانجا من برای اولین بار زریال را درست نگاه کردم. موهای تونی تونی کوتاه خود را بالای پیشانی راست و خط کشی کرده بود. پیشانی بزرگی با بروت های انبوه و خیلی دراز که از دو طرف دهانش تا نزدیک زنخش می رسید داشت. جلد قهوه ی و تاریک با لبان خاکستری و رنگ دندانهایش که نشان می داد که اعتیاد به سگرت دارد. دندان های ثنایا اش از هم فاصله داشت که چهره اش را بدنما ساخته بود. چار دندان فک پایین هم واضحا معلوم می شد که مصنوعی هستند. یکبار دلم افتاد و به تقدیرم نفرین کردم.
اما از اینکه آبرو و عزت فامیلم برایم عزیز بود به رویم نیاوردم و خاموش ماندم. مادرم هیچ کسی از فامیل ما را برای رفتن به خرید با خود همراه نساخت و تنها من و مادرم با خویشاوند نو به بازار رفتیم. مادرم اقتصاد آنها را در نظر گرفته حتی به جایی دکانهایی شهرنو به مندوی رفتند. من همچو رئیس جمهور آن وقت سمبلیک بودم و انها همه چیز را ارزان و به پسند خود گرفتند. آن روز بجز پیراهنی با رنگ سرخ که رنگ دلخواهم بود، انرا هم پدر داماد حکم نموده بود که رنگ سفید باید خریداری شود. خلاصه خریداری و مراسم نامزدی به امید اینکه بعد از ازدواج با با خسرانم به مشکلی روبرو نشوم، بسیار ساده و غریبانه که حتی آرایشگاه هم نرفته بودم برگزار شد..یکی دو روز بعد، مادرم آنها را پایوازی کرد و همه رسومات پلک زدنی خاتمه یافت.فصل خزان و برگریزان و هوا سرد و خشک بود. مردم آماده گی زمستان را می گرفتند. فضا مانند گذشته ها خوشبو و صاف نبود. خاک و کثافات و ویرانی و مخروبه ها چهره ی شهر را بد صورت ساخته بود.شهر کابل و مردم گویی از عرش به فرش ریخته بودند. برای مردم به جز سگ جنگی و مرغ جنگی و ازدواج سرگرمی و مصروفیت نمانده بود.خسران من هم بخاطر اینکه از مصارف و جنجالهای نامزدی فرار کرده باشند، بخاطر عروسی عجله داشتند.مادرم باز همه چیز را به آنها واگذار کرد و گفت هر تاج می زنید بر سر خود میزنید. باز همان لحاظ و پاس مادرم و بق بق خنده های خواهران زریال در کوچه های مندوی پیچیدن گرفت و مرا یک بار دیگر مانند یک سمبل به بازار ها پایین و بالا با خود می کشاندند.سه روز قبل از محفل، من کتاب های خود را جمع کردم و در کارتنی گذاشتم. هنگامی جمع کردن، هر کتابم را جداگانه در دست می گرفتم. پوشش را لمس می کردم. ورق هایش را بو می کردم و در حالیکه می گریستم با هر کتابم جدا جدا خداحافظی کردم و سر کارتن را بستم. عشق به مکتب و کتاب را، ما خواهران از پدر به ارث برده بودیم و مانند او ذهین و با استعداد بودیم. تا صنف دهم اول نمره عمومی مکتب بودم.
تقدیر نامه ها و تحسین نامه ها و مدال های مرا مادرم به افتخار به همه نشان میداد. می خواستم مانند خواهر بزرگم، داکتر شوم- چپن سفید بپوشم و جراح لایق و معروف باشم. اما انسان تدبیر می کند و تقدیر را نمی داند.روز محفل فرا رسید. آرایشگر ارایش خانم ها را تکمیل و همه منتظر داماد بودند. وقتی زریال با دریشی فولادی کمرنگ که با جلد قهوه ای اش همخوانی نه داشت، با برادرانش داخل آرایشگاه شد. آرایشگر حیران و مضطرب به من نگاه کرد و در حالی که چشمان خود را گرد و کلان ساخته بود و لبان خود را کمی بیرون بر چیده بود، سر خود را کمی پایین کرد و به موهایم دست زده، آهسته گفت: ” حیف ات بخدا, ای چی ره گرفتی؟ ” دلم شور زد. بخود و او در آیینه آرایشگاه نگاه کردم و آرایشگر را حق بجانب یافتم. خاموش ماندم و جوابی ندادم.مردها در تاکسی کمره من و زنها با داماد و دریور که هفت تن میشدند، در موتر کرولای گلپوش خود را به یک شکل جا دادیم و موتر بطرف هوتل حرکت کرد. در راه، پوسته های مجاهدین شورای نظار و حزب وحدت برای گرفتن جزیه موتر را قدم به قدم ایستاده می کردند و تا موتر پیشرو به آنها پول نمی داد، نمی گذاشتند، پیش برویم.بالاخره از مدینه بازار تا تایمنی در حالیکه سرک ها از موتر خالی بود به یک ساعت به هوتل رسیدیم.به لوحه نگاه کردم.
