اسفند ماه (حوت) بود که پای بر رکاب سفر گذاشت و دیگر هرگز بهار دیدار او سبز نشد!: استاد پرتو نادری

شنیدم از این جا سفر کرده‌ای

هیچ نمی‌توانم باور کنم که آن رودبار جاری آواز، در ریگستان‌های سوزان غربت خشکیده است؛ اما چه می توان کرد واقعیت مرگ سرسخت‌تر از چنین پندارهای خام شاعرانه است. 

این درد همان جام لبالب شوکران است که باید آن را با دستان لرزان بلند کرد و یک‌دم سر کشید. دیگر ظاهر‌ هویدا، آن تندیس بلند آواز و نجابت و استواری و رادی چنان کاجی فروافتاده وصدای فروافتادنش همۀ ما را وحتا گوش‌های سنگین فرهنگ روزگارما را نیز تکان داده است.من که بامرگ علی سینایم هزاربار مرده‌ام  و مرگ خودم را روزشماری می‌کنم ،خاموشی چنین بزرگانی مرا هزارویک بار دیگر، می کشد.

درآن سال‌های دشوار، سال‌های که هجوم ملخ‌های سرخ، کشتزاران هرگونه اعتمادی را در میان آدم‌ها تاراج می کرد ،او را شناختم، بهتر است بگویم او را از نزدیک دیدم. شاید تابستان 1361خورشیدی بود و من در سینمای پامیر در یکی از اپارتمان‌ها اتاقی داشتم محقر.

این اتاق به پاتوق شماری از نویسنده‌گان، شاعران و فرهنگیان دیگر بدل شده بود. هرچند مرا آن روزها از این نمد کلاهی برسر نبود، آن گونه که امروز نیز چنانم.عزیزانی چون واصف باختری، رهنورد زریاب، پویافاریابی، رازق رویین، سیف الدین نوری، اشرف عظیمی، مراد همدرد و دوستان دیگری بیشتر پنج شنبه ها می آمدند و لحظ‌هایی باهم می بودیم و این خود سعادتی بود درآن روزگاری که انسان به سایۀ خود نیز اعتماد نداشت. چقدر دلپذیر بود در چنان روزگاری نشستن در کنار دوستان هم‌دل واز هر دری سخن گفتن، با اعتماد و بی هراس از سایۀ سیاه و سنگین استخبارات نظام.

در یکی از روز‌ه همراه با باختری و دوستان دیگر جوانی بلند بالایی به اتاق آمد که پیش از این او را ندیده بودم، باختری به گونۀ همیشه‌گی او را معرفی کرد: منیرهویدا از جماعت … خراسان ! 

این گونه معرفی کردن‌ها دو نکتۀ مهم را درخود داشت.نخست این که این دوست را هیچ گونه پیوندی با شبکه های حزب حاکم و امنیت نیست، دو دیگر این که او به خانوادۀ بزرگ فرهگ پیوند دارد و با قلم و نوشتن آشناست. وقتی یکی ازدوستان، دوست تازه یی را چنین معرفی می کرد دیگر هیج دغدغه یی درمیان نبود و چتر اعتماد درمیان دوستان همچنان برافراشته می ماند.

من بعداً با منیر بیشترانس گرفتم و به نوشته هایش که بیش‌تر در پیوند به چندی وچونی هنر سینما و تیاتر در مجلۀ هنر نشرمی شد و یا نشر شده بود، آشنا شدم. گاه گاهی به دیدار او در ریاست هنر و ادبیات رادیو که در ساختمانی در پل باغ عمومی قرار داشت می رفتم و آخرین باری که رفتم، او را نیافتم و کسی به گونه‌یی برایم فهماند که او رفته است  تا آن سوی آب‌های شور غربت.

