روایات زنده‌گی من از بخش (۳۱ تا ۴۰ ) محمد عثمان نجیب

اگر جوان باشی و ‌اندیشه‌ی بلندپروازانه نه داشته باشی و دریچه‌ی امیدِ خود را به روی خود ببندی معنایش آن است که تو به بالنده‌ گی فکر نه کردی. وقتی این چنین روایت‌های زنده‌گی‌ها را بخوانی باور می‌کنی که در هر قدم تلاش تو خدا صد قدم برکت و حرکت  می‌اندازه و تو روزی که به خود میایی تمام زنجیرهای زنده‌کی گسسته و به اوج‌ها رسیده‌یی.

من یک سطر یادداشت تحریری نه دارم و هر چی می‌نویسم به لطف خدا و بای‌گانی حافظه است. به هیچ کسی تهمتی نه می‌بندم و هیچ حقیقتی را ‌که می‌دانم کتمان نه می‌کنم. هر کس هرگونه اسنادی علیه من یا در رد گفتار من دارد به رخ من و‌ خواننده های با بصیرت بیاورد.

در روش نگارش و کاربرد واژه‌ها همان‌هایی را می‌خوانید که من اصل و ریشه‌ی آن‌ها را می‌شناسم و ما حق نه‌داریم چیزی را از ریشه عوض کنیم.

   ادامه ی بحث:

+++++++++++++++

بخشِ سی و یکم

پس از آن نقل و انتقال نامکمل، محاسبه‌ی اوپراتیفی اوضاع توسط فرماندارِکلِ صحرایی و فرماندهانِ محترم ماتحت چنان شد که وسایط باقی مانده به محل امن عقب جبهه فرستاده شوند و در ایجاد یک مساعی مشترک بافرماندهی صحرایی آستانه جاده از وجود تانک منهدم شده‌ی غیر قابل باور و انتظار پاک شود که ما اثری از وجود تانک‌یست شهید آن هم نه یافتیم.

به گروه ما آماده‌گی مجدد برای رفتن در محل دادند که با تانک پل‌انداز یک‌جا پیش برویم و تانک ماین روب از آستانه بیاید و نقطه‌ی تقاطع هم همان محل قبلی بود. 

قطعه‌ی استحکام بنابر وظیفه‌یی که داشت مکلف به ریختن جغل و ریگ یا خاک بالای اجساد شهدای گم‌نام کنار دریا شد. نگرانی ما از ریختن جغل بالای اجساد به آن عمقِ زیاد دریا از سرک و به حیث یک انسان که هر لحظه امکان برابر شدن هر کدام ما به عین سرنوشت و یا بدتر از آن میسر بود فزونی داشت. محراب‌الدین‌خان گفتند: (… از ای که کدام حیوانی گوشتای شانه بخوره و خدان تا حالی چی رقم شدن و ما تنها سینه‌های شانه می‌بینیم انداختن جغل و ریگ چاره‌ی کار اس… دلیل امنیتی و هراس از هم پاشیده شدن اجسادِ شهدا حین برداشتن شان بود اگر جرثقیل به کار استخدام می‌شد. هدایت دادند که تا نیم ساعت دیگر باید با بیل و‌ کلند برویم و از فرستادن وسایل کلان که اهداف کلان بودند خود داری کردند. ما طور مؤقتی در یک چهار دیواری مخروبه درست مقابل تنگی‌بادقول و جانب جنوب سرک و جانب شمال دریای پنجشیر جا به جا شدیم. همه فکر کردیم که یک چهار دیواری محض است و

زیادترین طول و عرض آن درست به مساحت یک مهمان خانه‌ی بیست نفره بود از ورودی بی دروازه و پَستِ آن داخل شدیم، من به طرف مقابل ورودی داخل رفته و در یک محل کوچک صفه مانند نشستم و همه‌ی تعدادی که بودیم از راست به چپ تا ختم هر دو دیوار عرضانی نشستیم. 

حسین علی یک نوجوانی که هنوز بیست ساله‌ نه بود و‌ نه می‌دانم به کدام نوع شامل خدمت عسکری شده بود، بی‌مقدمه به من گفتند: (… مه خنک خوردیم کمی افتو اس مره پالویت جای بتی…) . من هم موافقه کردم. دیدم که او از لحاظ سن خُرد تر از من و از لحاظ سابقه هم تازه آمده بود و همان لحظه برادرانم در نظرم آمدند. دیدیم هر دوی ما در آن محل تنگ بوده نه می‌تانیم، من در جای حسین علی رفتم و او در جای من نشست. تمام آن حالت پنج دقیقه را دربر نه‌گرفت که تک صدای فیر سلاح سنای‌پر (… وقتی گلوله از آن فیر می‌شود رُعب آور است و فکر می‌کنید از پهلوی تان فیر شده است…) همه‌ی ما را تکان داد و گلوله مستقیم به گردن حسین‌علی اصابت کرد و او نقش زمین شد. همه‌گی جگر‌خون شدیم و هرکس می‌گفت اجل او ره کش کد و هر چی دل شان بود گفتند که چرا آن جا آمدیم؟ چرا پروت نه‌کردیم و چرا چرا زیاد.. اما سودی نه‌داشت.

ضابطِ محترم صحی آمدند ‌و‌ دیدند او در کمای‌عمیق رفته و به فرمانده قطعه گفتند :(…اگه طیاره زود بیایه و‌ کابل یا چاری‌کار انتقالش بتیم شاید خوب شوه… ولی وضعش بسیار وخیم اس…). 

همه آن جا را ترک کرده بودند، من و سه سرباز دیگر هم‌راه با ضابط محترم صحی ماندیم و‌ حسین را با عقب‌نشینی به محل‌ امنی انتقال دادیم. با آن که هنوز روز، نیمه‌ی کامل هم نه شده بود اما متأسفانه طیاره نیامد و آواز ضجه‌ی ( بنگس ) حسین‌علی دل هر یک ما را آتش زده می‌رفت و من در میان همه خود را مقصر فکر می‌کردم، (… احساس انسان که گاهی صدای وجدان هم می‌شود عجب حکمتی دارد…) با آن‌که تقاضای او را همه‌ی ما دیده بودیم و از سرما به گرمای آفتاب و در جای من آمد. به هر حال همه‌گی من را تسلی دادند که تقصیر تو نه‌بود و نصیبش بود خدا مهربان اس که جور شوه… اما حسین‌علی هرگز جور نه‌شد و با همان ناله‌های خاموش و بی‌فریا‌د به خواب ابدی رفت و شهید شد.

مخلوقات عجیبی هستیم و پیچیده‌گی های خلقتِ ما را درک نه می‌کنیم.

پرسش‌های مکرری داشتیم که اشرار ( نام رسمی مخالفین در آن زمان ) چرا؟ فقط یک‌بار فیر کردند و‌ چرا؟ اجازه دادند که فرار کنیم، چرا؟ در وقت دیدن تانک سوخته مزاحمت زیاد نه‌کردند و‌ چرا های دیگر… به هر حال کاروان زنده‌گی ادامه دارد و توقف در آن حالت خودکشی بود.

ما را فرستادند تا بالای اجساد شهدای گم‌نام خاک بریزیم، هنوز دو سه بیل نه انداخته بودیم که به دلیل شدت فشار پرتاب ریگ و جغل بالای اجساد، هر چهار ما احساس وامانده‌گی کردیم و دست‌های ما نه برای نیتِ‌سوء که برای احساس از اذیت اجساد توان کار را نه‌داشتند. از بالا به دقت دیدیم و گفتیم حتا اگر برای جلوگیری از تعفن در منطقه هم می‌بود، مردم محل یا نیرو های مسلح بومی آن‌ها را دفن

می‌کردند. اما هیچ راه دست‌رسی به آن‌ها نه بوده و افتادن یک‌جایی آن هم تخته به پشت و آن پرسش‌ های بدون پاسخی است که تا حال در ذهن من و به‌گمان یقین هم‌کاران عزیز من در آن زمان خطور دارند. رفتیم و تا امروز نه می‌دانیم چی شد…؟

وقتی دوباره به محل اصلی برگشتیم، دیدم با آن که همه‌ی ما خسته و مانده هستیم و مرگ در کمین ما است، اما در چهره های هیچ کسی غیر از اندوه شهادت تانک‌یست قهرمان و حسین علی نشان دهنده‌ی ترس نه بل که گویای روحیه‌ی هم‌چنان  بلند است و کسی تلاش نه دارد به بهانه‌ی انتقال جسد شهید حسین‌علی خود را پیش بکشد. 

محراب‌الدین‌خان برای احسان‌الله خان (… بعد ها شهید شده است اما در بیش‌ترین وظایف هم

یک‌جا بودیم …) هدایت دادند که جنازه را به هم‌راه من، اکبر و ضابط محترم صحی تا بازارک انتقال دهند و چرخ بال‌ها می‌آیند پس از اکمالات جنازه را انتقال می‌دهند. آمدیم به قرارگاه‌صحرایی، اما آرام نه بودیم. من زیاد فکر کردم، که چرا روس‌های خوابیده در آن‌جا و با چنان امکانات خیره‌کننده به کمک ارتش و پلیس و امنیت‌ملی افغانستان هم‌کاری نه می‌کنند و خوابیده‌اند. آن‌ها درست مانند امروزِ آمریکایی‌ها خوابیده بودند و نیروهای بومی تلفات سنگینی داده و می‌دادند.

از همان‌جا بود که من تشخیص ‌دادم‌، آن‌ها همه استثمار‌گران اند و انسانیتی به غیر از اهداف اصلی خود نه‌دارند و شعارها فقط برای بقای خودشان و فریب اذهان عامه است و بس.

وقتی یادم آمد که محترم دگروال عبدالرحمان‌خان فرمانده قطعه‌ی استحکام آن مشاور را بی آبِ‌رو کرد که شاید در وطن خود یعنی شوروی سابق خاک‌روبی هم نه بوده باشد، گفتم خیر ببینه.

جنازه را در نزدیک میدان‌چه‌یی انتقال دادیم که برای نشست اضطراری و زود برخواستن چرخ بال‌ها آماده شده بود.از آن‌جا به بعد مسئولیت محافظان ساحه بود که تخلیه و بارگیری چرخ بال‌ها را انجام بدهند.

بر گشتیم قرارگاه و چای جوش‌کرده خوردیم تا شب فرا رسید و پهره‌داری شروع شد. من هم پریشان شده می‌رفتم. مدت زیادی از پنجشیر آمدنم گذشته و‌ خبری از خانه‌واده‌ی ما هم نه‌داشته و فقط یک خطی فرستاده بودم، خودم را مصروف می‌کردم. در مطالعات آفاقی و جانبی خود یافته بودم که روان پزشک‌ها برای جلوگیری از واگیری افسرده‌گی‌ها و ملالت‌ها تغییر افکار مضر و سعی برای خنده کردن حتا اگر به زور ‌هم شده بخندند. آن جا و آن حوادث دیگر مجال خنده برای ما نه می‌داد. 

در کشمکش ذهن و برای حال آن زمان بودم که یک‌باره داستان قادر جاوید از زبان مرحوم صمد مومند یادم آمد. بازارک همان‌جایی بود که قادر جاوید از هراس زیاد در پهره‌ی شب نا حق و به فاصله‌های کوتاه توقف می‌گفته و کسی را به خواب نه می‌گذاشته. کمی با خود خندیدم، قادر جاوید قصه‌های عجیبی داشت اما هرگز به وطن و حزب و دولت خاین نه‌بود. به یاد آوردم که او این‌جا برای دفاع وطن آمده بوده و ایادی حکمت‌یار برای بدنامی او و ضربه زدن به حزب و دولت، حیات خانه‌واده‌ی قادر را به مخاطره انداخته بود. برای حکمت‌یار بی تفاوت بود و است که کی چی میشه. مهم است که او به عنوان ستون پنجم انگلیس و پاکستان در داخل کشور به باداران خود چی دست آوردی دارد؟

روزی قادر مانند همیشه با عجله زنگ زد که میایی یا مه بیایم کار عاجل دارم. گفتم بیا در رستورانت نظامی ( سابق در چهار راه صدارت و با غذا های سنتی و مزه‌دار بود…) نیم ساعت بعد جانب رستورانت نظامی حرکت کردم. قادر جاوید که خودش تنها راننده‌گی داشت هم رسید.

رنگ و روی در رویش نه مانده، پس از سلام علیکی پرسیدم: (… خیریت اس چی کدی باز…؟ )

گفت ( … مه کاری نه کدیم. زن بیدرم  می‌کنه، یکی از برادران خود را نام گرفت که زن [x].

پرسیدم چی کده؟ گفت (… خویش و قومِ او کلش گلبدینی هستن حالی خبر شدم که عکسای کل ما ره دُزی  کده و به حزب اسلامی حکمتیار برده تا به کل ما کارت حزب اسلامی جور کنه و پسان  ما ره ده ده گیر دولت بته… تو خو او ره می شناسی دگه …). گفتم (… تشویش نه کو… یک ورق سفید پیدا کردم تا گزارش را بنویسد…) گزارش را نوشت و گفتم (…برو پنایت به خدا مه خبر شدم به مقامات گزارش میتم…). گزارش را مستقیم خدمت جناب محترم رئیس اداره بردم و پس از ملاحظه ی ایشان حیثیت رسمی حاصل کرد و به مراجع مربوطه ابلاغ شد.

چون من و قادر هم روابط دوستانه و نزدیک با خانه‌واده های ما داشتیم، خواستم بدانم که ینگه‌ی ما چرا؟ این کار می‌کند. و‌ مشکل خانه‌واده به ای رقم دسیسه‌سازی و بازی با حیات عموم حل نه می‌شود. قادر جاوید گفت هر اقدام دیگری سبب جنجال های زیادی در خانه واده‌ی شان می‌شود.

من هم فکر کردم که ادارات مؤظف به اساس گزارش قبلی کار شان را پیش می‌برند، دیگر کاری پیش نه بردم. اما آن طوری که بعدها می‌شنیدم متاسفانه روابط خانه واده‌گی بر مبنای طرح های حزب اسلامی حکمت‌یار زیاد شکاف پیدا می کرد.

من خدمت رفیق ظاهر شاه منگل گفتم که ممکن است این اتفاق در هر خانه‌واده بیافتد و تعداد زیاد بی گناهان و بی خبر از همه چیز، در پی یک آشوب خانه‌واده‌گی دچار مشکلات شوند، باید راهی بیرون رفت به آن جست و جو کنیم. رفیق منگل قبول کردند و‌ مشترک نزد رئیس محترم اداره رفتیم، ایشان از من پرسیدند که فکر می کنم قادر جاوید راست می گوید؟ جواب دادم کاملن مطمئن هستم و اگر فرضیه بگیریم که حقیقت هم نه باشد، ولی یک‌ زنگ خطر و هشدار جدی است.

هدایت دادند تا جریان را شفری به ولایات و مکتوبی به عموم ادارات مرکزی اطلاع دهیم. 

ما جریان را به رفیق عثمان جان و رفیق عمرگل گفتیم که آن کار در صلاحیت وظیفه وی ایشان بود و از دفتر خود رسمن هم مکتوب فرستادیم. 

خوش‌بختانه که بسیار مفید هم بود و همه‌گی ما متوجه دسیسه‌سازی حکمت‌یار شدیم تا متوجه

خانه‌واده‌ی خود هم باشیم. مدت‌ها از آن موضوع گذشت، قادر جاوید صبح وقت به منزل ما در ده مزنگ آمد و‌ معلوم بود که با خبر خوشی نه می‌آمد. دروازه را باز کردم، یک سلام داد و گفت؛ (… خانم X کار خوده کد، دو بجی شو مردمای امنیت آمدن و خانه ره محاصره کدن و پس از تلاشی اتاقا به نامای کل ما یک یک کارت حزب اسلامی حکمت یاره پیدا کدن حتا به نام مه هم بود…) پرسیدم بعد چی شد؟ قادر جاوید خصوصیات منحصر به فرد داره شوخی‌یی کرد و ادامه داد: (… ولا اگه یک مرد ده خانی ما مانده باشن کل ما ره کت بابیم « پدر مرحوم شان» زنجیر و‌ زولانه کده بردند و تنا زنا و اشتک ها ماندن… پرسیدم تره چرا؟ ایلا کدن. گفت: (…  مه بر شان گفتم مه عضو حزب دموکرات خلق افغانستان هستم و قبلن به یکی از ادارات شما اطلاع داده بودم که شاید دسیسه سازی شوه‌‌‌‌…و مره یک سات پیش خلاص کدن… و حالی تو غم‌درونام از مه تحقیق می‌کنی ههههه گپای قادر اس دگه…). برایش کمی تسلی دادم و مادرم هم دعا کردند که (… بچیم خدا مهربان اس گل خشک ده دیوال نه می‌چسپه… قادر گفت… ای مادر از ای مردم… گپ خشک شانام ده دیوال کاگل میشه…). لباس ها را پوشیده و با قادر جاوید یک‌جا طرف خانی شان رفتیم. در راه گفتم خانم X هم خانه اس؟ گفت: (… آه شویشه هم بردن خیالش که ما سرش نه فامیم…) بسیار جدی تقاضا کردم تا قادر جاوید به ینگه چیزی نه گویه که مشکل دگه پیدا نه شود. داخل خانه‌ی شان در محله‌ی وزیر اکبرخان رفتیم که اوضاع آشفته و همه اطفال و زنان گریه دارند. به من جالب بود که حالت خانم X را ببینم، ایشان بیش تر از همه اشک تمساح می‌ریختند و من هم ترک منزل شان کردم تا جریان را به مقامات محترم خود ما اطلاع دهم. هنوز آغاز صبح بود و روز جمعه و رخصتی عمومی. از رهبری محترم اداره معمولن یکی شان حضور می‌داشتند و با صلاحیت‌های ریاست. دفتر رفتم که کاکا خرم‌گل را دیدم بیرون می‌رفتند تا سودای صبحانه بیاورند، پرسیدم: ( …امشو ده دفتر کی بود…؟ ). گفتند: (… رئیس صاحب. برو بیدار اس اگه می بینیش…). حرکت کردم طرف دفتر که محترم رئیس صاحب به قدم زدن برآمدند. پس ازرسم تعظیم سلام دادم، دلیل وقت آمدن ام را پرسیدند. جریان را توضیح کردم. فراموش کرده بودند چون حدود چهار ماه فاصله‌ی زمانی در بین بود. عادت خوبی داشتند و برای یک کار عادی هم سوابق را مطالبه می کردند. 

