دو مارشال دواقتدارد و اشتباهِ مرگبار.
مسئولِ تحمیلِ مقاومتِ امروز به شانههای نسلِ جوان کیهاستند؟
مارشالفهیم خاین نه بود اماباسیاستِهای آمپریالیسم ناآشنا و در مطالعاتِ سیاسی و ترفند های غرب، عرب و پشتون اقتدار گرا خوش باوری داشت. مارشالدوستم هرگز سعی نه کرد اقتدارِ واقعی خودش راحتا برای خودش استفاده کند.
هرقدر و هر ساعتی که برای ورد در بحثِ اقتدار و مدیریت و کشورداری در افغانستان به خصوص دورانِ حاکمیتِ ستمشاهی سلطنتی نزدیک به نیم قرن توسط خاندانِ جبارِ آل یحیا دیرینهنگری کنیم به همان اندازه نفرتِ ما نسبت به این گروهِ دجال بیشتر میشود.
چون همه فرصتها را در تبعیض و توبیخ و تحقیر اقوامِ غیر از خود گذشتناند و درست در زمانی که جهان به سرعتِ نور انکشاف میکرد و نوسازی را راه نجات از فرسودهگی عقبمانیها میدانست، این خاندانِ جاهل برای استمرارِ قدرت همچنان ملت را در فقر و بیداد نگهداری میکرد. اگر در حوزههای پارسی زبانان و هزاره و ازبیکها و ترکمنها در تمامِ جغرافیای نامکملی به نامِ افغانستان عمداً تحریمهای ظلمگرایانه و تبعیضِ آشکارا روا میداشتند، در بخشهای پشتون نشین هم کاری از پیش نبردند، آنان چنان غرق در بدبختیهای تجملی بودند که حتا زبانِ مادری شان یعنی پشتو را هم فراموش کرده بودند. با زبانِ شیرین پارسی دری صحبت میکردند اما با گویندهگانِ اصلی و بومی آن دشمنی و عنادِ ناپوشیده و علنی داشتند، از تغییر دادنِ نامهای محلهها و گذرها و شهرستانها تا مکانهای تحصیلی و تعلیمی و کهنی بومی تا تعمیلِ سیاستهای بازدارندهگی در عرصههایگونهگون سد راهِ مردمانِ ما میشدند. آگاهیهای روشنگری مردمانِ شمال و حوزههای پارسی زبانان وابسته قدرتِ فکری و آموزشی خودِ مردم بود و است.
سلطهگرایانِ مدرن شدهی سلطنتی ملت را در جهالت و تاریکی ذهنی نگاه داشته و نام شان را مرغ مانده بودند و شاه خودش سایهی خدا میخواند. اگر تحولات چهل سال اخیر نه میبود، بیداری جامعه از کجا میبود؟ در دههی سی و چهل کتابها نایاب بودند و بیشتر به قلم کاپی میشدند. از محابس و زندانها بپرسی از وضع اجتماعی و فقر بپرسی از فاصلههای طبقاتی بپرسی از تبعیضهای آشکار بپرسی. از این بپرسی که چرا همیشه زیها و خیلها جنرال و رهبر و لیدر و مردم شمال و نقاطِ مرکزی و هزاره و ازبیک و ترکمن و بلوچ و ایماق نورستانی و پشهیی و قیرغیزی مدام نفر خدمت بودند؟
چرا هزاره و شمالی وال و پارسی گویان حق نداشتند در مناصبِ بلند مقرر شوند؟ چرا همیشه حرف سوم و چهارم آن هم شاید یا نشاید مربوط اقوام دیگر بود؟ نه میدانم برخیها تاریخ را تا کجا خوانده اند؟ کشتار برنامهریزی شدهی هزارهها را جست و جو کنند. تاریخ را جست و جو کنند. طی چهل سال حکومت ظاهرشاهِ شان در بندر آقینه تفریحگاهی به مساحت چند هکتار زمین ساخته و دیگر همه جا یک صحرای محشر بود. و ظاهر شاه شما تنها عیاشی میکرد من تخت خواب و اتاق خواب او را از نزدیک دیدم و شبی را در آن خوابیدم روایات را قبلاً نوشته ام. مثل این در تمامِ گوشه و کنارِ افغانستان. آنان حتا دخترانِ زیبا روی را تحفه میدادند، از آنها گذشته، خاطرهیی از زلمی ذلیلزاد را بخوانید که داودخان با مردم شمال چهگونه برخوردِ دیکتاتورانه داشت.
