مرا به یاد کارهای اشتین بک میاندازد. نویسنده کم نظیری است.
– نبی مرغ را کیش کن که به کرت ترتیزک در آمد.
نبی صدای پدرش را شنید، زانو زد و پشت شیشهی پنجره اتاق به حویلی گردن کشید، گفت:
ـ پدر، مرغ به طرف خانهاش رفت.
دروغ میگفت و مرغ درکرت بود. کلکش را که به طرف مرغدانی گرفته بود، خم کرد:
ـ پدر، مرغ که تنها باشد دق نمیشود؟
پدرش آهسته گفت:
ـ تنبل بیکاره هستی! یک بچه پنج ساله میتواند کارهای زیاد بکند. بچههای همسایه را ببین، از کاریز آب میآورند.
نبی از پشت پنجره غلتی زد و به پهلو طرف پدرش لول خورد و بعد رو به دل افتاد؛ درست مثل یک سنگ پشت. به پدرش که به کنج اتاق تکیه داده بود، نگریست و گفت:
ـ چرا بچهها از کاریز آب میآورند؟
پدرش گفت:
ـ به خاطری که در نلها آب نمیآید.
نبی پرسید:
ـ در نلها(شیرها) چه وقت آب میآید؟
پدرش جواب داد:
ـ جنگ که ختم شد، باز نلها را ترمیم میکنند.
نبی گفت:
ـ کی جنگ میکند؟
پدر پاسخ داد:
ـ کسی که تفنگ دارد و میخواهد پادشاه شود.
نبی نمیفهمید؛ نگاهش به کرت افتاد. و دوباره با پدرش مشغول گپ زدن شد.
ـ جنگ که خلاص شد باز تو هم سرکار میروی؟
پدر به گونههایش هوا انداخت و بعد کوتاه گفت:
ـ ها.
نبی باز به روی گلیمی که بوی نم و نفت میداد غلتی زد. رو به سقف نگریست و دستش را به طرف تیرها بلند کرد. برخاست و نزدیک پنجره رفت. پرسید:
ـ چی کار میکنی؟
پدر روی دوشکی پاهایش را دراز کرد و پاسخ داد:
ـ معلمی میکنم. شاگرد ها را درس میدهم. مثل تو بچهها میآیند و من درس میدهم.
نبی دامنش را بالا زد شکمش را با دست مالید و آهسته دستش را به درون تنبانش برد. صدای پدرش را شنید:
ـ نکن!
نبی منصرف شد و چشمهایش را با مشت مالید. نشست و باز از پشت پنجره به حویلی نگریست:
ـ پدر، پدر، مرغها گپ میزنند؟
صدای بیرمقی پاسخ داد:
ـ ها، میزنند.
ـ چرا یک مرغ دیگر نمیآوری که مرغ من با او گپ بزند؟
پدرش با همان لحن یکنواخت گفت:
ـ پول ندارم.
نبی پرسید:
چرا نداری؟
پدرش گفت:
ـ ندارم دیگر.
نبی روی دوشک نشست و به بالش تکیه داد، پای راستش در جا بند نمیشد. آن را شور میداد. در اندیشه فرو رفت. پایش را با دو دست بلند کرد و شست پایش را با دندانها گرفت. صدای پدرش در اتاق کوچک و تاریک طنین انداخت:
ـ نکن!
نبی پایش را رها کرد. آهی کشید و گفت:
ـ پدر، پول از کجا میشود. کشت میشود؟
ـ ها! کشت میشود!
نبی پرسید:
ـ چرا تو کشت نمیکنی، تو هم در حویلی کشت کن!
پدرش بالشتی را به طرف خود کش کرده فاژهیی کشید و با صدای خوابآلودی گفت:
ـ کشت کردهام. آنجاست!
لبخندی زد و با کلک دسته خارهای سبز و نه چندان بلندی را در کنج حویلی نشان داد که تنبلی نگذاشته بود آن را بکند.
نبی به طرف خارها دید. چند لحظه بعد برخاست جست زنان خود را به روی پدرش انداخت. پدر جیغی زد و گفت:
ـ افگارم کردی
نبی ذوقزده گفت:
ـ آنها را آب میدهم که پول بدهند. باز میرویم بازار یک مرغ دیگر میخریم که با مرغک بیچاره گپ بزند.
پدرش جواب داد:
ـ خوب.
نبی خندید مشتش را بلند کرد اما آن را به روی پدرش نزد. گفت:
ـ ریش داری و یک دندانت افتاده.
پدرش مشت نبی را قاب کرد و گفت:
ـ تو هم مو زرد و مردنی هستی. خون نداری!
و خندید.
نبی از سرشکم پدرش برخاست و رفت که خارها را آب بدهد. بعد از آن با خارها مصروف شد.
روز دیگر مادرش را در افکارش راه داد و گفت:
ـ پدرم پول کشت کرده. خبرداری؟ همهاش از من است.
مادرش نشسته جاروب میکرد. بدون این که به او بنگرد گفت:
ـ خوب این قدر پول را چی میکنی؟
نبی ذوقزده گفت:
ـ یک دانه مرغ میخرم. یک دانه طیاره میخرم، یک دانه هم آیسکریم.
مادرش کنج دیواری را جاروب میکشید، دوشکها را قات کرده بود و فکرش جای دیگری بود پرسید:
ـ برای من چی میخری؟
ـ چی بخرم؟ تو بگو!
مادرش گفت:
ـ یک جوره بوت بخر، میخری؟
نبی همان شب به خواب دید که از خارها نوتهای صدی و پنجاهی آویزاناند.
صبح چهار طرف خارها را تار گرفت و بچهی همسایه را آورد که ببیند. بچه خلم بینیاش را بالا کشید و با صدای تیزی گفت:
ـ تو خورد هستی، نمیفهمی که پول کشت نمیشود.
و رفت.
اما نبی خارها را آب میداد. چهار روز که گذشت، پدر تصمیم گرفت که خارها را بکند. صبح وقت با تبرچه آنها را کند و برد پشت دیوار انداخت.
نبی که بیدار شد با وارخطایی دوید و از پدرش پرسید:
ـ پدر، پدر، پولها کجا هستند؟
ـ پدر آهی کشید و گفت:
ـ دزد برده، شب کسی آمده و برده است.
نبی به گریه افتاد و رفت که در آغوش مادرش بیفتد.