هدایت دادند تا سوابق را از دفتر خود ما نزد شان ببرم. همه را دیدند و امر کردند که به حوزه‌ی محترم اول نامه‌یی به تعقیب نامه های قبلی بنویسم. حوصله‌ی تایپ کردن نه بود، اجازه گرفتم که توسط قلم بنویسم. پس از ختم مراحل نامه نویسی، نامه را گرفته با کتاب رسیدات ما روانه‌ی محلی شدم که

خانه‌واده‌ی محترم قادر جاوید در پی یک دسیسه‌ی درونی آن‌جا زندانی بودند. رفیق شهید جلال رزمنده را دیدم که تشریف داشتند و نان کمونیا (… اصطلاح مروج خوراکی صبحانه یا شبانه ی پرسونل شامل وظایف خاص عسکری…) را کنترل می‌کنند که در کنج یک اتاق کلان انبار شده و قابل توزیع بود. جریان را خدمت شان عرض کردم. مکتوب را ملاحظه کرده، پرسیدند که (… ای مردم چی رقم مردم هستن…؟…

اطلاعات ما دقیق بود… کل شان کارتا‌ی حزب اسلامی حکمتیاره دارن…). 

من گفتم: (…حکمت‌یار عجب قاتل مدسسی اس… حالی شیرازی خانه‌وادارام. به هم میزنه…). هدایت دادند که: (… ما به اعتماد مکتوب ریاست شما ایلا م‌کنیم شان و کتیت ببری شان. حالی پیش معاون صاحب اول برو… ) و لطف کرده با دستان خود دو بسته نان را به من داده گفتند یکی آن را به راننده‌ی محترم بدهم. معاون صاحب اول شان تازه از ریاست ما رفته بودند که معاون محترم دوم ما بودند و می شناختم شان…‌خدمت شان رفتم و با محبت زیاد گفتند: (… مه خبر داشتم همو‌ وختی که تو اطلاع داده بودی و رئیس صاحبه هم گفتم اما متاسفانه چاره نه بود برو به خیر ببری شان اما باید ضمانت بتن… و موافقت کردند که قادر جاوید ضمانت خط را از سلسله‌ی مراتب دفتر دولتی و سازمان اولیه ی حزبی و ناحیه‌ی حزبی ترتیب کند امری که غیر معمول بود اما برای رعایت کمک به خاطر اطلاع قبلی شان چنان کار را لازم دیدند. به مسئولان امنیتی و انتظامی هدایت دادند تا همه را رها کنند. داخل اتاق شدم که همه به خصوص پدر محترم حاجی صاحب ( خدا بیامرزد شان ) به حالت خسته حضور دارند. من گفتم (…به خیر خلاص شدین…دعا کردند…) بیرون بر آمدیم که قادر جاوید با موتر ایستاده است همه‌گی را در موتر ما و موتر قادر تا منزل شان انتقال دادیم و‌ من برگشتم خانه بسیار خسته هم بودم.. قادر جاوید را هم‌کاران گرامی رادیو تلویزیون ملی افغانستان می شناسند از مسلکی های پارینه و آگاه امور رادیو و تلویزیون اند. مخصوصن دایرکت.

این داستان یادم آمد و گفتم حکمت‌یار دست از سر ملت ما بر نه می‌دارد و تاکنون همان حال را دارد..

شاید همه‌ی این‌ها روزی من را هم ترور کنند. اما توکل ما به خدا است.

تفکرات انسانی چقدر آزاد اند که نه جنگ را می‌بینند و موانع را می‌شناسند و خیالات من در آن روز شوم برگشت به بازارک و‌ جنازه‌ی شهید حسین‌علی تا کجاها رفتند و شاید حکمت زنده ماندن من هم آن بوده تا این روایات را به شما برسانم؟ ورنه آن روز بین مرگ من و مرگ حسین‌علی فقط چند دقیقه‌ی محدود تغییرات تقدیری آمد. تا به خود آمدم گفتند: قروانه ( اصطلاح غذای طبخ شده‌ی منسوبان قوای مسلح در جابه‌جایی‌های بیش از یک روز…) تیار است…

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´داود خان احمق ترین سیاست‌‌مدار افغانستان

یک توته نان بتی خیر اس…

بخش سی و‌ دوم : 

روش های جنگ در پنجشیر،‌ کندهار و خوست یک‌سان بودند. زمستان سال « ۱۳۶۳ » بی داد می‌کرد و شب‌ها و روزهای خوبی نه‌داشتیم،‌ شب مانند یک کابوسی گذشت، دولت مصمم به‌ بازگشایی راه‌های اکمالاتی بود که سرانجام آن را باز کرده و تانک سوخته‌یی با آن شدت انفجار ویران‌گر نیز راهی عمق دریا شد.‌ مطابق نوبت هر‌ کدام باید پاس‌داری خود را در آن شب وحشت‌زا انجام می‌داد. یقین آن است که روان انسان آسیب‌پذیر بوده هراس و واهمه چیزی است و روان‌پریشی چیزی. اما هر دو وسیله‌ی فشار فرسایش وجود انسان اند. هر شامل یک‌ نبرد از رأس تا قاعده در درازای حضور جنگی این حالت را می‌داشته باشد، مهم نیست که‌ در کدام سوی نبرد قرار دارد و به نفع چی کسی می‌جنگد. خواب هیچ‌وگاه میزبان جنگ‌جو نیست و او را از خود می‌راند. ما هم میزبانی خواب را نه‌دیدیم در حالی‌که مهمان تشنه‌کام او بودیم. پاس‌داران ایستاد و نشسته و‌ یا لمیده در بستر فقط چنانی که نه از بی‌خوابی دیوانه شوند و نه بی‌خواب‌ باشند اجرای وظیفه می‌کردند. نوبت من رسید. پنجشیر محدوده‌ی معینی را برای پرسه زدن من و هم‌راهان من نشانه کرده بود. در فکرم‌ آمد که خانه‌واده‌های ما با هزار مشکل بزرگ‌ ساختندِ‌مان و به جامعه تقدیمِ ماکردند تا هم حاصلی از باغبانی خود در پرورش ما را گواه باشند و هم خدمتی به کشور و‌ مردم را. ما و‌ هم‌رزمان ما از عنفوان جوانی‌ راهی را برگزیده‌ ‌و مکتب سیاسی انتخاب کرده با آرمان‌های بلند‌پروازانه به سهم و توانِ خود ادای دَین کردیم، ولی صدها تنِ ما در فرداهای پیروزی ( … هر چند یک پیروزی تحمیلی از سوی امین بود… )،‌ دست‌خوش امیالِ نابخردانی در داخل حزب و دولت شدیم. همه چیز‌ در دید من به‌صورت علنی و حقیقی جابرانه و ظالمانه بود. به یاد آوردم که پدرِ ناتوان اقتصادی اما با همت من برای آموختن من و برادران‌ام‌ چه‌ها کشیدند و مادر بزرگ‌منش ما در کنار شان و خود ما نوکر و شاگردان دکان‌های مردم بودیم، پدرم من را به آموختن زبان انگلیسی فرستادند، برادر خواجه یوسف برادرزاده‌ی مادرم که از من بزرگ‌تر است آن زمان به حیث استاد آموزش زبان انگلیسی در کورس آموزشی انگلیسی « هیواد استاندارد » واقع سرای غزنی استخدام شده بود، مادر و پدرم از او خواستند تا من را شامل کورس آموزشی سازند. هزینه‌ی ماهیانه‌ی کورس مبلغ (۱۵۰) روپیه پول رایج آن‌زمان بود و پول ماه اول را تحویل کردیم.‌ محترم محمدجان‌خان، استاد گران‌مایه ( خداوند در هر حالت زنده گی بیامرزد شان ) و مدیرِ مدبر کورس ما بودند.‌ شامل درس شدم و برادرزاده‌ی مادرم، استاد من و هم‌صنفان دور اول آموزش زبان انگلیسی ما بودند. آموزش خوبی داشتیم، روزی استاد بزرگ وار ما ( محترم محمدجان خان ) در اداره ی کورس چند تن از ما ها را که متعلمین بودیم خواسته و کاغذ‌هایی را به هر یک ما دادند تا یک یک رقعه‌ی مریضی به‌ مکتب‌های‌مان بنویسیم. هر کدام ما به نوشتن  آغاز کردیم،‌ من نوشتم: « رقعهٔ مریضی محمدعثمان بنت!؟ محمدطاهر » به دل خودم یک‌‌ لغتی نوشته بودم که آن هم  “بنت” بود و‌ معنای آن را هم نه می‌دانستم، اتفاقی هم در دوران مکتب ابتداییه نیافتاده بود تا از استادان‌ گرامی ما می پرسیدیم. وقتی استاد محمدجان‌ خان دیدند با مهربانی به من گفتند که بنت برای دختران و زنان است و ولد برای پسران و مردان. و غلطی‌ها را به هدایتِ استاد اصلاح کردیم.انگلیسی را چند دور و کوتاه خواندم، اقتصاد پدر و کار خودم هم یارای ادامه دادن به آموزش را نه‌داشت و با آن‌که والدین فداکارِ من مسرانه آرزو داشتند تا آموختن را ادامه بدهم، اما من تشخیص دادم که نه می‌شود و‌ ترکِ آموزش زبان انگلیسی کردم.‌ من و هم‌صنفان عزیز ما صنف ششم را ختم کرده و در سال « ۱۳۵۵» به صنف هفتم مکتب ابتداییه‌ی سیدجمال الدین‌افغان معرفی گردیدیم. در مکتب سیدجمال الدین افغان شاگردان دیگری هم بودند که از مکاتب دیگری معرفی شده بودند.برای من خوش آیند بود، چون ترینا هم به مکتب گوهری معرفی شده بود و فکر می‌کردیم یک دیگر را دیده می‌توانیم، اما فکر باطلی بود و از سرنوشت نه چیزی می‌دانستیم و نه خبر بودیم. همه مکاتبی که شاگردان شان را به مکتب سیدجمالدین افغان معرفی کرده بودند اول نمره‌ها هم داشتند. تدابیر اداره‌ی محترم مکتب را در مورد اول‌نمره‌ها تا سوم نمره‌ها زودتر فهمیدیم.برای آن که نه می‌شد در یک صنف دو اول نمره باشد، اداره‌ی محترم مکتب تدابیر عاقلانه‌یی گرفته بود که مجموعه‌ی نمرات هر کسی از دو اول نمره زیاد باشد، همان متعلم اول نمره‌ی «کفتان »  صنف است و آن دیگرش دوم‌ نمره.‌ من با محترم محمدسلیم هم‌بازی بازی های کودکانه ‌و جوانانه‌ی من و هم صنف اول من و تعداد دیگری در یک‌ صنف معر فی شدیم، هفت «ج».از مکتب سید جماالدین افغان خاطرات زیادی نه دارم مگر چند تا:اول آن که زودتر با استادان عزیز ما و هم‌صنفان دوست‌داشتنی ما عادت کردیم.دوم آن که چند استاد گران قدر ما دارای کرکترهای استثنایی بودند.سوم آن که با طیف جدیدی از جوانان و هم با یک فضای متفاوت آشنا شدیم. استاد محترمه حبیبه جان نگران ما بودند که مضمون دری را هم تدریس می کردند. استاد زبان پشتو محترم لندهور خان بودند و تیپ خاصی داشتند.‌استاد انگلیسی ما جمیله‌جان و بسیار مهربان. روز اول ‌تا سوم‌ آغاز سال تعلیمی و‌ گاهی تا پانزده روز هم عادی نه می‌‌بود.‌ محترمه حبیبه جان تشریف آورده و خود شان را معرفی کردند و ما هم فضای آزاد تر از لحاظ مساحت بزرگ‌ مکتب و صنف‌های درسی بهتر را احساس می‌ کردیم. استاد فرمودند که نام‌های همه را نوشته اند و تنها نام محمدعمر و محمدعثمان «من» را نه‌نوشته اند تا معلوم شود مجموعه‌ی نمرات کدام یک بلند تر است؟ شاگردان یک‌ یک ‌ و به نوبت خود شان را معرفی کردند، من و‌ محمد‌عمر‌ در ردیف اول ‌و چوکی‌های دو نفره‌ی اول جا‌ گرفته بودیم.‌ بعدها دانستیم و‌ دیدیم که محمدعمر بی‌اندازه مستعد بود. پس از معرفی ما استاد کتاب‌چه‌ی ترقی تعلیم و حاضری را بالای میز ما گذاشته و فرمودند که در دو حالت جای آن‌ها همان میز است. خود شان تشریف بردند تا مجموعه‌ی نمرات من و عمر را ببینند.‌ تا نیم ساعت دیگر برگشتند و معلوم شد که نمرات عمر نسبت به من زیاد است، اول نمره‌ی ما محمدعمر شد.برنامه های آموزشی حالت عادی گرفتند. در ادامه‌ی دروس متوجه شدیم که مکتب سیدجماالدین افغان هم ابتداییه است همه‌ی ما حیران ماندیم که چرا از مکتب های خود ما آن جا روان ما کردند؟ گفتیم از استاد نگران پرسان می کنیم.‌ متعلمی فضای شوخی دارد و من هم کم‌تر از دیگران شوخ نه‌بودم. روزی از استاد حبیبه‌جان پرسیدم که « …این جا هم ابتداییه است و ما را چرا ده ای خانی بی در ‌ و دروازی ملانصرالدین روان کدن…؟ » محیط و صنوفِ‌ درسی کلان اما پنجره‌ها بدونِ شیشه و دروازه بودند. استاد با خون‌سردی پرسیدند‌ ( … کدام فرمایش دگه نه داری… گفتم ای ها ره کی‌‌ جواب دادین که‌ دگه پرسان کنم…استاد در ادامه فرمودند سوال اگه داری بگو‌ مه کلشه جواب میتم… )،‌ من گفتم « … شنیده بودیم که به هر متعلم چوکی یک‌ نفره اس … اینجه خو چیزی نیس…». استاد گفتند ( … سوال اولت دو جزء داره. جواب جز اولش ای اس که قانون تغییر کده به خاطر کانکور صنف ۸ به ۹ ابتداییه های که جای کلان دارن تا صنف ۸ شدن… جزء دوم‌ سوال اولته باید انتخاب کنی که ده صنف می‌خایی یا ده اداره…؟  گفتم اداره… فرمودند درست و جواب سوال دومت ای اس که چوکی‌های‌ یک‌نفره ده لیسی‌حبیبیه اس. درس بخانین که به او چوکی ها برسین… حالی بیا که بریم جواب جزء دوم سوال اولته ده اداره بگویم‌ برت…).‌ خوش خوشان دنبال استاد طرف اداره رفتم، استاد فرمودند ( … صبر کو‌ مه پس میایم… بیرون ایستاده بودم که استاد با ملازم محترم اداره بیرون شده و چوب « خمچه » در دست شان. ملازم محترم را گفتند تا پاهای من را محکم بگیرند و من ملزمِ خوابیدن تخته به پشت در روی دهلیز شدم، « کاش آن زمان‌ها برگردند و استاد عزیز ما بارها من را با خِمچه تنبیه کنند و من پس از هر بار خمچه کاری ده بار دست های شان را ببوسم» کف‌های پاهای من نوازش کوتاهی از چوب‌کاری استاد عزیز ما را با خود داشتند. پس از ختم تنبیه من که در برابر‌ شاگردان  و معلمین محترم خجل شده بودم، استاد فرمودند دلیل آن تشبیه کردن مکتب به خانه‌ی

ملا نصرالدین بود. ( …کسی مکتب ‌و مدرسه‌ی خوده تحقیر و توهین نه می‌‌کنه… و مکتبها به خاطری تا صنف هشت ابتداییه شده که جناب سردار محمد داود خان‌ رئیس صاحب جمهور ما تصمیم گرفتن امتحان کانکور  رفتن به صنف نهم طبق سابق گرفته شوه… )،‌ من هم به رسم معمول آن‌گاه توبه کردم. استادی داشتیم بسیار با شخصیت عالی، نام مبارک شان لندهور بود و مضمون پشتو را تدریس