شاید کسانی که در دم و دستگاه ظاهرشاه بوتپاک و خاکروب و مجلس آرایی داشتند آرام بودند. اما آنها تمامِ ملت نبودند که حالا بازماندههای شان از ظاهرشاه دفاع میکنند. شما تاریخ را دوباره مرور کنید. که عبدالرحمان چی کرد، حبیبالله چندصد زن و کنیز و حرم داشت که حتا فیصدی زیاد شان در باکرهگی جان دادند و نوبت همبستری ایشان با شاهِ عیاش نه رسید.
پس از ان زندهگی امانالله پسرِحبیب الله را از ازدواج مخفی او تا رفتن اش به کابارهها در پاریس مطالعه کنید که به دست پلیس محلی گرفتار شده بود. از شادروان دکتر نجیب ماجرای کارتهی پروان در دههی شصت را خبر شوید، از غنی و دار و دستهی او که خبر داریدحیف است بر ما که هنوز ما نه شدیم و آگاه نه شدیم.
چنان بود که بخشی عظیمی از جامعه در جهنمِِ روی زمینِ ساختِ افکار و دستِ قبیلهسالارانِ پشتونِ. اقتدارگرا به سر بردند و از بدِحادثه دست به مقاومتهای گونهگون زدند که خوشبختانه نتیجهی بیدارگری و روشنگری مدنی داد و نظامهای جابر برانداخته شدند. اما جهانِ دو قطبی با قبیلهگرایان و پشتونهای غلام رابطهی خواهری و مادری و دختری و باداری غلامی داشتند و دارند. از روسیهی کمونیست دیروز تا آمریکای جنگ افروز و دزدِ امروز و اروپای بیارادهی خود همه سنگِ حمایت از جنایتِ پشتونِ اقتدارگرا را به سینهها زده و عملی کردند و میکنند.
چون قوتِ انحنایی و تسلیمپذیری و جاسوسی فقط در ژنِ همینها رشد یافته مشروط به داشتنِ اقتدار در داخلِ کشور برای اعمالِ هر جبری که بالای ملت بتوانند و بادارانِ شان به آنان کاری نداشته باشند.
بیستسالِ پسینِ حضورِ ننگین و ویرانگر جهانِ غرب در افغانستان نشان داد که هر کی را بیاورند باید پشتون باشد و هر کی نمایندهی رسمی خودِشان باشد باید پشتون باشد و هرکسی خود را فرستاده بخواند باید پشتون باشد و همهی اینان باید حامی منافع کشوری باشند و جاسوسی برای مملکتی انجام دهند که به آن وابسته اند. این نقش از دههی شصت تا امروز کاملاً هویداست. حالا که طالبِ تروریست و تحتِ تعقیب واجیر شدهی خود را به کشور ما حاکم ساختند نه برای آنکه ما را دوست دارند بل برای به دست آوردنِ اهداف خود چنان کردند و مؤفق هم شدند. صدورِ جنگهای فراکشوری یا فرا اتحادیهیی جهانِ آمپریالیسمِ غرب و آمریکا و اروپا همه و همه برنامههای مدون و نظم یافتهی چند منظوره اند که از چشمِ دیدهبانانِ اوضاع بینالمللی و بینالکشوری پنهان نهمیماند.
اما آیا در این ماجراها ملیگرایان یا صاحبانِ اقتدارِ مردمی ما ملامتی و سلامتی ندارند؟
واضح است که مقصر اند و تقصیرِ شان هم از کم اهمیت دادنِ خودِ شان به اقتدارِ خودِشان و مردمِ شان و عدم درکِ حقیقتِ حقوق مدنی و سیاسی شان و تبارِ شان و در نهایت محافظهکاری و تَوَهُم میان تهی صاحب و کرایهن شین یا مالک و مستأجر یا سرمایهدارِ افتاده در چنگ سودخورِ زور آور بوده و یاهم خودم باشم بس است.
این روزها در معادلات و داوریها و تفسیرها و تحلیلهای سقوطِ نقشِ نیروها و اقوامِ غیرِ پشتون همه مارشال فهیم را نشانه میروند و به خصوص زلمیذلیلزاد مواردی را در کتابی به نامِ فرستاده چرندیاتی گفته. من کتاب را در دسترس ندارم اما از بحثی که مأمون داشت دانستم و هم بحثِ خود را روی یک بخشی از همینِ صفحات ۱۹۶ تا ۲۰۰ تمرکز میدهم.