دلم فشرده شد به اتاق برگشتم دلتنگ. روزهای دشواری بود گاهی دوستی ناپدید می شد، با دشواری می توانستی سراغش را از کسی بگیری و بعد می دانستی که در آن سوی میله های زندان پلچرخی در چنگال دیوان سرخ افتاده است وخاموش می ماندی و دم  برنمی آوردی که کسی از دوستی تو با اوچیزی نفهمد! یا هم می شنیدی که به گفتۀ مردم دوستی و یاری و عزیزی سرخودکرده است و ملک خدا و هی میدان و طی میدان با کلچۀ سفرهای دراز بر کمر رفته است که از هفت جنگل، کوه و دشت و دره و دریا بگذرد تا به جای برسد که نفس کشیدنش به اختیارخودش باشد. دل‌تنگ می شدی و این د‌ل‌تنگی زمانی ترا بیش‌تر در خود می فشرد که نمی دانستی که فردا چه بلایی برسر تو می آورند! گاهی هم شوری در دلت چنگ می زد که کاش می توانستی که خودت را از این تهلکه بیرون می کشیدی و همراه با یاران سفرکرده توهم نیزمی رفتی و می دیدی که نمی توانی! تا چند روز دیگر فهمدیم که منیرهویدا، با کاروانی از شاعران، نویسنده‌گان، آوازخوانان و گرداننده‌گان برنامه‌های پرآوازۀ رادیوتلویزیون پای ازاین دایرۀ آتش و خون بیرون کشیده و رفته است تا شاید بخت خود را در زیر این آسمان آبی در آن سوی این مرز شکسته بیازماید! این همه را برای آن گفتم که من از برکت آشنایی او بود که با ظاهر هویدا آشنا شدم . شاید من از منیر خواسته بودم که از زنده یاد ظاهر هویدا بخواهد تا روزی به جمع ما بپیوندد. هرچند باورم نمی شد که آوازخوانی با چنان شهرت و محبوبیتی بخواهد به چنین اتاقی محقری بیاید، به هرصورت در یکی از پنج شنبه‌ها پس از پایان کار، چشم به راه دوستان بودم، وپس از هر چند دقیقه یی از پنجرۀ رنگ و رخ رفتۀ اتاق به بیرون نگاه می کردم تا مگر دوستان را ببینم و به پیشوازشان به پایین بروم، تا این که دوستان رسیدند؛ اما ظاهرهویدا در آن میان نبود، تا خواستم بپرسم… که استاد باختری گفت: تا چند دقیقۀ دیگر هویدا می آید. 

انجینرمحمدجان، یکی از نزدیکان با من در این اتاق زنده‌گی می کرد. من با دوستان نشستم و انجینر کنار پنجره ایستاد تا همین که ظاهر‌ هویدا بیاید، برود و او را به اتاق رهنمایی کند. وعده‌گاه کنار ساختمان بزرگ سینما پامیر بود.دقیقه هایی نگذشته بود که انجینرمحمدجان گفت که هویدا صاحب آمد! شاید همه‌گان سر از پنجره بیرون کردند، کسی پرسید کجاست، ظاهرهویدا؟ انجینر کسی را نشان داد که همه‌گان به خنده آمدند. مردی با قامت نسبتأ کوتاه و نه باریک اندام و پیشانی فراخ و موهای رفته! باختری گفت: پرتو خودت متوجه باش، با تصویری که انجینر صاحب از هویدا دارد، فکر می‌کنم که هیچ‌گاهی او را نخواهد شناخت!چنین شد و من رفتم و ازظاهر هویدا استقابل کردم.

در کنارش که به سوی آتاق می آمدم ، یادم آمد که باری دوستانی از شهر فیض آباد بدخشان که علاقه‌مندی مرا نسبت به هویدا می دانستند، برگۀ یکی از نشریه ها را که شاید ماهنامۀ« آواز» بود، برایم فرستادند. وقتی نامه را گشودم  دیدم که بچه ها بربالایی آن برگهء چاپی نوشته بودند که هدیۀ شماری از هواخواهان ظاهر هویدا در فیض آباد به پرتو نادری! درآن برگه کارتونی ازظاهر هویدا به نشر رسیده بود که چند دستگاه تلویزیون بالای هم گذاشته شده بود و اما هنوز قامت بلند هویدا در آن همه تلویزیون به درستی دیده نمی شد و سر او به سقف آخرین تلویزیون خورده بود. مردی که پیش روی تلویزیون‌ها نشسته و گویی به آوازظاهر هویدا گوش داده است؛ می گوید: ناچارم تلویزیون دیگری هم بخرم که بتوانم قامت ظاهرهویدا را ببینم!

به اتاق که رسیدیم حضور ظاهر هویدا فضا را از صمیمت بیش‌تری لبریز کرد.لحظه‌های شیرینی بود از آن لحظه‌هایی که می تواند عمر حساب شود. همه‌گان به احترام او ازجای برخاستند و او را درجای‌گاه مناسبی نشاندند. من اندکی هیجانی بودم چون آوازخوان عزیز خود را پس از سال.ها آرزو، هم اکنون در مقابل خود می دیدم، آن هم در اتاق محقرخود. او مهمان من شده بود، مهمان انسان گم‌نام و تهی دستی که در تنهایی و در زیر سایۀ تهدید نظام حاکم به سختی و دلهره نفس می‌کشید.