می‌کردند و برای ما که تا آن زمان نه می‌دانستیم لندهور نام شخص است، چنان نامی در صیغه‌ی طعنه به ناکاره‌های خانه‌واده‌ها و گاهی نوازش بزرگان به کوچک‌ترها کاربرد داشت و به رسم معمول و عرف ناآگاهانه‌یی ناشی از نارسایی‌های روشن‌گری اقتدارهای قبیله‌وی حاکم بر ما بود. به هرحال استاد گرامی بودند و طبع تپنده‌ی آدمیت هم ما را نه می‌گذاشت تا معنای آن چه را که تازه شنیدیم نه‌دانیم از استاد معظم معنای نام شان را  پرسیدم و گفتند یک نام است و چیزی خاصی نیست. آن چی را به عنوان یک استثنا در صنف خود دیدم، قرائت قرآن کریم توسط فیض‌محمد هم‌صنف ما بود. فیض‌محمد مشکل تکلم و لکنتِ زبان را داشتند و بسیار حزن‌انگیز بود. روزی استاد محترم قرآن کریم خواستند تا هر شاگردی یک آیه‌ی مبارکه را تلاوت کند فیض‌محمد چنان پر سوز و گداز نده تلاوت کرد که اشک چشمان همه به وضوح دیده می‌شد. برادر مادرم در هندوستان تحصیل می‌کردند، مادرم پیوسته می‌خواستند تا برای برادر شان نامه بنویسم. برادری که اصلن مادر ما را کِلکِ دهمِ خود هم حساب نه‌می‌کرد و حالا هم نه می‌کند. در گذشته‌ها نوعی نامه‌های از قبل آماده شده به نام # ایروگرام # مروج و ده روپیه قیمت داشتند. ما چند بار نامه نوشتیم، علاوه از آن که جواب نه گرفتیم شنیدم که متهم به خدای نه خواسته نوشتن جملات بالاتر از صلاحیت و سواد خود شدیم، غریب که بودی الماس درخشان هم باشی در نگاه های بی‌تشخیص و بی‌بصیرت هیچی و هیچ. من معتقد بودم و حالا که شصت سال عمر را می‌گذرانم آن اهانت‌ها ذهن من را می آزارند هم می‌دانم که جسارتِ بی‌ادبانه نه‌داشته و نه‌دارم.  آفتاب در چشم ما زد روزی به نام من نام‌یی آمد در عقب نامه نوشته شده‌ بود‌ # محمد عثمان طلبهٔ صنف هفتم ج مکتب سید جماالدین افغان # و نامه از طرف برادر محترم مادرم بود. نامه را با خوش‌حالی خانه برده و به مادرم صدا کردم « …بوبو جان خط مامایم آمده…» به ایشان هم غیر قابل باور و انتظار بود. بی تأخیر گفتند نامه را برای شان بخوانم. من کمی دیر کردم که دوباره گفتند تا خط را بخوانم. فرصت غنیمتی بود،‌ گفتم‌ « اول شیرینی بتی باز می‌خانم… هم جواب مادر در آن زمان و هم یاد آن حال در زمان این نوشته نا راحت ام ساخته ‌و تا استخوان می‌سوزاندم…» مادرم با آهی سوزان‌ گفتند که برادر شان تمام ملک و‌ جای پدر شان را قبضه کرده و قسمت زیاد آن به خاطر او فروخته شد و یک خواهر خود را در مکتب داخل نه‌کرد و وقتی در تنور افتاد و سوخت دو سال در شفاخانه به دیدارش نه رفت و ادامه دادند از بی مهری های برادر شان. اما گوش من شنوای آن گپ ها نه‌بود و به گرفتن شیرینی فکر می‌کردم. مادرکم پرسیدند که چی شیرینی می‌خواهم و خواست من را ببینید « … گفتم یک توته نان خشک بتی… به‌ دلیل اقتصاد ناتوان نان خشک در گاوصندوق گونه‌ی کلانی قفل می‌کردند… آن بود زنده‌گی زیر چتر خاندان بدبخت سلطنتی قومی و سلاطین جابر و غاصب پشتون‌‌تبار در کشور… ».‌ مادرم با اکراه توته نانی به من‌ دادند و من آن خط اول و آخرِ برادر شان را خواندم.در پسا عضویت ام به حزب دانستم که داودخان آخرین سلطان آن دودمان شیاد آلِ یحیا مانند اسلاف خود چی‌گونه مردم را از داشتن سواد محروم می‌کردند؟ زمانی که راه و رسم زنده‌گی را دانستم و بیش‌تر به گذشته ی وطن آشنا شدم، ضلالت خانه‌واده‌های سلطنتی و پادشاهی و ستم شاهی طی نزدیک به سی ده سال را درک کردم. حیرت من آن است چی‌گونه؟ یک آدم احمق و دیوانه را چنان القابی می‌دهند که جزء استبداد رأی و گریز از عقلانیت چیزی را بلد نه‌بود و از سیاست دیپلماسی خبری نه داشته و در قلدری دیوانه وار و عبدالرحمان گونه هرسویی رفت و به مردم دشمن خرید، هی پشتونستان گفت و از یک سویه‌‌سازی دیورند آن معضل بزرگی که خون در رگ های وطن و انسان وطن ما نه گذاشته خودداری کرد. زمان مساعدی بود و آن احمق سرتنبه دست بلند تهاجمی و نظامی نسبت به پاکستان آن زمان داشت.‌ معادلات سیاسی با شوروی آن زمان را بر هم زد و‌ نشان داد که از خِرَد چیزی به سر نه دارد، آدم بی قول و قرار و بیمارروانی و روا‌ن‌پریش انحصارگرا با اعلام جمهوری قلابی همه نوعی جفا را بر ملت روا داشت. با ادعای نظام جمهوری عملن نهاد هایی را لغو کرد که نماد نیم رخی از دموکراسی بودند، قانون اساسی و پارلمان را منحل و فعالیت احزاب سیاسی را منع کرده و با اعلام و ادامه‌ی عبور کانکور صنوف هشتم به نهم از وعده‌ی فرهنگی و سیاسی خود گذشته و کشور را به گودال بی‌سوادی سوق داد، شعار های حل مسئله‌ی ملی و حل مسئله‌ی کوچی‌ها را داد اما بر عکس آن هر دو را فراموش نموده،  حلِ

مسئله‌ی ملی و کوچی را منحصر به یک تبار خاص ساخت و همه امتیازهای کوچی‌های اقوام دیگر را به این دو گروه داد. ( پیشینه‌ی کوچی‌گری را به زودی کند و کاو می‌کنیم، همه اقوام کوچی دارند اما امتیاز فقط به کوچی یک قوم خاص داده می‌شود…). و از این دست کارهای نابخردانه فراوان انجام داد تا سرحد عدول از توافق خود با حزب دموکرات خلق افغانستان که بدون نقش آن نه می توانست هرگز کاری از پیش ببرد. ما هم در آتش‌کده‌ی آن پوچ اندیش قوم‌گرا هیزم شدیم. صنف هفتم را در مکتب ابتداییه‌ی سیدجمال‌الدین گذشتانده و با درجه‌ی دوم شامل صنف هشتم شدم. آن زمان هم پدرم به ایران رفته بودند و محترم محمدظاهر کاکای دوم من در شهرستان‌بره‌کی برک ولایت لوگر وظیفه‌ی رسمی داشتند، محبت کرده برای کمک به‌ خانه‌واده‌ی ما، من را هم‌راه شان بردند که امتحان چهارونیم ماهه سپری شده و ضرورتِ سه‌پارچه بردن از کابل به لیسه‌ی غازی امین‌الله خان لوگری بود، سه‌پارچه را گرفته و راهی ولایت لوگر شدم. وقتی سه‌پارچه را به مدیر محترم‌ لیسه‌ی غازی امین‌الله خان بردم و آن زمان ####فضای محدودی در ساحه‌ی رسمی بود ‌و تازه وارد ها زود شناخته می‌شدند، ما هم شناخته شده بودیم که از فامیل مدیر صاحب هستیم. مدیر صاحب لیسه من را در صنف هشتم الف معرفی و چند روز بعد سه‌پارچه ام به دست شان وارد صنف شده و‌ من را به حضور خود فرا خواندند. سه‌پارچه مهر نه شده بود و نمرات چهارونیم ماهه هم خلاف حقیقت و با شتاب در آن رسانیده شده بودند که اگر اصلاح نه می شدند، امکان ناکامی من در نصف مجموعه زیاد تر می شد.‌ هر چند‌ مدیر صاحب لیسه ی غازی امین الله خان فرمودند که‌ کاپی دوم آن رسمی خدمت شان می رسد اما اصلاح نمرات و‌ مهر مکتب حتمی است. من جریان را خدمت کاکایم گفتم و ایشان اجازه دادند که بروم، هم من چیزی نه گفتم و هم کاکایم فراموش کردند تا به من‌ پول کرایه را بدهند و من بدون کرایه جانب کابل حرکت کردم. در آن زمان سرویس های معینی در مسیر های مختلف رفت و آمد داشتند که هم شناخته شده و‌ هم از محله بودند. سرویسی که من در آن جانب کابل حرکت کردم با راننده ی سابقه ولی ( نگران یا کلینر ) تازه کار بودند.‌ کرایه ها را جمع آوری کرد و نوبت من برای کرایه دادن رسید، ( …بسیار آرام و با‌ تضرع گفتم که پیسه نه دارم ولی کاکا دیور مره می شناسه… پس که‌ آمدم کرای هر دو‌ طرفه میتم… خدا همراه شان نیکی کند، کمی چرتی شدند و تا کدام تصمیم منفی بگیرند من عاجل تذکره ام را از جیب کشیده برای شان داده و‌ گفتم که « … ضمانت برگشت مه اس… » بی هیچ سخنی قبول کرده و‌ تذکره ام را در جیب شان کردند،‌ شاید ایشان هم روزگاری هم‌‌چو من داشتند…؟ کابل رسیدم و خزان در حال ختم شدن بود، دیدم مادرم بدون آن که در خانه صندلی یا بخاری مانده باشند، منقل‌‌ برقی زیمنس را پیش روی شان گذاشته و معلوم بود خنک ایشان را می آزرد، با دیدن من هم خوش شدند و هم سوال کردند که چرا زود‌ برگشتم؟ دلیل را گفته احوال برادران را پرسیدم، دانستم که طفلک‌ ها با شکم های نیمه سیر شده و خنک بر اندام های شان در زیر یک لحاف پناه گرفته اند. حالت دردناکی بود و عقل هم یاری نه داشت، بدون آن که تشخیص دهم بیرون شده و به سنگ کاری ها و خشت کاری های دیوار های هم سایه ها را جست و جو می‌کردم تا کاغذ جمع آوری کنم، بدون آن که تشخیص بدهم آن کاغذ ها کاری را از پیش نه می‌ برند و‌ شاید آن بار دوم بود که چنان کاری کردم و حتا همان دیوار ها هم حسادت کردند و کاغذ چندانی به من نه دادند، وقتی مادرم کاغذ های کمی را در دست های من دیدند گریه مجال شان نه داد و من را در بغل شان گرفته گفتند که آن کاغذ ها کاری از پیش نه می‌ برند اما احساس من را ستودند.‌ فردا مکتب رفتم و محترمه نجیبه جان مدیره ی محترمه ی مکتب که پیش از امتحان چهارونیم ماهه ترفیع کرده بودند،‌ علت برگشتن من را پرسیدند و من توضیح دادم. با عصبیتی که‌ نه دانستم به چی دلیل قانونی بود گفتند ( … مدیر صاحبه بگو اگه کار یاد نه داره کاره ایلا بته … ) و مهر بالای میز شان را با خشم در عقب سه پارچه حک کرده، محلی را در سه پارچه با قلم سرخ نشانی کرده گفتند ( …این جه سوال مدیر صاحب تانه حل می کنه…).‌ من فردا باید حرکت می کردم و‌ پولی هم نه داشتم، تذکره ام‌ به خاطر کرایه گرو شده بود. غیر از خدا و کاکای مهربان کلان ما امیدی نه داشتم.  کاکایم  من را طور استثنایی دوست داشتند و با وجود لت های جانانه یی که من مستحق آن بودم نوازش پدرانه ی شان با من بود. به‌ مادرم گفتم که مشکل پولی دارم و باید کاکایم را بگویم. مادرم نان غریبانه و مزه داری مانند همیشه پختند و با کاکایم و برادران ام نان خوردیم، مادرم زیر چشمی اشاره کردند، تا چیزی به کاکایم نه گویم.‌ پس از نان و وقت خواب کاکای مرحوم من پرسیدند که صبح چند بجه حرکت دارم؟ و من گفتم ساعت های ده بجه به خیر.کاکایم هم رفتند و مادرم من را خواسته دو صد روپیه به من دادند. پرسیدم که با داشتن پول چرا صندلی نماندند، گفتند ( … تشویش نه کو ذغالام داریم خو کمی قَتِخ می کنم‌ بابیت نیس کاکا بیدر‌گلت بی چاره از کجا کنه …؟ ).‌‌من‌ هم‌ صد روپیه را‌ دوباره دادم، چون کرایه‌ی آن زمان سی روپیه پول مروج‌ بود، فردا صبح کاکای مرحوم‌ من هم آمدند و من را بوسیده صدوپنجاه روپیه دادند.‌ من هم پول را به مادرم داده و خاطر جمع شدم که زمستان خنک نه می‌خورند. من حرکت کردم ‌و طرف بره‌‌کی‌برک رفتم،‌ در ایست‌گاه عمومی واقع تانک لوگر ( …سه راه‌ مقابل دروازه ی شرقی بالاحصار‌کابل…) جست ‌و جو‌ کردم آن نگران مهربان را نه‌یافتم و‌ از موتر شان هم خبری نه بود. در موتر دیگری عازم ولایت لوگر شده، چون خسته بودم مستقیم خانه ی کاکایم رفتم، از دور آواز دهل و سرنا را شنیدم که مستی دارند.  کاکا زاده هایم و همسر مهربان شان من را خوش آمد گفتند و زود فهمیدم که دلیل آن سر و صدا عروسی خیالی گل خان همسایه ی شمالی منزل کاکایم بود، نان عروسی در نصیب من هم بود.‌ پس از آرامش عروسی کاکایم که همراه بزرگان آن جا برای بستن نکاح خیالی گل رفته بودند،‌ برگشتند ‌و همه گی را پرسیدند ‌و همسر محترمه ی شان هم جویای احوال مادرم شان گردیدند. شب رفتن من از کابل به لوگر‌ برابر سفر داود خان سردار استبداد سلطنتی به کشور های عربی ( مکان های سراپا فتنه )‌ بود.‌ سفری که حالا درک می کنم بسیار احمقانه بود.‌ اخبار شب رادیو از جریان سفر داود خان مستبد به‌‌ کشور های عربی خبر داد.‌ من که هنوز چیزی از سیاست نه می دانستم،‌ نا خودآگاه و غیر ارادی گفتم (… لوده چیزی ره نه می فامه به گدایی پیش عربا رفته…)، آن گپ من مانند بمی بالای کاکای گرامی ام منفجر‌ شد‌ و چنان توبیخ ام کردند که هرگز فراموش نه‌ می کنم،‌ نه برای عقده بل‌که برای علاقه‌ی کاکایم به کار و‌ وظیفه‌ی شان بود.زمان گذشت و‌‌ من  در بازار بره‌کی برک آن نگران مهربان را پیدا کرده و‌ پول او‌ را داده و تذکره ام را از گروی خلاص کرده، در آزمون کانکور صنف هشتم‌ به نهم کامیاب شده و‌ شکر‌ خدا را به جا آوردم،‌ تا زنده ام پاس دار آن حمایت کاکای محترمم و‌ خانه واده ی شان هستم.‌  به کابل آمدم و…

+++++++++++++++++++++++++++++

بخش سی و سه

(… به دلیل یادواره‌ی مرگ کارمل صاحب عزیز این بخش را جدا و فوق العاده از سلسله نوشتم…).

تذکرات ضروری:

اگر حوصله دارید بخوانید و بعد قضاوت کنید. نا خوانده قضاوت جفا است.

 # من یک سطر  یادداشت قبلی نه دارم.

# شکر خدا هر  آن چی را تقدیم خواننده های دانش مند و‌ فاضل سایت های وزین برون مرزی یا درون مرزی می‌کنم فقط از بای گانی های حافظه است به شمول روایت های دوران کودکی و طفولیت آن چنانی که از پدر مرحومم و‌ مادر عزیزم شنیده ام. 

# مسئول و‌ جواب ده هر حرف این نوشته ها هستم که از ایمیل آدرس ‌و با کد محفوظ از نزد خودم صادر می شوند. 

# در جمع دیدگاه های رسیده‌ی بزرگ واران اندیشه و روان پریشی موجودیت یا ظهور کدام گروه خراب کار دیده می شود.‌ با تأیید مجدد مقدمه های قبلی ام برای شان عرض دارم که آن چی را می‌نویسم چند شریک دارم به این نام ها:

… وجدانی که یک‌ حرف دروغ نه نویسم مگر اشتباه در روش نگارش تایپی چون کار با رایانه (کمپیوتر)  بلد نیستم. (… من بیش تر روش نگارش در حال تحول و گسترده شدن املای جدید را به کار می برم. این روش هنوز فراگیر نه شده است تا فراتر از پا گذارد و معلوم است که به اروپا و آمریکا نه رسیده یا کم و بیش ره باز کرده است…).

…هر کسی هر نوعی سند حقیقی علیه من یا در بد نامی من و یا اثرگذاری دیگران بر من دارند می توانند بی تردید به رخ من بکشند اگر دفاع نه‌ توانستم مجرم هستم.

… قلمی که پروردگار به آن قسم یاد کرده است.

… تنها و‌ تنها خودم‌ می نویسم. یاد کردن با احترام کرکتر های شامل روایات معنای وابسته گی به آن ها نه بل طرز دید و تربیت خودم است که شاید گاهی از چوکات تربیت هم خارج شود. (… من مادر بزرگ مادری من زن غیرت مندی از  دودمان بزرگی بودند.‌ با وجود داشتن اراضی زیاد قانونی از پدر و شوکمر همت کار بسته و سالانه ده ها تن گندم مردم را پاک کاری، از پول حاصل کار شان ختم و‌ خیرات می و تا زمان فوت شان که از صد سال گذشته بود بدون عینک تلاوت قرآن کریم می کردند…). در سنین هفت هشت ساله گی هنگام خواب رفتندبه ما این جملات را آموختاندند: (… وختی که دروازه تق تق شد هر کسی که بود سلام بتین دستای شه ماچ‌ کنین. هیچ وخت نه گویین که بوبویم یا آغایم شان خانه نیستن بگویین ..بفرمایین خانه تشریف بیارین. هر کس بودصایب ( صاحب) یا کاکا جان یا خاله جان بگویین…). این آموزه ها از یک مادر بزرگ دهاتی و بی سوادی برای ما بود که ما ایشان را ادی صدا می کردیم. وقتی من از آن زمان تا حال هر کسی را صاحب می گویم معنای آن نیست که طرف دار او  هستم یا علاقه یی مفرط و شخصی به او دارم. البته چنان هم نیست که روابط اجتماعی به من اثر گذاری سیاسی داشته باشد. من بر عکس گفتار لینن که روشن فکر را مرتجع خوانده باور دارم که‌ روشن فکر‌ واقعی و‌ دراک‌ قوت انجام انطباق با نوسانات را داشته و‌ دارد. اما ایستایی او‌ خط زنده گی سیاسی اش ماندگار است. وقتی او چنان نه باشد نه مرتجع است و نه روشن فکر. او‌ یک آدمی نان خور مطابق زمانه است. من یکی از کسانی را می شناسم که رفیق ما بودند. با تره کی صاحب تره کیست و با امین امینیست و‌ با کارمل صاحب کارملیست بودند. جالب است وقتی جنبش ملی اسلامی افغانستان اعلام حضور کرد، بعد ها من مزار شریف رفتم. در هتل مزار  اتاق کلانی با سالن و همه امکانات داشتم. روزی یکی از کارمندان محترم هتل اطلاع آوردند که کسی به نام آقای جنبش یار آمده اند و من را می خواهند. تعجب کردم که عجیب تخلصی. وقتی گفتم بیاید، کسی نه بود جزء همان رفیق ما. پس از سلام علیکی پرسیدم که‌ چی وخت جنبش یار شدی؟ با خنده تیر کرده و مدت زیادی در آن جا با من ماندند.  اواسط سال (۱۳۷۳) باری رفیق زیارمل‌ والی صاحب پیشین ننگرهار با جمعی از دوستان دیگر  در اتاق من بودند و من شناخت عمیقی هم با ایشان نه داشتم و نه می دانم توسط چی کسی آشنا شدیم و آن روز مهمان من بودند، همه گی مصروف فیسکوت بازی شده و من برای اصلاح سر و ریش داخل تشناب اتاق رفته و پس از انجام کار ها و استعمال کلونیا بعد از تراشیدن ریش بیرون‌ آمدم. جنبش یار صاحب که مصروف قطعه بازی بودند، یک باره صدا زدند (… اوه رفیق عثمان چی خوب تعفنی استعمال کدی… ای تعفنه از کجا کدی… راستش خجل شدم‌ که شاید خودم یا لباس ام آلوده به کثافت شده و یا … دوباره داخل تشناب رفتم که همه چیز درست است. پس بر آمدم و رفیق جنبش یار عین پرسش ها را تکرار کردند، آن جا دیگر موضوع حیثیتی شد و رفیق زیارمل هم سکوت داشتند. پرسیدم که هدف رفیق جنبش یار از تعفن چی است؟ رفیق جنبش یار  گفتند (… همی کلونیا ره میگم…) هم خندیدم‌ ‌و هم در حیرت شدم که ضرورت استعمال لغت در نادانی معنای آن چی است؟  سال ها پس از آن عین جمله را از شوهر محترم مهربانو شکریه بارکزی در شهرداری کابل و در دفتر رئیس صاحب دفتر مقام شهر داری شنیدم که به کسی دیگری خطاب می کردند. آن زمان ماجرای اتاق من در هتل مزار یادم آمد 

…اگر دوست محترم و‌ یا مقام محترم و یا رفیق محترمی که در این جا از آن ها با احترام یاد می شود دلیلی برای رد آن داشته باشند می توانند ارایه کنند. با ثبوت شدن آن از نزد شان معذرت همه گانی می خواهم.

