قسمت دوم داستان عاشقانه (عشق دو سوی خط دیورند) :رویا عثمان انصاف

شب شد و جهانگیر به خانه رفت. بینظیر در مهمان خانه بالای زمین نشسته بود و همچنان از  قهر و غضب اش کاسته نشده بود. جهانگیر به اتاق نشمین داخل شد و به خدمتگار گفت که مهمانه بگو که کارش دارم. وقتی خدمتگار پیغام او را به بینظیر رساند. بی نظیر با خشم و صدای بلند گفت: ” مه هیچ گپی با کسی ندارم.” جهانگیر که در دهلیز صدای او را می شنید، دم اتاق بینظیر آمد و گفت: ” درست اس پس گپ مره بشنو.”

“زور اس چطور؟”

“بلی! “

“تا حالی هیچکسی بزور کاری ره بالای مه تحمیل نکده. مه بسیار تیز هستم خان. و بسیار خطرناک هم.” 

جهانگیر لبخندی زد و سرش را پایین کرد.

” خنده چی ره میکنی هه؟”

و بینظیر چپ شد. 

” چپ چرا شدی؟ دگام ده باره ی خود بگو. دو نفر اگر همدگر خوده بشناسن بسیار خوب اس.” 

“تو دیوانه هستی چی بلا؟”

” نی مه بلکل به هوش و حواس خود هستم و  تره خواستگاری میکنم.” 

” و مه هم با هوش و حواس تره رد میکنم.

خوب شد دلت یخ شد؟

و خبردار…. که دگه همرایم گپ بزنی و یا قصد کدام حرکته داشته باشی!” 

“نمیکنم. اگر مجبورم نسازی.” 

“مطلب؟”

“مطلب ایکه هرگز نمیمانم تو از کسی دگه شوی. “

تو چی بدست میاری ایقسم کار ها ر می کنی؟” 

جهانگیر لبخندی زیبایی زده و با چشم و زبان گفت :” تو!”

بی نظیر اعصابش خیلی خراب شده یک نفس عمیق گرفت و کمی تامل کرده گفت: ” ببین ای زنده گی مس و ای دل از مس. و تو نمیتانی سر دل مه…. حکمرانی کنی.”

جهانگیر با چهره ی  جدی جواب داد: ” خی تو چرا سر دل مه حکم میکنی؟ ” بالای دل مه هم بجز خودم حکومت هیچکس نمی‌ چلید.” و لبخندی زده افزود:” پیش از دیدن تو.” 

بینظیر رویش را دور داده دروازه را بروی جهانگیر زد و داخل اتاق شد. 

صبح زود جهانگیر باز پشت مهمان خانه آمد و در را زد. 

بینظیر جواب نداد.

“ضد نکو بینظیر. 

ضد کردن عادت خوب نیس.” 

” کاشکی تو هم یگان عادت های خوب میداشتی.” 

” زیاد اس. تو تا بحال مره کی شناختی.” 

” خوب! اگر شناختم و خوشم نامدی… باز؟ ” 

“تو خو یکبار مره ببین. با مه بشین. ” 

بینظیر سکوت کرد و بعدا گفت: ” درست اس فکر میکنم یکبار باید همرایت صاف و پوست کنده گپ بزنم. بگو ده کجا گپ بزنیم؟ “

” هر جای….جایش مهم نیس.

 او جایه بعد از آمدن تو نامگذاری میکنم‌………یادگار!!! 

و تبسمی کرده از خانه بیرون شد. 

عصر آنروز جهانگیر به قلعه ی قدیمی که در پشت خانه شان و مربوط پدر و پدر کلان اش بود رفته و به خدمتگار هم گفت که بی بی را هم به قلعه ی کهنه بیاورد. 

وقتی بینظیر آنجا رسید، اطراف را نگاه کرد و به جهانگیر و گفت. ” ازی کرده جای عجیبتر نیافتی؟ ” 

” چرا ؟؟؟ …می ترسی؟ ” 

” ترسی در کار نیس. ترسیدن بر مه دشنام اس و دشنامه مه هرگز برداشت نمی کنم.” 

” خوشم میایه وقتی در باره ی خود یک چیزی نی یک چیزی میگی… هر بار.” 

” یک گپ دگه ره هم خی بشنو ده باریم!!! او دگه دخترهاس که بر تو واری آدمها دل میتن.  مه نیستم‌. ” 

” مه دگه دختر ها ره کار ندارم و هیچوقت کوشش هم نکدیم بشناسمش.

یکدفعه کوششه شروع کنم… که باز بفهمم که تا چی وقت سر تو اثر نمیکنه.” 

“هووو!!! ایطو بنظر میرسه که ای دل مه نیس،  دروازه ی خیبر اس که تو سرش هفتاد بار حمله کنی. “

“مه عاشقت شدیم دختر، گناه مه چیس؟” 

بی نظیر با زشتی جواب داد: “و گناه مه چیس که مه عاشقت نشدیم؟ ” 

“نشدی.  شو!”

بینظیر گفت:” مگر محبت بار بار نمیشه. اگر مه بگویم که مه کسی ره دوست دارم، باز؟ “

جهانگیر که دور ایستاده بود، نزدیک آمد و گفت: ” بتو معلوم نیس… اما تا حالی ده چشمهای تو هرگز عشقه ندیدیم.  نه بر خود، نه بر کس دگه.” 