من شیفتۀ آهنگ‌های اوبودم. سرود‌ها، تصنیف‌ها و شعرهای را که می‌خواند برای من دروازه ها خیال‌های گوناگونی را می گشودند. تا هنوز باور دارم که اگر یک اثرهنری در شنونده،خواننده و بیننده نتواند خیال انگیزی کند، اثرهنری نیست.او می‌خواند: « شنیدم از این جا سفرمی کنی/ تو آهنگ شهر دیگر می کنی» و من عزیز رویاهای خود را می دیدم که از شهر رفته و شهرخالی و ماتم‌زده به نظرمی آید و مانند آن بود که دل و روان من نیر بااین آهنگ به دیاران دیگری سفرمی کند. او مرا به تاکستان‌های عطرآلود شمالی و کوهدامن می برد و آن همه حماسه‌های بزرگ در ذهنم بیدارمی شدند و صدای شمشیر میربچه خان را می شنیدم وسرود حماسی بیا بچم انگوربخو، ازآن بانوی بزرگ را که تاریخ جعل‌پرور معاصر ما پیوسته نام شکوهمندش را عقب زده است. می شنیدم که او در آرزوی آن است تا مشتی از آستین به در آید و فرق زورمندان را بشکند. می شنیدم که ظاهر هویدا آوازخوان صاحب اندیشه و صاحب دیدگاهی است و آوازخوانی است که برای بیداری مردمان خود می خواند.

درست به یاد ندارم که درکجا بود و در کدام جشنوارۀ آوازخوانی، تا آن جا که به یاد دارم شماری ازآواز خوانان آماتور در آن جشنواره آهنگ‌هایی خواندند و فضا را پر از ترنم و ترانه ساختند. در پایان برای آواز خوانان دسته گل‌هایی هدیه دادند، چون به ظاهر هویدا دستۀگلی دادند به پشت میکروفون رفت و تا به یاد دارم چنین گفت: درسرزمینی که هنوز مردمانش گرسنه اند و در بد بختی  ورنج، هنرمندانش به چه می ارزند! به مردم اشاره کرد که سزاوار این دسته های گل شمایید. بعد آن دسته گل را دانه دانه کرد و به روی مردم پاشید و این کار او شور بزرگی درمیان مردمان برانگیخت! 

سال‌ها بعد هنگامی که فهمیدم که هویدا برای شنیدن آهنگ‌هایش ساعت ها در پای بلندگوهای عمومی شهر می ایستاد تا صدای خود ویاران خود را بشنود ویا هم شبانه‌ها روی تخت بام می‌خوابید تا امواج هوا صدای او را از رادیوی همسایه، با هم از بلندگوی شهر به گوشش برساند، بیش‌تر از پیش دل‌تنگ شدم.خدای من این درست همان از خود بیگانه‌گی است.آن که پدیدۀ هنری تولید می کند؛ اما نمی ‌تواند آن را آسوده خاطر در گوشۀ اتاقی بشنود، رادویویی ندارد. درست مانند آن بزرگری که کشت می‌کند واما در بازار به دانه گندمی دست‌رسی ندارد، گرسنه است، بچه هایش گرسنه اند. مانند آن سنگ شکن شعر رویین که سنگ می شکند و ساختمان‌هایی میروند رو به آسمان؛ اما خود سرپناهی ندارد، مانند آن کسی که در کارخانه تولید می کند؛اما خود در بازار به کالایی دست‌رسی ندارد. وقتی دریافتم که شنیدن آهنگی برای هویدا خود دغدغه‌یی بوده، ذهنم دوید به دهکدۀ کوچک من «جرشاه بابا» وآن «سر چارکوچه» و آن سال‌هایی که حاجی خاکسار مرد مهربان و دکاندار با وقار دهکده رادیویی آورده بود وبعد هجوم مردم بود در مقابل خانۀ  و دکان او. من نیز با شمار کودکان دیگر ساعت‌ها در برابر دکان می نشستیم تا رادیو بشنویم و همه بحث‌های کودکانۀما این بود که این همه آدم‌ها در این صندوقچۀ اسرار چگونه نشسته وسخن می گویند. بعد ما خود صاحب رادیویی شدیم که آن را رادیو بتری خشک می گفتنند و همیشه شال ابریشمینی و رنگارنگی بر سر داشت. 

گویی عروسی بود وما آرزوی داشتیم تا به این عروس دستی بزنیم؛ اما نمی شد. چون پدر به جایی می رفت آن پری زیبا را در صندوقی خاصی که برایش ساخته شده بود زندانی می‌کرد و قفلی بر آن می زد و می گذاشتش روی تاق آن مهمان‌خانه یی که داشتیم. من تمام روز در باغ‌های فراخ به تقلید از آوازخوانان و گوینده‌گان آواز می خواندم و به اصطلاح نطاقی می کردم.