… در برخی حالات برای رعایت حریم خصوصی خانه‌ واده های محترم و دوستان ما تا اندازه ی مجاز  اخلاقی و انسانی و دینی پیش می‌ روم نه فراتر.

… بزرگانی که از نام‌ های شان روایت می شود اگر اجازه ی نام بردن مستقیم شان را نه دادند من هم رعایت امانت می کنم. 

… در رد نوشته ها کلی گویی مردود شمرده می شود.‌ و یا اگر‌ خود ها را بی خبر و فراموش کار وانمود کنند مربوط خود شان است.

… نه داشتن هیچ‌ نوعی توقع از قبولی یا رد نوشته ها

… عدم وابسته گی سیاسی غیر از حزب خود ما ‌و کار های خودم. خط من خط روشن حزب من است و هرگز دو رو و مرتجع نیستم و همه بند و بست سیاسی من خط رفیق کارمل است. در روایات حتا براردران ام، فرزندان و همسرم حق مداخله و ابراز نظر را نه دارند.

… احترام به حفظ مراودات عرفی و اخلاقی جامعه داشته و هرگز طرحی برای تفرقه و‌ تعصب نه دارم. اما چنانی که بار ها تذکر داده ام مبارزه ی عدالت محور و خواست تساوی گستر تفاوت فاحشی با تعصب و تفرقه دارد که سوگ‌مندانه کسی آن را درک نه می کند.

… بی عاطفه گی در تمام انواع روایت های حقیقی کهن یا جدید.‌ اگر مدارا کردی راوی تاریخ نیستی.

… ارایه ی نشانی های برجسته ی زمانی ‌و مکانی و حضور کرکتر های محترم شامل روایات که خود سند است مگر آن که مخالف آن ثابت شود. 

… این نوشته‌ گونه ها زیاد تر به آن طیف خواننده گان عزیز است که از سمت ‌و سو و تنزل و‌ تطور حزب دموکراتیک‌ خلق افغانستان خبر دارند و‌ حزب را می شناسند و می دانند که حقیقت چی است و اسناد در کجا است و آن گروه از رفقای محترم که عضو حزب‌ اند و شناخت کامل از حزب نه دارند نقطه ی ضعفی نیست که متوجه من باشد.

…طیف محترم آماتور ها می توانند آن ها را بخوانند و‌ پرسش ها و دیدگاه های شان را مطرح کنند.

       {{{{{ بر خلاف توقعات من طرف  علامه گذاری پسندیدن ( لایک )، تحریر دیدگاه ( کومنت ) های پس از خواندن نیستم با احترام فراوان به دیدگاه‌های دوستانی که خود شان محبت کنند هیچ گاه نه می خواهم دوستان و رفقایم را مجبور به کاری اندرباب این یادواره ها کنم تا خود شان نه خواسته باشند }}}}}

 # رعایت احترام به همه انسان ها و انسانیت تربیت خانه واده گی و حزبی هر یکی از ما ها بود و است و لطفن نوشته های پیشین من را بخوانید من از احترام  نه گذشته ام. صراحت لهجه بیان خدای نه خواسته بی احترامی نیست. معذرت می خواهم از همه رفقایی که نوشته ی صریح من موجب ناراحتی شان شده باشد. مگر رها کردن موج عظیم صفوف جان باز حزب به دست سرنوشت های نا معلوم و‌ کشنده مسئولیت چی کسانی است؟ رهبری معظم حزب می توانند حتا یک عضو عادی حزب را نام بگیرید که مرتکب خطا و‌ جنایت شده باشد. اما من ده ها تن از رفقای رهبری حزب را در مرکز و ولایات نام برده می توانم که با سرنوشت صفوف حزب بازی کردند‌ تا خود شان را از مهلکه نجات بدهند و در این جا درست همان آیه ی قرآن را به نفع شان استفاده کردند تا خود را به دست خود به هلاکت نیاندازند.‌ اما هم قرآن و هم وجدان و هم تعهدات ملی و سیاسی این را اجازه نه بود که برای نجات خود ما زیر دست های مان را راهی منجلاب گرداب های بی برگشت کنیم.

 پیشا ورود به متن حاشیه های مهمی را خدمت همه خواننده های گران سنگ تقدیم می کنم. 

این سیاهه ها‌ که بخشی از  روایات واقعی و بازتاب حقیقت های تلخ ‌شیرین اند، به هیچ‌ عنوانی آراسته به زیور زیبا نویسی و درست نویسی معیاری نیستند. 

سپاس گزاری دارم از ورود دانش مندان و‌ خردورزان اندیشه و تعقل که پارینه گویی های من را شرف شگرد های واکاوی های خود می دهند. 

نخبه گان و اساتید محترم به من می آموزانند تا مدار گریز های نوشتاری را بر گردانم .  

این گروه صاحبان نظران صایب، چنانی کوه های سنگین فرهیخته گی و ‌فرزانه گی شان را مسیر درنوردی ام در پیچ‌ و‌ تاب جاده های سهمگین گذر از خروش‌‌ کشنده ی موج‌ ها قرار داده و من را نوازش می فرمایند.

 پس از نشر‌ بخش های دیدگاه ها و یادواره هایم پیام های جمع بزرگی از دوستان،‌ آشنایان و رفقای عزیز  را دریافت کردم. 

الزام اخلاق آن است تا بزرگ‌ واری شان را قدردانی کرده و بهینه گی همه سویی زنده گی را برای شان و خانه واده های محترم شان آرزو کنم.

تا فراموش نه کرده ام از حضور محترمه محبوبه کارمل مادر معنوی ما و همه رفقا معذرت می خواهم.

 با دست بوسی‌ مادر محبوبه کارمل شکر خدا می کنم  که خبر حیات شان را شنیدم و‌ خجل ام از آن چی را در بی خبری نوشته بودم. من هم به دلیل خواندن یک متن خبری چند سال قبل ملامتی چندانی نه داشتم‌ و آرزوی قبولی عذر را دارم.

کند ‌و کاوی که خواننده های عزیز و‌ رفقای ما پسا نشر بخش اول این نوشته گونه داشته اند را نه تنها درک‌‌‌ بل‌ احساس هم می‌کنم. برای روبیدن ملال شعاع زننده یی که آن قوس قزع گون داشت، مبرا بودن از عمد و‌ قصد عمد را در بازگویی دینه روز ها را اعلام می کنم. 

وقتی در مظان حلاجی گام‌ برداری نه می‌شود که‌ همه را یک‌ سره از کارگاه‌ ذهن و انبار مشحون با گونه های علاج و‌ لاعلاج‌ نرم‌ و راحت خواب‌،  در‌ یک سطح هموار و بدون دغدغه قرار بدهی.

من درک‌ می‌کنم‌ که‌ کمی از اصول رفتار اخلاق نوشتاری عدول کرده بودم، اما آن چی را من تقدیم کردم تنها روایت کهن نه بوده است و نیست. مطالعه ی مجدد ‌و با حوصله ی آن به همه پرسش هایی که جلوه ی سیاه نمایی بر اذهان برخی از رفقا ‌و دوستان را تزریق کرده پاسخ می دهد. 

واضح است وقتی در جایی سرمایه گذاری می‌کنیم، زحمت می کشیم و به خاطر رسیدن به باز دهی آن اقتدا به کسانی می‌کنیم که الگوی ما اند. با آن ها جاده های بی پایان مرگ را بدون هراس و‌ بدون فکری به خود و حیات خود و بدون اندیشه به سرنوشت خانه و‌ خانه واده می نوردیم‌‌ که تا پایان خط برسیم. هر پیامی از رفتار در آن جاده پایان راه و کامیابی حتمی نه دارد ‌و هزار گونه خار و‌ خسی و ده ها نوع موانع فرا راه ما سبز می کنند و ما ناگزیر به عبور از آن ها هستیم کامیاب یا ناکام.  ولی وقتی در راه روان باشیم و تن تنومند و‌ نستوه ما یک باره جبون شود و ما را به قول شادروان دکتر صاحب نجیب الله در مسیر باد قرار دهد، صواب نیست که تن خمیده را به حال خودش گذاشته و از بیم شکستن آن را راست نه کنیم. 

من شاگرد همان‌ مکتبی هستم که پس از دین من،‌ بزرگ ترین‌ کانون پرورش انسانیت بوده است و رهبری معظم حزب ( رفقای بالایی ) همه ی شان نور های رخشنده و فانوس های روشن گر تاریکی های ذهن ما بوده ‌و هستند.‌ مگر می توانیم این پرسش را پاسخ بدهیم اگر آن فانوس ها یا یکی از  آن ها روزی دود آلود شده و‌ به صفا کاری نیاز داشته باشند، آن را پاک و‌ آراسته می سازیم یا دور شان می اندازیم؟ با آن که‌ می دانیم کاملن استوار و بی شکست هستند. 

من عضوی از طویل ترین قطار های حزب و شامل صفوف هزار ها عضوی بودم که‌ خالصانه برای وطن و حزب خود فداکارانه رزمیدم‌ و‌ تپیدم‌. اما بر خلاف دیدگاه رفیق عارف صخره هیچ‌ گاه از بی کاره گی تعینات نه کردم،‌ چون صلاحیتی هم نه داشتم و بی کاره یی هم نه بودم. اما وقتی پیشا و پسا خبر شدن رفیق صخره از تعین شدن شان در مقام ریاست محافظت و امنیت آگاهی حاصل می کنم و‌ موظف می شوم تا پیام را به ایشان در مزار شریف برسانم پس من تعینات نه کرده بل راوی یک هدایت بوده ام و چند روز‌ پس از آن در پرواز های شرکت آریانا با ایشان به کابل آمدیم. شما در بعد ها می خوانید که من بار ها تا آستانه ی مرگ‌ برده شدم‌ و راه زندان رفتن صدها هم چو من به دست جنرال صاحب محفوظ گونه های صاحبان قدرت همیشه به روی ما باز بوده‌ است. به قول شادروان رفیق استاد رهنورد زریاب جد ا از این که طی هفت بار اقدام رباینده گان من و دوبار ربودن عملی من چه ها کشیدم، خانه واده و فامیل من هم بی نصیب از آزرده گی ها روزگار من نه بوده اند.

عثمان پدر نالت کجاس؟ این جمله آوازی بود آشفته و‌ خشن مربوط به رفیق جنرال صاحب محب علی فرمانده بلند دست لشکر هشت و آن سپاه در کندهار که از مخابره بلند شد و من دانستم که مجازات حق من است. 

در سال ( ۱۳۶۴ ) من دقیقن باید اعدام می شدم. اگر یک دلیل ضعیف ‌و گذشت جنرال صاحب رفیق محب علی خان فرمانده پیشین لشکر هشت قرغه‌ نه می بود. من خودم را آماده به اعدام صحرایی کرده و پیش‌ خودم‌ حالا هم گناهی داشتم اما عمدی نه بود. باکی هم نه داشتم اگر در کندهار اعدام صحرایی ام می کردند. فقط از جانب من همان دلیل کوچک ارایه شد که از ریسمان دار و از حبس ابد رهیده و جزایی به عنوان ضابط تولی در‌ همان محل ولسوالی میوند ولایت کندهار ‌گماشته شدم. در حالی که دو سه ساعت پیش از آن و‌ در همان جا و در همان وظیفه رفیق انور ( خلقی ) آمر محترم سیاسی لشکر هشت در محضر سربازان و صاحب منصب های محترمی که من رهبری امور سیاسی و اداری شان را داشتم،‌ با موجودیت مشاور و‌ ترجمان شان درست مانند جنرال صاحب محفوظ ( پرچمی و باندش )غیر قانونی و به قلدری من را چنان سیلی زدند که درد آن پس از سه ده سال و اندی ( ۳۴ ) سال هنوز به روی من است ملامت هم خود شان بودند. اما به دلیل شرایط محاربه وی من درد آن سیلی را تحمل و با ایشان دعوا  

نه کردم. ایشان با شیر احمد سرباز  ما که به عنوان ترجمان همراه شان توظیف کرده بودیم سوار ماشین محاربه وی مشاور شده ‌و حرکت‌ کردند. من هنوز از شرم و‌ واقعن درد آن سیلی سر بلند کرده نه می توانستم‌ که‌ صدای انفجار مهیبی همه ی ما را لرزاند و ( پروت ) کردیم. کمی آرامش در  برگشت رفتیم‌‌ که ماین تعبیه شده زره پوش‌ ( ۶۰ پی‌پی ) مشاور را منفجر کرده و سوگ‌مندانه شیر محمد ترجمان آن جوان رشید شهید، مشاور آمر صاحب سیاسی به شمول راننده کشته شده و‌ سربازان دیگر زخمی افتاده اند و آمر  صاحب سیاسی در  گوشه یی کمی دورتر افتاده اند، همه امکانات انتقال و چرخ بال های روس ها عاجل رسیدند ‌و چرخ‌ بال های قوای نیرومند هوایی افغانستان هم با گردش در فضا امنیت سلاحه را تأمین کردند. زخمی ها به‌ شمول آمر صاحب سیاسی در یکی و جسد شهید شیر محمد با جسد های کشته ی مشاوران روس در چرخ بال دومی انتقال یافتند. ما که بسیار روان پریش شده بودیم از وضع مجروحیت محترم رفیق انور خبر نه داشتیم. چند ساعتی از حادثه گذشته بود مرحوم‌ سیلانی  ضابط صاحب صحیه ی غند ما (۷۲ ) که در عین حال خویشاوند ما هم بودند به من اطلاع  آوردند که آمر صاحب سیاسی فرقه  هر دو‌ چشم شان را در اثر انفجار از دست داده اند و گزارش  به مرکز صحی ‌و فرماندهی صحرایی فرقه هم رسیده است. حالا نه شیر محمد شهید است و نه حاکمیت گذشته و نه کسی به‌ من مدال می دهد و نه توقع دارم. اما به خاطر هر دوی شان گریستم.  ( … من سیلی های دردمند خلقی و‌ پرچمی را خورده ام… اما بیرون از چهار چوب حزب دیده نه می توانم که یک نفر سوم    بدی آن ها را بگوید و برابر توان خود از آن ها دفاع می کنم… ).      

دلیل زدن من به سیلی استدلال منطقی خودم با رفیق انور بود.

تازه رفع مجازات، اعاده ی حیثیت و حقوق شده بودم.‌ با زهم آقای جنرال محفوظ قبول نه کردند و خداوند متعال همان مخالفت را به خیر من تمام کرد. (… تشکر می‌کنم از کمیسیون محترم کنترل و تفتیش حزب و به خصوص رفیق بزرگ وار‌ ما محترم عالی قدر عبدالرشید آرین ‌و انیسه جان عزیز رفیق گرامی و مهربانوی محترمه ی حزب ما و مربی پرونده ی من ).‌ دعا می کنم به روح مرحوم رفیق عزیز مجید زاده، هم چنان من سال ها قبل خبر شده بودم که رفیق انور چنگیز هم‌ خدای نه خواسته فوت کرده اند که باز هم غلط نه خوانده باشم.در هر دو حالت برای شان دعا می کنم…  پرونده ی من علیه ریاست سیاسی امنیت ملی دارای داستان بسیار جالب است که بعد ها خواهید خواند… ).  پس از اشتراک در چندین وظیفه سراسر مملکت را پیاده و‌ سواره و هوایی زمینی گام‌ زده ام با هم سنگران قهرمان خود از قرارگاه لشکر هشت پیاده ره سپار ولایت کندهار شدیم. گذشتن از مسیر طولانی و پر حادثه ی شاهراه ها و رسیدن تا کندهار چنانی که حالا می نویسم ساده نه بود. (…جزئیات کامل سفر را در روایات زنده گی و به سلسله می نویسم…). وقتی مصوبه ی کمیسیون به آمریت سیاسی فرقه ی هشت رسید من موقتن و‌ در یک حکمی از مقام ریاست عمومی امور سیاسی اردو از سربازی به رتبه ی ابتدایی بریدمن تعدیل موقف شدم. فرماندهی فرقه و آمریت محترم سیاسی فرقه ی هشت همه گی در رفع مجازات من لطف زیادی کردند که ممنون شان هستم. آن ها فقط لطف کرده و وجدان شان را ترازوی قضاوت ‌و حقیقت نگری و‌ حقیقت گویی ساختند. رفقا دگروال آن زمان محمد انور خان آمر سیاسی، رفیق دگرمن محمد ایوب ( … پس از زخمی شدن رفیق انور به کندهار آمدند ‌و متأسفانه آن جا شهید شدند…) معاون سیاسی و تنها پرچمی فرقه پس از جنرال صاحب رفیق محب علی، رفیق غازی محمد، رفیق نبی طوفان و رفیق عزیزالرحمان معاون سیاسی قطعه ۱۳۱ استحکام.‌ ( … اگر به ‌ورود کامل روایت علاقه و فرصت داشته باشید می شود از بخش اول تا سی و‌ دوم‌ را که تا حال منتشر شده و ناگفته های زیادی را باز گو‌ کرده اند مرور فرمایید…). من به صفت منشی جوانان غند ۷۲ پیاده تعین شدم، معاون سیاسی غند رفیق اخمدالله خان و مسئول تبلیغ و ترویج هم رفیق گل احمد ( بعدها رئیس دفتر جنرال صاحب پاینده ناظم‌ )،‌ فرمانده غند دگروال صاحب محترم ابراهیم خان کندهاری، ( …  در ادامه ی روایات، من و ایشان از ولایت خوست داستان جالب برگشت از مرگ داریم …). 