” خوب! فکر کو اگر خوشم بیایه باز؟

از بین ما خو میری انی؟” 

“…نی مه او ره از بین ما می کشم.”

بی نظیر باز کله اش خراب شده گفت: 

” چقدر پست هستی. گناه مه اس که مه آمدیم اینجه با تو گپ می زنم. مره حاصل نمیتانی… مه بزودی پیش او میرم.” 

وقتی بی نظیر رفت. جهانگیر با خود خندیده گفت:” دیوانه! تو نمیفهمی که امشب با آمدنت… روشنی ستاره ها چقدر زیاد حس میشه و بوی عطر گل هم هر طرف بیشتر به مشام میرسه و ای وقتیس که آدم عاشق میشه…. به آسمان نگریست و لبخندی زد و گفت:  “در محبت جان آدم نره او محبت نیس.”

و از پشت بینظیر روان شد. بی نظیر ایستاد و گفت: ” همی حالی هم سر وقت اس. بان خانه برم. یک بهانه می کنم و از درد سر خلاص میشی. جهانگیر دروازه ی قلعه ره قفل کرد، گذاشت بینظیر پیشتر برود تا از پشت او حرکت کند. هر دو به خانه رسیدند. 

بینظیر در دهن دروازه دور خورد و باز گپ خود را تکرار کرد، اما جهانگیر مثلی همیشه لبخندی زد و سر شور داد و داخل حویلی شد. 

دو سه روز گذشت و بینظیر دید که هیچ راهی بیرون رفت از آن خانه نیست و هیچکس هم به سراغش نیامد. 

بلز شام شد و جهانگیر باز از اسب سواری که بر گشت به بینظیر سر زد و گفت: ” عروسی می کنی همرایم؟” 

بینظیر به سرعت و تنفر رویش را دور داد و گفت: ” قسمی می پرسی که فقط منتظر اجازه ی مه هستی. ” 

” بلی هستم. منتظر هستم. ورنه هیچ کسی نمیتانست جهانگیر ره منتظر بانه.” 

بینظیر خاموش ماند و جهانگیر به چشمان او نگاه کرد و گفت: ” مه میخاهم تو در خانه و در و دیوار مه بهار بیاری . رنگ بیاری. فردا مه تنها نی ذره ذره ، خشت، خشت خانیم منتظرت خواهند بود.” 

شب جهانگیر خوابی دید که جهانگیر و بی نظیر نکاح می‌کنند. صبح  آنشب جهانگیر از بینظیر خواست که با او به خرید بروند‌. بی نظیر قبول نکرد و جهانگیر تنها بازار رفته و بهترین و قیمتی ترین لباس ها و زیورات را برای بینظیر خریداری کرده و شام به خانه بر گشت. 

شب تمام تحایف را به بینظیر فرستاد و خودش به اتاق خود رفت‌. صبح باز پشت دروازه ی بینظیر ایستاد و تک تک زد. بینظیر دروازه را باز کرد. جهانگیر دید که بینظیر هنوز هم لباس های خودش را به تن دارد و به لباس و زیوراتی که او برایش گرفته حتی دست نزده. طرف بینظیر دید و به لباس ها اشاره کرد و با حرکات خود ازو سوال کرد که چرا لباس ها را نپوشیده است. 

بی نظیر به طرف لباس ها دیده گفت: ”  تمام دروازه ها ره برویم بند کدی.

باز از مه جواب هم میخواهی؟ “

” در چشمهای تو پرده ی   قبیله و سمت پرستی پایین شده. ورنه اگر  آدم خوب نیستم، بد هم نیستم. اگر از قبیله شما می بودم به خوشی خوشی مره قبول می کدی. ” 

” مه به خوب بودن و بد بودن تو هیچ علاقه ندارم…. زیاد مره دوست داری؟ ” 

” از خود بیشتر.” 

” و اگر از مه بهتر پیدا کنی پیش او میری؟ ” 

جهانگیر گفت: ” تو بگو میرم؟” 

” نمیری انی؟ مام همی قسم هستم . سراپا از طلا که پوش هم شوی باز هم در دلم جای نداری. که تو بفهمی. چون دلم خانه ی کس دگه اس. ” 

“مه میفهمم در دل تو کس نیس. مه که نیستم دگه کس هم نیس. ” 

” چپ شو!” 

” تو کجا ایقه غیرت داری که نام کسی دگه ره بشنوی و مره ایلا کنی.  مه عروسی کردنی بودم. اگر تو همه چیزه خراب نمیکدی؟ صاف صاف برت میگم در دلم همیشه همو میمانه. تو باید برداشت کنی. تو باید مکمل چوکی داری مره کنی. چون در زنده گی هر وقتی او در مقابلم آمد تره ایلا کده با او فرار می کنم. ” 

” چپ شو! تو فکر میکنی مه به گپهایت باور میکنم؟ ” 

” تو تنها ضدی نیستی. مه ایطو کله شخ هستم که سه چار تا اولاد هم داشته باشی، هر وقت موقع پیدا کنم، از پیشت فرار میکنم.” 

جهانگیر از بازوی بینظیر گرفت و چون اعصابش خراب شده بود بازوی او را فشار داد. بینظیر بازوی خود را کش کرد. و چون افگار شده بود مالش داد. 

و جهانگیر گفت: ” بینظیر محبت نمیکنی  نکو. اقلا برم دروغ نگو و مردانگی مه امتحان نکو!” 

و باز با اسپش بیرون رفت.