برگردم به آن اتاق محقر در سینما پامیر.آن روز ظاهر هویدا میر مجلس بود، تاسخن می گفت همه‌گان خاموش بودند. حافظۀ شگرفی داشت و بیش‌تر از سال‌های کودکی اش می گفت. سال‌های ازدست دادن پدر در شهر مزار شریف، سال‌های چکش کوبی روی آهن‌پاره های داغ و آتشین، سال.های کفش دوزی، سال‌های دست‌یاری حکیم‌جی، دربانی سینما و تکت فروشی و چی‌ها و چی‌ های دیگر و سرانجام سال های گریز از مکتب؛ سال‌های لغزیدن انگشتان استخوانی، باریک و کوچک روی پردۀ هارمونیه. تا از آن سال‌ ها سخن می گفت من فکر می‌کردم که ماکسم گورکی در سیمای اوسخن می گوید، همیشه به گورکی اندیشیده ام که در خاطره های سال‌های کودکی‌اش نوشته است که: پنج ساله بودم که پدرکلانم گفت:«ماکسم تومدال نیستی که تو را پیوسته برگردن آویزم، برو در میان مردم و من نیز رفتم در میان مردم!» گاهی فکرمی کنم که کودکی هویدا چقدر با کودکی ماکسم شباهت دارد و این دو انسان چه همت بزرگی داشته اند که نه تنها در چنگال خونین بی‌سوادی و جهل گیر نماندند؛ بلکه آموختند و به بزرگی رسیدند، یکی در نویسنده‌گی و دیگری در آوازخوانی. تازه ماکسم مسوُولیت پرورش برادران را بر عهده نداشت، خودش بود و بازار و لگد های بیرحمانۀ مردم، درحالی که هویدا خود مرد خانه نیز بود. من تا آن روز باور نداشتم که این آوازخوان بزرگ سرزمین من؛ این چنین سیاووش وارا ز میان آتش  سر به آسمان کشیدۀ این همه بیداد و بدبختی‌های بزرگ با کامگاری و افتخار بیرون آمده است و آمده است تا دل‌های همه سرزمین افغانستان و حتا سرزمین گستردۀ فارسی دری را تسخیر کند. هرچند در هر گام پیوسته سیلی بیرحم زنده‌گی روی گونه‌های استخوانی‌اش فرود آمده است. او این خاطره های تلخ را چنان آمیخته با طنز و شوخ‌طبعی های شیرینی بیان می کرد که همه‌گان را به خنده می آورد. او می گفت این تختۀ سگرت فروشی را که کودکان بر گردن می آویزند و سگرت فروشی می کنند، نخستین بار من در شهر مزارشریف ساختم و برگردن آویختم و سگرت فروشی کردم. می گفت این اختراع من است.آن روز تمام تنگ‌دستی خانواده را در یک خاطرۀ دردناک بیان داشت؛ اما با لحنی که گویی دردی نکشیده است.گفت از پدر بالاپوشی مانده بود، من که قامتم بلند ترشد، مادر‌ آن را کوتاه کرد، من پوشیدم و باز آن را کوتاه کرد کبیر پوشید و بار سوم مادرم آن بالا پوش را ترمییم کرد و کوتاه ساخت وبا ایشاره به منیر ای… پوشید! گویی این بالاپوش همان پوستین روزگارآلود مهدی اخوان ثالث بود، بازمانده از روزگاران کهن ونیاگان بزرگ.

ظاهرهویدا حافظۀ شگرفی داشت ،من آن روز از ورای سخنان او دریافتم که او از ادبیات غرب، ادبیات کلاسیک ف

پارسی دری و دیگر موضوعات اجتماعی و فرهنگی آگاهی های انبوه و چشم‌گیری دارد. طنز های منظومی خواند لبریز ازخنده های درد آگین ازسروده های خودش.من تا آن روز به این همه ابعاد گستردۀ شخصیت فرهنگی هویدا آگاهی نداشتم. تنها ظاهر هویدای را می شناختم که صدایش از جهاتی یگانه بود و شاید در بیش‌تر آهنگ‌هایش پرده‌های هارمونیه نمی توانست آن صدای جاودانه را همراهی کند.صدای چنان شیپور آزادی، که یگانه تجسم معنوی اوست.جاودانه بماناد این صدا و این نام بشکوه! 

بدرود نکیسای بزرگوارمن، باغ‌های خرم و پدرام بهشت جایگاهت باد!

پرتونادری

شهرکابل

حوت 1391 خورشیدی