معاون غند محترم نادر شاه خان و رئیس ارکان شهید عید محمد خان بودند و فرماندهان کندک ها هم محترم غرنی و محترم رزاق خان و شهید حبیب الله خان (… ایشان در وظیفه ی ولسوالی میوند ولایت کندهار پیش تر از من در حرکت بودند که به اثر اصابت مستقیم گلوله در سینه ی شان، شهید شدند. تفصیل بعدها…) و رفیق محترم عبدالعلی خان معاون سیاسی کندک و محترم سعید مجددی ( بعد ها معاون من در ریاست نشرات نظامی رادیوتلویزیون ملی…) از جمع هیئت محترم رهبری غند ۷۲ بودند و محترم محمد معصوم خان (… بعد ها هم کار من در رادیو و تلویزیون ملی…) سرباز دفتر سیاسی بودند. نوبت من بود که باید به عنوان معاون سیاسی موقت غند تا ختم وظیفه با کاروان همراه و در کندهار می بودم و بر می گشتم، رویه ی پذیرفته شده در ارتش همان گونه بود. از رهبری غند شهید عید محمد خان به حیث فرمانده غند در رأس قرار داشتند. قطار به مشکل و پس از به جا گذاشتن تلفات مالی و جانی در چشمه ی سالار اتراق کرد که شامل تمام موظفین ماتحت رهبری فرماندهی فرقه ی هشت می شد. عید محمد خان در مدت زمان توقف که همه ی ما دور هم بودیم به اثر فیر اشتباهی محترم عبدالرزاق خان فرمانده کندک سوم‌ غند ابتداء مجروح و چند لحظه بعد جان سپرده و شهید شدند. غند بدون سرپرست ماند، چون من به حیث معاون سیاسی در قرارگاه غند بودم با وجود نه داشتن توانایی و ظرفیت تجربه ی سوق و اداره در رأس غند قرار گرفتم. خاطر جمعی من آن بود که فرماندهان محترم کندک ها و موءظفین قرارگاه با تجربه های زیادی در وظیفه حضور داشتند. رزاق خان را به منظور روشن شدن قضیه ی عمد و غیر عمد تحت الحفظ به قرارگاه فرقه سپردیم و تا  رسیدن به کندهار مشکلات زیادی را پشت سر نهادیم. قطعات به وظایف معینی گماشته شده بودند و محترم غرنی صاحب فرمانده کندک دوم هم به یکی از  محلات در ولسوالی میوند توظیف گردیدند. در اثر فشار های پی هم آتش خانه یی دشمن خود شان تشخیص عقب نشینی تکتیکی داده بودند و ما از آن بی خبر بودیم. متأسفانه آن عقب نشینی بی مشورت سبب شد تا جبهه از آن مسیر دچار آسیب شود. درست زمانی که من با تعدادی از صاحب منصب ها و‌ سربازان محترم برای کمک به آن ها می رفتیم، در مسیر راه اتفاقی رخ داد که خواندید. آمر صاحب سیاسی با تحکم عسکری منی تازه کار را سرزنش کردند که چرا به حیث منشی جوانان غند در تقرر محترم غرنی صاحب متوجه لیاقت شان نه بوده ام؟  عرض کردم که تا دی روز خودم یک سرباز بودم و تازه رفع مجازات گردیده ام و دیگر این که من کاره یی نیستم و نه بودم تا در مقرری ها نقش و صلاحیتی داشته باشم. رفیق غرنی را قبل از آن که من از استحکام به غند ۷۲ بیایم رهبری غند و فرقه و شما تعین کرده بودید من در آن ملامتی نه دارم. همان دلیل، آن عکس العمل سیلی خوردن من و آن چی را خواندید داشت.

و حالا اصل بحث: 

من با دلیل دخالت و حمایت شوروی از کودتا چی ها و نتایج کودتای هجده ی حزب کاری نه دارم و پسندیده هم نیست. زیرا دیدیم که رهبران کوبا، چین، ویتنام، کوریای شمالی، آلمان شرق سابق و دیگران بدون حمایت شوروی حتا تا امروز ‌و به گونه ی قدرت مندی از خود شان دفاع کرده و می کنند،

من‌ بر خلاف بزرگان‌ حزب‌‌ پلنوم هجده را یک کودتای درون حزبی و اقتدار گرایی می دانم.

شکی نیست که در پی انجام اقدامات ملموس و بارور و رهبری مدبرانه، میزان محبوبیت شادروان کارمل صاحب در حال رشد بی سابقه بود. این میزان در سطحی رسید که سبب بروز حسادت های درون حزبی و‌ دولتی گردید. 

اصل مخالفت ها علیه رفیق کارمل پس از چند اشتباه کوچک‌ شکل گرفتند. این که کمیته ی محترم مرکزی حزب در آن زمان متوجه آن ها‌ بود یا خیر؟ من نه می‌دانم.

اما هم بر اساس تجارب و هم بر مبنای تحلیل های مقرون به حقیقت چند عامل زیر سبب آن کودتا شد:

اول_ ایجاد ساختار های مدنی و نظامی و اداری و تشکیلاتی خلاف عرف و انتظار درون قبیله‌ وی حاکم در جامعه که اقتدار یک تبار خاص را زیر سوال می برد و نماینده گان آن ها در حزب حضور تعین کننده داشتند.‌ 

دوم_ استقبال بی پیشینه و غیر قابل پیش بینی از حضور رفیق کارمل در امنیت ملی که سبب بروز حساسیت های مخفی تباری شد نه سیاسی. پیش گام این حساسیت ها آقای شادروان سلیمان لایق بودند. سال پار وقتی یک روایت من از نقش ویران گری رفیق لایق در حزب را یکی از اعضای محترم کمیته مرکزی ‌و مقام محترم برجسته ی آن زمان خوانده بودند، در تلفن مستقیم به من فرمودند: (… رفیق عثمان می دانم که تو‌ معلومات های زیادی داری اما نقش بشیر لایق برادر رفیق لایق در ابزار توطئه قرار گرفتن دکتر صاحب نجیب بسیار تعین کننده بود… تو آن قدر معلوماتی نه داری که قضاوت کنی …). خدمت شان عرض کردم که بنده راوی آن چیزی هستم که احساس کرده و آگاهی دارم و خوب است که شما هم با نام بردن رفیق بشیر لایق که من نه می شناسم شان، معلومات من را کامل کردید.

سوم_ مبارزه ی پنهانی گروه خاص زیر نظر و رهبری رفیق سلیمان لایق برای باز پس گیری قدرت از دست رفته ی تباری شان در داخل حزب و نظام. هر چند چند روز پس از دیدار رفیق کارمل، رفیق نجیب هم در همان تالار ریاست اداری امنیت صحبت مهمی داشتند و‌ با عصبیت صریح گفتند : ( … بعضی رفقا می آین و مه ره چنان تعریف و توصیف تمجید می کنن که خودم می شرمم و مره سزاوار کدام و‌ کدام مقام می دانن… چی هدف دارین…؟) نقطه ی جالب توجه در آن صحبت خودمانی جدی و‌ صریح آن بود که شادروان دکتر صاحب نجیب گفتند: (… یکی از او رفقا همی لحظه پیش روی مه شیشته…) با این گفتار فضای تالار دگرگون شده ‌و بر حسب تصادف صدای نیمه مهیبی بر آهن پوش بام تالار  را لرزاند که وسواس آور و سبب تکان خورد حاضران گردید و رفیق نجیب تکانی نه خورده با طعنه ی معنا داری همه را به خویشتن داری دعوت کردند…). برداشت های پسا جلسه آن بود که حرف های رفیق نجیب در مورد آن شخص یک پوروفلکتیک و یک مانور امنیتی بود به هر دلیلی که خود شان می دانستند…).‌ اما روی کرد های بعدی نشان داد که آن سخنان چندان عادی هم نه بودند. من در حیرت ام که چرا تا امروز کسی از هر دو جلسه یاد نه کرد؟ انکار کرده که نه می توانند.

چهارم_ راه اندازی کانکور شناخت حزب که نه می دانم سراسری بود یا طرح منحصر به فرد شادروان رفیق حشمت کیانی رئیس صاحب با غرور ریاست عمومی امنیت آن زمان.

کانکور شامل یک صدوپنجاه پرسش و سه بخش بود. هر بخش پنجاه پرسش داشت و برنده ها مرحله به مرحله پیش می رفتند تا به نهایت آزمون سراسری امنیت ملی برسند. خوش بختانه که حقیر توانستم تا مرحله ی نهایی برسم. اما یک‌ باره اعلام نتایج تا امروز صورت نه گرفت و حتا جست و‌ جو های غیر محسوس از پیدا کردن و جمع آوری سوالات در سطح خدمات و اطلاعات دولتی راه افتاد. و من دلیل بر کناری آن زمان رفیق کیانی را همان کانکور می دانم.

ماجرا تنها برگزاری همان آزمون نه بل فراتر از آن بود. امنیت ملی کانون شک و‌ حدس و‌ پروپاکند است. هم زمان با پخش اولین بخش پرسش ها شایعه ی همه گیر پخش شد که گویا آن آزمون برای کیش شخصیت پرستی و شخصیت سازی کارمل صاحب است.

رفقای آن زمان در امنیت ملی کامیاب یا رد شده اما به صورت قطع شامل آن آزمون ها بوده اند. تبلیغات کیش شخصیتی علیه کارمل صاحب چنان شدید شد که هر عضو بی اراده ی حزب را تحت تأثیر قرار می داد.

چهارم_ رشد منطقی اقتدار گرایی ملی با ایجاد مفرزه‌ های نظامی در سراسر کشور از نیرو هایی که تا آن زمان کوچک ترین حقوق شان را هم نه داشتند.

پنجم‌_  نمایش قدرت محترم عبدالرشید دوستم مارشال صاحب فعلِی در داخل ارگ و به حضور رفیق کارمل عزیز و‌ بعد ها رشد و‌ ارتقای سرنوشت ساز آن که تا امروز ادامه دارد. ( … من چند سال قبل مقاله گونه یی در چند بخش زیر نام دوستم هراسی در سایت محترم چنگیز خان به واکاوی مفصل در این مورد نگاشته ام… چون در همکاران گرامی مطبوعاتی و نشراتی آن زمان هیچ کسی به اندازه ی من با ایشان شناخت و رابطه ی تنگاتنگ نه داشت بعد ها می خوانید…).

پنجم_ افشا نه شدن حقایق پشت پرده ی کودتای هجده ی حزب تا امروز و حل نه شدن پرسش های چرایی موقف گیری های مثبت و‌ منفی اعضای محترم رهبری در آن زمان.

برخی ها مانند رفیق مزدک از آن سود بردند که معاون حزب یا شادروان یعقوبی صاحب که وزیر امنیت شدند و‌ تعداد اندک دیگر. اما هیچ‌ کدام نفر اول تصمیم گیرنده نه شدند. از رفیق کشتمند تا یک عضو محترم  عادی کمیته مرکزی که برای بر کناری محبوب ترین رهبر شان در سمت طوفان قرار گرفتند، هیچ اجباری دلیل آن ظلمت باری شده نه می تواند.

شما در قسمت های بعدی می خوانید که یک تعداد از این رفقای محترم چی‌‌گونه دوران خفت را گذشتاندند‌ که بعد ها من شاهد عینی بوده ام. رفیق فرید، رفیق کاویانی، رفیق وکیل که ایشان من را نه می شناسند و‌ من دیدم که رفیق وکیل چی‌‌گونه افتاده و با عذر به شاد رونددکتر عبدالرحمان سخن می‌ گفتند، رفیق علومی و بسیار دیگر اعم از نظامی و ملکی. البته کسانی که من به چشم سر شاهد و به گوش دل و‌ جان  شنوای آن همه رقت باری ها بودم.

 ششم_ موجودیت طرح قبلی برای انجام چنان یک کودتا. من باید یک دوره ی آموزش نظامی در بخش حمل و‌ نقل نظامی زا می گذشتاندم. به آکادمی تخنیک اردو در پل چرخی معرفی شدم. هم صنف های زیادی از سایر بخش های اردو داشتم. با محترم رفیق امین الله ( جنرال صاحب فعلی ) و چند تایی دیگر از دوستان و رفقای محترم نزدیک تر بودم. رئیس جمهور هم که باشی وقتی در چوکی متعلمی نشستی شوخی شاگردی مکتب و فاکولته را می گیری. 

سه روز قبل از کودتای هجده من و محترم امین الله ( روایت بود که ایشان خواهر یا برادر زاده و یا از نزدیکان جنرال صاحب صدیق ذهین معاون محترم تکنیکی وزارت دفاع بودند…) زمانی که می خواستیم طرف شهر بیاییم،‌ از. طریق نردبان یک‌ موتر سرویسی که از جلال آباد آمده بود به بام سرویس بلند شدیم … دیدیم در بام بوجی های ماهی فراوان اند. چند تا از آن ها را هم گرفتیم اما غلط کردیم بی اجازه گرفتیم. در مسیر راه بودیم که امین الله خان گفتند بیا داخل موتر برویم. با دست در بام موتر کوبیدیم و راننده ی محترم ایستاد کردند و ما ماهی دزد ها داخل رفتیم. یکی از هم دوره های ما که نام شان را نه می دانم همراه امین الله خان بسیار صمیمی و خودمانی صحبت کردند. لهجه ی کلام شان نشان می داد که اهل کابل هستند. در جریان بحث ها محترم امین الله خان خطاب به آن دوست محترم شان با لحن شوخی گفتند: ( … نه گفته بودمت که قدرته از پیش تان می‌ گیریم اینه کم مانده که ما عوض شما قدرته بگیریم باز شما می فامین و رهبر تان … و  خندیده ادامه دادند که شوخی کدم ولی راستی رفیق نجیب عوض رفیق کارمل تعین شده. کل گپ خلاص اس صبح دگه صبح اعلان می شه. آن دوست شان گفتند … رفاقتی که ما و تو داریم به سیاست مربوط نیس و‌ خنده کنان با شوخی گفتند که شما اوغانا ما ره آرام نه می مانین…). آن جا بحث کاملن شخصی ‌و خودمانی و بی ریا بود، اما برای من نه. من فکر کردم‌ کار هایی در جریان است. به شهر رسیدیم و  هر کس هر طرفی رفتیم و فرموده ی امین الله خان درست بود.‌ من در داخل فرقه هم احساس کردم که تحولی در پیش است. سه روز پس از آن گفتار رفیق امین الله خان بود که‌ کودتای هجده ی حزب راه اندازی و نتیجه را اعلام کردند. بعد ها رفیق جنرال صاحب امین الله را در یک جلسه ی رسمی دیدم. کسی در گوش من گفت: (… جنرال صاحب موتر ماهی آمده اگه به دزی کدن ماهی میری وختش اس هههه…). در وزارت دفاع بودم سرم را بلند کردم که رفیق امین الله آن هم با رتبه ی جنرال.‌ چون بسیار سال ها نه دیده بودیم بسیار خوش حال شده و یک‌ دیگر را در آغوش گرفتیم. هر جا باشند آرامی و سر حالی بودن خود شان و فامیل محترم شان را آرزو دارم.

هفتم_ اگر رهبری جناح پرچم خبر نه داشتند و یا در عمل انجام شده قرار گرفتند، اما معلوم شد که نشانی از مقاومتی به‌ جا نه گذاشتند و حتا از فردای کودتا تا امروز کسی سخن بر زبان نه آورد. گویی اذهان منجمد و زبان ها مهر و‌ موم اند تا اصل ماجرا را تعریف نه کنند. 

هشتم_ قدر مسلم و‌ روشن بدون تبعیض که ما پرچمی های محافظه کار ‌و ترسو صحبت در آن مورد را توجیه وحدت سیاسی خلق و‌ پرچم و بهانه ی وحدت ملی ‌کشوری می کنیم آن گونه نیست، تمام جناح خلقی حزب ‌و تمام برادران و رفقای پشتون تبار حزب و‌ دولت به صورت عمومی از وقوع یک چنان روی داد آگاهی داشتند.

نهم_ جمعی از پرچمی های معامله گر هم در سرنگونی کاروانی که قصد جان ساربان آن را داشتند هم آوا شدند. 

دهم _ خواهی نه خواهی و‌ بگویی یا نه گویی محافظه کار باشی یا تندبادی از تعصب و یا نسیم روح پرور پگاهی. هر کسی هستی بدان که حاکمیت تباری و ادامه ی سلسله ی آن یک اصل غیر قابل تغیر در افغانستان است که مرز  سیاست و هدف مشترک سیاسی و‌ مکتب سیاسی را عبور می کند از روی شانه های میلیونی هم چو من و تو می‌گذرد تا به اقتدار تبار قبیله بیفزاید.

حالا این‌ موارد چی سندی کار دارد که از من می خواهید؟ همه چیز اظهر من الشمس است. رهبر را کنار زدند و به کنج انزوا فرستادند ‌و در اسف باری زنده گی کردند و جان به جان آفرین سپردند. ندامت نه دانم کاری های همه آنانی که دست رد به رهبر خود زدند حالا چی دردی را دوا خواهد کرد؟ 

ما چنان در حلقوم اژده های انسان خور فرو رفته ایم که هرگز توان برگشت نه داریم و نوحه خوانی های ما نوش دارویی پس از مرگ‌ سهراب است.

رفقای رهبری و عضو حزب عزیز من: در بخش های بعدی نظارت ISI پاکستان بر من و شما را می خوانید که‌ بدانید در امان نیستید و من در یک تصادف همه این ها را دانستم.