زلمی ذلیلزاد در کتابِ خود برخی موارد از جمله شگفتزده شدنِ مارشال فهیمِ فقید را از دیدنسازههای مجلل در آمریکا مبالغه کرده و دروغ گفته. من در جملهی کسانی بودم که پسا اولین سفرِ مارشالباایشان ملاقات کردم و بعدها اکثراً در مجالس و محافلِ رسمی هم میدیدیم هرگز چنین چیزی را از زبانِ مارشال نشنیدیم. قبلاً در مورد توضیحات دادهام بعداً با تفصیلتر در مورد مینویسم. البته ردِ دروغهای ذلیلزاد از سوی من معنای آن را ندارد که بگویم مارشال اشتباهاتِ سیاسی نه داشت و در سیاست زیادخوشباور
اصولِ من و اصولِ کاری من آن بود که همیشه رعایت کردم و تا ابد به آن باور دارم. آن اصول داشتنِ توجه به سلسله مراتب عسکری و ملکی است.
معاونِ ریاستِ نشراتِ نظامی رادیوتلویزیونملی در بخش اردو مقرر شده بودم. مزید بر تنظیم و فعالسازی دفاتر از کار افتادهی نشرات نظامی و انتظام امور اداری، اسکانی، کادری، تشکیلاتی آغاز کار خبررسانی را هم در نظر داشتم. جناب آریافر رهبری ریاست نشرات نظامی را عهده دار بودند و من در سمتِ معاون شان در بخش اردو شدم. معاونین محترم پلیس و امنیت مقرر شده بودند.
چون تشکیلات دولتی معلوم نبود و صلاحیت عمومی به دست رهبر و فرمانده عمومی مقاومت بعدها مارشال، فقید بود…همه امورِ خبررسانی و اطلاعرسانی آن مربوط مدیریت محترمِ عمومی جمعآوری اخبار میشد و ما کاری به آن نداشتیم.
گروههای معینی را برای بخشهای مختلف تنظیم کردیم تا اخبار وزارت دفاع را از دست ندهیم. بیشترین مصروفیتِ آن زمانِ همکارانِ محترمِ ما سفرهای متواتر و گاهی همروزه چند گروه به پنجشیر بود. تمام نمایندههای کشورهای خارجی و مراجع دپلوماتیک به محضِ ورودِ شان در کابل یا مستقیم از فرودگاه و یا هم یک روز پسا اقامت در کابل برای اتحافِدعا رهسپارِ پنجشیر میشدند و بسیار دورانِ مزدحمِ کاری ما بود که هنوز همکارانِ بیشترِ ما را دوباره نیافته بودیم. کارِ ساخت و سازِ مقبرهی قهرمان ملی بسیار به کُندی پیش میرفت و تمام کسانی که آنجا میرفتند باحالتِ زارِ آرامگاه مواجه میشدند که قالبهای کانکریت مدتهای طولانی آنجا بوده و ستونهای استحکام پایهها همچنان برای زوار مزاحم بودند در حالیکه هیچگونه تحرکِکاری هم وجود نداشت. من آن زمان با چند تن از مقامات و شخصیت های دولت به خصوص آنانی در تماس شدم که اهل پنجشیر بودند و هی آمرصاحب شهید میگفتند ولی حاضر نبودند کار ساخت مقرره را حتا به خاطر سیالی هم که شده زودتر تر تکمیل کنند. همه نماهای آن روزها در بایگانی نشراتِنظامیرادیوتلویزیون ملی وجود دارند.
یک بخشِ وظیفهی من به حیثِ معاونِ ریاستِ نشراتِ نظامی همرکابی با مارشالِ فقید در بخش وزارتِ دفاع بود. چون ایشان در عینِ زمانی که معاونِ اولِ کرزی بودند، رهبری وزارتِ فاع ملی را نیز عهده دار شدند.
