نامه جوان فوتبالیست برای عمر خطاب ؛ نوشته ء : علی عصمتزاده

(کاکا عمر خیلی توهین بزرگ برای تمامی هموطنان مهاجرم که از ترسی برادران غضب شما آواره گشته کردی ،)

سلام کاکا جان اسم من ذکی بود نوزده سال عمر داشتم !

من متولد در یک جغرافیای بنام افغانستان شدم از طفلیت گوشم با صدا هایی انفجار و بم های انتحاری برادران شما آشنا شد ،

صد ها و هزاران نفر را در آن جهنمی بنام وطن را دیدم که بدست بردارن شما قطعه قطعه شدند . همواره میپرسیدم که این ها از ما چی میخواهند ؟؟؟

میگفتند باید شریعت را قبول و عمل کنیم !!

وقتی بزرگ‌تر شدم رفتم دنبال دین و شریعت دیدم آن چیزی نیست که شما در پی اش استید !!! دین انتخاب فردی است نی جبری ، حالا بماند من دیگر با دینی شما کار ندارم‌!

من نزدی خالقم رسیدم ، 

با ما مهربانی از من پرسید چرا به این روز و حال اوفتادی جوان؟ چرا استخوان های خود را بدستی خود خورد کردی؟

گفتم یا رب من از دستی تجاران و غولادن دین بسطوح آمده بودم !

آنها طفلیت جوانی و همه خوشی هایم را از من دزدیدن بنامی رضایی شما ، دیگر خسته شده بودم از این همه قتل و کشتار و بیچارگی خواستم بسرزمین بروم که دیگر دستیشان بمن نرسد !

من دوست داشتم تو را پرستش کنم آنگونه که خودم میخواستم نی طوریکه آنها میخواستند 

من دوست داشتم صبح بنام تو بیدار شوم و شکری آنزندگی را کنم که تو عنایت کرده بودی ولی آنها با چوب تر مردم را از خانه بیرون و‌بطرف مکانی بنام مسجد میبردنند که اسمش را خانی تو گذاشته بودند !

خالقم مرا نوازش کرد و دلجویی بمن گفت آنها دشمنان من استند …

او‌ مرا چنانکه در تصوری من بود با مهربانی در خود گرفت و گفت برو آرام بگیر ای عزیزی من !

کاکا عمر چنانکه گفتم او مرا به آرامش رساند ،

راستی تا که یادم نرفته لحظه که ازرائیل نفسم را میگرفت تبسم کردم و برایش گفتم‌:

همینجا بمان و در وطن من خیمه بزن که زیاد رفت و آمد نکنی ، ملتی من هم‌محکوم‌‌ بمرگ استند دیر یا زود همه از دستی برادران کاکا عمرم کشته خواهند شد !

حالا شاید بپرسی که اکنون خو در کنار خالقت استی چرا وقتی مرا تلف کردی با این نامه ات، برای من وظایف زیاد داده شده تا از برادرانی غضب ام طرفداری و تعریف کنم !

کاکا عمر ببخشید هنوز هم از شدتی بزمین خوردن سرم گیچ است،

میخواهم زحمت را کم کنم و بروم سری مطلب؛

خودت بعد از مرگی من و همراهان من در تیلویزیون گفتی که مزدوران امریکا از بال های هوا پیما گرفتند که نزدی بادران خود بروند ،

کاکا عمر به بقیه مردم گفتید بمانید چی میکنید در این کشور ها می آید که دخترانی شما «بی راه » خواهند شد و‌‌ پسرانیتان هم سر گردان «لوده لوده» در خیابان خواهند ماند !

کاکا عمر آیا دختران تو «بی راه » شده ؟؟

آیا خانم و پسرت در خیابان ها «لوده لوده » می‌گردند ؟

کاکا عمر خیلی توهین بزرگ برای تمامی هموطنان مهاجرم که از ترسی برادران غضب شما آواره گشته کردی ،

من نوزده سالم بود منتخب تیم ملی جوانان کشورم بودم ، دوست داشتم برای بیرق سه رنگ میهن ام افتخار آرای کنم 

دوستداشتم در دنیای ورزش که پیام آور صلح است پرچم سه رنگم را به متانت بلند کنم و بگویم که افغانستان صلح را دوست دارد ،

افغانستان خسته از جنگ‌‌ است …

افغان و افغانستان میخواهد مانند دیگر ملیت ها و کشور ها در فضایی صلح زندگی کنند !

هما دیدیم که برادرانت از دشت و کوه در شهر های ما یکی بعد دیگر مانند هیولی زشت و نکبت پدیدار شدند !

شهر ها رنگی ماتم را گرفت مردم ام‌ مانند جسم هایی بی روح فقط نفس می کشیدند ، 

برادرانت هنر ، نقاشی ، مجسمه تراشی و موسیقی را حرام کردند و فقط گفتند شما را عفوه کردیم و تنها بینید و نفس بکشید …..

ترسیدم که باز در غازی استیدیوم زنان مجازات کنند و جوانان را قبل مسابقه شلاق و یا بدار آویزان کنند .

من جوان بودم هزار آرزو در دل داشتم و قلبی نهایت مهربان ، نخواستم که دیگر در روی خونی خواهران و برادرانم فوتبتال کنم چون برادرانت میگفتند ؛

مردم در استیدیوم برای تفریح و‌شادی میروند ، عدالت هم برای مردم شادی آفرین است پس ما قبل از هر مسابقه میزان عدالت را اول بتماشا میگذاریم‌.

من وحشت زده شده بودم دیگر حوصله فکر کردن را نداشتم و خود را در بالی طیاره چسپاندم ، 

میدانستم که در این جا امن نیستم هما خواستم جهان بدانندکه برادرانت چی چهری در ذهنت ها ما دارند !

کاکا عمر دیگر روی پیکر های بیجان ما زیاد آتن نکن بگذار ما آرام بگیریم !

خودت هم پیروی مکتب انسانیت شو که از انسانیت چیزی نزدی خدا بزرگ‌تر نیست ،

این دنیا تحفه من برای شما ؛ خدا حافظ ذکی نوری.