هوتل حکمت ولی؟ اما زریال به من گفته بود که هوتل عزیز و نجیب را بک کرده اند. هوتل با آن تعمیر بی رنگ و رخش، به مسافر خانه های ده افغانان شبیه بود. با دیدن هوتل، یک خواب دیگرم هم ناکام شد.داخل هوتل که شدم، فضای هتل چرک و تاریک بود، پرده های دودزده و میزها و چوکی های که حتی رو کش نداشتند.فکرم را خراب کرد. صدایی موسیقی محلی، با آواز فیض کاریزی که آنهم به انتخاب برادران داماد بود، یگانه چیزی بود که قابل انتقاد نبود. با صدای آهسته برو و بدرقه مهمانان به سمت ستیژ می رفتیم.ستیژ! خیلی کوچک بود که گنجایش دو چوکی بیشتر را نداشت.هنوز ایستاده بودیم که یک زنی با موهای دراز سیاه و پیراهن سبز نکاحی خود با تعداد کثیری از مهمانان در مقابل به تماشای ما ایستادند. زن سبز پوش خیلی خنده روی و کنایه گو بود و از دوستان قریبی زریال معلوم می شد. به مجردی دیدن من با خنده به داماد گفت، ” او مربای زغال ای پری ره از کجا پیدا کدی؟” زریال خندید و گفت: “ببین انی! تو خو ماره نگرفتی.” از زریال پرسیدم، که زن کیست؟ او با هیچ حیایی گفت: “نفریم اس.” و خندید. من که با چنین الفاظ حساسیت داشتم. چشمانم را بستم و با خود گفتم .کاش میشد مانند صحنه ی فیلم که عروس از هتل فرار می کند من هم از آنجا فرار می کردم. اما همه بر می خورد به وضعیت کشور که اگر مجاهدین واقعا برای اسلام می جنگیدند و بعد از کشته و مفقود شدنی چار میلیون افغان حداقل یک کشور اسلامی به ما هدیه می دادند، من چرا در آن سن مجبور به ازدواج می شدم؟
خوب، محفل عروسی با همه بی نظمی هایش تمام شد. ساعتی که خداحافظی می کردیم، من به پدرم می نگریستم و تنها به او فکر می کردم و بخاطر دوری از او می گریستم. اما مادرم، بخاطری من، رنگی به رخش نبود و شب و تمام روز گریسته بود. ساعتی بعد موترها باز از پاتک های مجاهدین می گذشتند و همچنان پول تقسیم می کردند. موتر گلپوش در میان سرک نیمه قیر، و خانه ها و تعمیر های که با اصابت راکت و هاوان سرنگون شده بودند و یا فقط چار چوکات شان باقی مانده بودند و ساختمان های که دیوارهای آنها در جنگهای تحمیلی تکه تکه و پرخچه پرخچه شده بودند هیچ نمودی نداشت. زمین ها خشک و بی آب و درختی در اطراف سبز نمی زد. مردم غریب و خاک پر پیاده و یا با بایسکل های شان اینطرف و آنطرف می رفتند و در سرک ها، موتر ها هم بسیار کم دیده می شد. چند جای فیر های هوایی هم از طرف مجاهدین یا اشرار بخاطر ما صورت گرفت که معلوم نبود مرمی های شان را جواب ده هم بودند یا نه. ما که شالهای بر سر داشتیم با دیدن پوسته ها صورت مان را می پوشاندیم تا نظری از پوسته چی های وحشی به ما نیفتد و وقتی از پوسته ها می گذشتیم شالمان را دوباره از صورت ما دور می کردیم. بالاخره با خون کردن تاج خروس و دنگ دنگ دایره به داخل حویلی بدرقه شدیم. حویلی تنگ و کوچکی بود، و دهلیزی بدون فرشی داشت، که به زبان عام کفش کن گفته می شود. دست راست اتاق نشیمن بود. داخل اتاق شدیم. خواهران داماد عاجل چهار تا پوشتی را سر به سر گذاشتند و روی جایی روی آن انداختند و برای نشستن من و زریال جای آماده کردند.عصر روز بود و آفتاب در داخل خانه روشنی انداخته بود. زنها و دختران با نواختن دایره می رقصیدند و خاک در فضای خانه به وضاحت دیده می شد. من اطراف خانه را می نگریستم و خاموشانه آینده ام را در آن خانه می دیدم. در خانه هیچ چیزی خاصی که نظر یک زن یا دختر را جلب کند نبود. دو تا دوشک و یک الماری سفید خاک پر صاحب خانه همه چیز اتاق را تشکیل می داد.مهمانان تا ساعتی با ما بودند و بعد همه گروپ گروپ خانه را ترک کردند و تنها فامیل های نزدیک باقی ماندند.فردای آن روز چون رسم است، خواهران و خانم برادرم برای من ناشتایی آوردند.