بارها اذعان کردهام و دلیلی هم نه میبینم به کسی توضیح یا حسابی بدهم که چرا؟ اما ارتباطات کاری من با مارشال فقید فقط ایجابات وظیفهوی بوده و بس. البته بعدها خودِ شان محبت کرده ما را نوازش میکردند. من نه برای کدام مقصد دیگر بل برای اصولی که داشتم و دارم هرگز در چشم زدنِ بدون ضرورت خود به مقامات را تجربه نهکرده و آن را عار میدانم. محترم جنرال جلالالدین محمودی برای من هم رفیق، هم منتقل کنندهی هدایاتِ مارشالِ فقید در حالتهای ضروری و هم حلال مشکلات اداری و دفتری بودند و همیشه به شوخی میگویم که مارشالِ من محترمان عزیزالله آریافر و جلال الدین محمودی بودند و هستند.
شناخت و رابطهی شخصی و کاری من با مارشال دوستم بیشتر از مارشالِ فقید است، خصوصیاتِ کاکهگی و عیاری و ایستایی به قَول و قرارِ شان مشابه هم بود و بیساختی و دوری از تجملهای کاذب و بیباکی های نههراسی وجوهاتِ مشترکِ شان. عشق به اسپ و بزکشی بخشی از زندهگی شان بود. باری آقای جلال محمودی در وضاحتی بسیار خودمانی گفت: «… هرکسی یک شوقی داره یک عشقی داره… فهیم صاحب به همی اسپ و بزکشی علاقه داره…»، من که سالهای متمادی با آقای دوستم نزدیک بودم حتا در سردترین روزهایی که سردی هوا طاقتفرسا بوده و برف مثل سیل میباریده دوستم به نظارهی بزکشی مینشست و گاهی هم خودش واردِ میدان میشد. من برخلافِ انتقاداتِ دیگران به این دیدگاه هستم که آدمهای با مقام و منصب و جایگاه و اقتدار هم حق دارند در زندهگی شان به آنچه خلافِ شأن شان و خلافِ دین و اصول شان نیست دسترسی داشته باشند و این که گناهی نیست. غنی دزدِ فراری را با شیر نشان دادند که در خانه اش داشت کسی به او انتقاد نهکرد. چون یک بخشی از زندهگی خصوصی شان بود. روایاتی را که من میکنم دو تفاوت ارتباطی با هم دارند. من هرگز مادونِ دوستم نبودم و حتا اگر توصیهی اوایل آشنایی از سوی شادروان صمد مومند برایم نهمیشد مایل به آشنایی ایشان هم نبودم. وقتی واردِ ماجرا شدم و دانستم که دستهای پیدا و پنهانی در پی ضربهزدن به دوستم اند،
عزم را قوی کردم تا در جلوگیری از راهیابی فیلترهای تعصبِ سیاسی و قومی در ورای نشرات مرتبط به دوستم کوتاهی نه کنم. اما هرگز با مارشال فهیم دوستِ شخصی نبودم و مادون شان بودم. فقط دوران باز ننشستهگی شان ما را نزدیکتر ساخت و مقرری دوبارهی شان که تنها به تبریکی شان رفتم. ولی با هردوی آنان در بیشترین ساحاتِ کاری یکجا بودم. از مارشال فهیم هدایت میگرفتم و با مارشال دوستم که آن زمان جنرال بودند از زاویهی کاری و بعدها ارتباطاتِ نزدیک دوستیهای شخصی رابطه داشتم. با همه مقامات شخصیتهای نظامی در ارتش با جنرال بابهجان شادروانها مصطفا قهرمان، جمیل قهرمان، رزمندهی قهرمان و دیگران همینگونه. بعدها وقتی میدیدم جنرال دوستم باچنان صداقت، صفای قلبِ بیآلایش و بیباک و برخوردهای بیساختِ وطنی در دفاعِ وطن قرار دارد و از سویی هم با آنکه دوستم را به کاربردهای چند منظوره استخدام میکردند و در غیاباش موجی از شانتاژهای شخصیتکُشی راه میانداختند خاموشانه و بدونِ آن که خود دوستم یا مقاماتِ هدف گرفته شدهی تبلیغاتی منفی بدانند برای تصویردهی شخصیتهای واقعی خدمتگاری شان از هیچ رَوِشی دریغ نه میکردم. با آن میانهی تنشآلودی که آقایاشکریز علیه من داشتند، انجامِ چنان نشرات