روسها آنروز واقعن جنایت جنگی قصدی مرتکب شدند.
من در چندبار شاهدعینی و حضوری ذلت و قدرت آقای شهنواز تڼۍ بودم.
از ایشان چند داستانِکوتاه اما مهم دارم.یکی آن را به شما تقدیم کرده و بعد ها ادامه میدهم.
ما در دام چیکسانی بودیم و چرا؟ آنها آنی نه ماندند که میگفتند.
آغاز خروج سربازان شورویسابق از افغانستان بود، برحسب وظیفهی پادوی که آقایی به ما داده بودند، من با محترم نعمتالله حیاتی فیلم بردار ( آن زمان سرباز ) در رکاب آقای تنی وزیرمقتدردفاع آنزمان به جبلالسراج رفتیم. البته چرخبالها ما را در منطقهی تپهیسرخ پیاده کردند و آنجا پایگاهی از روس ها بود که در آخرین مرحله خارج میشدند.
فرماندهی سپاه ارتش افغانستان موسوم به فرقهی ۲ هم در ولایت پروان و همانساحه موقعیت داشت. موتر های از قبل آماده، ما را مهمان سرای فابریکهی سمنتجبل السراج انتقال دادند.
در آن سفر چند نفر از محافظان همراهی وزیردفاع را میکردند. از بخش نشرات نظامی رادیو تلویزیون ملی افغانستان هم ما دو نفر بودیم.
صبح وقتتر بود، آقای تنی به من هدایت دادند تا با یک نفر راه بلد حاضر در همانجا برای نمابرداری برداری از محل معینی برویم. همچنان به من گفتند اگر فیلمبرداری وقتتر ختم و یا ضرورتی پیش آمد میتوانم ایشان را در پایگاه روسها پیدا کرده هدایت بگیرم.
من تجربهًی کاری اوپراتیفی داشتم، آن مرد را که دستِچپ شان معیوب بود چندان آدم مطلوبی نه دیدم، اما بنابر هدایت شخص وزیردفاع آنهم آقای تنی سوار موتر جیپ نیمهجان آن آدم شدیم.
من و حیاتی صاحب (خُرد)، راننده و همان راهبلد چهار نفر از جادهی داخلی فابریکه راهی شدیم، فاصلهی نهچندان دوری بود و زود رسیدیم. ما پیاده شدیم فکر کردیم آن راهبلد هم تا ختمکار با ما
میماند. اما یکباره حرکت کرده و ما تنها ماندیم. فضای صبحگاهی اما غبارآلود و دود و بوی زیاد باروت، خانههای محقر وحشتزا ما را هراسان کردند و نه دانستیم چیکنیم؟
به طرف خانه ها روان شدیم، حادثه ی تراژید و غم انگیزی از هر خانه با خود گرفتیم.
فهمیدیم که آن محله فقط کمتر از یک ساعت پیش هدف فیرهای توپهای دوربرد قرارگرفته بود. گلولههای فیر شده از کدام مکانی تحت مدیریت دولت و روسها به آن قریه شلیک شده اند. هر اتاق را که باز میکردیم با اجسادشهدای غیرنظامی برخوردیم. همه بانوان و آقایان در حال خواب شهید شدهها بودند.
فضای حُزنانگیزی بر ما دو نفر مستولی بود در اتاق سوم از دهلیز به دست راست صدای گریهی کودکی به گوش ما آمد و داخل آن شدیم. اتاقک کوچک و محقری با پنج جسد شهید سه بانو و دو مرد و آواز گریهی آن کودکی که حتا دل وحشیترین انسان را هم به فریاد میآورد. منظرهی جانکاهی که همه عمر مرا همواره زیر فشار قرار میدهد. حیران ماندیم که چرا کسی به اینها کمک نه میکند و چرا آن راهبلد فرار کرد؟ و آن طفلک معصوم را چیکنیم؟ از اتاق خارج شده در همان دهلیز برامدیم متوجه شدم که یک طفل شهید هم در کنار دهلیز افتاده و ما اول متوجه نه شدیم.
حادثهی هولناکی بود، درست مانند حالا. این که عاطفه در آنزمان با من و نعمت حیاتی چیکرد؟ زبان و قلم در تشبیه حقیقت را بازگو کرده نه میتوانند.