( غذاهای متنوع از خانه ی پدر عروس) تا برای یک هفته یا بیشتر عروس کار خانه نکند و از آن غذا ها میل نمایند.خواهران ام با وجودیکه از دیدن سر و وضع خانه ی جدید من راضی نبودند اما بروی کس نیاوردند و طوری وانمود کردند که خیلی خوش هستند. روز سوم عروسی هم با خواهشی مادرم با یک عصریه ی مختصر مهمانان جهیزیه مرا آوردند و مادرم به حمایت از آنها از مصارف تخت جمعی جلوگیری کرد و محفل آن روز هم بدون اینکه شکایتی کنم تمام شد. یک هفته از ازدواج ما گذشت که زن خانان سویتا پشت الماری آرایش اش که در اتاق من گذاشته بود آمد و ستوری انگشتر شب خینه را که در دستم کرده بودند و اصلا متعلق به او بود از من طلب کرد. خاموشانه این همه را فراموش کردمبعد از آن روز کار خانه میان من و فتانه زن برادر زریال تقسیم شد. در ضمن اشپزی و کارهای شب و سنگین را نیز به من دادند چون او باردار بود. آشپزخانه در گوشه ی حویلی بود. یک آشپزخانه ی دود زده و ما در دیگدان، با زغال سنگ آشپزی می کردیم. هرچندی که برای من کارهای خانه ساده نبود اما به بسیار تامل و دقت همه را انجام می دادم. نظر به تقاضای ایورم خواجه هنگام آشپزی سرم را با دستمالی محکم می بستم چون او از پیدا شدن تار موی در بین غذا سخت نفرت داشت چاهی اب درست در پهلوی تشنابهای لیسه ی دختران قرار داشت که در بین فقط یک دیوار بود.از همین چاه آب آشامیدن و همه چیز تامین می شد. یک روز دیدم موشها در روی آب چاه- آببازی می کنند. وار خطایی به خانه اطلاع دادم. کسی توجه نکرد. چند بار به آنها گفتم که آب چاه غیر صحی است و باید جوشانده شود. حتی در جک اب- موش مرده را که از چاه بیرون کرده بودم نشانشان دادم ولی آنها خندیدند و گفتند:” تو به ما نخچه نتی.
ما خو تا بحال مریض نشدیم. تو چقه ناز میکنی. از آن روز به بعد نوشیدن آب را توقف دادم و در حالیکه دلم بد می شد چاره ی نداشتم و صرف چای می نوشیدم. با انهم بسیاری روزها مریض می شدم و رنگ سفید دندانهایم را نیز کم کم از دست می دادم. یگانهکمک زریال فقط همین بود که صبحانه پیش از وظیفه رفتن آبدان حویلی را از چاه از دور از نظر پدر و مادرش پر می کرد تا آنها طعنه بارانش نکنند .اوضاع امنیتی از روزهای گذشته بدتر شده می رفت. با این حال، خسرانم منتظر بودند تا فامیل ما آنها را یکبار دگر پایوازی کنند. در همین جریان، امنیت در حوزه ی ده کابل هم وخیم شد. پدرم مجبور شد تا برای اولین بار به طرف دهات جاییکه ماماهایم زنده گی می کردند، فامیل اش را ببرد تا از گزند راکت های که در شهرنو و تایمنی اصابت می کرد، در امان بمانند. در عین زمان، برق کابل نیز قطع شد. بعد از دو هفته، یک روز مادرم به خانه ی ما آمد. من از خوشی خود را گم کردم.