بدونِ موافقتِ شان ممکن نبود. روزی برای شان صریح گفتم که مخالفتها به دلایلی نسبت به نشرِ گزارشها و صحبتهای اشخاص و مقاماتِ خاص هرچند خاموشانه اما وجود دارند و کسی به من هدایتی هم نه داده است، اما از لابهلای صحبتهای مقاماتِ درجه بلندِ و اول رهبری و سیاسی وزارت دفاع میدانم که کارهایی باید در پیش گرفته شوند. این کار ها و اشاراتِ غیر مستقیم بیشتر به تبلیغِ کارکردهای نیروهای مردمی پیوسته به دولت و یا انسجامِ تشکلهای مردمی بودند مثل لوای ۵۲۰ برادرانِ هزاره، فرقهی ۵۳ تحتِ مدیریتِ دوستم در جوزجان، قطعات آمر سیداحمد و داودِ زیارتجاه و شادی خان در هرات و همینگونه دیگران. ( …البته این نوشته به معنای طرفداری از کسانی نیست که شاید سبب ارتکابِ اشتباهاتی شده باشند…) انصافاً آقای اشکریز به قولِ خودِ شان نازکی را دانسته و موافقت کردند. دوستم در آن زمان اگر سخنِ اول را نه میگفت کمتر از آن هم نه بود. اما مدام آدمِ متواضع و دستورپذیر از مقامات بود و برخلافِ برخیها مقامات در تمامِ سطوح خواهانِ تأمینِ رابطه با او بودند و گاهی هم مثلِ آقای جنرال اماما لدینخان و برخی دیگران با ایشان حسادتهای مستقیم داشتند. شدتِ قاطعیت و عملِ دوستم در حدی بود که وقتی شادروان دکترنجیب ب اوجودی که دوستم را ستونِ فقراتِ دولت میدانستند، در مخالفت علیه شان قرار گرفته و دفاع از جنرال اځک و جنرال تاجمحمدِ بیخاصیت را در مقایسه به دوستم ترجیح دادند و در نتیجه دوستم شکستِ نظام را رقم زد و ستونِ فقراتِ دولتِ شان شکست و هرگز صحتیاب نه شد تا آنکه متأسفانه بهدست همان قومِ خودش به دار آویخته شد. دوستم دورانِ شبهِ پادشاهی اما باعدالت و بدونِ تبعیض را تا پنجسالِ اولِ دههی ۷۰ هجری خورشیدی در شمالِ کشور گذراند و مدتِ کوتاهی هم سرپرستی ریاست جمهوری را به دستورِ شادروان استادربانی عهدهدار بود. من در تمامِ دورانِ دیدارهایم با آقای دوستم یکبار هم نه شنیدم که سخن بالای شادروان دکتر نجیب یاد شده باشد و آقای دوستم پسوندِ صاحب را فراموش نه میکردند. گذرِ زمان آزمونهای زیادی را فرا راهِ دوستم قرار داد اما هرگز در کرکتر و صبوری او رخنهی منفی وارد نه شد، باری در قلعهی جنگی و در دفتر کارِ شان هر دوی ما تنها یادی از تازهها و گذشتهها میکردیم. آقای دوستم عقبِ میزِکاری شان نشسته بودند که به شرقِ دفترِشان جابهجا شده بود و من در چوکی مقابلِ شان نشسته آرنجِ دستِ چپم بالای میزِشان اتکا داشت.
صحبتها ادامه داشت و گلایهیی از فرماندهِ احمدشاه مسعود کرده در عینِ یادکر دِگلایهیکاری که در هر گاهی و هر ادارهیی معمول است فرماندهِ مسعود را مثلِ همه آمرصایب یاد کردند… پسا استقرارِ حاکمیتِ مؤقت که قبل بر آن در مبارزه علیه طالبان باز هم دوشادوشِ قهرمانِ ملی فعال بود در کنارِ مارشالِ فقید قرار گرفت و از حکومتِ مرکزی تحتِ رهبری کرزی غدار حمایت کرد. من در صحبتِ تلویزیونی از ایشان شنیدم که گفتند بخشی از سلاحهای خود را به دولتِ مؤقت سپرده اند. روالِ کاری ادامه داشت و دوستم همچنان دارای قدرتِ بزرگِ مانور بود و حالا هم است. اما من دیگر از دوستم قاطعیتی را در برخوردِ شان بادسایس و برنامه های هویتزدایی کرزی، ذلیلزاد ندیدم که به هدایتِ مستقیمِ آمریکا و انگلیس علیه اقوامِ غیرِ پشتون در حالِ شکل گیری بود…
ادامه دارد…