من مجبور شدم‌ یک‌ هزار جلد رساله ی زنده گی نامه ی محترم رفیق دوستم مارشال فعلی  را به خاطر نشر گوشه یی از عکس نیم رخ رفیق سیداکرام‌ پیگیر آتش بزنم. چون اجنت پاکستان آن را مردود شمرد ‌و در جوزجان به جنرال صاحب دوستم توضیح غلط داده بود که من نه بودم. و رفیق دوستم با محبت از من خواستند تا آن ها را از بین ببرم و‌ رحیم برادرم در هتل مزار همه را آتش زد. یک جلد آن نزد رفیق فقیر پهلوان بود که نه می دانم نزد شان است یا نه. مناسبات حسنه و بسیار نزدیک من سبب شد که رفیق دوستم برای من چیزی نه گویند. حالا اگر من و‌ رفیق پیگیر مقابل هم شویم یک دیگر را نه می شناسیم. آشنایی غیابی من با پیگیر صاحب مولودی از نام آشنایی سراسری شان در حزب است. اما از ذره بین سازمان های جاسوسی در امان نیستیم…

+++++++++++++++++++++++++++++

برخی سربازان روس به خاطر دست رسی چرس تن فروشی می کردند.

دنیای عجیبی است: 

من برای به دست آوردن دوباره ی عضویت حزب کابل می رفتم و حزبی دیگری کارت عضویت خود را دور انداخته بود.

اناهیتای تانه درک کنین. ناهید شهید عضو هیچ تنظیمی نه بود. آیینه چهره نمای حقیقی ماست.

بخش سی و چهار:  

اعتیاد و تن فروشی سربازان روس

صبح‌ فردای روزی که به قرارگاه برگشیم کمی در محصوره ی امنیتی بازارک گشت و‌ گذار کردم. هر افسر  و خرد ضابط و سرباز ساعات بی کاری خود را در آن محدوده یا پرسه می زدند و یا یک کاری که به شخص خود شان ارتباط داشت انجام می دادند. آن کار ها شامل لباس شویی، اصلاح و شست و شوی سر و ریش و تن و یا هم منطقه پاکی (…کار مروج روزمره ی منسوبان نظامی یا عسکر در داخل قطعات دایمی و صحرایی شان…). زمان زیاد از بودن من در پنجشیر گذشت و گشت و‌ گذار تنها هم غنیمت فکری بود. دور تر از قرارگاه ما یک تولی سربازان و صاحب منصب های روسیه جا به جا شده بودند. امکانات آن تولی حتا زیادتر از قرارگاه لشکری و سپاه ما بو‌د و شنیده بودم که تعداد زیادی از سربازان روسی معتاد به‌ مواد مخدر به خصوص چرس شده اند. این که از چی زمانی و چی گونه پس از آمدن شان در داخل افغانستان به چنان حالت افتادند را نه می دانم. اما بعد ها دانستم که آن کار تجارت سود آوری بود برای عده یی از منسوبان ارتش و پلیس یا امنیت ملی افغانستان و در بعد برخی افراد عادی جامعه و متناسب نوع  ارتباط شان با سربازان و صاحب منصبان روس شده بودند. اعتیاد سربازان روس چنان آشکارا و زیاد بود که پس از نه داشتن پول یا کدام وسیله و جنس نظامی قابل تبادله تن فروشی را پیشه کرده و مستقیم و بدون حیا چنان پیشنهادی می دادند. این سوی خط تجارت مقابل روس ها هم در بین برخی  منسوبان نظامی دولت و هم در بین برخی مردم پندار ها به دو‌گونه بودند: اول آن‌ که روس متجاوز و ‌کافر است از پیش او هر چیز را بگیری حلال و دوم اگر بکشیدش او‌ مردار و تو غازی هستی و اگر مالی از او بگیری غنیمت بوده و گناهی نه دارد. تا این جایی کار که درست و در میدان جنگ چنان امری مسلم بود. اما معلوم نیست که چی کسی فتوای حلال بودن خرید تن از اتباع روس را با ارتکاب گناه عظیم و نهی شده ی شرعی صادر کرده یا می کرد؟ و شاید هم نزد برخی ها انتباهی بر اساس اراده ی خود شان وجود داشته که از جهل و نادانی بود. من با یک سرباز روس رو به رو شدم‌. او و دو نفر دیگر پهره داران و موظفان دو دست گاه پرتاب زیکویک یا دو میله بودند. معمولن آن گونه سلاح ها بالای موتر های کلان و سنگین وزن عسکر تعبیه می شوند و در هر حالت قوت آتش و‌ مانور را داشته هر چند به نام دافع هوا مشهور اند اما کاربرد چند منظوره دارند. 

آن سرباز پس از کمی احوال پرسی بی درنگ از من تقاضای حشییش کرد. « حشیشی ایست حشیش…»

آشکارا ترسی هم او را پیچانده بود. شاید پنهان کاری از فرمانده شان یا هر دلیل دیگر که بود من نه فهمیدم. گفتم ( … از وی نی تی… ببخش …اما آن سرباز هم چنان اصرار داشت و عملی را  با اشاره ی دست اجرا کرد… که شرم ناکی  زیاد دارد…). از حالت و عکس العمل من برداشت خودش را کرده به سرعت و‌ چهره ی عبوس « ده سی  ده نی » گفته و تهدید گونه مرا به برگشت واداشت. کشتن انسان افغانستان به روس ها هم مهم نه بود درست مثل امروز که به آمریکایی ها و انگلیس ها و اروپایی مهم نیست و من هم از  هراس دست به ماشه بردن او برگشتم. در آن گاه انجام خدمات لوژستیک نوبت قطعه ی استحکام بود که همکاران محترم ام می دانستند و من نه، چون بار اول وظیفه ام در جبهه بود. تجسس کرده دانستم که آن زمان سیگار و‌ نسوار دهن جزیی از تابلوی ( اصطلاح نامأنوس عسکری ) روزانه ی رسمی نیرو های شامل جنگ در جبهات سراسر کشور بود و تا امروز نه دانستم که چرس چی گونه آن جا ها دست یاب برخی سربازان و صاحب منصبان  آن هم از طرف بخش لوژستیک می گردید؟  هر چند یکی از همکاران (… ذکر نام شان را لازم نه دیدم…) ما گفتند که چرس غیر رسمی حواله است و به عملی ها داده می شود و اکثر شان به روس ها می فروشند. فاصله ی کمی بود که‌ به قرارگاه برگشتم.

بهکمیسیونکنترلتفتیشاحضارشدمکهنهگذاشتندبروم

محراب الدین خان (بعد ها شهید شدند) رئیس صاحب ارکان کندک استحکام گفتند: (… مخابره آمده و تره کابل خاستن تیار باش که صبا از بالا (منظور شان آستانه بود) قطار میایه تو کت مدیر لوژستیک‌ ده یک‌ موتر یک جای برین… ما خو هیچ تره نه شناختیم که چی هستی…؟). ایشان آدم مهربان ولی در عین زمان منصب دار بسیار جدی و همیشه پیشانی ترش بودند به مشکل می شد که خنده یی‌ در لبان و گشاده گی در پیشانی شان را ببینی. من هم که زمان زیادی کابل نه رفته بودم خوش شده و نزد معاون صاحب سیاسی رفتم در قرارگاه فرقه تا بپرسم چی گپ است؟   فقط گفتند که طبق دستور کمیته مرکزی به کابل بروم.

دانستم که جلسه ی دادخواهی در راه است. یک باره همه جریان و‌ سرگذشت و علاقه ی زیادی که به سیاست و‌ حزب داشتم دوباره پیش روی‌ من رژه رفتند‌.‌ به یاد آوردم‌ که چی گونه گوشت انگشت وسط دست راست من به اثر نوشتن شب نامه های پیشا پیروزی به استخوان رسیده بود‌ و تا سال های زیاد هنوز بود و هر از گاهی با افتخار  آن را به دید دوستان و فرزندان خود قرار می دادم که همه ی ما کم و زیاد سر های مان را درکف‌ دست داشتیم.‌ آن مرگ می توانست در صد روز‌ حکومت جابرانه ی امین هر دمی یاد ما کرده و بر بردن‌ ما دروازه های خانه های مان را دق الباب کند. در هر جا می‌ رفتم برابر توان خود سهمی در خدمت به حزب می‌گرفتم. روزی در سفر مزار شریف به شهر رفته دیدم یک‌ دکانی باز اما بر خلاف انتظار مکان خوش نویسی و خطاطی و‌ رسامی و نقاشی به اسم (… متین اندخویی…) است. ایشان را خدا رحمت کند بعد ها از نخبه گان و استادان دست اول و بلند بالای هنر نقاشی و‌ رسامی و‌‌ خوش نویسی شدند. خدمت شان رفته ‌و فرمایش ترتیب یک جریده ی دیواری را دادم به شکلی که در یک قطعه کاک ۲x۱ تنها به‌ گونه یی انقلاب بنویسند تا متون بعدی در بین نوشته ی انقلاب تحریر گردند. استاد مغفور بسیار زیبا نوشتند و آن را به شوق کابل آوردم. آن علاقه ی من بود نه وظیفه ی من زیرا من کارکن سیاسی نه بودم. رفقای اداره ی شش امنیت و از هم دوره های من می دانند که‌ جریده ی دیواری سازمان اولیه ی ما در دیوار شمالی مدیریت محترم عمومی مخابره نصب بود. مانند من صد ها تن دیگر فدای هوس های چند تایی مثل رفیق محفوظ ‌و باند او گردیدیم. این ضریب را در مقیاس تمام ولایات ‌و سطوح حزب محاسبه کنید. این که چرا نظارت حزب و حس مسئولیت پذیری حزب در قبال سرنوشت های‌ سرنگون شده ی بی گناهان و اسیران دام های تذویر صیادان قدرت ناکام و خجل بود‌؟ تا امروز کسی جواب آن را نه داد. هر چند آن همه مشکلات، پخته گی های روزگار  و تجارب غنامندی را به من ارمغان آوردند اما سرنوشت همه مانند من نه بود. عارف کابل زاد در اولین ماه های پس از دسیسه با دسیسه‌ی دیگر شهید شد ‌و شمار زیادی دیگر که از سرنوشت شان آگاهی نه دارم و یا نه می شناسیم شان در چی حالی بوده باشند؟  

جنایت برای منفعت 

در جدل هایی با خود بودم‌ که دستور جمع سی ( اصطلاحات تحمیلی پشتو برای حضور در محل معین ) داده شد. پس از گرد هم آمدن، رئیس صاحب ارکان تصمیم سفربری عمومی جانب کابل را اعلام کردند. من که آن قدر با اصول کاری و رفتاری ارتش بلد نه بودم، به آن سخنان باورم شد. پس از صدور هدایات همه آماده گی را شروع کردند اما زمزمه هایی از رفتن به مکان جدیدی را شنیدم که اعلام مقصد کابل بهانه یی برای حفظ اسرار بود. داش های سیار نان پزی و‌ لوازم سبک و سنگین پخت و‌ پز و هر آن چی نیاز داشت پاک کاری ‌و آماده ی بردن می شدند. برطبق پلان غیر قابل که اعلام کرده بودند تا یک هفته ی دیگر قطار جدید‌ ‌‌و نیرو های جای گزین وارد پنجشیر شده ‌و ما جانب کابل حرکت می کردیم. اما من فکر می کردم که طبق وعده فردای آن روز رونده ی کابل خواهم بود.  تکلیف خودم را پرسیدم، جواب آن بود که رفتن من منتفی و تا یک هفته ی دیگر همه حرکت می کنیم. کار های شاق از شانه های ما کم شدند.‌ روز دوم آماده گی ها و فضا کاملن راحت اما سرد زمستانی بود آن روز با وجود سردی هوا آفتاب روشن می ‌تابید اما مجال گرم‌ کردن‌ ما را نه داشت. حوالی ساعت ده و نیم صبح آواز انفجار نسبتن سبکی

همه را متوجه خود ساخت فکر کردیم چیزی غیر عمد از جانب خودی ها انفجار کرده است. طی مدت حضور  قطعات حتا یک فیر مرمی هم به قرارگاه ها پرتاب نه می گردید به هر دلیلی که بود ما نه می دانستیم و فقط در مسیر حرکت ها همه چیز وارونه می‌ شد. هر یک ما با چشم های خود مسیر انفجار  را تعقیب کردیم، انفجار در میان وسایط کندک ما‌ ( استحکام ) رخ داده بود، دود و غبار آن را می دیدیم.  هدایت دادند که برای حفظ امنیت فقط دو نفر برویم تا ببینیم چی اتفاقی افتاده؟ ساحه از ما چندان فاصله یی نه داشت و همه چیز معلوم می شد من با منصب دار ما محترم اکبر خان جانب موتر ها حرکت کرده وقتی رسیدیم با تعجب دیدیم مدیر محترم لوژستیک با بکس دستی سیاه ( حاوی پول نقد اوپراتیفی و مصارف ) پیش روی ما آمدند و انفجار هم در موتر حامل مواد پخت ‌و پز (هشت سیلندر) وابسته به لوژستیک صورت گرفته است. 

اکبر خان‌ خطاب به مدیرصاحب که آشفته حال معلوم می شد گفتند:‌ «…هاوان بی چاره گشنه شده بود خدا فضل کده که دگه موترا ره نه خورده…مدیر صاحب لوژستیک هیچ سخنی نه گفته و چشمان شان به زمین دوخته گی بود… » محترم محمد اکبر خان آدم بسیار محترم و‌ مجرب و در عین حال طبع شوخ داشتند. با خنده ی معنا داری مرا امر کردند تا با ایشان به بادی ( اصطلاح عام ) موتر بلند شوم. تازه و کم و بیش از چگونه گی اثر گذاری انفجار راکت ها و بم ها و‌ هاوان های  پسا پرتاب تجاربی حاصل کرده بودم اما واقعن چیزی زیاد نه می دانستم، دیدم که انفجار درست در وسط بادی موتر و بالای مواد خام اعاشه بوده و محدوده ی بادی را صدمه ی سطحی اما عمومی رسانده است. شک و حدس اوپراتیفی نتیجه ی راه اندازی یک بازی و مانور فریب ذهنی را می داد حد اقل من آن طور فکر کردم‌ اما به زودی هر دوی ما فهمیدیم که چرا انفجار صورت گرفته است؟ راه و رد گم کردن از محتوای بکس حامل پول اوپراتیفی به بهانه ی اصابت گلوله ی هاوان هدف منفجر ساختن عمدی یک بم دستی بوده و بس. وقتی وجدان ها می میزند، عاطفه های انسانی و معنوی و وطن دوستی همه می میرند و آنانی که فکر دارند سودی به دست آورده اند در حقیقت وجدان شان را در برابر آن سود و آن خیانت به سرمایه های ملی زیر پا کرده و فراتر از آن سرمایه ی دیگر ملت را فدای پنهان کاری جنایات منفعتی خود می کنند. همه در فکر حرکت سوی کابل بوده، مقامات حتا در کابل وقتی همه چیز به حالت عادی برگشته بود، ظاهرن پیدا و پنهان آن ماجرای عمدی را کند و کاو نه کردند.

منی سرباز و به اصطلاح مروج عسکری شخص بی رتبه یی را هیچ توجیهی دیگری جزء خیانت نه می توانست قانع بسازد. اما نه دانستم مقامات رهبری ما چی گونه بی خیال از آن گذشتند؟

ماجرا خاتمه نه یافت اما همان جا خاتمه داده شد. و‌ روایتی یادم آمد هر چند نه خوانده اما شنیده بودم که استالین هر آن تعداد از کسانی را که مکلفیت لوژستیکی داشتند گاه و بی گاه مجازات می کرد ولی کار خوبی بود. 

به منسوبان خسته از غنودن در کام مرگ و زنده گی و‌ شناوران انبار ریگ زار ها و شن های کشنده هیچ چیزی مهم تر از کشیدن نفس عمیق در وقفه ی حتا یک هفته یی زمانی نه بود و ‌نه صلاحیت آن را داشتند ‌کما این که خود آزاری می کردند.

روز را گذراندیم و کار دیگری جز پاس داری نوبتی نه داشتیم و من نوبت آخر بودم از ساعت سه شب تا پنج صبح. هنوز چند دقیقه یی از آغاز پهره ی من نه گذشته بود دیدم روشنایی های متحرک پی هم از جانب بلندی های جانب غرب مشرف به بازارک نمایان شدند که نشان می داد از کابل آمده اند. 

منطبق به ایجابات وظیفه وی جریان را به صاحب منصب محترم نوکری وال در داخل بلنداژ اطلاع رسانی کردم. (صاحب منصب های محترمی که در سفر و حضر

 نوکری می بودند‌ همیشه بیدار اما به وقفه ها گزمه کرده از پهره داران راپور خیریت می گرفتند و در حالتی که پهره دار به کدام مورد مشکوکی بر می خورد مکلف به ارایه ی بی درنگ گزارش بود).

ایشان هم بیرون شدند که چراغ ها نزدیک شده می رفتند. گزارشات سلسله وار تا قرارگاه صحرایی فرقه رسیدند. سر قطار که الحمدالله هیچ مانعی پیش روی خود نه داشت به قرارگاه رسید و همه وسایط نقلیه و جنگی زرهی سبک و سنگین پشت سر هم توقف کردند سر و صدا هایی از بیدار شدن همه بلند شده فرمانده محترم صحرایی ما هدایت دادند تا آماده ی رفتن شویم. آن جا دانستم که دلیل شایعه پراکنی حرکت یک هفته بعد جلوگیری از تحرکات مخالفان در آن زمان بود. 

هجوم لشکر صبح بر سیاهی آن شب طولانی زمستانی فراگیر بود، ظلمت شب زیر چکمه های ستوران صبح خرد شده رفت و‌ آفتاب نه چند گرم روز ما را نوازش می کرد. فضا کاملن آرام آرام و‌ شور انگیزی واقعی در همان لحظات حکم روایی داشت گویی هیچ اثری از جنگ نیست. 

فرماندهی عمومی و هدایات خود شان را صادر کرده بودند. 

  دوحزبیدردومسیر :

قطعات استحکام هم مطابق اصول رفتار قطار و هم بر مبنای ایجابات وظیفه وی و شغلی مدام پیش‌ رو اند. 

چون کاروان تازه از راه رسیده بود امکان سبوتاژ کم تر محاسبه شد. من در موتر اول با محترم ابراهیم خان نشستیم. سربازان می توانستند به هدایت صاحب منصب در داخل موتر بنشینند مشروط به آن که جای می بود. 