او در حالیکه عجله داشت به شوهرم گفت که در خفا در موردی با او می خواهد صحبت کند. دلم لرزید. بزودی پدرم خانواده ی ما را دوباره به شهرنو آورد و آنگاه خبر شدم که راهی پاکستان اند. آنشب خانه ی پدرم بودم. زمستان بود و مادرم بیک های که با خود قرار بود ببرند را بسته و در دهلیز گذاشته بود. هر چند که خانه رنگ دیگری به خود گرفته بود اما بوی صمیمیت و محبت هنوز از فضای خانه به مشام می رسید. هنوز هم وقت بود و چیزی از دست نرفته بود و همه در کنارم بودند. آن شب تا دیر بیدار بودیم. پدرم که عادت داشت که با نرمی و سنگینی صحبت کند با شوهرم تا دیر قصه کرد. من به همه تری تری نگاه می کردم. مثلی چندی پیش که در نامزدی و عروسی خاموش بودم آن شب نیز چیزی نگفتم. هیچ نگفتم که مرا گذاشته کجا می روید. هیچ نگفتم که من با نبودن شما خواهم مرد. هیچ نگفتم که من تنها و بی کس در کابل با مردم نو و ناشناخته چی خواهم کرد. خاموشانه می دیدم و زهر مار قرت می کردم.صبح وقت همه بالاپوش ها و جراب و دستمال های گردن خود را پوشیدند و آماده ی رفتن شدند. خواهرم هنگامه که از من هشت سال کوچکتر کلوله گک و چاقک بود، بالاپوش نخودی بر تن داشت. من خواهران و برادرانم را خیلی دوست داشتم. دایم در درس هایشان با آنها کمک می کردم. گاهی که درس نمیخواندند یا باعث اذیت یک دگری خود می شدند خوب لت جانانه هم از من می خوردند. آن لحظه همه ی این خاطرات از پیش چشمانم می گذشت. شور خوردنی وقت خداحافظی شد و مادرم به زریال گفت که متوجه رابعه باش و تنهایش نگذار. لحظه ی که آنها به طرف سرک می رفتند، هنگامه دیگ بخاری کوچک ما را که برابر خودش بود در دست داشت و با موزه گکهایش تپ تپ بالای شیشه های شکسته ی قلبم پا می گذاشت و دیگران را تعقیب می کرد. دینا که خواهر خوانده و روح من بود، هم بیکی در پشت داشت و مرا تنها گذاشته با آنها رفت. من تا لحظه ی که چشمانم ساحه ی دید داشت، آنها را تماشا کردم و بعدا با دل خون و غم بسیار دروازه ی کوچه را بستیم و به خانه آمدیم. خانه گرم بود. چوب های بخاری هنوز هم ترق ترق می سوخت. در فضای خانه بوی دوست داشتنی پدرم پیچیده بود. بوی نفس های معطر مادرم و خواهران و برادرانم هر طرف موج میزد. در خانه هر طرف هر چیزی که بود یکی از اعضای فامیلم آنجا گذاشته بودند و نشان دست شان بالای آن حک شده بود. بستره های خواب را که مادرم بالای میز نان گذاشته بود، هنوز هم گرم بودند و بوی نفس و وجود آنها را می دادند. به چهار طرف خانه نگاه کردم.
دلم به ترکیدن آمد. سرم را روی بستره گذاشتم، دهنم را بستم و تا توان داشتم، چیغ زدم. آه چه دردی بود. چه احساسی المناک و سوزنده یی. آن روز اولین باری بود که از فامیلم میل ها دور شدم. فکر می کردم شوهرم بعد از آن با من مهربانتر شود و دردم را با محبت اش کاهش بخشد و خالی گاهی دوری فامیلم را، با محبت بیشتر خود پر کند. با شوهرم دروازه ها را قفل کردیم و من به پشت بایسکلش نشستم و بطرف خانه ی خود روان شدیم.
ادامه دارد…