یکباره متوجه شدم و حیاتی صاحب هم گفتند: (…ای ها پلان تسلیم کدن ما را دارن و او نفر هم فرار کد… باید زود بریم…) حرکت کردیم چون در موتر زود رسیده بودیم محاسبهی ما آن شد که زودتر
میرسیم. به سرعت محل را ترک و با دویدن طیطریق کردیم.
همکاران محلی و موتری که برای انتقالما توظیف شده بود در محوطهی داخل فابریکه هستند. اما وزیردفاع و آن راهبلد نه بودند. به محترم نعمت حیاتی که در کمتر از نیم ساعت فشار روحی شدید را دیده بودیم گفتم استراحت کند تا من زود برگردم.
با راننده ی محترم موتر خدمتی طرف پایگاه روسها حرکت کردیم و راننده به سرعتِبالا من را رساند. در کمالتعجب دیدم که آقای تنی با لباس تشریفاتی ژنرال چهارستاره در مقابل نظام قراول ( اطلاق اصطلاح عسکری به درب ورودی ) ایستاد هستند و موتر جیپ شان بیروندروازه.
با عجله خود را نزد آقای تنی رسانده و دیدم که آن وزیر مقتدر با آن ذلت مقابل یک سرباز و صاحب منصب خُرد رتبهی روس ایستاده است و دیدم که آن موظف روس از طریق تلفنهای داخلیشان
اجازهی دخول آقای وزیر دفاع جمهوری دموکراتیک افغانستان را از مقامات خود میگیرد و وزیردفاع درست مانند یک مراجعه کنندهی بیاهمیت در مقابل غرفه ایستاده است و آن سرباز روس خیالی هم به او نه دارد و بسیار بسیار ناراحت شدم. فکر کردم اگر وزیر دفاع من را که شاهد آن خفتِشان بودم ببیند، به گپ وطنی کمنیاید. چون مانند من هزارانتن زیر هدایت شان بودند. مطابق اصول عسکری رفتار کردم تا متوجه آمدن من شوند. دو حادثه در یک ساعت روانام را آشفته ساختند.
وزیر دفاع علت آمدنام را به دنبالشان پرسیدند.
جریان شهدا و آن تنها طفل بازمانده و زنده در آن قریه از اثر پرتاب توپ خانهها و فرار آن راهبلد را توضیح دادم. گویی برای شان یک داستان تخیلی را میخوانم، من که میخواستم آخر کارِ آن خفت دراماتیک وزیر دفاع را ببینم عمدی گپ را دراز کرده و گفتم: (… وزیر صایب او آدم راهبلد کدام پلان سر ما داشت و حالیام ما نه دیدیمش…) باز هم چیزی نه گفته و به من هدایتِ بودن در مهمانسرای فابریکه را تا برگشت شان دادند.
گپ و گفت من با آقای تنی ده تا پانزده دقیقه را گرفت و با مدتی که ایشان از آمدن خود به سرباز روس اطلاع دادند احتمالن نیم ساعت و اندی سپری شدهبود تا اجازهی دخول برای شان دادند.
من چنان در خود فرو رفته بودم که حد و حدودی نه دارد. فکر کردم موتر شان را هم اجازه میدهند، ولی سوگمندانه دیدم پیاده به طرف داخل پایگاه روسها حرکت کردند.
کسانیکه داخل آن پایگاه رفته اند، فاصلهی دور و بلندی جاده تا مقر پایگاه را میدانند و همین آقای تنی با همان لباس تشریفاتی ارتش و با آن ذلت داخل پایگاه شدند. تا امروز من دو موضوع را نه دانستم:
اول _ اقدامات بعدی در آن قریهی ویران و پر از شهدا را که هیچ زخمی نه داشت. و سرنوشت آن طفل بازمانده را.
دوم _ اهمیت رفتن آقای تنی به داخل پایگاه روس ها را با آن ذلت و با آن شرم ساری.
اما قدر مسلم دیگر در مورد راهبلد مفقودشده را با توجه به تجارب خود میدانم که او خاین و جاسوس دو طرفه بوده و ضربات توپ خانهی روس هم به اساس معلومات او صورت گرفته بود، در مقابل به گمان غالب میخواسته ما را هم تسلیم آنسویجبهه کند و او یک تسلیمی بوده است. پس از آن چشمان من حتا در دوران حکومت آقای کرزی که سالها بعد از آن بود و بارها در سفر به پروان و جبل السراج او را میپالیدند و تا امروز نه یافتم اش و این که آقای تنی واقعن از نیت سوء او آگاه بودند یا نه؟ پرسشی است که جواب بدهند…
ادامه دارد…