حرکت کردیم نا رسیده به بلندی و در پیچ اول گولایی وقتی موتر  به طرف سمت چپ دور خورد تا بلندی را پشت سر بگذارد،‌ یک کارت سرخ عضویت حزب در روی جاده دیده می شد. تقاضا کردم تا ابراهیم خان اجازه بدهند که زودتر آن را بردارم، ایشان به دلیل احتمال بروز سکته گی در رفتار کاروان موافقت نه کردند. فکر کردم چرا آن کارت را دور انداخته اند؟ هر کسی هم که آن را می دید می دانست که باز افتاده‌یی از آخرین موتر های کاروان تازه از ره رسیده است. به دلیل آن که اگر قبلن آن جا می بود ‌یا از موتر های اول قطار بیرون پرتاب می شد به صورت قطع زیر تایر ها و زنجیر های موتر ها و تانک ها از بین می رفت. موجودیت تنها آن کارت عضویت حزب دلیل افتادن تصادفی را نفی می کرد. آن رخ داد حالت عجیبی به من داده و در جواب پرسش ابراهیم خان ازچرایی چرتی شدنم توضیح دادم که ( دنیا عجیب اس‌ یک‌ حزبی کارت عضویت خوده به هر دلیلی که خودش میفامیده او سو انداخته و یک حزبی که مه هستم داوای (دعوای) پس گرفتن آن کارت و عضویت از دست رفته ره می کنم )، محترم ابراهیم خان که از سربازی به پرک مشری ( اصطلاحی تحمیلی از زنجیره ی اجباری پشتو سازی تعریف های عسکری) مرتقی شده بودند سکوت کردند چون علاقه و درک چندانی از مسایل سیاسی نه داشتند و عضویت شان در حزب سمبولیک اما بسیار وفادار بود حتا نسبت به برخی جنرالان ‌و ماندگارتر و‌ متعهد تر از وکیل ها و تنی ها و دیگران که خیانت کردند. در جریان بگو مه گو و حرکت بودیم که صدای فیر ها و اصابت راکت ها و هاوان ها و فیر های بی وقفه ی مخالفان از کوه های جنوب پنجشیر همه افکار ما را بر هم زد.‌ راننده ها به سرعت موتر های شان افزوده و سلاح های سنگین نقاطی را که از آن مسیر ها فیر می شد زیر آتش گرفتند.‌‌ چند موتر گذشت و  یک سرباز بخت برگشته ی پلیس اماج اصابت هاوان قرار گرفته و شهید شدند. ایشان رخصتی گرفته و به گلبهار خانه ی شان می رفتند در بادی یک هشت سیلندره ی قطعه ی ما که در عقب روان بود نشسته بودند. ( در آن جا به خاطرم آمد که بهانه ی خوب تری به مدیر صاحب لوژستیک ما و شرکای او پیدا شد )، انداخت ها تا مدتی دوام داشت و با تلفات مالی و‌ جانی همراه بود. ما که اولین موتر قطار بودیم و از انتهای آن خبری نه داشتیم خود مان را به محل امنی رسانیده و دیگران هم که می توانستند از حملات در امان بمانند به ما پیوستند. موتر آسیب دیده ی هاوان هم رسید و گویی آن گلوله ی هاوان فقط برای شهید ساختن همان سرباز نامراد ساخته شده بود. همه گی خود را رساندند عقبه ی قطار ها معمولن قطعات تانک و توپچی و سلاح های سنگین حرکت داشتند‌ ‌و حسب لزوم‌ دید یا ایجابات یک چین تانک یا زره پوش چین دار و یا هم یک دستگاه دافع هوا در میان هر ده موتر عادی اکمالاتی و انتقالاتی جا به جا می شدند. ما خبر نه داشتیم که یک قطعه از نیروهای روسی هم در عقب قطار ارتش افغانستان حرکت دارد و ما را پیشمرگه های خود ساخته بودند. هیچ آسیبی به آن ها نه رسید و قطعات داخلی هنوز جمع جور دوباره نه شده بودند و رهبری قطعه ی ما پس از ملاحظه ی موتر آسیب دیده، هدایت تخلیه ی مواد و اجناس را دادند که هم به سبب اصابت هاوان و هم به دلیل خون آلود شدن ناشی از شهادت پلیس غیر قابل استفاده بود. موتر آمبولانس صحیه ی فرقه جنازه ی سرباز پلیس را نظر به امکانات شان بررسی و آن را در داخل موتر غرض انتقال جا به جا کردند و کمکی غیر از حسرت و دعا برای آن سرباز شهید کاری از ما ساخته نه بود. ما مواد را از موتر دور انداختیم و معلوم شد که همه فشار انفجار بالای همان سرباز بوده و موتر صدمه ی جدی نه دیده بود. همه خدا را شکر کردیم که دیگران صحت اند. ظاهر سرباز، حمیدالله خان و راننده که متأسفانه نام شان یادم نیست اما از پنجشیر بودند.

قبل از حرکت دوم،‌ دیدیم‌ که قطار کلانی از روس ها همه کاروان ارتش افغانستان را درنوردیده و جانب کابل در حرکت شدند. ما را هم هدایت حرکت دادند‌ آمبولانس قبلن حرکت کرده بود. خاطر جمع شدیم که امنیت منسوبان صحیه هم گرفته شد. خاطر جمعی های ما نه برای آن که مسئولیتی داشتیم بل برای انسانیت هر یک من شما بوده می‌تواند اگر سرباز باشیم یا جنرال. کاروان مسیر راه باقی مانده را بی درد سر پیمود و ما اولین هایی بودیم که در بازار شتل رسیده و‌ منتظر ماندیم چند دقیقه بعد آمبولانس را دیدیم که در بازار گلبهار ایستاد است و معلوم شد که جنازه را به مراجع مسئول تسلیم کرده اند. انتظار ما برای رسیدن همه ی قطار به طول نیانجامید‌ ‌و همه رسیده مقامات بر خلاف هدایات اول مسیر حرکت ما را تعین کرده و‌ هدایت دادند تا با خروج از  شتل به طرف چپ از پل گلبهار عبور کنیم.‌ دانستیم که وظیفه ی جدیدی در راه است و صواب نه دیدم تا در جریان حرکت از  این به فرمانده قطعه بگویم که من باید کابل بروم و همان وظیفه بود که تقریبن تا دو ماه دیگر دهه ی اول ماه حوت ادامه یافت و ما تا به خود آمدیم سر از ولسوالی خاک جبار کشیدیم. روز به ختم شدن نزدیک بود و همه از بازار و پل گلبهار عبور کرده دو سه کیلومتر دور تر اتراق کردیم اما همه خسته ‌و مانده. چاره یی جزء اطاعت امر نه داشتیم. بخش هایی گلبهار و حوزه ی کاپیسا تحت اداره ی تنظیم های جهادی از جمله حزب اسلامی به رهبری شادروان استاد عبدالصبور فرید ( صدر اعظم از جانب حزب اسلامی ) بود.‌ چون اتراق ما تنها شب بود و اعتباری هم به بودن تا صبح در آن جا نه بود، اجازه ی بر پایی خیمه ها را نه یافته و‌ موظف به تأمین امنیت خود و‌ وسایط خود شدیم. اما مسئولان لوژستیک محترم لوژستیک پخت و پز را شروع کردند. 

اناهیتامادراجازهیدستبوسی‌شانرابهمننهدادهودریغکردند

هر بار خسته گی و رنج من را به یاد خاطرات ام می انداخت و در حیرت فرو می می برد، اطلاعات زیادی از گذشته ی حزب اسلامی داشتم، حزبی که به شدت خشن و عادی ترین شعار او آتش زدن و‌ کشتن و بستن با اقدامات من در آوردیی که زاده ی تخیل خود بزرگ‌بینی حکمت یار بود که هر کاری را محصول عمل کرد خود دانسته و فخر می فروخت. حوادث ده روز اول ماه ثور ۱۳۵۹ در کابل یادم آمدند، چهار ماه از تحول شش جدی نه گذشته بود که نوعی اعتراضات خود جوش درونی دانش آموزان نو جوان و کم تجربه شکل گرفت و به تاریخ نهم ثور به اوج‌ خود رسید. تنظیم های جهادی به خصوص حزب اسلامی آن همه را نتیجه ی گویا سازمان دهی خود ها دانسته و هر کدام داستان تخیلی ساخته و راویان آن ها خود شان را کرکتر های مرکزی فیلم های تخیلی شان تراشیدند. پگاهی وقت آن روز ما را هدایت دادند تا به‌ وزارت تعلیم و‌ تربیه رفته در خدمت مادر اناهیتا باشیم. حزب ما زمانی چنان صیقل الماس گون داشت و هنوز رهبران ما معامله گر نه شده بودند و‌ آرمان های مرامی و ‌ملی شان را فدای زد و بند های خجل آفرین تا سرحد خیانت به رهبر نه کرده بودند. مبارزات مسالمت آمیز بدون توسل به خشونت یکی از ویژه گی بارز و برجسته یی حزب ما است که شقی ترین کهن نگار هم نه می تواند آن را انکار کند. با پیروی همین اصل صفوف از جمله من بسیار آرزو داشتیم که رهبران خود را از نزدیک دیده و دست بوس شان باشیم. دو رهبر و‌ دو معمار ( شاد روان ها نور محمد تره کی و ببرک کارمل )، با صفای طینت و سینه های فراخ بی کینه تهداب حزب را گذاشتند و نه می دانستند روزی هایی خواهند رسید که مبارزات شان پیروز و خود شان کشته های خنجر های آشکار و رویا روی دست پرورده های خود شوند و دیگر اثری از داعیه ی آن ها باقی نماند. 

من موظف شدم تا در نزدیکی های مادر اناهیتا باشم که در داخل وزارت تشریف داشتند حتمی است که تعداد همکاران و رفقای ادارات دیگر که یک دیگر را نه می شناختیم باید حضور می داشتند و چنان هم بود. با توجه به تازه گی نظام، امکانات در هر ساحه محدود و‌ تقریبن کهنه و قدیمی بود، دستگاه های اخذ و ارسال پیام به نام ( واکی تاکی ) ارتباطات را تأمین می کردند که اداره ی شان از مرکز صورت می گرفت. ابتدا تحت نظر رفیق روح الله و خواجه‌ صاحب رفیق ذکریا و رفیق فخرالدین مشهور به سرسفید‌‌ در ساحه ‌ی سینما پامیر تا پل باغ عمومی و ایستگاه های سرویس های دانش گاه کابل و دارالامان  توظیف گردیدیم‌ و به دلیل تأمین امنیت تظاهر کننده گان خود جوش رفت و آمد وسایط و عراده جات قطع شد. چون در آن ساحه که مکاتب عایشه ی درانی، انصاری، تعلیم و‌ تربیه، انستیتوت میخانیکی و حساب داری ‌و یک‌ دارالحفاظ وجود داشتند تدابیر جدی تر امنیتی گرفته شده بود. تا زمانی که ما آن جا بودیم هیچ‌‌ نوعی عملی‌ که سبب ایجاد تنش بین نیرو های امنیتی و دانش آموزان شود روی نه داد. از ساحات ناحیه ی سوم و کارته ی چهار تا چهار راه ده بوری و دانش گاه کابل تعداد زیادی مکاتب دخترانه ‌‌پسرانه و مشترک وجود داشت که ما از روند امنیت آن جا ها آگاهی نه داشتیم. موقعیت کاری من درست ایستگاه سرویس های دانش گاه کابل بود

رفیق خواجه ذکریا طرف من آمده و‌ هدایت دادند تا خودم را به داخل وزارت رسانده و‌ مستقیم به دفتر کاری مادر اناهیتا بروم. تا بپرسم که من را اجازه می دهند یا نه؟ خود شان یک دستگاه مخابره برایم با کد آن داده و گفتند نام مرا به مؤظفین محترم امنیتی وزارت داده اند فاصله ی چندانی نه بود و‌ پیاده رفتم،‌ رفقای امنیت وزارت کارت من را دیده و با جدول شان تطبیق کرده اجازه ی رفتن به مقام وزارت را دادند‌ وقتی رسیدم که رفیق روح الله با رفقای ادارات دیگر و امنیتی های وزیر صاحب رسیده اند. از رفیق روح الله پرسیدم که کار ما این جا چی است؟ توضیح دادند که نماینده گان همه مکاتب و موسسات تعلیمی که در مظاهره هستند نزد وزیر صاحب می آیند، ما ‌و شما مکلف هستیم امنیت وزیر صاحب را در داخل تالار وزارت تأمین کنیم. در بگو مگو بودیم که مادر اناهیتا و رهبری محترم وزارت از دفتر کار شان بر آمدند. من هرگز آن روز ‌و آن ساعت را فراموش نه می کنم. برای اولین بار مهربانوی قهرمان شجاع سرسپرده ی راه وطن را دیده بودم که یکی از پایه های باصلابت مکتب سیاسی من بود، حیف که نه گذاشتند دست های شان را به دیده می مالیدم و لب هایم ماندگاری دایمی از محبت دست بوسی شان را می داشت.‌ خودم را چنان گم کرده بودم که یادم نه بود من یکی از وظیفه داران حفاظت از ایشان هستم. هر کسی را در چهار گوشه ی تالار توظیف کردند و طالع من یاری کرد در میز مقابل شان توظیف شدم. تالار از دانش آموزان پر شده و به قول عرف ما و‌ شما جای سوزن انداختن نه بود. مادر اناهیتا ایستاده شده و نه نشستند. با وجود اصرار مؤظفین محترم امنیتی و هیئت محترم رهبری وزارت همچنان ایستاده سخن رانی کردند. گویی مادری بودند که همه حاضرین در آن تالار زاده ی دامان خود شان است و پیر و جوانی در کار نیست و ایشان فرزندان خود را هم نصیحت و هم از آنانی که به نوعی بالای مادر شان ناز های کودکانه دارند با ملاطفت دل جویی می کنند. در میان سخنان شان فرمودند: « اناهیتای تانه درک کنین و شما معارف نو می سازیم مه هم مثل شما جوان بودم به وطن علاقه داشتم و مبارزه کدم… حالی بانین که مبارزی ساختن وطن و‌ معارف وطنه کنیم کت شما ها یک‌ جای. شما درس بخانین ‌و خاسته های تانه به مه برسانین مه هیچ قید و قیود نه دارم هر کدام تان هر وخت راسن مگر به‌ نوبت پیش آمده میتانین….)  ماندگار ترین سخنان از یک استاد علم و سیاست و ادب و خرد همین ها بود که من تا امروز نه خواندم و‌ نه شنیدم تا کسی که در آن جا حضور.داشت چیزی از آن بنویسد، یعنی ما‌ هم در مکتب سیاست و  تعلیم شاگردان بازی گوش و بی مهری بوده ایم، چرا؟. سخنان مادر اناهیتا اثر درون تکان روحی ‌و جدی  بر حاضران گذاشت و ملاقات با وعده ی نماینده های محترم دانش آموزان برای ختم مظاهرات و از سر گیری  دروس شان ‌پایان یافت و چند تن از پسران و‌ دختران از مکاتبی که آمده بودند به حیث نماینده های رسمی برگزیده شدند تا دیدگاه های شان را مستقیم به وزیر معارف و‌مادر معنوی اهل معارف بسپارند.

ماجرا های پس از ختم مظاهرات مضحکه باری هایی بیش نه بود‌ و هر گروه مخالف سیاسی و هر تنظیم جهادی به خصوص حزب اسلامی حکمت یار مانند امروز که هر  کاری را با افتخار به نام خود رقم می زد. من باور کامل دارم که همه ی رهبران در همان روز مست خواب های رنگین شان بوده و‌ خبری هم از حوادث نه داشته و‌ پس از آگاهی رسانه یی آن زمان ( بی بی سی و صدای آمریکا ) طبل کسب افتخار را به نام خود‌کوبیده‌ و از شهادت ناهید صاعد و هم‌ صنف او استفاده ی بلند تبلیغاتی کردند.‌ تحقیقات پسا تظاهرات البته در سطح‌ جست و‌‌ جویی که ما داشتیم نتایجی را بر خلاف ادعا های حزب اسلامی حکمت یار به دست داد. و‌ دلایل کاملن قانع کننده بود این که مقامات محترم رهبری امنیتی و‌ سیاسی دولتی تا زنده یاد ها رفیق کارمل ‌و مادر اناهیتا کدام معلومات های مهم دیگر را دست یاب کردند ما هم همان قدر می دانیم‌ که در سطح‌ اعلامیه های شورای انقلابی بازتاب یافت و سوگ‌ مندانه مخالفان و تنظیم های تازه مستقر شده در پاکستان ساز های دیگری نواختند که خود شان فکر‌ می‌کردندحقایق پنهان می مانند

                           دلایل شخصی من  این ها بودند و تا کنون به آن ها باور دارم:

اول_ در جریان مشاهدات ما از مظاهرات هیچ نشانه یی از یک انتظام سیاسی رهبری کننده دیده نه می شد و پراکنده گی ها خود جوش بودن تظاهرات بیان می کرد و به روشنی معلوم بود.دوم‌_ هیچ نوع شعار یا تبلیغات متنی و چاپی، صوتی یا نگاره یی از هیچ تنظیمی و یا گروهی وجود نه داشت.سوم_ در شهادت ناهید و هم راه او شکی نه بود و نیست. اما هیچ نشانه یی به دست نیامد که آن شهادت به اثر فیر مستقیم نیروهای امنیتی افغانستان صورت گرفته باشد.چهارم_ احتمال سبوتاژ مخفی از جانب گروه ترور حزب اسلامی حکمت یار بسیار بلند بود که در یک اقدام آنی برای خون بار ساختن مظاهرات صورت گرفته باشد.پنجم_ هیچ منطقی نه می پذیرد تا کسی روای جملاتی از ناهید شهید بوده باشد. چی گونه و چی کسی در کنار یا حداقل نزدیک ناهید و هم راهان او بوده که چنان جملات را شنیده و گویا دادن چادر ناهید یا یکی از هم راهان او را به عنوان طعنه یی برای یکی از نیروهای امنیتی دیده باشد؟ لذا این ادعا از بنیاد غلط است.ششم_ مقامات عالی رهبری نهاد های دولتی و امنیتی را نه می دانم اما با ختم تحقیقات پژوهشی مسلکی دفتر ما هیچ نشانه یی به دست نیامد که نشان گر عضویت ناهید شهید و هم راهان او در حزب اسلامی یا یک تنظیم‌ دیگری باشد.هفتم_ تایید و‌ تأکید مکرر خانه واده ی محترم ناهید شهید به نه داشتن عضویت او در یکی از تنظیم های جهادی. البته تنظیم ها آن قدر پای گاه های سازمان‌دهی جلب و جذب نه داشتند. تنها حزب اسلامی حکمت یار از گذشته های دور که گروه های هدف گیری های هدف مند تروریستی و تیزاب پاشی داشت که شهر و شهریان عزیز کابل اگر زنده اند آن ها را به یاد دارند و اگر از نسل جدید اند به صورت قطع داستان های خشن روشی حزب اسلامی حکمت یار در آن زمان را خوانده یا شنیده اند.هشتم_ مهم تر آن بود که حکمت یار در سال ۱۳۵۸ از جنبش جوانان اسلامی جدا شده و‌ حزب اسلامی را تحت حمایت علنی و مستقیم ISI پاکستان اساس گذاشت و قبل بر آن تعداد افراد زیادی مربوط به حلقه ی شخصی وی در جنبش جوانان آن‌ زمان آموزه های وحشت و دهشت افکنی را توسط سازمان های جاسوسی انگلیس و پاکستان و به گونه ی مخفی فرا گرفته و‌ تمویل‌ می‌شدند.متباقی تنظیم های تازه اساس گذاشته هر چند پس زمینه های مشابه داشتند اما اعتماد بیش تر پاکستانی ها بالای حکمت یار بود.‌

نهم_ باری شایع شد که گویا پوهاند صاحب علم وزیر محترم صحت عامه ی دولت جدید (…به زعامت شادروان رفیق ببرک کارمل…) عضو رابط حزب اسلامی بودند.‌‌ و‌ آقایی که امیدوارم بتوانم نام شان را پیدا کنم در یک صحبت رادیویی بروند مرزی‌خود را قهرمان معرکه تراشیده و وزیر صاحب صحت عامه ی آن زمان را از منتظمان تحت فرمان خود قلم داد کردند.‌‌ حتا اگر شخص رهبر هم تغیر مفکوره‌ داده و خیانت می کردند،‌ نه می شد که در کم تر  از پنج‌ ماه خود را در تهلکه‌ بیاندازند‌. و آن داستان پردازی های اوپراتیفی بود که به‌ خورد گویا مبارزان حزب اسلامی داده می شد.

