ضحاک ماردوش در سرزمین اسطورهها، اورنگنشین نامشروع و خونخوارهیی است. او روح خود را به شیطان فروخته بود تا به ارضای غرایز بهیمی خود برسد. از این نقطه نظر، ما در تاریخ خویش نیز ضحاکیانی داریم که میتوان آنان را با ضحاک ماران مقایسه کرد. اینها نیز برای رسیدن به هوسهای بهیمی خویش، روان خود را به نیروهای اهرمنی روزگار فروخته اند.
به قول فردوسی در شاهنامه، ضحاک پدری داشت مرداس نام. او پادشاهی بود پرهیزگار و دادگر. ضحاک را هوای پادشاهی در سر بود و چنین بود که با اهرمن تفاهم کرد. اهرمن پذیرفت که مرداس را از سر راه بر دارد و ضحاک را به پادشاهی برساند. ضحاک در بدل این کار اهرمن، پذیرفت که روان خود را در اختیار اهرمن گذارد.
مرداس هربامداد پیش از آن که کرانههای آسمان سرخ شود برای نیایش به باغ خود میرفت. شیطان بر سرراهی او چاهی کند و سر آن چاه را پوشاند. چون مرداس پای بر سر چاه گذاشت به درون چاه افتاد و جان داد. چنین بود که ضحاک برجایگاه نشست؛ اما گویی دیگر داد و دادگری با مرداس در آن چاه افتاده بود.
حال دیگر روان ضحاک در گرو اهرمن بود. به زبان دیگر این اهرمن بود که بر ضحاک حکم میراند. برای آن که همۀ اراده و اندیشۀ او در دست اهرمن بود. کارهایش همه اهرمنانه بودند.
همه چیز برای او ارضای غزیز بهیمی بود و همه اندیشهاش این بود که چگونه شیطان درون خود را راضی نگهدارد.
روزی از روزها اهرمن در سیمای خوالیگری به درگاه ضحاک میآید تا به آشپزی او گزیده شود. چنین میشود. اهرمن برای ضحاک خوراکیها مزدهداری از گوشت جانوران و پرنده گان تهیه میکند.
ظاهرأ این همان دورانی است که انسان به گوشت خواری میرسد. روزی ضحاک به اهرمن می گوید: می خواهم به سبب این همه خوراکه مزه دار که برای من می پزی ترا پاداشی دهم.
اهرمن میگوید: من پاداشی از تو نمیخواهم، بگذار تا بر شانههای بلند تو بوسه زنم و چنین میکند و خود ناپدید میگردد.
از جایگاه بوسه هایاهرمن روی شانههای ضحاک دو مار سبز میشوند. پزشکان راه چاره نمییابند تا این که بار دیگر اهرمن در سیمای پزشکی پدیدار میشود و میگویند باید به این ماران خورشی از مغز سر جوانان ساخته شود که بخورند و بخوابند تا ضحاک در آرامش بماند.
چین میکنند. همه روزه دو جوان را سر میبرند و از مغز سر آنان برای ماران ضحاک خورش میسازند.
چرا این مارها تنها مغز سر جوانان را میخورند؟ چرا از مغز سر پیران به آنها خورش ساخته نمیشود؟
جوان نماد بالندهگی و آیندۀ یک جامعه است. جوان ادامۀ هستی جامعه و ادامۀ زندهگی است. با مغز است که انسان میاندیشد. ماران ضحاک، مغز سر جوانان را میخورند. این امر میتواند به این مفهوم بوده باشد که ضحاک میخواهد جامعه را از نیروی بالندهگی، از اندیشه و تفکر خالی سازد.
وقتی جامعه از تحرک و تفکر خالی شود، آن گاه ضحاکیان می توانند همچنان بر اریکه بمانند. آرامش ضحاک در آرامش ماران اوست. آرامش ماران او هم از خوردن مغز سر جوانان پدید می آید.
ضحاک نماد سیاهترین استبداد است و حاکمیت او حاکمیت شیطان است. مردم دو راه دارند یا باید خاموش بمانند و همه روزه مغز سر جوانانشان خوراک ماران ضحاک گردد، یا هم باید برخیزند و حاکمیت شیطانی ضحاک را بر اندازند.
چنان است که کاوه آهنگر به دادخواهی بر میخیزد و دادخواهی او، دادخواهی همهگانی است. کاوه نماد همۀ جامعه است. پس دادخواهی او برای همۀ جامعه است.
درفش کاویانی همان درفش دادخواهی و مبارزه در برابر بیداد است که کاوه آهنگر با بر افراشتن آن جنبش و رستاخیزی را پدید می آورد.
مردمان فریدون را به پیشوایی بر میگزینند. فریدون به جنگ ضحاک میرود، دم و دستگاه اهرمنی او را از ریشه بر میکند. ضحاک را درهم میکوبد و او را در غار تاریک کوهی اونگان می سازد تا شکنجۀ درازی داشته باشد و خود به دادگستری میپردازد.
کاش می شد به سرزمین ابهام آلود اسطورهها برگشت و دادگری فریدونها را دید و در سایۀ درفش کاویانی زندهگی کرد. چون به تاریخ میرسیم دیگر همه جا فریاد خون آلود استبداد ضحاک و ضحاکیان اهرمن کردار است که همه جا میپیچد. چون به تاریخ بر میگردیم ضحاکیان را میبینم که مغز سر جوانان را میخورند تا زندهگی کنند.
آیا در روزگار ما دیگر صدای کاوه یی در برابر ضحاک و ضحاکیان برنخواهد خاست؟ آیا دیگر پرچم کاویانی چنان سیمرغی به پرواز در نخواهد آمد؟ آیا دیگر داد بر جای بیداد نخواهد نشست؟ آیا دیگر فریدونی قامت نخواهد افراشت تا دم و دستگاه اهرمنی ضحاک و ضحاکیان را فرو شکند؟
شاید چنین نشود؛ اما اگر در سرزمین اسطورهها کاوۀ آهنگر نماد دادخواهی برای همۀ جامعه است، پس در سرزمین تارخ این مردم است که باید خود به نماد فریدون و کاوه بدل شوند و به روزگا ضحاک و ضحاکیان پایان دهند که تاریخ هیچگاهی از ضحاک . ضحاکیان خلی نبوده است.
پرتونادری