دهم_ همه دلایلی که پسا شهادت ناهید از جانب تنظیم های جهادی ( جوانان مسلمان ) به خصوص تنظیمِ تازه جدا شده ی حکمت یار برای گویا عضویت ناهید در تنظیم شان فقط استفاده ها و کاربرد های ابزاری تبلیغاتی داشتند و تا حال ادامه دارد.

یازدهم_ دلیل شهرت یابی ناهید شهید به خاطر روی داد حادثه نه بل آن طور که گفته می‌شد موقعیت تقریبن بلند اجتماعی خانه واده ی محترم شان بوده است. ورنه به قول مدعیان تنظیمی در آن روز تعداد دیگری از خواهران ما شهید شده بودند که عاملین اصلی نفوذی های حکمت یار در داخل صفوف مظاهره کننده گان پنداشته شدند و‌ می شوند. پس چی‌‌گونه‌ شد که نامی از آن ها سر زبان ها نیافتاد؟

دوازدهم_ اهل مسلک می دانند که هر گاه فیر های گلوله های سنگین تر از کلاشنکف فیر شوند، هیچ اثری از زنده جان در محل اصابت نه می گذراند و یا پارچه های گوشتی از آن ها باقی ماند و آسیب رسانی آن ها تا دور دست های زیادی هر انسان و‌ نبات و هر‌ چیز را شدیدن زخمی می کنند هیچ کسی چنان روایت عینی از آن نه دارد. در یادداشت فرضیه گونی خواندم، آقایی گفته بود گویا کاسه ی سر ناهید شهید وجود نه داشته است. هیچ منطق عقلانی نه می پذیریرد که اگر حتا خدای نه خواسته چنان هم صورت گرفته باشد منجر به از بین رفتن کاسه ی سر یک انسان شود.‌

سیزدهم_ بازار استفاده های ابزاری توسط همه کس از شهادت یک بانوی جوان وطن ما و‌ این که چی‌گونه به آنجا رسیده بودند و اصل روی داد تظاهرات بسیار گرم و تب آلود بود.‌کسی آن را نتیجه ی سازمان دهی بانویی به نام مینا دانسته و‌ مهربانو مینا را اساس گذار سازمان انقلابی زنان افغانستان معرفی کرده دو باره می گویند مهربانو مینا در کویته ی‌ پاکستان و در دهه ی شصت خورشیدی به دست گروه حکمت یار و خان آن زمان به شهادت رسیدند ادعا های مضحک و من در آوردی.  

چهاردهم_ نقص ‌و کاستی بسیار لغزشی آن زمان دولت برخورد انفعالی و اطلاع نه رسانی کامل تحقیقات سری حتا پس از مدت زمان پذیرفته شده بود تا مردم آگاهی حاصل کرده و کم کار کرده های دولتی هم مجازات می شدند

موارد فراوان دیگر از آن دست همه ی ما را نگران ساخته بود، اما حکمت یار تا حال در آن مورد نزد ما و اسناد و‌ تحقیقات مجرم و‌ محکوم است.

با آن‌ گذر ذهنی تا‌ به خود آمدم شام ناوقت بود. تصادف محترم رئیس ارکان قطعه ی ما مقابل من آمدند و‌ با ترس اخلاقی و سربازی گفتم من باید کابل بروم،‌ نه می دانم در آن شب تاریک و‌ پس از پشت سر گذاشتن آن همه جنجال عبور از پنجشیر آفتاب از کدام طرف طلوع کرده بود که ایشان با خنده های نمکینی گفتند که رفتن من تا ختم ‌وظیفه معطل شده‌ و آمریت محترم سیاسی فرقه به‌ کمیته مرکزی اطلاع داده اند بی غم باشم.‌ گفتم‌ آقای محفوظ خان باز برنده شدند…

مخالفان شادروان کارمل، مرد تر از شاگردان نا مردِ او بودند

بخش های سی و پنج و سی ‌شش و سی و هفت:

به دلیل سال روز مرگ  شادروان رفیق کارمل  یاد واره ی مهمی دارم.

رفیق وکیل:

(…بمبارد شان کنین…). هی هی رهبر نما های ما چی گونه زبون شدید و‌ چرا شدید؟.                      

   شایعه ی مرگ رفیق کارمل و مارشال دوستم به اثر سقوط طیاره                                      ه

روایات زنده گی من!  

     تقدیم به روح سبز شهدای ما 

صاحبان محترم حوصله و علاقه مندان بخوانند

دوستان زیادی محبت کرده در مورد چرایی نوع نگارش پرسش هایی داشته اند، من همان هایی را می نویسم که فکر می کنم درست اند. برای درک برخی واژه ها باید اصل و‌ ریشه ی واژه را بشناسیم و یا برای درک روش نوشتار بهتر است بدانیم که هیچ قید ‌و قیود خاصی برای انتخاب روش نگارش وجود نه دارد و من قبلن مقاله گونه یی در این مورد نوشته ام. من با رعایت احترام به همه نخبه گان و‌ اساتید محترم هیچ گاهی پیرو آن نوشته هایی نیستم که به روش هریک ایشان نوشته شده است. من روش خو‌د دارم، چون آدم دانایی نیستم و کاهی هم از خرمن سنگین وزن غیر قابل حساب دانش و ادب چیزی نه می دانم، نه  می خواهم زیر  سنگینی وزن خرمن خرد شوم.

من مصمم بودم خیانت یالتسین و گرباچف را به عنوان مهره های غرب در اتحادجماهیر شوروی سابق، ناکامی های کی جی بی  و رد ادعا های مقامات جبون شامل کودتای هجده ‌ی ۱۴ثور ۱۳۶۵ دلایل ناکامی شادروان ها رفیق دکتر نجیب و رفیق یعقوبی و در انجام وظایف شان را حلاجی مستند کنم که اولویت مهم تر از آن ها ارج گذاشتن به یاد کرد مرگ جان گداز رهبر حزب و دولت مانع آن شد.

من یک سطر یادداشت تحریری نه دارم.

به لطف خدا همه آن چی را می نویسم حقیقت کامل و انتقال عینی روایات اتفاق افتاده است‌ و هیچ‌ گونه دخل و تصرفی در روایات نه کرده، نه کسی حمایت من می کند و نه با کسی مشاوره و نه از کسی توقع دارم و نه هراس از راست گویی ها. 

هرکسی هر نوع سندی بر ضد من دارد بفرماید و پیش کش کند. شاید این روایات در نظر کسی یا کسانی کم اهمیت باشد، اما برای خودم و فرزندان و دودمان پدری ام سیر کهن نگاری با حضور خودم است.  

++++

پس از این در روایات همه کرکتر های زنده «محترم» فوتشده ها و شهید شده « شادروان » یاد می شوند. 

فلیپ کاروین و آن دو شخصیت دروغین بی نام هر سه دروغ می‌گویند. توضیحات در بخش های بعدی.

من در دو‌ نیم دهه ی اخیر فقط یک بار محترم دوستم را دیده و حتا به تبریکی شان نه رفتم، اما

                                                          به حکم وجدان

حقایقی را می نویسم که گوشه یی مهمی از گذر کهن نه چندان دور وطن ما بوده است.        

   پیشا ورود: 

 رفیق یاسین خموش شهپر شعر فارسی می سرآید:  # زنده گی در زنده گی بی زنده‌ گی بازنده گی ست #. و راست می گوید.

من از هر لحظه ی خوب‌ و‌ خراب زنده گی تجاربی آموختم،‌ ناکامی ها و‌ کامیابی هایی داشته ام.

نوستالژی من نه در بازنده گی های زنده گی بل در وامانده گی هایی است که به دست دوست نما های خود ما هم بر خود شان تحمیل شد و ما { صفوف ) را در سراشیب کوه سار ها و انجماد یخ بندان حوادث رها کردند. این یا آن رهبر یا عضوی از رهبری نه انگاشتند که ما پانزده سال یک جمعی از فداکارترین ها جامعه،‌ گروهی از جوان ترین های جامعه و لشکری از هر تبار جامعه را برای یک هدف و‌ مرام خاص ملی اندیشی و تحول گرایی اجتماعی به دنبال خود کشیدیم. ‌‌ همین گونه اندیشه نه داشتند که پانزده سال دیگر هم از آن ها قربانی گرفتیم و در هر دو پانزده سال یا در مبارزات مخفی و یا در حکومت داری های پسا پیروزی اجباری بهترین های شان را به زنذان های استبداد سلطنتی فرستادیم و یا هم در مقابله با دشمنان سپر شان ساختیم ‌و سوزاندیم شان. وقتی رفیق راز محمد جوان ننگرهاری شهید با سه رفیق جوان ما در خواجه بغرای خیرخانه در شروع سال ۱۳۵۹ به اثر هدف قرار گرفتن راکت دشمن چنان سوختند که فقط از سیاهی ذغال های وجود شان احتمال می دادیم که کدام شان اند و آن زمان رفیق شاه عبید رئیس و رفیق کبیر معاون اول اداره ی ما بودند. یا وقتی در سال ۱۳۶۱رفیق انور شاه شهید را به کندهار فرستادند هفته یی نه گذشت که خبر شهادت او را شنیدیم. وقتی به آکادمی علوم طبی رفتیم، فقط یک صندوق ذغال تسلیم شدیم و ذغال را به خانه واده اش سپردیم. آن گاه محترم رفیق سیدکاظم رئیس اداره ی ما بودند. به همین گونه همکاران و‌ رفقای زیاد ما شهید و زخمی ‌و معلول و‌ معیوب شدند. رفقایی که به تحویل گیری جسد شادروان رفیق انور با ما یک جا به چهارصد بستر رفتند به یاد دارند که ما جسد رفیق خود را نه یافتیم و پس از جست و ‌جوی‌ طولانی چند تا صندوق سر به سر را در پشت سر دیوار شمالی پتالوژی‌ ‌و یا سردخانه پیدا کرده و با حسرت دیدیم چند جسد دیگر هم کاملن خشک شده بود، مسئولین محترم تعداد خارج‌ از کنترل شهدا را دلیل چنان فراموشی بزرگ می دانستند ‌و ملامت هم نه بودند. همه به یاد داریم، رفیق هاشم لغمان و برادر های شان چی‌گونه‌ در پی ضدیت های حزبی به تیر بسته شدند و تا امروز کسی از آن هایی که به خاطر آرمان های حزب شان بی رحمانه به رگبار بسته شدند یادی نه کرد. یا آن هایی را که در گودال مشرف به بستر دریای پنجشیر بی گور و‌ بی‌ کفن و بی نماز جنازه و بی دیدار زن‌ و‌ فرزند و خواهر و مادر و پدر و برادر به خواب ابدی شهادت رفته اند چی کسی یاد کرد؟ یا آن جسد شهید شده ی سربازی که در روی جاده بود،‌ به کور شدن‌ چشمان رفیق نبی در زندان امین و یا کوری چشمان رفیق انور امر‌سیاسی لشکر هشت در کندهار چی کسی ادای احترام کرد؟

به خون پاک جنرال احمدالدین رفیق شهید و جان باز ما و همراهان شان در گارنیزیون‌‌ پیشغور و رفیق جنرال جلال رزمنده و رفیق جنرال معصوم و در همه کشور هزار ها جنرال، افسر و‌ خرد ضابط و سرباز و هوابازان حزب که قهرمانانه جام شهادت نوشیدند چی ارجی گذاشته شد؟ هیچ ‌و هیچ و هیچ. بعضی های ما آن قدر ذلیل شدیم که حتا چشم به برخی بیوه های شان دوخته و آن ها به نکات خود در آوردیم. معلولان و معیوبان بازمانده ها را در حساب نه گیریم که رنج‌ وجدان برخی های ما اگر داشته باشیم آزار مان نه دهد. سی سال یا سه ده سال یا سه دهه زنده گی با مشقت و مرگ و ماتم و اسارت به خاطر اهداف عالی، صفوف حزب بهای آن را پرداختند و جان به سلامت برده ها اسیر کید و کین مقامات شده اما همه راضی بودند‌ که حد اقل زنده گی آب رو مندی برای مردم ما دست و ‌پا شده بود

داستان منان رزم مل رفیق عزیز همه ی ما

رفیق منان برای من حیثیت برادر بزرگ را دارند و همه رهبری حزب ایشان را می شناسند. آقای ظهور تخلص شان را دزدید آن هم به زور، کما این که بعد ها محترم ظهور طور علنی دیگر رفیق کارمل را ارزش نه می داد و شما ها بهتر از من می دانید.

رفیق منان یک قصه یی جالب دیگری غیر از شاهکار زورگیری محترم رفیق ظهور دارند که بار ها آن را روایت کرده اند.‌ شادروان امینی رئیس سابق اتاق های تجارت افغانستان خطاب به محترم رفیق رزم مل گفته اند: ( … تو اگه ده ای سی سال که حزبی هستی کیسه بر می‌ بودی حالی کیسه بر نام دار جهان بودی یا اگه دزد می بودی کلان رهبر دزد ها می بودی و آرگاه و بارگاه می داشتی و اگه تجارت می‌کدی حالی کلان تجار می بودی …). سال آن را خود رفیق رزم مل می‌ دانند،‌‌ این دو داستان را آن قدر تعریف کردند من همیشه می گفتم همو قصی کیسه بری ره کو….). حزبی ها با چنان طعن و کنایه مبارزات شان را ادامه دادند ‌و همان رفیق رزم مل که بیشتر از یک تعداد اعضای رهبری عضویت حزب را داشتند به چند دوره سربازی فرستادند که اگر کمک محترم جنرال عزیز حساس یا محترم احمد بشیر رویگر وزیر اطلاعات و فرهنگ و روابط عمومی گسترده ی خود رفیق رزم مل نه می بود، ایشان را هم به جوخه های مرگ فرستاده بودند.

بستن زبان انتقاد و پناه بردن به دبدبه های رنگ باخته ی دی روز نه دردی را مداوا می کند و نه بخشنده گی دارد. 

                            محترم دوستم   

من بیش ترین تعداد را می شناسم که برای راه یافتن به بارگاه دوستم پیشا سقوط قدرت سیاسی حزب و دولت و پسا سقوط آن چقدر وامانده و منتظر بودند.

باری محترم مارشال دوستم در محله ی سکونت گاه وزیر محمد اکبر خان برای من گفتند: ( … عثمان می فامی ای کلانا چقه دل شان میشه که مره ببینن…؟ )، گپ هایی هم به من لطف کردند که بین من و خود شان است. گفتم شاید، ولی مه خو از جمع کلانا نیستم، هر دو خندیدیم، چون همه موافق او نه بودند.

من در این جا نام هایی را به شما یاد خواهم کرد که سایه یی مارشال را به تانک می بستند، اما پس از خدا وقتی پشت ها به زین ها شدند، همان دوستم شمال را پناه گاه پرنده های مهاجر و بال شکسته ساخته همه را بدون هیچ گونه تعلقات پذیرفته و همان آدم ها را در منصب هایی معین مقرر کرد و  احترامی به آن ها و خانه واده های محترم شان قابل شد، مثلن محترم جنرال امام الدین خان

من روایت هایی را نکته به نکته می نویسم یا که عملن حضور داشته ام و یا شخص محترم مارشال دوستم برایم باز گفته اند و روایت را از زبان خود شان و مستقیم شنیده ام

 اوج‌ قدرت مارشال دوستم‌ و  دوستم هراسی در اواخر سال ۱۳۶۶و سال های ۱۳۶۸ و ۱۳۶۹ و ۱۳۷۰ مرحله ی دوستم هراسی علنی از اوایل بهار ۱۳۷۰ حاصل بذر مخفی زمستانی برخی ها بود.

مرحله ی دوم و ویران گر دوستم هراسی

این مرحله پس از سفر پر دبدبه ی  محترم رفیق مانوکی منگل رئیس عمومی مقتدر امور سیاسی اردو پسا کودتا به شبرغان و فاریاب شکل جدی گرفت. من هم در رکاب و مجری نزدیک اوامر شان بودم. همکاران عزیز ما احتمالن محترم عبدالکریم عبدالله زاده و نما بردار  محترم نشرات نظامی با ما هم سفری داشتند.‌ نمایش سهم گین قدرت نظامی و مردمی با پیوستن سیل آسای مخالفان به مصالحه ی ملی  نهایی شد و همه در ولسواالی پشتون کوت ولایت فاریاب فقط به اساس کار و اعتبار آقای دوستم اتفاق

افتاد که بعد ها می خوانید.

اما قبل از همه اسحاق توخی

من در سال ۲۰۱۸ مقاله یی به گزارش نامه ی وزین افغانستان نوشتم